معرفی وبلاگ
در تماشايي ترين اغراق خيال، تجسم آرامشي مبهم، مرا به مرور ياد تو وادار مي كند
صفحه ها
دسته
وبلاگ های تبیانی
رفقاي قديمي ثبت مطالب
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 235547
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 540
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

هي رفيق...مي دوني چي شد.؟من تمومش كردم آره تمومش كردم.ديگه هيچي نيست،هيچ بهونه اي واسه زندگي كردن نيست.تو چيكار كردي..هان..؟هنوز همون نفاب رو صورتته.؟يعني نمي خواي برش داري.؟اون نقاب رو از رو صورتت بردار...از كجا مي دوني من از چهره ي واقعي تو خوشم نمياد.؟

راستش امروز پاك ديوونه ام مثل هميشه...نمي دونم چرا گاهي وقتا اينقدر زود بهم مي ريزم.؟اما اين دفه فرق مي كنه...نمي دونم منو مي بخشه يا نه.؟اصلا مي دوني دلم چي مي خواد.؟دلم مي خواد برم يه جاي دور يه جايي كه هيچكي نباشه...يه جاي دور كه نه گذشته اي باشه و نه آينده اي...گفتم گذشته..!هي رفيق به گذشته ات نگاه كن،چيزي هست كه بتونه تو رو خوشحال كنه.؟اصلا ببين چيزي هست.؟آره هست سياهي،تباهي و...تو كي بودي.؟يه ديوونه ي احمق ببين اين آدماي آشغال كه دور و ورت پرسه مي زنند با خوشي هاي دنيا خوشند ،با ناراحتي هاش غمگين ميشن و با همه چي يه رنگ ميشن...اما همشون يه نقاب گنده رو صورتشونه تو چي..؟دير اومدي و نقابا تموم شد.حالا همينجور هي دور خودت بچرخ و از كلافگي همه چي رو نابود كن...ببين چند تا ديوونه مثل خودت پيدا مي كني...!به خدا هيچي...آخه ديوونه بودن هم رسم و رسوماتي داره...وقتي يه درز كوچولو روي ديوار مي بيني و مي شيني هر هر مي خندي،وقتي يه مورجه رو زير پات له مي كني و مي شيني زار زار گريه مي كني،وقتي از نگاه كردن به صحنه هاي خشن ومرگ بار لذت مي بري،وقتي توي بد ترين لحظات شب در وحشانك ترين جاها قدم مي زني....آره رفيق اينجا سرزمين ديوونه هاست...خوش اومدي رفيق...!

       ... اسماعيل رضواني خو ...

دسته ها : درد دل...
1387/10/29 15:56

30/9/1386..........

امروز پاييز تموم ميشه،هواي چشمام ابريه

جاي نگاه عشق من،تو صحن چشمام خاليه

دلم مي گيره وقتي كه،پاييز به پايان ميرسه

اين همه غم تو زندگي،خدايا زندگي بسه

پاييز تموم شد ولي من،هنوز براش دلواپسم

اون رفت و من حس مي كنم،بي كس و بي هم نفسم

حالا ديگه من موندم و،برفاي روي شاخه ها

يه عالمه غريبي و،غبار غم تو كوچه ها

ولي من عادت مي كنم،به بودن روزاي سخت

پاييز ولي تو قلبمه،از زندگيم نبسته رخت

من مي دونم روياي من،تو آسمون پر زدنه

كابوس زندگيم ولي،ميون شب يخ زدنه

من مي دونم تو آسمون،يه روزي پرواز مي كنم

زندگي جديدمو ،غرق يه آواز مي كنم

اما مگه من مي تونم،با بغض سنگين بخونم

كي گفته من بايد همش،اين همه غمگين بمونم

دوستاي خوب من مي گن،بيا تو هم يه كاري كن

تموم كن اين غصه ها رو،زندگيتو بهاري كن

چه مي دونن بهار واسم،فصل شكسته باليه

فصل شكست قلب من،فصل گل خياليه

نمي دونم چرا دلم،هواي پاييزي داره

شايد پاييز فصل منه،عشقمو يادم مياره

نمي دونم.!شايد منم،خيلي خيالاتي شدم

ميگم روزا فرق مي كنن،شايد خرافاتي شدم

يلدا كه امشب ميرسه،فردا زمستونم مياد

شايد كه زير خاك باشم،تا وقتي كه پاييز بياد

زندگي رو دوست ندارم،اينو خودم خوب مي دونم

اما به احترام دل،تا فصل پاييز مي مونم

شما بگيد چي كار كنم،تو اين شبا،تو اين قفس

عمرم داره تموم ميشه،بي هم صدا،بي هم نفس

             ... اسماعيل رضواني خو ...

1387/10/21 12:17

وقتي مياي صداي پات از همه جاده ها مياد
انگار نه از يه شهر دور كه از همه دنيا مياد
تا وقتي كه در وا ميشه لحظه ي ديدن ميرسه
هر چي كه جاده است رو زمين به سينه ي من ميرسه
اي كه تويي همه كسم بي تو ميگيره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چي مي خوام ميرسم
...
وقتي تو نيستي قلبمو واسه كي بيدار بكنم
گل هاي خواب آلوده رو واسه كي بيدار بكنم
دست كبوتراي عشق واسه كي دونه بريزه
مگه تن من مي تونه بدون تو زنده باشه
اي كه تويي همه كسم بي تو ميگيره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چي مي خوام ميرسم
...
عزيزترين سوغاتيه دوباره پيراهن تو
عمر دوباره ي منه ديدن و بوييدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس مي خوام
عمر دوباره ي مني تو رو واسه نفس مي خوام
اي كه تويي همه كسم بي تو ميگيره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چي مي خوام ميرسم

 

دسته ها : عشق!
1387/10/21 11:59

در پشت نگاهي كه ز اشك لاجوردي مي شد.،

مي توان پرده ز رازي برداشت،

كه در آن فاصله ي دور،

همان كودكي اش...

درد و رنجي كه عذابش ميداد.

در گذر گاه همين زندگي سرد،

كمينش مي كرد.

آري آن تيغ نگاه كسي از دور

نشانش مي رفت.

و گذر كرد كمي ثانيه ها.

قلب پاكش تركي خورد و چند لحظه ي بعد.،

پيري از دور صدايش مي كرد.،

تو كه در دامن اين عشق گرفتار شدي.!؟

بگريز از تب عشق و نهراس از شب غم.

كه همين عشق تو را مست و خرابات كند.

... اسماعيل رضواني خو ...

1387/10/14 11:57

وقتي دستام خالي باشه،وقتي باشم عاشق تو.

غير دل چيزي ندارم،كه بدونم لايق توست...
دلمو از مال دنيا،به تو هديه داده بودم...
با تمام بي پناهيم،به تو تكيه داده بودم ...
هر بلايي سرم اومد،همه زجري كه كشيدم...
همه رو به جون خريدم،ولي از تو نبريدم...
هر جا بودم با تو بودم،هر جا رفتم تو رو ديدم...
تو سبك شدن تو رويا،همه جا به تو رسيدم...
اگه احساسمو كشتي،اگه از ياد منو بردي...
اگه رفتي بي تفاوت،به غريبه سر سپردي...
بدون اينو كه دل من،شده جادو به تلسمت...
يكي هست اينور دنيا،كه تو يادش مونده اسمت...
يكي هست اينور دنيا،كه تو يادش مونده اسمت...

1387/10/12 23:27

هي رفيق...

خيلي خسته ام ، به خدا خيلي خسته ام...اينقد دلم مي خواد بخوابم.!.واي اگه مي شد واسه هميشه خوابيد ، چي مي شد.؟!.

يه خواب بلند ، يه خواب ابدي...اگه مي شد خيلي خوب بود.

اونوقت..،ديگه هيچ آدم آشغالي رو نمي ديدم ،.ديگه هيچكي نبود كه آزارم بده ، ديگه هيچكي نبود كه امر و نهي كنه ، ديگه هيچكي نبود كه يه ريز چرت و پرت بگه...ديگه راحت ِ راحت بودم ، بي هيچ دغدغه اي...تنهاي تنها..!.واي همون چيزي كه من خيلي دوست دارم.

يه خونه ي كوچولو ، زير خاك...ديگه هيچ كي نقاب نمي زنه ، همه شكل خودشونن ، بدون هيچ آراستگي و تظاهري...

مي دوني رفيق..!؟.اونجا اگه يكي از دوستات رو ببيني.نمي شناسيش..!.اون مياد پيشت و دستشو مي ذاره روي شونت...اما تو مثل غريبه ها باهاش رفتار مي كني.

بهت ميگه رفيق، من فلاني ام.همون كه سالها با هم بوديم ، همون كه با هم...خلاصه كلي از گذشته ها ميگه...تو هم يه كم سرتو مي خاروني و يه كوچولو فكر مي كني و ميگي آها...تو اينا رو از كجا مي دوني.؟...آره بابا يكي بود كه من اين خاطره ها رو باهاش داشتم. ولي اون كه اين شكلي نبود كه...

اون هم سرشو مي ندازه پايين...و تو هم در حالي كه داري بهش نيگا مي كني ، يه لبخند مي زني...آره لبخند مي زني...تو اونو بخشيدي...چونكه ديگه نقاب نداره...

هي رفيق...يه چيز تازه...اون اولين باره كه داره بهت راست ميگه...

باورت ميشه رفيق...اولين بار...

...

    !.....dead.....!  

              

دسته ها : درد دل...
1387/9/22 2:29

به من نگاه كن...!

آيا باور خواهي كرد...،

 من همان كودك ديروز هستم..،

كه قلبش را در اين آشفته بازار گم كرده است.؟!

بي ترديد كسي قلبم را ربوده است...

...

در اين سراي بي دلان ، جايي براي من نيست.

كسي قلب مرا نديده است..؟؟...!!!.

اگر حتي شكسته اش را بيابم..،

به كودكي باز خواهم گشت.

آري به كودكي....! 

..... 

 ... اسماعيل رضواني خو ...

 

 
چشماي منتظر به پيچ جاده،
دلهره هاي دل پاك و ساده 
پنجره ي باز و غروب پاييز،
نم نمه بارون تو خيابون خيس
ياد تو هست تنگ غروب،
تو قلب من مي كوبه
سهم من از با تو بودن،
غم تلخ غروبه
غروب هميشه واسه من،
نشوني از تو بوده
برام يه يادگاريه،
جز اون چيزي نمونده
تو ذهن كوچه هاي آشنايي،
پر شده از پاييز تن طلايي
تو نيستي و وجودمو گرفته،
شاخيه خشك پيچك تنهايي
ياد تو هست تنگ غروب،
تو قلب من مي كوبه
سهم من از با تو بودن،
غم تلخ غروبه
غروب هميشه واسه من،
نشوني از تو بوده
برام يه يادگاريه،
جز اون چيزي نمونده
 
1387/9/15 13:30

          !.....parandeh2.....!

*پاييز رنگارنگ ترين فصل خداست..........رنگ عاشقي زيباترين رنگهاست.. 

          !.....cakavak123.....!

*چه لطيف است حس آغازي دوباره و چه زيباست حس دوباره به روز آغاز تنفس و جه اندازه عجيب است روز ابتداي بودن!!و چه شيرين است امروز،روز ميلاد تو،روزي كه تو آغاز شدي... 

          !.....samiiadj.....!

*اي كاش كه كاشانه ي من زير پرت بود.....اي كاش دمي ازسركويم گذرت بود.....من مرغ اسيرم كه ندارم پر پرواز.....اي كاش كه ازحال دل من خبرت بود...

          !.....الهه.....!

*تمام برگهاي زردم ريخت . باد برگهايم را تا دور دست ها برد . تا هر جا كه نشاني از قصه پاييز بود و برگ …
 

          !.....هنگامه.....! 

*نگاه كن ! من مي توانم در عرياني روحم ، زيبايي و جلال نيستي را بعد از رها شدن از نيستي ، ببينم … و من تهي از بودنم تا با تو لبريز شوم...

دسته ها : پاييز
1387/9/3 14:13

        

سلام رفقا...

كي مي دونه امروز چه روزيه.؟؟..نمي دونيد..؟؟؟!!!....بابا من چند بار گفتم صبح كه از خونه مي زنيد بيرون يه نيگا به تاريخ بندازيد...خب اين هم دردسرش...اگه نيگا مينداختين ، مي فهميدين كه امروز تولد منه....

يه كلام ختم كلام...يه جمله از پاييز بنويسيد تا در پست بعدي با نام خودتون ثبتش كنم...آره اينجورياست...

چاكر همه ي رفقاي با مرام هستيم...         

دسته ها : بدون شرح...
1387/9/2 1:55

بوسه ي باد خزوني،با هزار نا مهربوني...

زير گوش ِ برگ تنها ،مي گه طعمه خزوني...

برگ سبز و ترو تازه،رنگ سبزشو مي بازه...

غرق بوسه هاي باد و ،وحشت روزاي تازه...

مي كنه دل از درخت و،مي شه آواره كوچه...

كوچه اي كه يادگاره،روزاي رفته و پوچه...

مي شينه گوشه ي كوچه،چشم به آسمون مي دوزه...

مي كنه ياد گذشته،دلش از غصه مي سوزه...

ياد روزايي كه كوچه،زير سايه ي تنم بود...

مهربون درختِ عاشق،مست عطر نفسم بود...

سهم من از بوسه باد ،چي بگم اي داد و بي داد...

همه زردي و تباهي،مردن و رفتن ِ از ياد...

سهم من از بوسه باد ،چي بگم اي داد و بي داد...

همه زردي و تباهي ،مردن و رفتن از ياد...

سهم من از بوسه باد ،چي بگم اي داد و بي داد...

همه زردي و تباهي ،مردن و رفتن از ياد... 

1387/9/1 19:1

خاطراتم هنوز سردر گمند...!

به گذشته ام نگاه مي كنم..،
و سرك مي كشم از لا به لاي روزنه اي بزرگ.،
به سرزمين روياهايم...

پُر مي شوم از احساس پوچ نا اميدي...
آيا اين ستاره ي پنهان در ميان ابرها..،
همان نيمه ي گمشده ي من است.؟!
دقايقي بيش،به دوي بعد از ظهر باقي نمانده است.
امروز مي فهمم كه چرا باد به گريه هاي من مي خندد...!
آري روياهايم.....رويا...نبود...!
آري خاطراتم هنوز هم سر در گمند و روياهايام نيز....!

................

... اسماعيل رضواني خو ... 

 

 

پيرا خيلي باهوشن!
وقتي ساكتن، وقتي حرف مي زنن!
در هر دو حالتش خيلي باهوشن!
خودشون از همون اول هم مي دونن كه
نصف حرف هاشون به هدر مي ره،
اما اهميتي نمي دنُ يه ريز ادامه مي دن...
مي بافَن، با صداي كلفتُ مكثاي عجيبُ غريبشون!
سر درد رُ مي چسبونن به رشدِ سريع درختاي بيد!
از سفتي قندها حرف مي زننُ
اون وقت يه اسمِ بخت برگشته گير ميارنُ
چاشني آخي خدا رحمتش كنه بهش مي بندن!
تو اوجِ صحبت دستشون كه دراز بشه، يعني آب مي خوان!
پير، پيره!
حالا توفيرش چيه كه آدم باشه،
يا درخت، يا حتا يه لنگه كفش؟
داستان از اين قراره كه توي بيابوناي اون طرفِ خونه ي ما
يك لنگه كفشِ كهنه سراغ دارم كه مچاله وُ دربُ داغون،
تكُ تنها يه گوشه افتاده!
خيلي باهوشه!
وقتي حرف مي زنه يا وقتي ساكته!
تو هر دو حالتش خيلي باهوشه!
ديگه حتي بوم چرم هم نمي ده!
از رنگِ بندش هم خبري نيست!
ميخاي دورُ برش مثلِ اُستخوون زدن بيرون!
پُل مي شه برا مورچه ها تا از روش دونه ببرن!
سنگر دعواهاي سوسمارِ دندان شمار مي شه!
گاهي وقتا عقربِ مادر بچه هاشُ مي بره تو يه غارِ چرميِ قديمي
كه همين لنگه كفشِ داستان خودمونه!
كفش پيري كه جفتشُ گم كرده باشه حق داره كه ديوونه بشه!
يكي يه روزي نوشت:
باوفاترين جفت هاي عالم، كفش ها هستن!
كتاب رياضيمُ مي ذارم يه گوشه وُ
يه خُرده به حرفاش گوش مي دم!

تو عروسيُ خداداد ما بهترين كفشاي ايل بوديم!
برقمون چشما رُ مي زد!
ـ حالا چه اهميتي داره كه بدونيم
يا ندونيم خداداد كيه يا كي بوده؟! ـ
چقدر راه رفته باشم؟
راهاي جورواجور، راهاي خوب،راهاي بد... بله!
يه بار محكم پرت شدم تو صورتِ سكينه!
ـ حالا چه اهميتي داره كه بدونيم
يا ندونيم سكينه كيه؟ ـ
يه بار هم منُ به امانت بردن!
آخ كه پاهاي خپل امانت دار چه قدر خون به جيگرم كردن!
همه ش از نَوت حرف مي زدُ قاليُ بندُ رنگُ مرغ!
يه بار يه بچه كفش منُ پوشيد!
هر سه قدمي دو قدمش مي افتاد!
بعد سرفه مي كرد چپون خنده ش گرفته بود!
بله! ما هم براي خودمون حرف داريم!
اين كه مي گن پاتُ تو كفشِ بزرگ ترا نكنين،
اين كه لنگه گيوه در بيابون نعمته،
اينا همه ش حكمت داره!
چه قدر تو عزاها لگد شدم ميونِ هم نوعاي جورواجور خودم!
يادمه...
يه جفت كفشِ خارجي يادمه
كه از آغاجاري اومده بودنُ حرف هاي ما رُ مي فهميدن!
به همه مي گفتن:
هلو! تاپاله!
يه جفت گيوه كه ده بار خودشونُ وصله پينه كرده بودن،
با صداي خيلي بلند بهشون
ـ به همون خارجيا كه از آغاجاري اومده بودن ـ گفتن:
كفشي كه بوي تپاله نده كفش ني، دست كِشه!
و ما همه زديم زيرِ خنده وُ تا دلت بخواد سرفه كرديم!
هيچ كافري جوون مرگ نشه!
يه صبح ديدم... اِه! جُفتم نيس!
چند ساعت بعد معلوم شد كه
جفتمُ سگ دزديده!
اون وقت بدبختي هام شروع شد!
تنهائيهام...
اين ور، اون ور، تو آفتاب، زيرِ بارون...
به سرعت از ريخت مي افتادم!
اولين بارون كارمُ ساخت!
ديگه از ياد رفتم!
گفتن هركي از ياد برده مُرده!
ديگه فرقي نداره كه جاش كجا باشه!
يه مدتي باهام درِ لونه ي مرغا رُ مي بستن!
بعد تقدير انداختم تو كوچه!
تا يه شب يه شغالِ كور منُ آوردُ انداخت اين جا!
هي بوم كردُ گازم گرفتُ زيرُ روم كرد...
اما من ديگه چرمي نبودم كه چاره سازِ دردِ اون باشم!
يه چيزي شدم شبيهِ هميني كه مي بيني!
به دماغه ام تلنگر بزني مي بيني خاكِ خاكم!
مثل همه ي چيزا كه آخر خاك مي شن!
هي مي گفتُ گفت...
من كتاب رياضيمُ برداشتمُ به دمپائيياي لاستيكيم نگاه كردم،
ديدم گريه مي كنن!
دويدم طرفِ خونه!
بابا بزرگم داشت پيازا رُ آب مي داد!
تا منُ ديد تو چشماش خوندم كه مي خواد يه چيزي بگه...!

دسته ها : حسين پناهي
1387/8/26 15:54

من همون جزيره بودم،خاكي و صميمي و گرم...
واسه عشق بازي موجا،قامتم يه بستر نرم...
يه عزيز در دونه بودم،پيش چشم خيس موجا...
يه نگين سبز خالص،روي انگشتر دريا...
تا كه يك روز تو رسيدي،توي قلبم پا گذاشتي...
غصه هاي عاشقي رو،تو وجودم جا گذاشتي...
زير رگبار نگاهت،دلم انگار زير و رو شد...
براي داشتن عشقت،همه جونم آرزو شد...
تا نفس كشيدي انگار،نفسم بريد تو سينه...
ابر و باد و دريا گفتن،حس عاشقي همينه...
اومدي تو سرنوشتم،بي بهونه پا گذاشتي...
اما تا قايقي اومد،از من و دلم گذشتي...
رفتي با قايق عشقت،سوي روشنيه فردا...
من و دل اما نشستيم،چشم به راهت لبه دريا...
ديگه رو خاك وجودم،نه گلي هست نه درختي...
لحظه هاي بي تو بودن،مي گذره اما به سختي...
دل تنها و غريبم،داره اين گوشه ميميره...
ولي حتي وقت مردن،باز سراغتو مي گيره...
مي رسه روزي كه ديگه،قعر دريا ميشه خونه م...
 اما تو درياي عشقت،باز يه گوشه اي مي مونم...

1387/8/25 23:19

ترجيح ميدم يه شعر بذارم

....

نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت!!!
و لي آنقدر مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
و او يكريز و پي در پي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفته گان خفته را آشفته سازد
بدينسان بشكند دائم سكوت مرگبارم را 

"موسوي اهري" 

دسته ها : عشق!
1387/8/25 9:29

يك نفر محبوس در كنج اتاقي سرد و بي روح.،

روي سقف تيره و تاريك.،
چنان حك مي كند،يك كهكشان از جنس اختر را...
كه در آبي ترين اسماء روياها،چنين روشن نخواهد بود.
و او بر روي ديوارش كه با ساروج و سنگ آميخته است.،
با غم نگارش مي كند...
سالهاست در پشت قلبي از تبار سنگ.،
من زنداني يك چشم از جنس كمان زهرگين هستم.
كه با قلبي يخي،نجواي يك فواره را در ذهن خود دارد.
و شب...!
با آنكه از پشت سكوتش،ناله اي افسانه اي دارد..!
قطره ي اشكي ز چشمش مي چكاند،تا سكوتش بشكند...
لاجرم بي آنكه فكر كهكشان باشد.!،
صداي رعد را چون تازيانه بر تن ابري فرود آورد.،
و باران با تمام هستي اش.،آسوده مي بارد.
ولي من همچنان محبوس يك قلبم.
كه شايد راز پنهان شقايق هاست.،
شايد راز پنهانيست.،
شايد.....!

.....

    ... اسماعيل رضواني خو ... 

X