داستان معرفی شهید حاج قاسم به کودکان
توی یه روستای دور، زیر آسمون آبی و کنار درختای بلند، بچهها داشتن با هم بازی میکردن. صدای خندههاشون تا دوردستها میرفت. اما یه روز، آسمون روستا تیره و تار شد. آدمبدا اومدن و شروع کردن به اذیت کردن مردم. خونهها، پارک و همه وسایل بازی رو خراب کردن و نذاشتن بچهها خوشحال باشن. بچهها خیلی ترسیدن و دویدن پیش بابابزرگ روستا
بابابزرگ وقتی که دید بچهها حسابی ترسیدن، گفت: نترسین، من کسی رو میشناسم که میتونه کمکمون کنه
بابابزرگ رفت و کاغذ و مداد آورد. نشست و یه نامه نوشت. بعد نامه رو تا کرد و بست به پای کبوتر سفیدش و توی هوا آزادش کرد.
کبوتر توی آسمون پرواز کرد و رفت و رفت، تا رسید به یه مرد قوی و مهربون که همیشه یه لبخند آروم روی صورتش داشت. موهاش نقرهای بود، مثل ماه که تو آسمون میدرخشه. ریش کوتاهی داشت که وقتی میخندید، مثل خورشید صورتش رو روشن میکرد. چشمهاش مثل دریای آروم بودن. نگاهش اینقدر مهربون بود که انگار بهت میگفت: نترس، من کنارت هستم!
اون مرد کبوتر رو دید و نامه رو باز کرد. وقتی نامه رو خوند، سریع آماده شد. گفت: من نمیذارم کسی بچهها رو اذیت کنه.
بعد با دوستاش به سمت روستا حرکت کرد.
آدمبدا وقتی اون مرد رو دیدن، از ترس دست و پاشون لرزید. یکی از اونها گفت: وای! باز اومده کمک مردم! فرار کنیم!
دوتا پا داشتن، دوتا دیگه هم قرض گرفتن و فرار کردن!
بچهها با خوشحالی دویدن سمتش و با خوشحالی گفتن: ممنون که اومدی کمکمون!
اون مرد یه لبخند زد و گفت: حالا میتونین با خیال راحت بازی کنین. شما قویترین قهرمانای این روستا هستین. یادتون باشه همیشه با هم باشین و نذارین هیچکس شما رو از هم جدا کنه. بعد خداحافظی کرد و گفت: حالا باید برم به شهرهای دیگه و به بچههای دیگهای کمک کنم.
اسم اون مرد، حاج قاسم بود، حاج قاسم سلیمانی
بچهها تا مدتها هر وقت کبوتر سفید میدیدن، یاد حاج قاسم میافتادن و میگفتن: اون همیشه پیش ماست، حتی اگه نبینیمش.
پیام شما به ما