این نه تنها یک فقدان است، بلکه یک قتل‌عام روحی است که بر جای می‌ماند. این داستان‌ها، خاطراتی از درد بی‌پایان و شکافی عمیق در دل‌هایی هستند که هیچ‌گاه ترمیم نخواهند شد. اما در پس این روایت‌های تلخ، یک پیام است: برای کسانی که در دنیای تاریک افسردگی و ناامیدی غرق شده‌اند، شاید این داستان‌ها بتوانند نوری از امید بیاورند.

نگین روزبهانی
جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۲
خانواده‌هایی که از تجربه خودکشی عزیزانشان می‌گویند

داستان یک خواهر

در ۱۷ ژوئن ۱۹۸۶، برادرم «گراهام» را بر اثر خودکشی از دست دادم. او با شلیک گلوله به زندگی‌اش پایان داد و زخمی که از آن روز در دلم مانده، هیچ‌گاه التیام نمی‌یابد. من او را با تمام وجود دوست داشتم و همیشه دلتنگش خواهم بود.

بیست و یک سال با اشک و درد گذشت و این اندوه هنوز همان‌قدر زنده است؛ انگار همین دیروز اتفاق افتاده. این نباید رخ می‌داد... هنوز از شدت خشم و اندوه می‌سوزم. برای برادر عزیزم، گراهام، شعر می‌نویسم؛ شعرهایی که از دل برمی‌آیند.

وقتی او را از دست دادم، بخشی از وجودم همراهش رفت. چندین بار خواستم به زندگی خودم نیز پایان بدهم، چون کسی نبود که با او حرف بزنم. مدام از خودم می‌پرسیدم چرا باید برود؟ اما هیچ پاسخی نبود. با این حال، می‌دانم که همیشه و تا ابد کنارم خواهد بود. چندین بار دیگر هم قصد خودکشی داشتم، اما اطرافیان منصرفم کردند. حالا می‌دانم که برادرم می‌خواهد قوی باشم، به‌خاطر مادرم. او یکی از مهربان‌ترین و قوی‌ترین انسان‌هایی بود که می‌شد ملاقات کرد.

یادم هست وقتی بچه بودیم، یک‌بار به من گفت: "می‌تونی قوی باشی، سِیسی جان. همیشه خوشحال باش و به خانوادت بگو که چقدر دوستشون داری. " او همیشه لبخند می‌زد، عاشق زندگی و خانواده‌اش بود. با اینکه هنوز درونم پر از درد و خشم است و می‌دانم که این احساسات تا آخر عمر با من خواهند بود، اما فقط یک چیز هست که همیشه با خودم تکرار می‌کنم:

ای عزیز فروتن من، همیشه دوستت خواهم داشت و دلتنگت خواهم بود... تا همیشه.

با عشق بی‌پایان
خواهر کوچکت،
شارون

داستان فلیکس

پسرم فلیکس شانزده و نیم سال داشت که به طرز غم‌انگیزی خودش را با شلیک گلوله کشت و جای خالی عظیمی را در زندگی ما باقی گذاشت، با سوالات بی‌پاسخ بسیار. او پسری فوق‌العاده بود: آرام، مودب، سخت‌کوش، و عاشق کریکت و دوومیدانی. سخت‌ترین چیز برای درک این است که چرا هرگز با کسی در مورد احساساتش صحبت نکرد، حتی با صمیمی‌ترین دوستانش در مدرسه. او به‌وضوح نوعی افسردگی داشت که از نیمه دوم پانزده سالگی‌اش شروع به بروز کرده بود، اما به نحوی توانسته بود آن را پنهان کند، حتی از خانواده‌اش.

او تنها پسر ما بود و در کار با ماشین‌آلات در مزرعه مهارتی کم‌نظیر داشت؛ چیزی که خودش هم به آن علاقه‌مند بود. او در هدایت ماشین‌آلات سنگین مثل بولدوزر، گریدر و لودر مهارت بالایی داشت و با این حال، به نظر می‌رسید که خودش از این استعداد خاص آگاه نبود.

پسرم از ۱۲ سالگی در مدرسه شبانه‌روزی بود، اما تا پایه دهم متوجه تغییرات خلقی و افسردگی‌اش نشدیم، مخصوصا بعد از تعطیلاتی که باید به مدرسه بازمی‌گشت. با این حال، در محیط مدرسه، همه‌چیز ظاهرا عادی به نظر می‌رسید. در آن زمان با او صحبت کردیم و گفتیم اگر هر چیزی برایش سخت یا ناراحت‌کننده است، باید با ما در میان بگذارد، چون همیشه در کنارش هستیم. نمراتش در مدرسه هیچ نشانی از مشکلی جدی نشان نمی‌داد. او در مدرسه پرتلاش، محبوب، خوش‌غذا، خوش‌خواب و مانند سایر نوجوان‌ها در کنار دوستانش شاد بود.

با شروع سال یازدهم، دیگر علاقه‌ای به بازگشت به مدرسه نداشت. ولی وقتی با هم صحبت کردیم و مثل تمام خانواده‌های نگران، گفتیم که تمام کردن مقطع دبیرستان به نفعش خواهد بود، پذیرفت و هیچ مقاومتی نکرد.

در میانه‌ی سال ۲۰۰۳، امتحانات سخت میان‌ترم را پشت سر گذاشته بود و از اینکه تعطیلات شروع شده خوشحال به نظر می‌رسید. اما وقتی به خانه برگشت، انگار بار دنیا را بر دوش داشت. از من دوری می‌کرد، حتی تماس بدنی را پس می‌زد و گاهی پرخاشگر می‌شد که برایم نگران‌کننده بود. فکر می‌کردم در حال عبور از مرحله‌ای از رشد است و سعی دارد پیوندش با مادر را کاهش داده و به پدرش نزدیک‌تر شود. ما هرگز به افسردگی یا خودکشی فکر نکردیم، چون همیشه فضایی باز برای گفتگو با فرزندان‌مان فراهم کرده بودیم. حتی میز شام محل بحث‌های خانوادگی بود و پدربزرگ، مادربزرگ و خاله‌ها هم که رابطه نزدیکی با بچه‌ها داشتند، همیشه فقط یک تماس تلفنی فاصله داشتند.

در طول سه هفته‌ای که در خانه بود، متوجه تغییرات رفتاری‌اش شدم. وقتی از او سؤال می‌کردم، همه‌چیز را بی‌اهمیت جلوه می‌داد و حاضر به گفتگو نبود. او درگیر افکاری تاریک بود، اما کسی را به دنیای درونش راه نمی‌داد.

۱۵ ژوئیه، روزی که قرار بود با خواهرش به مدرسه برگردد، تصمیم داشتم به محض بازگشت به مدرسه، با مشاوری تماس بگیرم تا ببینم چطور می‌توانم به او کمک کنم. قلبم از دیدن حال بدش می‌شکست.

آن صبح، چمدانش را نیمه بسته کرده بود اما بی‌هیچ حرفی خانه را ترک کرد و هیچ یادداشت یا نامه‌ای از خود باقی نگذاشت. پنج ساعت تمام در جست‌وجویش بودیم تا اینکه عصر پیدایش کردیم، و از آن روز به بعد، زندگی‌مان برای همیشه تغییر کرد.

تلخ‌ترین واقعیت این است که او می‌توانست نجات پیدا کند، اگر فقط با کسی درد دل می‌کرد یا اگر ما از شایع بودن افسردگی در نوجوانان آگاه بودیم.

ما والدین باید تا پایان عمر با این درد زندگی کنیم. درست وقتی که فکر می‌کنیم کمی آرام گرفته‌ایم، چیزی در ضمیرمان جرقه‌ای می‌زند و تمام آن درد دوباره بازمی‌گردد، و ما را مجبور می‌کند برای حفظ امید و نگاه مثبت به آینده، دوباره و دوباره بجنگیم.

واقعیت این است که این اتفاق حتی برای کودکانی می‌افتد که بسیار دوست‌داشتنی، مورد حمایت و عزیز خانواده هستند. پدر و مادرهایی مهربان، حامی و آگاه، اما زخمی عمیق از رنجی که فرزندشان در تنهایی با آن جنگیده و در نهایت تسلیم آن شده است.

پیام شما به ما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha