در یک جنگل بزرگ و سبز، توی غاری کوچک، خرس قرمز و مادر مهربانش زندگی می‏کردند. روزی خرس قرمز، تصمیم گرفت برای اولین بار، تنهایی به بیرون از خانه برود و به دنبال غذا بگردد. او رو به مادرش کرد و پرسید: «می‏توانم تنهایی بروم غذا پیدا کنم؟»

شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸ - ۰۰:۰۰
خرس قرمز شکمو

خرس قرمز شکمو
خرس

در يک جنگل بزرگ و سبز، توي غاري کوچک، خرس قرمز و مادر مهربانش زندگي مي‏کردند.

روزي خرس قرمز، تصميم گرفت براي اولين بار، تنهايي به بيرون از خانه برود و به دنبال غذا بگردد. او رو به مادرش کرد و پرسيد: «مي‏توانم تنهايي بروم غذا پيدا کنم؟»

مادر کمي فکر کرد. او مي‏ترسيد، پسرش چيزهايي پيدا کند و بخورد که يک خرس نبايد بخورد! اما براي اينکه خرس قرمز غذا پيدا کردن را ياد بگيرد، گفت: «برو پسرم. اما مواظب باش زياد از خانه دور نشوي و هر چيزي را نخوري!»

خرس قرمز که دوست داشت هر کاري را زود ياد بگيرد، خيلي خوشحال شد. مادرش را بوسيد و به بيرون از خانه دويد. چند قدمي از خانه دور شده بود که روي زمين چند دانه سيب سرخ درشت را ديد. دهانش آب افتاد. با سرعت سيب‏ها را جمع کرد. پاي درخت نشست و يکي يکي ميوه‏ها را خورد. بعد هم دور دهانش را پاک کرد و دوباره به راه افتاد.

خيلي نرفته بود که سر راهش بوته‏اي پر از تمشک‏هاي آبدار و قرمز را ديد. باز هم دهانش آب افتاد. با عجله تمشک‏ها را چيد و خورد. بعد از اين کار، دست‏هاي کوچکش را که از آب تمشک قرمز و چسبناک شده بود، حسابي ليسيد.

او دوباره به راه افتاد. کمي گذشت که زير درخت گردو رسيد. يک سنجاب پشمالوي قهوه‏اي را ديد که روي شاخه‏اي بلند نشسته بود و تند تند پوست محکم گردوها را با دندان تيزش مي‏شکست. دهان خرس قرمز، آب افتاد. با زحمت از درخت بالا رفت و گردوها را يکي يکي از روي شاخه‏ها کند و با دندان پوست آنها را شکست و خورد.

خرس

ديگر گردويي به شاخه‏ها نمانده بود که خرس کوچولو، آرام از درخت پايين آمد. چند قدم آن طرف‏تر از درخت، سرو صداي چند ميمون کوچک و بزرگ را شنيد که در بالاي درخت مشغول خوردن نارگيل بودند. خرس قرمز نمي‏دانست نارگيل چيست؛ اما فکر کرد بايد ميوه‏ي خوشمزه‏اي باشد که ميمون‏ها آنها را با لذت مي‏خورند. اين بود که از درخت بالا رفت و با دست‏هاي کوچکش نارگيلي را چيد. بعد، با زحمت زياد، پوست نارگيل را شکست و شروع به خوردن کرد. ميمون‏ها که براي اولين بار نارگيل خوردن يک خرس را مي‏ديدند، تعجب کردند. کمي گذشت. خرس قرمز خواست يک نارگيل ديگر بچيند که ناگهان دلش درد گرفت. آنقدر درد دلش زياد شد که نتوانست به خوبي از درخت پايين بيايد. براي همين محکم از بالاي درخت به زمين افتاد. دلش را گرفت و بلند بلند گريه کرد. مادرش صداي او را شنيد و به طرفش دويد.

خرس کوچولو از مادر و حيوانات خجالت کشيد. چون آنها بچه خرسي به آن شکمويي نديده بودند. او آنقدر خجالت کشيد که مجبور شد چند روز از غار بيرون نيايد.

پژمان کريمي

تنظيم : بخش کودک و نوجوان

***************************************

مطالب مرتبط

تجارت هوش

هفت رنگ آسمان

پرنده سخنگو

گربه کوچولوي ناراضي

همان آب گوسفندان را برد

ستاره‏ي عجيب و غريب

خروسي که آوازخوان شد!

برچسب‌ها

  • [placeholder]
  • [placeholder]

پربازدیدها

پربحث‌ها