سلام
امروز ميخوام يكم درد دل كنم.اميدوارم كه تا آخر بخونيد.
خيلي وقته دارم مطلب مي نويسم.آره خيلي وقته كه دوس دارم اينجا شعر بنويسم كه كسايي كه دوس دارن بخونن.اما نميدونم چرا اين اواخر اينقد نا اميد و بي انگيزه ام.
بايد اعتراف كنم دلم خيلي واسه چند وقته پيش تنگ شده
يادمه يه سال،يه سال و نيم پيش اينجا يه شور و حال عجيبي داشت.اينجا من دوستايي داشتم كه فكر نمي كردم يه روزي ازشون جدا بشم.
كساني كه خيلي بهشون عادت كرده بودم و خيلي دوسشون داشتم.
اگه مطالب اوليه و نظراشو بخونيد ميبينيد كه چقد دوستاي خوبي داشتم.و البته نظراي خصوصيشون هم بسيار زيبا و دلگرم كننده بود.
اون روزا اينقد صميميت بين ما بود كه بيشتر به يه خونواده شبيه بود اينجا.اگه يكي از بچه ها يه روز نميومد واقعا هممون دلواپس ميشديم.
خلاصه خيلي روزا و لحظه هاي خوبي داشتيم.
اما نميدونم چي شد كه يه دفعه همه چي بهم ريخت.انگار يه زلزله اومد و همه رو بهم ريخت و رفت.يادمه تو اون صميميت من اولين كسي بودم كه گفتم ميخوام وبلاگ نويسي رو كنار بذارم.گفتن نرو.منم با اينكه نمي تونستم بمونم،موندم اما حالا همشون بي معرفت شدن و رفتن.حالا ديگه من موندم و خودم.تنهاي تنها
ديگه اسم وبلاگاشون هم يادم رفته اما تا جايي كه تو ذهنم باشه اسم خودشون يا وبلاگشونو مي نويسم.
*روياي دريا....(اورسي)
*مرجان خانوم....كه چند روز پيش تولدش بود.
*شيطون ترين فرشته ي خدا........(آنشرلي)
*عشق رويايي.......(بهاره...خواهر كوچولو و عزيزم)
*محمد امين...(داداش كوچولوي خوبم)
*رودخونه كوچولو......(جعفر )
*چكاوك...(كه البته اون روزا وبلاگ نداشت و هر روز ميومد مي گفت داداش ميخوام يه وبلاگ بسازم به نام ستاره ي شب.و آخرش هم ساخت )
:::::::و كمي ديرتر:::::::
*آرزوي عشق
*شتر عاشق
*حضور عشق
*صادق
*نسل 21...(پسر كوچولوي شيطون اون روزا)
و و و...........خيليا كه ديگه يادمم رفته
توي لينك"مطالب رفقا" هم دوستاي ثبت مطالبم رو مي تونيد ببينيد.
....................
اينم جواب سوال فردي بنام يلدا كه گفته بود از كي و چجوري شروع به شعر گفتن كردي؟
من از 15 سالگي واسه خودم يه چيزايي مي نويسم كه نمي دونم ميشه بهشون گفت شعر يا نه.!
شعر گفتن حس ميخواد.
به نظرم كسي كه عاشق نباشه نمي تونه شعر بگه....حالا ممكنه يكي عاشق جنس مخالف باشه ، يكي عاشق خدا ، يكي عاشق مادر ، يكي عاشق زندگي ، يكي عاشق طبيعت ، يكي عاشق وطن و ......
ولي در كل كسي كه عاشق نباشه حس شعر گفتن درش پيدا نيست.چون شعر نشات گرفته از عشقه و شعر بدون عشق،روحي نداره
............
اينم يه بيت اول آخرين شعرم كه هنوز تكميل نشده.(گفتم بي شعر نباشه اين پست)
باد اينبار هم در شب
برد پيراهن سپيدي را
در سايه ي سياه بي پايان
گم ميشود دختري تنها
هي رفيق...مي دوني چي شد.؟من تمومش كردم آره تمومش كردم.ديگه هيچي نيست،هيچ بهونه اي واسه زندگي كردن نيست.تو چيكار كردي..هان..؟هنوز همون نفاب رو صورتته.؟يعني نمي خواي برش داري.؟اون نقاب رو از رو صورتت بردار...از كجا مي دوني من از چهره ي واقعي تو خوشم نمياد.؟
راستش امروز پاك ديوونه ام مثل هميشه...نمي دونم چرا گاهي وقتا اينقدر زود بهم مي ريزم.؟اما اين دفه فرق مي كنه...نمي دونم منو مي بخشه يا نه.؟اصلا مي دوني دلم چي مي خواد.؟دلم مي خواد برم يه جاي دور يه جايي كه هيچكي نباشه...يه جاي دور كه نه گذشته اي باشه و نه آينده اي...گفتم گذشته..!هي رفيق به گذشته ات نگاه كن،چيزي هست كه بتونه تو رو خوشحال كنه.؟اصلا ببين چيزي هست.؟آره هست سياهي،تباهي و...تو كي بودي.؟يه ديوونه ي احمق ببين اين آدماي آشغال كه دور و ورت پرسه مي زنند با خوشي هاي دنيا خوشند ،با ناراحتي هاش غمگين ميشن و با همه چي يه رنگ ميشن...اما همشون يه نقاب گنده رو صورتشونه تو چي..؟دير اومدي و نقابا تموم شد.حالا همينجور هي دور خودت بچرخ و از كلافگي همه چي رو نابود كن...ببين چند تا ديوونه مثل خودت پيدا مي كني...!به خدا هيچي...آخه ديوونه بودن هم رسم و رسوماتي داره...وقتي يه درز كوچولو روي ديوار مي بيني و مي شيني هر هر مي خندي،وقتي يه مورجه رو زير پات له مي كني و مي شيني زار زار گريه مي كني،وقتي از نگاه كردن به صحنه هاي خشن ومرگ بار لذت مي بري،وقتي توي بد ترين لحظات شب در وحشانك ترين جاها قدم مي زني....آره رفيق اينجا سرزمين ديوونه هاست...خوش اومدي رفيق...!
... اسماعيل رضواني خو ...
هي رفيق...
خيلي خسته ام ، به خدا خيلي خسته ام...اينقد دلم مي خواد بخوابم.!.واي اگه مي شد واسه هميشه خوابيد ، چي مي شد.؟!.
يه خواب بلند ، يه خواب ابدي...اگه مي شد خيلي خوب بود.
اونوقت..،ديگه هيچ آدم آشغالي رو نمي ديدم ،.ديگه هيچكي نبود كه آزارم بده ، ديگه هيچكي نبود كه امر و نهي كنه ، ديگه هيچكي نبود كه يه ريز چرت و پرت بگه...ديگه راحت ِ راحت بودم ، بي هيچ دغدغه اي...تنهاي تنها..!.واي همون چيزي كه من خيلي دوست دارم.
يه خونه ي كوچولو ، زير خاك...ديگه هيچ كي نقاب نمي زنه ، همه شكل خودشونن ، بدون هيچ آراستگي و تظاهري...
مي دوني رفيق..!؟.اونجا اگه يكي از دوستات رو ببيني.نمي شناسيش..!.اون مياد پيشت و دستشو مي ذاره روي شونت...اما تو مثل غريبه ها باهاش رفتار مي كني.
بهت ميگه رفيق، من فلاني ام.همون كه سالها با هم بوديم ، همون كه با هم...خلاصه كلي از گذشته ها ميگه...تو هم يه كم سرتو مي خاروني و يه كوچولو فكر مي كني و ميگي آها...تو اينا رو از كجا مي دوني.؟...آره بابا يكي بود كه من اين خاطره ها رو باهاش داشتم. ولي اون كه اين شكلي نبود كه...
اون هم سرشو مي ندازه پايين...و تو هم در حالي كه داري بهش نيگا مي كني ، يه لبخند مي زني...آره لبخند مي زني...تو اونو بخشيدي...چونكه ديگه نقاب نداره...
هي رفيق...يه چيز تازه...اون اولين باره كه داره بهت راست ميگه...
باورت ميشه رفيق...اولين بار...
...
وقتي دل سپردگي ام را...،
با نيش خندي مهمان كردي...،
با خودم گفتم:
"خواهم ماند و خواهم زيست...
به احترام دلم..........!!***
قبلا هر وقت دلم تنگ مي شد.؛.به آسمون نگاه مي كردم.و با ستاره ها و ماه هم صحبت مي شدم و گاهي هم با عكسها...اما نمي دونم چرا امشب ديگه ستاره ها هم جوابم رو نميدند..؟.بهشون حق ميدم.!.اونا هم از دست من خسته شده اند...ديگه خودمم خجالت مي كشم.هم از ستاره ها هم از خودم كه هرگز دوست نداشتم مزاحم كسي بشم...در هيچ شرايطي دوست نداشتم كوچكترين آزردگي در دلِ كسي نسبت به خودم ايجاد كنم...منو ببخشيد اگه گاهي مزاحم ميشم...!
ولي اينو بدونيد كه دست خودم نيست...چاره اي جز اين ندارم...دلتنگي من امشب از اينها هم گذشته...
اينو باور كنيد...كه دلم خيلي تنگ شده.خيلي...به خدا...!***
خيلي بده كه يه آدم از تو بخواد كمكش كني و تو با همه ي مشغله هاي فكري كه داري...فقط براي اينكه دلش نشكنه بهش بگي باشه كمكت ميكنم.
اونوقت تموم فكر و ذكرت ميشه اون...و همه ي كاراتو عقب ميندازي تا بهش كمك كني...
اينقد واسش حرف بزني كه ديگه چونت درد بگيره...اينقد واسش بنويسي كه ديگه...دستات بي حس بشه...
اونقد با صداقت باهاش حرف بزني كه احساس غريبي نكنه...
توي اين مدت اون فقط از غماش باهات حرف بزنه...از تلخي هاي زندگي برات بگه...
اما حتي يه لحظه هم فكر نمي كنه كه شايد تو زير بار اين همه درد دل و غم.،.بشكني...
و اصلا براش مهم نيست كه تو هم غم داري...فقط خودشو مي بينه و غماي خودشو...
اما تو چي..؟؟؟...اينقد براش حرف مي زني كه ديگه براش تكراري مي شي...
حالا اگه پس از اين همه زجر و دردسر احساس كني كه اون...حرفات رو فهميده و داره از اونا درس مي گيره...
احساس مي كني كه پيروز شدي...اما وقتي مي بيني كه...حرفايي كه توي اين مدت بهش گفتي توي يه چشم به هم زدن از يادش ميره...
و تو رو يه آدم ساده و زود باور كه با هر حرفي از اين رو به اون رو ميشه خطاب ميكنه...دلت آتيش مي گيره..
و آروم ميشكني...زير پاي غرور كسايي كه حتي خودشون نمي دونن از زندگيشون چي مي خوان...و براي چي زندگي مي كنن...
اون موقع است كه به خودت ميگي...تند رفتي پسر.،.تند رفتي...
به خودت ميگي..ديگه از اين كارا نمي كنم...اما خودت مي دوني كه تو نمي توني...
اما مي توني به خودت اينو بگي كه...من اشتباه كردم..من اشتباه كردم...
من نبايد به خاطر غرور ديگران غرور خودمو بشكو نم...
من نبايد به خاطر زندگي ديگرون زندگي خودمو خراب كنم...
من اشتباه كردم.....!
پس بايد تاوانش رو بپردازم...