خلیفه نشدن بهلول
هارون الرّشید از بهلول پرسید:
دوست داری خلیفه باشی؟
گفت: نه
گفت: چرا؟
گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال مرگ سه خلیفه را دیدهام ولی تو که خلیفهای مرگ دو بهلول را ندیدهای.
شکر خدا
روزی منصور خلیفه به یکی از مردان شام گفت: «چرا شکر خدا را به جای نمیآوری؟»
مرد با تعجّب گفت: «شکر از برای چه؟»
خلیفه گفت: «از زمانی که من بر شما حاکم شدهام، طاعون از میان شما رفته است.»
مرد عرب گفت: «خداوند متعال از آن عادلتر است که دو بلا را هم زمان بر مردم شام نازل کند.»
منصور خلیفه از این سخن مرد سخت خجل شد و کینه او را به دل گرفت تا زمانی که او را بهانهای بکشت.
دوستی بهلول
روزی هارونالرّشید از بهلول پرسید: «دوستترین مردم نزد تو چه کسی است؟»
بهلول پاسخ داد: «همان کسی که شکم مرا سیر کند!»
هارون گفت: «اگر من شکم تو را سیر کنم، مرا دوستی داری؟»
پاسخ داد: «دوستی به نسیه نمیشود!»
وزیر خارجه انگلستان در نزد بیسمارک
وزیر خارجه وقت انگلستان به آلمان رفته بود. روزی بیسمارک صدر اعظم آلمان او را به منزلش دعوت کرد از هر دری و در هر بابی با یکدیگر سخن گفتند:
از جمله وزیر خارجه انگلیس از بیسمارک پرسید: شما با آدمهای مزاحم که بیجهت وقت شما را با حرفهای بیهوده تلف میکنند چه میکنید؟
بیسمارک گفت: قبلاً به پیش خدمتم دستور دادهام که در این قبیل موارد بیاید و بگوید امپراطور شما را فوری احضار کردهاند.
هنوز حرف در دهان بیسمارک بود که پیش خدمت داخل شد و گفت: قربان امپراطور جناب عالی را خواستهاند.
تنظیم:بخش کودک و نوجوان

مطالب مرتبط
اگر آن طوطی بود،دیگر معما نمیشد