همراه با چند نفر از دوستان راهی خانه شهید صابر بابا در استان البرز شدیم تا این دیدار بهانه هم صحبتی با خانواده این شهید را برایمان فراهم كند.

دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۴۰
امیدوارم شفاعتش شامل حال ما هم بشود
امیدوارم شفاعتش شامل حال ما هم بشود همراه با چند نفر از دوستان راهی خانه شهید صابر بابا در استان البرز شدیم تا این دیدار بهانه هم‌صحبتی با خانواده این شهید را برایمان فراهم كند. بخش فرهنگ پایداری تبیان همراه با چند نفر از دوستان راهی خانه شهید صابر بابا در استان البرز شدیم تا این دیدار بهانه هم‌صحبتی با خانواده این شهید را برایمان فراهم كند. رفتیم و پای درددل‌های مادرانه پروین آزادبری نشستیم. نشستن كنار مادران شهدا و مرور خاطرات آنها سعادتی است كه گهگاهی نصیبمان می‌شود. مجالی كه شاید روزی با از دست دادن تنها یادگاران شهید دیگر به دست نیاید اما تنها چند روز بعد از همراهی با خانواده شهید صابر بابا خبری ناگوار كام‌مان را تلخ كرد. خبر این بود: پروین آزادبری مادر دو جانباز و شهید صابر بابا به فرزند شهیدش پیوست. تلخی خبر یك طرف اما از طرفی، خدا را شاكر بودم كه قبل از این كه مادر شهید از دست برود، فرصتی پیش آمد تا پای حرف‌هایش بنشینم. حرف‌هایی كه تا همیشه در تاریخ دفاع مقدس خواهد ماند و در سینه مادرانه‌اش حبس نشد. گزارشی كه پیش رو دارید روایت آخرین مصاحبه مادر شهید صابر بابا با روزنامه «جوان» است. گزارشی كه بعد از وفات مادر با گفت‌وگو با پوران، خواهر و بهادر بابا برادر شهید و احمد قاسمی همرزم شهید صابر بابا تكمیل شد. پروین آزادبری، مادر شهید یك شهید و دو جانباز من پنج پسر و پنج دختر دارم. پدر بچه‌ها حاج‌محمد بابا با من نسبت فامیلی داشت و پسر خاله من بود. زندگی‌مان را هم از خانه‌ای در جاده چالوس آغاز كردیم. خداوند، صابر را كه سومین فرزندم بود به من داد. فرزندانم یكی بعد از دیگری در زمان انقلاب فعالیت می‌كردند و در نهایت بعد از آغاز رسمی جنگ تحمیلی چهار پسرم راهی میدان نبرد شدند و سهم خانه ما از جبهه و جنگ دو جانباز به نام‌های ایرج و بهادر و یك شهید به نام صابر شد. صابر شهید خانه من نمونه كامل همه فرزندانم بود. در زمان انقلاب بار‌ها به دست ساواك گرفتار شد اما رهایی پیدا كرد و توانست طعم پیروزی انقلاب را بچشد. صابر كارگر شركت سایپا بود كه با آغاز جنگ همه چیز را رها كرد و راهی میدان شد. اولین رزمنده خانه‌ام را با نگرانی بدرقه كردم. زمان خداحافظی گفت مادرجان! اگر شهید شدم پیش چشم دشمن گریه نكن، نكند دشمن شاد شود. ساك وصیتنامه رفت و خودش را به منطقه عملیاتی كربلای5 رساند. غواص كربلای 5 در 20 بهمن 1365 آسمانی شد اما این روایتی كه برایتان تعریف می‌كنم نشان می‌دهد كه شهدا زنده‌اند. بعد از شهادتش فرمانده‌شان ساك صابر را به خانه ما آورد. من ناراحتی قلبی دارم، بچه‌ها برای اینكه حال من را رعایت كنند، ساك را به داخل زیرزمین برده بودند. شب خواب صابر را دیدم كه با ناراحتی به من گفت چرا ساك را برده‌اید پایین؟ ساك را بالا بیاورید. من از خواب بیدار شدم و جریان را به بچه‌ها گفتم، آنها هم اعتراف كردند كه نمی‌خواستند من را ناراحت كنند. ساك را كه بالا آوردیم، دیدم وصیتنامه‌اش درون ساك است؛ وصیتنامه‌ای برای همه اعضای خانواده. این روزهای دلتنگی و بی‌تابی به یادش می‌افتم و امیدوارم شفاعتش شامل حال ما هم بشود. مرخصی اجباری در عملیات والفجر 8 بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش جانباز شد و در مدت درمان در بیمارستان كسی از ایشان اطلاع نداشت. بعد‌ها به خاطر بروز سردرد‌های شدید متوجه مجروحیتش شدیم. صابر در اعزام بعدی راهی گردان آبی– خاكی حضرت زینب (س) ‌می‌شود و بعد به عنوان غواص به گروهان الحدید می‌رود و در نهایت در مرحله اول عملیات كربلای5 به شهادت می‌رسد. صابر اهل مرخصی آمدن نبود. در مدت چهار، پنج سالی كه در جبهه حضور داشت كم به مرخصی می‌آمد آن‌هم زمانی كه مجروح بود و دوران بهبودی‌اش را می‌گذراند. گویی مرخصی‌هایش هم اجباری شده بود. آن روزها هم به سه روز نرسیده، خودش راهی می‌شد. نامه برگشتی خانه ما نیمه‌كاره بود. صابر طبقه بالا را خیلی زود جمع و جور كرد و ساخت تا خودش را به طلایه‌داران عملیات كربلای5 برساند. آخرین نامه را كه برایش نوشتیم و فرستادیم برگشت خورد. گویی قبل از رسیدن نامه پسرم شهد شهادت را چشیده است. گاهی وقت‌ها كه به صابر می‌گفتم نرو و... می‌گفت مادر اگر من نروم، آن دیگری نرود پس چه كسی قرار است برود؟ احمد قاسمی، فرمانده شهید بابا پیك گروهان من در گروهان الحدید حضور داشتم كه با آمدن نیرو‌های جدید، صابر بابا به كاروان ما اضافه شد. من مسئول گروهان بودم و یكی از مواردی كه باید دقت می‌كردم توان جسمی و روحی بچه‌ها بود. وقتی صابر را دیدم متوجه توان جسمی و روحیه بسیار خوب ایشان با آن سن كمش شدم. وقت تقسیم نیرو‌ها حس كردم كه وجود صابر بابا برای گروهان بسیار مثمر ثمر خواهد بود. برای همین مسئولیت پیك گروهان را به صابر واگذار كردم. ایشان جوان قوی، زیرك و باهوشی بود. ایشان از نظر تقوا بسیار قوی بودند و حتی در آن بحبوحه جنگ و زیر آتش دشمن نماز اول وقت خودشان را به جا می‌آورند. خوب به یاد دارم قبل از خواندن نماز از فرمانده‌اش اجازه می‌گرفت كه اگر نیازی به حضور ایشان نیست، برود و یك دل سیر با خدای خودش درددل كند. غواص متبحر صابر غواص متبحری بود كه در تمام تمرینات غواصی مقاومت بالایی از خود نشان داد. من ایشان را كنار خودم نگه می‌داشتم و این باعث ایجاد دلبستگی عجیبی بین ما شده بود. من جذب رفتار و كردار صابر شده بودم. روز عملیات كربلای 5 ما در ستونی در حال حركت بودیم. بعد قرار شد حسب نیاز و شرایط منطقه از داخل آب حركت كرده و پیشروی كنیم. ستون وارد آب شد. در مسیر حركت بودیم كه با بیسیم به ما اطلاع دادند كه عملیات با تأخیر انجام می‌شود. من به صابر گفتم به بقیه بچه‌ها هم اطلاع بدهید و ایشان هم این كار را كردند و كل گروهان متوجه تأخیر در اجرای عملیات شدند. وقتی علت تأخیر و توقف عملیات را جویا شدم، گفتند در منطقه‌ای كه ما در حال پیشروی بودیم مین‌های انفجاری معلق وجود داشت كه ابتدا باید آنها را خنثی می‌كردند و بعد وارد آب می‌شدیم وگرنه تلفات بسیار زیادی را متحمل می‌شدیم. چند روز بعد مین‌ها خنثی شد و ما حركت كردیم و به مواضع مورد نظر رسیدیم. دشمن پیشروی را آغاز كرده بود اما خبر نداشت كه ما هم در حال پیشروی به سمت مواضع آنها هستیم. از طرفی تا زمانی كه رمز عملیات گفته نشده بود ما باید پنهانی به سمت سنگرهای دشمن می‌رفتیم. در مسیر سمت راست ما، بچه‌های گروهان دیگر در حال مبارزه بودند كه تیرهایی هم به سمت ما می‌آمد، كه چند تا از بچه‌ها زخمی و چند نفری شهید شدند. شلیك كوركورانه در روند اجرای عملیات و پیشروی، ما به نقطه‌ای رسیدیم كه در آن آبگیر خیلی بزرگی بود. ما به چند دسته تقسیم شدیم؛ دسته یك وارد آب شد بعد هم دسته 2، دسته 3 و دسته ما كه دسته چهارم بود همراه شهید مهاجرانی پیك‌ها و بیسیم‌چی‌ها هم وارد آب شدند. دسته یك را فرستادیم برای شناسایی سنگرهای دشمن و منهدم كردن آنها، صابر به من گفت من هم می‌خواهم با این دسته بروم ولی من نمی‌خواستم از من دور باشد و لازم هم نبود اما خودش دوست داشت در صحنه اصلی مبارزه باشد. شرایطی پیش آمد كه دسته ما به سه دسته تقسیم شد و به دسته‌های دیگر تزریق شد. دسته اول موفق به تصرف كمین یك و باقی دسته‌ها موظف به تصرف كمین‌های 2 و 3 شدند اما بچه‌های دسته 2 موفق نشدند و من به همراه مهاجرین كه آقاصابر هم جزو آنها بود برای فتح كمین 2 رفتیم و هدایت دسته 3 را به مهاجرانی سپردم. شب دشمن كوركورانه به داخل كانال شلیك می‌كرد. سمت چپ‌مان كمینگاه بود كه ما از آن اطلاع نداشتیم، روبه‌روی‌مان هم یك نعل اسبی بود. ما تا كمین 3 پیشروی كردیم. شهیدان مفقودالاثر بعد از عملیات تعداد شهدا و زخمی‌ها را پیگیری می‌كردم كه بچه‌ها گفتند بین حمله به كمین یك تا فتح كمین 2، بچه‌ها صابر را دیده بودند ولی بعد از آن دیگر از ایشان اطلاع نداشتند. من نگران شدم، گویی آنها در بین كمین 1 و 2 از ناحیه سر زخمی و شهید شده بودند اما به خاطر گل و لای زیادی كه در آنجا بود، مفقود شده بود. من مجروح شده و به عقب آمدم برای همین پیكر بچه‌ها تا 25 روز آنجا ماند. عراقی‌ها در دریاچه ماهی موانع زیادی در آب گذاشته بودند كه لباس و اسلحه بچه‌ها به موانع داخل آب گیر می‌كند و در سرمای آب می‌ماند. شهید مهاجرانی و شهید صمدی در داخل آب گیر كرده بودند كه صابر برای نجات آنها می‌رود و همان جا عراقی‌ها ایشان را هم مورد هدف قرار می‌دهند و همان‌جا داخل آب كنار دوستانش می‌افتد كه هر سه‌شان دست همدیگر را می‌گیرند تا از هم جدا نشوند و هر سه با هم شهید می‌شوند. بعد از عملیات حاج‌آقا اسدی- كه جانشین گردان بود- و معاونش برای تجسس پیكر شهدا به منطقه می‌روند. مدتی بعد از پیگیری هنگام غروب برای استراحت در كناری می‌نشینند و در همان حال یك تركش خیلی بزرگ را از زیر گل و لای بیرون می‌كشند كه ناگهان خون بیرون می‌زند، گویی تركش در بدن یكی از شهدا بوده است و اینگونه پیكر سه شهید بزرگوار مهاجرانی، صمدی و صابر تفحص و به معراج شهدا منتقل می‌شود. بهادر بابا، برادر شهید زندانی سیاسی برادرمان صابر در بحبوحه انقلاب فعالیت سیاسی زیادی داشت. صابر به همراه دو پسر عموی دیگرمان مسعود بابا و نظر بابا كه بعد‌ها به فیض شهادت نائل شدند فعالیت انقلابی داشت و با هم به تهران رفتند و رساله حضرت امام(ره) را به كرج آوردند كه صابر در حال توزیع رساله در مسجد جامع توسط عوامل شاه دستگیر و در شهربانی زندانی شد اما در بحبوحه انقلاب بعد از حمله مردم به شهربانی صابر آزاد ‌شد. خوب به یاد دارم كه گهگاهی با اسلحه به خانه می‌آمد و بعد از فرمان امام كه فرمودند اسلحه‌ها را تحویل دهید ایشان اسلحه‌شان را تحویل دادند. رزمنده تیپ فرات صابر در 12 بهمن سال 1357 هم برای استقبال از امام به فرودگاه رفت. شهید صابر خدمت سربازی‌اش را در ارتش سپری كرد. بعد از اتمام خدمت سربازی در جنگ تحمیلی بار دیگر داوطلبانه و بسیجی‌وار راهی میدان جهاد شد. اولین بار به عنوان بسیجی از طرف شركت سایپا اعزام شد به همراه شهید رضاقلی تاج‌الدینی كه از اقوام بود. همه دوستان و آشنایان برای بدرقه‌شان آمده بودند. صابر ابتدا در گردان زهیر بود بعد در تیپ فرات وارد عمل شد. تیپ فرات تیپ غواصان و سكانداران بود. غواص گروهان الحدید در عملیات والفجر 8 بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش جانباز شد و در مدت درمان در بیمارستان كسی از ایشان اطلاع نداشت. بعد‌ها به خاطر بروز سردرد‌های شدید متوجه مجروحیتش شدیم. صابر در اعزام بعدی راهی گردان آبی– خاكی حضرت زینب (س) ‌می‌شود و بعد به عنوان غواص به گروهان الحدید می‌رود و در نهایت در مرحله اول عملیات كربلای5 به شهادت می‌رسد. برادرم همیشه در كار خیر و كمك به بستگان پیشقدم بود. خیلی باعاطفه و باگذشت بود. در میدان رزم هم شجاع و نترس بود. پوران بابا، خواهر شهید معجزه خدایی همه فرزندان برای مادرم خیلی عزیز بودند اما صابر بین بچه‌ها خاص‌تر بود. مادر و پدر نگاه خاصی به صابر داشتند. صابر از همان دوران كودكی با كار كردن كمك حال پدر و خانواده 10نفره‌مان بود. روزها با دستفروشی، درآمد ناچیز و مبلغ كمی را برای رفاه حال خانواده مهیا می‌كرد. داداش صابر علاقه خاصی به مادرم داشت طوری كه بعد از شهادت صابر همه فامیل می‌گفتند مادر شهید چطور می‌خواهد تاب و دوام بیاورد اما من این معجزه را با چشمانم دیدم كه خدا واقعاً به مادرم صبر داد. شهید دستفروش در میان بستگان و آشنایان، صابر زبانزد بود. همه دوستش داشتند. با اینكه خودش دستفروشی می‌كرد اما دستگیر نیازمندان و افراد كم‌توان فامیل و آشنایان بود. از همرزمان شهید شنیدم كه صابر فردی شجاع و نترس بود. در میدان نبرد خیلی شجاعانه پیشروی می‌كرد. در كربلای 5 هم جزو غواصان خط‌شكن بود. زمان شهادت صابر، مادر باردار بود. فشار روحی كه مادر تحمل كرد باعث شد خواهرمان یاسمن با وضعیت جسمی یعنی سندروم دان به دنیا بیاید و مادر بعد از شهادت صابر با این نوزاد سرگرم باشد تا این هدیه خدایی، باعث شود غصه دوری و دلتنگی شهید كمتر به سراغش بیاید. وقتی برادرم بهادر مجروح و در بیمارستان بستری شد مادر همیشه كنار ایشان بود و در این مسیر تا بهبودی برادرم سختی زیادی كشید. آن زمان مادر باردار هم بود. منبع: روزنامه جوان

برچسب‌ها