تربیت نااهل

طایفه ای از دزدان عرب، بر سر کوهی جمع شده بودند و مردم را غارت می کردند. پادشاه وقت، با تدبیر خاص و زحمت بسیار ، آن ها را دستگیر کرده و فرمان قتل داد .
جوانی نو رسیده در میان آنان وجود داشت . وزیر از شاه تقاضا کرد که او بخشیده شود ؛ اما شاه گفت :
- آتش را خاموش کردن و ریشه آن را گذاشتن ؛ افعی را کشتن و بچه اش را نگاه داشتن و در آستین خود پروراندن، کاری خردمندانه نیست. وزیر گفت :
- هر چند این جوان، در مصاحبت با دزدان تربیت یافته و خوی بد آن ها را گرفته است؛ اما امیدوارم که او در خدمت ناصحان در آید و تربیت صالحان پذیرد؛ چون هنوز طفل است و خوی بغض و عناد در نهاد او پیدا نشده است.
عده ای، حرف وزیر را تائید کرده و با ناز ونعمت، او را پروریدند . روزی وزیر برای شاه ، از خصال او سخن گفت که :
- تربیت عاقلان در وی اثر کرده است. شاه خندید و گفت :
- عاقبت ، گرگ زاده گرگ شود گر چه با آدمی بزرگ شود .
سالی گذشت . طایفه اوباش و دزدان، محرمانه با او تماس گرفتند و در وعده ای معین ، وزیر را با دو پسرش کشت و اموال او را به غارت برد و به دیگر دزدان پیوست. خبر به شاه رسید . او دست تحیر به دندان گزید و گفت :
شمشیر نیک ز آهن بد، چون کُند کسی ناکسی به تربیت نشود ای حکیم کسی
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره زار خس