قصيده علويه برگزيده از ديوان علامه سيد عباس کاشاني علي اي حقيقت حـق، تو چه مظهرى خدا را کــه نـموده اى منور جلـوات انبياء را تــو ولـى کبـريائى تو وصىّ مصطفائى تــو امـام ومقتدائى تو عظيم العظمائى تــو مليـک اقتدارى تو امير کامکارى تـو مدينـه وقـارى تـو بخلق پبيشوائى تـو ذخيـره جهانـى تو مدار آسـمانى قمـر تـمام بـدرى تو اميـن الامنائى تـو زعيـم کـائناتى تـو شفيع سيئاتى بـه جميع ما سوى الله تو ولـى ومقتدائى تو مدارى تو مـديرى به صف مصاف شيرى تو هـژبرى ودليـرى، تـو خديو ما سوائى تو اميـر ملک وامکان تو روان جان قرآن تو سپهر عِزّ ومـجدى يـم رحمت وعطائى تو که کاشف الهمومى تو که دافع الغمومى تو سفينــه نـجاتى دُر بـحر اصطفائى تو همه صفا ونـورى تو کليم کوه طورى ز تو مـوقع مناجات نيايــدم صـدائى تو اميـر مـمکناتى تــو دهنده براتى ز جحيم ونار سوزان همه را ، دهى رهايى تو به مرسليـن معينـى، به کلام حق مبينى تــو أميـر مؤمنينـى تو على مرتضائى تــو دليــل انبيـائى تو أميـن أوليائى بتـو اِنّمّاسـت أفسـر مه برج ارتضائى بتـو مسنــد خلافـت بگرفت فّر وزينت تــو مدينـه علـومى شه ملـک لافتائى توئى آن کـه در معـارک، به شدائـد ومهالک سر سرکشـان فکنـدى بِه حُسام جانگُزائى ملکوت دولـت حــق همه در يد تو باشد به اريکــه خلافــت، به جلال چون در آئى ز شکوه دولـت خـود همه کائنات حيران چه کنـى ز سطوت خود جلوات کبـريائى اگـرت خـداى دانـم تو بـخشم اندرآئى وگـرت جـدا بدانـم سِپُـرم ره خطائى چـه خـداى برگزيدت ز مشيمه قـداست به تـو مي کنـد مباهـات که تو فخر اصفيايى مـه آسـمـان رفعـت ثـمر رياض جنت تـو و مسجـد وشهادت، من وعشق و پارسائى على اى نتيجــه ديـن ثـمر رياض ياسين تـو مُـرادِ هــل اَتائى گـل باغ طاوهائى که به جز تو مي دهـد شير بــه قاتـل ستمگر که بخور غذاى خود را تو کـه ميهمان مائى به جز از على که باشد گـه رزمگـاه وهيجا دل خصم او بلــرزد ز شکــوه مرتضائى به جز از على کـه باشد که سه روز روزه اَش را بکند به آب افطـار و رسـد بـه هـل اَتائى به جز از على که کـرده به سه شب به خلق ايثار به سه کس غذا رساند نـخورد خودش غذائى به جز از على که بخشد به نـماز خاتـم خـود بـه فقيـر دردمندى بــه اسيـر بينــوائى به جز از على کـه آيد به خرابـه هـا نشينـد به گـروه مستمندان نگـرد ز غـم زدائــى به جز از على کـه آيد به ســراى بيـوه زنـها به تنور ، نـان ببندد بــه دو چشم بربکـائى به جز از على که آيد بـه سـراغ دردمنــدان کند از طريق رأفـت بــه گـلويشان دوايـى که به جز على به معراج ز شـرف بسر نـهد تـاج ره اوست خير منهاج دل او دل خـــدائــى برو اى فقيـر مضطر به سوى على بزن در و بگير هر چه خواهى کـه تـو در خـط خـدائى به يقيـن بدان کـه مـولا خط أو خط خدايست چو زدى تو چنگ خود را به على ، دهـد رهائى ز عـذاب قبـر و بـرزخ وعـذاب نـار و دوزخ بنمايـدد تـو را شـاد و رهى تــو از عنـائى تو أيـا گـداى مـحتاج بگـذار بر سرت تاج کـه ز يک چنيـن امامى تو نـموده اى گدائى برهان تـو ايـن و آن را و بچسـب حبـل مولا به يقيـن تـو رستگـارى به زميـن وهـم سمائى ملـکــا بـزرگـوارا ملکــوت اقتــدارا تـو و لطـف بيحسابـت مـن و طبـع نـارسائى تـو کجـا و نظمى از من بـه مديح چـون تو مولا تـو ز من قبـول فـرما کـه منم تـو را فدائى مـن ونظمکى مشـوش، تو و لطف و جود و بخشش بپـذيـر ايـن چکـامه ز فقيـــر بيـنـوائى نظـرى بـه حــال زارم کـه ز پـا فتاده ام من سـر خـوان تـو نشستم که خـورم از آن غذائى نـه منـم ز خوان جودت متنعّـم و نـمک خـوار هـمه ريـزه خوار خوانت ز زميـنـى وسـمـائى منم آن حقيـر کـاشا، نـى دلشکـسته ي تـو کـه بـه سفـره نوالـت شــده ام پى گـدائى ز تو سرخوش است عباس که دهى به طبع او پاس بـه مديـح ذات پاکـت کـه موفقش نـمائى بـودش کـلام مـوزون همگى چو دُرّ مکنون زثناى آل عصمت چه کند سخن سرائى چو به کـف گـرفت خامه بنويسد اين چکـامه ز سـروش غيـب آمـد سخنـان مـرحبائى
-
[placeholder]