
یونس جواب داد: دیروز یکی از نزدیکان حاکم به نام موسی، یک نگین با ارزش به من داد و گفت روی آن نقاشی کنم. امروز نگین در دستم شکست و دو نیمه شد. من می ترسم آن ها مرا تنبیه کنند، یه به زندان بیندازند.
امام هادی (ع) فرمودند: به خدا توکل کن. من هم برات دعا می کنم. به خانه ات برو و خیالت راحت باشد.
یونس به خانه رفت. صبح روز بعد مامورها آمدند و او را پیش موسی بردند. یونس ترسیده بود و می لرزید. موسی به او گفت: مشکلی پیش آمده! من دو دختر دارم که هر دو، آن نگین را برای خودشان می خواهند. از تو میخوام نگین را نصف کنی تا به هر کدام از آن ها، یکی بدهم.
یونس نفس راحتی کشید و توی دلش هزار بار خدا را شکر کرد.
مطالب مرتبط:
به مگس دستور بده
من از دریا می ترسم
ما پوستين ول كرديم ، پوستين ما رو ول نمي كنه
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- برگرفته از کتاب تاریخ چهارده معصوم (ع)