روایتی از زندگی ملک و خواهرش که گلولههای اسرائیل همهچیز را تغییر داد:
وقتی بچه بودیم، دنیا سادهتر به نظر میرسید. من و خواهرم، ملک، ساعتها کنار هم مینشستیم و از آینده حرف میزدیم. او همیشه میگفت میخواهد پزشک شود، روپوش سفید بپوشد و به مردم کمک کند تا دوباره لبخند بزنند. من هم گاهی سربهسرش میگذاشتم: «تو که از خون میترسی، چطور میخواهی جراح شوی؟» او میخندید و جواب میداد: «یه روز میبینی که از تو شجاعترم!»
در غزه، با همه سختیها، هنوز کورسویی از امید داشتیم. فکر میکردیم اگر درس بخوانیم و تلاش کنیم، میتوانیم از این دیوارهای سیمخاردار عبور کنیم و برای خودمان زندگی بسازیم. اما امید ما، مثل امید خیلی از بچههای اینجا، در برابر واقعیت تلخی که هر روز رخ میدهد، دوام نیاورد.
آن روز همهچیز تغییر کرد. هوا گرم بود و صدای هواپیماها در آسمان میپیچید. ما در خانه بودیم. ملک نشسته بود و نقاشی میکشید؛ خانهای با باغچه و آسمانی آبی، بیهیچ دودی. بعد، یک انفجار. صدای مهیبی که از همیشه نزدیکتر بود. پدر فریاد زد: «زیر میز بروید!» اما ما نرسیدیم. پنجره شکست، گرد و غبار همهجا را پر کرد و وقتی نشست، دیدم که ملک روی زمین افتاده. خون از پایش بیرون میزد. یک گلوله، از جایی که نمیدانم کجاست، به او اصابت کرده بود.
چشمانش باز بود، اما مرا نمیدید. جیغ زدم، مادر گریه کرد، پدر سعی کرد جلوی خونریزی را بگیرد. اما در قلب غزه، نه آمبولانسی بود که بهموقع برسد، نه بیمارستانی که بتواند نجاتش دهد. ملک، همانجا، در آغوشمان، آخرین نفسش را کشید.
بعدها فهمیدیم یک سرباز اسرائیلی از دور شلیک کرده بود. نمیدانم چرا. دختری دوازدهساله که مدادرنگی در دست داشت، چه خطری میتوانست برایش داشته باشد؟ اما این سؤال، مثل خیلی از سؤالهای دیگر، بیجواب ماند. انگار اینجا، جان ما هیچ ارزشی ندارد.
هر بار که چشمانم را میبندم، ملک را میبینم؛ نه فقط آن لحظه آخر، بلکه روزهایی را که کنار هم میخندیدیم و خیال میبافتیم که روزی از اینجا میرویم. اما حالا، همه آن رویاها فقط در ذهن من باقی ماندهاند.
ملک فقط یک نفر نبود. او داستانی است که هر روز در فلسطین تکرار میشود. کودکانی که رویاهایشان با گلوله و بمب از بین میرود. خانوادههایی که یکشبه همهچیزشان را از دست میدهند. میگویند از ابتدای این جنگ، هزاران کودک مثل ملک کشته شدهاند. اما برای ما، اینها فقط اعداد نیستند؛ هرکدامشان زندگی بودند، امید بودند، آینده بودند.
حالا من بزرگتر شدهام، اما هنوز نمیتوانم به آینده فکر کنم. هر بار که سعی میکنم، صدای آن گلوله در سرم میپیچد. دنیا فقط تماشا میکند و انگار کسی نمیخواهد این چرخه را متوقف کند. ما فقط میخواهیم مثل بقیه زندگی کنیم، درس بخوانیم، کار کنیم، رویا داشته باشیم. اما اینجا، حتی حق رویا داشتن را هم از ما گرفتهاند.
یک سؤال همیشه در ذهنم میچرخد: چه کسی قرار است رویاهای ما را به ما برگرداند؟ چه کسی جلوی این گلولهها را میگیرد؟ پاسخی ندارم. اما تا وقتی که نفس میکشم، داستان ملک را بازگو میکنم. شاید روزی کسی بشنود.
پیام شما به ما