• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2429
تعداد نظرات : 346
زمان آخرین مطلب : 2889روز قبل
دعا و زیارت
56)) مجلس بزم و شادمانى به هم خورد

متوكل (خلیفه خون ریز عباسى ) از توجه مردم به امام هادى علیه السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضى مفسده جویان نیز به متوكل گزارش ‍ داده بودند كه در خانه امام هادى علیه السلام اسلحه ، نوشته ها و اشیاء دیگر جمع آورى شده تا او علیه خلیفه قیام كند.
متوكل بدون اطلاع گروهى از دژخیمان خود را به منزل آن حضرت فرستاد ماءموران به خانه امام هادى علیه السلام هجوم آوردند. ولى هر چه گشتند چیزى نیافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقى تنها دیدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمى بر تن دارد و روى شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است . امام را در آن حال دستگیر كرده نزد متوكل بردند و به او گفتند كه ما در خانه اش چیزى نیافتیم و او را دیدیم رو به قبله نشسته و قرآن مى خواند.
متوكل عباسى در صدر مجلس عیش نشسته بود. جام شرابى در دست داشت و میگسارى مى كرد در این حال امام علیه السلام وارد شد. چون امام علیه السلام را دید عظمت و هیبت امام او را فراگرفت . بى اختیار حضرت را احترام نمود و ایشان را در كنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف كرد.
امام علیه السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آمیخته نشده ، مرا از این عمل معاف بدار.
متوكل دیگر اصرار نكرد سپس گفت :
پس شعرى بخوانید و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشید امام علیه السلام فرمود:
- من اهل شعر نیستم و شعر چندانى نمى دانم .
خلیفه گفت :
- چاره اى نیست باید بخوانى .
امام علیه السلام اشعارى خواند كه ترجمه آنها این گونه است :
((زمامداران قدرتمند و خون ریز بر قله كوهساران بلند، شب را به روز مى آوردند در حالیكه مردان دلاور و نیرومند از آنان پاسدارى مى كردند. ولى قله هاى بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند.
آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن كوههاى بلند به زیر كشیده شدند و در گودالها (قبرها) جایشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندى و چه بد فرجامى !))
پس از آن كه آنان در گورها قرار گرفتند، فریادگرى بر آنان فریاد زد: چه شد آن دست بندهاى زینتى و كجا رفت آن تاجهاى سلطنتى و زیورهایى كه بر خود مى آویختند؟
كجاست آن چهره هاى نازپرورده كه همواره در حجله هاى مزین پس ‍ پرده هاى الوان به سر مى بردند؟
در این هنگام قبرها به جاى آنان با زبان فصیح پاسخ دادند و گفتند: اكنون بر سر خوردن آن رخسارها كرمها مى جنگند.
آنان مدت زمانى در این دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولى اكنون آنان كه خورنده همه چیز بودند خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شدند.(63)
سخنان امام علیه السلام چنان بر دل سخت تر از سنگ متوكل اثر بخشید كه بى اختیار گریست به طورى كه اشك دیدگانش ریش وى را تر نمود!
حاضران مجلس نیز گریستند متوكل كاسه شراب را به زمین زد و مجلس ‍ عیش و نوش بهم خورد.
به دنبال آن چهار هزار دینار به امام علیه السلام تقدیم كرد و امام علیه السلام را بااحترام به منزل خود بازگرداند.(

سه شنبه 3/6/1388 - 22:24
دعا و زیارت
((55)) یك مناظره جالب

امام جواد علیه السلام نخستین امامى است كه در خردسالى (تقریبا در هشت سالگى ) به منصب امامت رسید.
در عین حال ، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تمام اهل فضل از لحاظ علم و دانش برترى داشت .
مخالفین آن حضرت مناظرات و گفتگوهایى با آن بزرگوار انجام مى دادند و گاهى سؤ الات مشكلى مطرح مى نمودند تا به خیال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمى شكست دهند. بعضى از آنها هیجان انگیز و پر سر و صدا بوده ، از جمله مناظره یحیى بن اكثم قاضى القضات كشورهاى اسلامى است .
بنا به دستور ماءمون خلیفه عباسى مجلس مناظره اى تشكیل یافت . امام جواد علیه السلام حاضر شد و یحیى بن اكثم نیز آمد و در مقابل امام نشست .
یحیى بن اكثم به خلیفه نگریست و گفت :
- اجازه مى دهى از ابو جعفر (امام جواد علیه السلام ) پرسشى بكنم ؟
ماءمون گفت : از خود آن جناب اجازه بگیر.
یحیى از امام اجازه خواست .
امام علیه السلام فرمود: هر چه مى خواهى سؤ ال كن .
یحیى گفت : چه مى فرمایید درباره شخصى كه در حال احرام حیوانى را شكار كرده است ؟
امام جواد علیه السلام فرمود: این شكار را در خارج حرم كشته است یا در داخل حرم ؟
آیا آگاه به حكم حرمت شكار در حال احرام بوده یا ناآگاه ؟
عمدا شكار كرده یا از روى خطا؟ آن شخص آزاد بوده یا بنده ؟
صغیر بوده یا كبیر؟
اولین بار شكار كرده یا چندمین بار اوست ؟
شكار او از پرندگان بود یا غیر پرنده ؟
از حیوان كوچك بوده یا بزرگ ؟
باز هم مى خواهد چنین عملى را انجام دهد یا پشیمان است ؟
شكار او در شب بوده یا در روز؟
در احرام حج بوده یا در احرام عمره ؟
یحیى بن اكثم از این همه آگاهى متحیر ماند و آثار عجز و ناتوانى در سیمایش آشكار گردید و زبانش بند آمد طورى كه حاضران مجلس ضعف و درماندگى او را در مقابل امام علیه السلام به خوبى فهمیدند.
بعد از این پیروزى ، ماءمون گفت : خدا را سپاسگزارم كه هر آنچه در نظرم بود همان شد.
آن گاه رو به خویشاوندان خود كرد و گفت : حال آنچه را كه قبول نداشتید پذیرفتید؟ (چون آنان مى گفتند امام جواد علیه السلام به امامت لایق نیست ).
پس از صحبت هایى كه در مجلس به میان آمد مردم پراكنده شدند. تنها گروهى از نزدیكان خلیفه مانده بودند. ماءمون به امام علیه السلام عرض ‍ كرد:
- فدایت شوم ! اگر صلاح بدانید احكام مسائلى را كه در مورد كشتن شكار در حال احرام مطرح شد را بیان كنید تا بهره مند شویم .
امام جواد علیه السلام فرمود: آرى ! اگر شخص محرم در حل (بیرون از حرم ) شكار كند و شكار او از پرندگان بزرگ باشد، باید به عنوان كفاره یك گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر است (دو گوسفند). اگر جوجه اى را خارج از حرم بكشد، كفاره اش بره اى است كه تازه از شیر گرفته شده باشد. اگر در داخل حرم بكشد، باید علاوه بر آن بره ، بهاى جوجه را هم بپردازد. اگر شكار از حیوانات صحرایى باشد چنانچه گورخر باشد كفاره اش یك گاو است و اگر یك شتر مرغ باشد باید یك شتر كفاره بدهد. اگر هر كدام از اینها را در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر مى شود. اگر شخص محرم عملى انجام دهد كه قربانى بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، باید آن را در مكه قربانى كند و اگر در احرام حج باشد، باید قربانى را در منى ذبح كند و كفاره شكار بر عالم و جاهل یكسان است . منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب كفاره ) معصیت نیز كرده است ؛ اما در صورت خطا گناه ندارد. كفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست ، اما كفاره برده را باید صاحبش بدهد. بر صغیر كفاره نیست ولى بر كبیر كفاره واجب است . آن كس كه از عملش پشیمان است ، گناهش در آخرت بخشیده مى شود؛ ولى كسى كه پشیمان نیست عذاب خواهد دید.
ماءمون گفت : آفرین بر تو اى ابا جعفر! خدا خیرت بدهد. اگر صلاح مى دانى شما نیز از یحیى بن اكثم بپرس ، همچنان كه او از شما پرسید. در این هنگام امام علیه السلام به یحیى فرمود: بپرسم ؟
یحیى پاسخ داد: فدایت شوم ! اختیار با شماست . اگر دانستم جواب مى دهم و اگر نه ، از شما استفاده مى كنم .
امام علیه السلام فرمود: به من بگو! در مورد مردى كه در اول صبح به زنى نگاه كرد در حالى كه نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب كه بالا آمد زن بر او حلال گشت هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسید بر او حلال گردید و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشاء حلال شد و در نصف شب بر وى حلال گردید و در طلوع فجر بر او حلال گشت این چگونه زنى است و به چه دلیل بر آن مرد گاهى حلال و گاهى حرام مى شود؟
یحیى گفت : به خدا سوگند! پاسخ این سؤ ال را نمى دانم و نمى دانم به چه دلیل حلال و حرام مى شود. اگر صلاح مى دانید خوب جواب آن را بیان فرمایید تا بهره مند شویم .
امام علیه السلام فرمود: این زن كنیز مردى بوده است . در صبحگاهان مرد بیگانه اى به او نگاه كرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد كنیز را از صاحبش خرید و بر او حلال شد و هنگام ظهر او را آزاد كرد بر وى حرام گردید و موقع عصر با او ازدواج نمود بر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار (61) نمود بر او حرام گردید و در وقت عشاء كفاره ظهارش را داد بر او حلال شد و در نیمه شب او را طلاق داد بر او حرام گشت و در سپیده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد (62)


سه شنبه 3/6/1388 - 22:24
دعا و زیارت
((54)) رفاقت با خردمندان

امام رضا علیه السلام مى فرماید:
اگر دوست دارى كه نعمت بر تو همیشگى باشد، جوانمردى تو كامل گردد و زندگیت رونق یابد، بردگان و افراد پست را در كار خود شریك مساز؛ زیرا اگر امانتى در اختیار آنان بگذارى بر تو خیانت مى كنند. اگر از مطلبى براى تو صحبت كنند به تو دروغ گویند و اگر گرفتار مشكلات و درمانده شوى تو را تنها گذارده و خوار كنند. چه مشكلى دارى از اینكه با افراد عاقل رفیق و هم صحبت شوى . چنانچه كرم و بزرگوارى او را نپسندى ، لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوى . از بد اخلاقى دورى كن و مصاحبت با افراد كریم و بزرگوار را هیچ وقت از دست مده . اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، مى توانى در پرتو عقل خود، از بزرگوارى او سودمند شوى و تا مى توانى از آدم احمق و پست

سه شنبه 3/6/1388 - 22:23
دعا و زیارت
((53)) آهوى پناهنده !

پسر سلطان سنجر (پادشاه ایران ) یا پسر یكى از وزیرانش به تب شدید مبتلا شد. پزشكان نظر دادند كه باید به تفریح رفته ، خود را به شكار مشغول نماید. از آن وقت كارش این بود كه هر روز با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در یكى از روزها با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در یكى از روزها آهویى از مقابلش ‍ گذشت . او با اسب آهو را به سرعت دنبال مى كرد. حیوان به بارگاه حضرت امام رضا علیه السلام پناه برد. شاهزاده نیز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام علیه السلام رسانید. دستور داد آهو را شكار كنند. ولى سپاهیانش ‍ جراءت نكردند به این كار اقدام نمایند و از این پیشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوكران و خدمتكاران دستور داد از اسب پیاده شوند.
خودش نیز پیاده شد. با پاى برهنه و با كمال ادب به سوى مرقد شریف امام علیه السلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گریه رو به درگاه خداوند نموده و شفاى مریضى خویش را از امام علیه السلام خواست و همان لحظه دعایش مستجاب شد و شفا یافت . همه اطرافیان خوشحال شدند و این مژده را به سلطان رساندند كه فرزندش به بركت قبر امام رضا علیه السلام شفا یافته و گفتند:
- شاهزاده در كنار قبر امام علیه السلام بماند و برنگردد تا بناها و كارگران بیایند بر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زیبا شود و یادگارى از او بماند.
پادشاه از شنیدن این مژده شاد گشت و سجده شكر به جاى آورد. فورا معماران و بناها را فرستاد و روى قبر مبارك آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر را دیواركشى كردند.

سه شنبه 3/6/1388 - 22:22
دعا و زیارت
((52)) هرگز كسى را كوچك نشماریم

على بن یقطین از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسى بن جعفر علیه السلام و وزیر مقتدر هارون الرشید بود. روزى ابراهیم جمال (ساربان ) خواست به حضور وى برسد. على بن یقطین اجازه نداد. در همان سال على بن یقطین براى زیارت خانه خدا به سوى مكه حركت كرد و خواست در مدینه خدمت موسى بن جعفر علیه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام علیه السلام رسید. عرض كرد:
آقا! تقصیر من چیست كه اجازه دیدار نمى دهى ؟
حضرت فرمود:
- به تو اجازه ملاقات ندادم ، به خاطر اینكه تو برادرت ابراهیم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اینكه او ساربان و تو وزیر هستى اجازه ملاقات ندادى . خداوند حج تو را قبول نمى كند مگر اینكه ابراهیم را از خود، راضى كنى .
مى گوید عرض كردم :
- مولاى من ! ابراهیم را چگونه ملاقات كنم در حالیكه من در مدینه ام و او در كوفه است . امام علیه السلام فرمود:
- هنگامى كه شب فرا رسید، تنها به قبرستان بقیع برو، بدون اینكه كسى از غلامان و اطرافیان بفهمد. در آنجا شترى زین كرده و آماده خواهى دید. سوار بر آن مى شوى و تو را به كوفه مى رساند.
على بن یقطین به قبرستان بقیع رفت . سوار بر آن شتر شد. طولى نكشید در كوفه مقابل در خانه ابراهیم پیاده شد. درب خانه را كوبیده و گفت :
- من على بن یقطین هستم .
ابراهیم از درون خانه صدا زد: على بن یقطین ، وزیر هارون ، در خانه من چه كار دارد؟
على گفت : مشكل مهمى دارم .
ابراهیم در را باز نمى كرد. او را قسم داد در را باز كند. همین كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت :
- ابراهیم ! مولایم امام موسى بن جعفر مرا نمى پذیرد، مگر اینكه تو از تقصیر من بگذرى و مرا ببخشى .
ابراهیم گفت : خدا تو را ببخشد.
وزیر به این رضایت قانع نشد. صورت بر زمین گذاشت . ابراهیم را قسم داد تا قدم روى صورت او بگذارد؛ ولى ابراهیم به این عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وى قبول نمود، پا به صورت وزیر گذاشت . در آن لحظه اى كه ابراهیم پاى خود را روى صورت على بن یقطین گذاشته بود، على مى گفت :
- ((اللهم اءشهد)) . خدایا! شاهد باش .
سپس از منزل بیرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب ، شتر را بر در خانه امام در مدینه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام این دفعه اجازه داد و او را پذیرفت

سه شنبه 3/6/1388 - 22:22
دعا و زیارت
((51)) عظمت یك بانو

گروهى از مردم نیشابور، اجتماع كردند. محمد پسر على نیشابورى را انتخاب نمودند و سى هزار و پنجاه هزار درهم و مقدارى پارچه به او دادند تا در مدینه محضر امام موسى بن جعفر علیه السلام برساند.
شطیطه نیشابورى كه زنى مؤ منه بود، یك درهم سالم و تكه پارچه اى كه به دست خود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت ، آورد و گفت : ((ان الله لایستحیى من الخلق )).
متاعى كه مى فرستم اگر چه ناچیز است ؛ لكن از فرستادن حق امام اگر هم كم باشد نباید حیا كرد.
محمد مى گوید:
- براى اینكه درهم وى نشانه اى داشته باشد. آن گاه جزوه اى آوردند كه در حدود هفتاد ورق بود و بالاى هر صفحه مساءله اى نوشته بودند و پایین صفحه سفید مانده بود تا جواب سؤ الها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روى هم گذاشته ، با سه نخ بسته بودند و روى هر نخ نیز یك مهر زده بودند كه كسى آنها را باز نكند. به من گفتند:
- این جزوه را شب به امام علیه السلام بده و فرداى آن شب جواب آنها را بگیر.
اگر دیدى پاكتها سالم است و مهر نامه ها نشكسته ، مهر پنج عدد را بشكن و پاكتها را باز كن و نگاه كن . اگر جواب مسائل را بدون شكستن مهر داده باشد او امام است و پولها را به ایشان بده و اگر چنان نبود، پولهاى ما را برگردان . محمد بن على از نیشابور حركت كرد و در مدینه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادق علیه السلام شد. او را آزمایش نمود و متوجه شد او امام نیست . سرگردان بیرون آمده ، مى گفت :
- خدایا! مرا به پیشوایم هدایت كن .
محمد مى گوید:
در این وقت كه سرگردان ایستاده بودم ، ناگهان غلامى گفت : بیا برویم نزد كسى كه در جستجوى او هستى . مرا به خانه موسى بن جعفر علیه السلام برد.
چشم حضرت كه به من افتاد فرمود:
- چرا ناامید شدى و چرا به سوى دیگران مى روى ؟ بیا نزد من . حجت و ولى خدا من هستم . مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم ، مرا به تو معرفى نكرد؟ سپس فرمود:
- من دیروز همه مسائلى را كه احتیاج داشتید جواب دادم ، آن مسائل را با یك درهم شطیطه كه وزنش یك درهم و دو دانگ است كه در میان كیسه اى است كه چهارصد درهم دارد و متعلق به وازرى مى باشد، بیاور و ضمنا پارچه حریرى شطیطه را كه در بسته بندى آن برادران بلخى است ، به من بده .
محمد بن على مى گوید: از فرمایش امام علیه السلام عقل از سرم پرید. هر چه خواسته بود آوردم و در اختیار حضرت گذاشتم . آن گاه درهم و پارچه شطیطه را برداشت و فرمود: ((ان الله لا یستحیى من الحق )) : خدا از حق حیا ندارد. سلام مرا به شطیطه برسان و یك كیسه پول به من داد و فرمود: این كیسه پول را به ایشان بده كه چهل درهم است .
سپس فرمود: پارچه اى از كفن خودم به عنوان هدیه برایش فرستادم كه از پنبه روستاى صیدا قریه فاطمه زهرا علیه السلام است كه خواهرم حلیمه دختر امام صادق علیه السلام آن را بافته است و به او بگو پس از فرود شما به نیشابور، نوزده روز زنده خواهد بود. شانزده درهم آن را خرج كند و بیست و چهار درهم باقیمانده را براى مخارج ضرورى خود و مصرف نیازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:اى ابو جعفر هنگامى كه مرا دیدى پنهان كن و به كسى نگو! زیرا كه صلاح تو در این است و بقیه پولها و اموالى كه آورده اى به صاحبان آنها برگردان ...(58)

سه شنبه 3/6/1388 - 22:21
دعا و زیارت
((50)) جادوگرى كه طعمه شیر شد

هارون الرشید از جادوگرى خواست كه در مجلس كارى كند كه حضرت موسى بن جعفر علیه السلام از عهده اش بر نیامده و در میان مردم شرمنده و سرافكنده گردد. جادوگر پذیرفت .
هنگامى كه سفره انداخته شد، جادوگر حیله اى بكار برد كه هر وقت امام موسى بن جعفر علیه السلام مى خواست نانى بردارد، نان از جلو حضرت مى پرید.
هارون بخاطر اینكه خواسته ناپاكش تاءمین شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت مى خندید.
حضرت موسى بن جعفر علیه السلام سربرداشت . نگاهى به عكس شیرى كه در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:
- اى شیر خدا! این دشمن خدا را بگیر. ناگهان همان شكل به شكل شیرى بسیار بزرگ درآمده ، جست و جادوگر را پاره پاره كرد.
هارون و خدمتگزارانش از مشاهده این قضیه مهم ، از ترس بیهوش شدند. پس از آنكه به هوش آمدند. هارون به امام علیه السلام گفت :
- خواهش مى كنم از این شیر بخواه كه پیكر آن مرد را به صورت اول برگرداند. امام موسى بن جعفر علیه السلام فرمود:
- اگر عصاى موسى آنچه را كه از ریسمانها و عصاهاى جادوگران بلعیده بود، برمى گرداند، این عكس شیر هم آن مرد را بر مى گرداند

سه شنبه 3/6/1388 - 22:21
دعا و زیارت

روزى ماءمون به اطرافیان خود گفت :
- مى دانید شیعه بودن را از كه آموختم ؟
آنان گفتند: نه ! ما نمى دانیم .
ماءمون گفت :
- از پدرم هارون .
پرسیدند: چگونه از هارون آموختى ؟ و حال آنكه او پیوسته این خانواده را مى كشت ؟
ماءمون اظهار داشت :
- درست است . آنها را براى حفظ سلطنت خود مى كشت . زیرا كه ((الملك عقیم )) سلطنت نازا و خوشایند است . سلطنت خویشاوندى را ملاحظه نمى كند. چنانچه سالى با پدرم هارون الرشید به مكه رفتیم .
همین كه به مكه وارد شدیم به دربانان خود دستور داد، هر كس از اهالى مكه و مدینه از هر طایفه اى كه هست ، به دیدن من بیاید. خواه مهاجر و خواه انصار یا بنى هاشم باشد. باید اول نسب و نژاد خود را بگوید و خویش ‍ را معرفى كند، آن گاه وارد شود. لذا هر كس وارد مى شد نام خود را تا جدش ‍ مى گفت و نسب خود را به یكى از هاشمیین و یا مهاجرین و انصار مى رساند و هر كدام را به اندازه شرافت نسبى و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضى را نیز دویست درهم پول مى داد. ماءمون مى گوید: روزى در مدینه نزد هارون بودم كه فضل بن ربیع (وزیر هارون ) وارد شد و گفت :
- مردى جلوى درب است . مى گوید: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابیطالبم .(و مى خواهد وارد شود.)
هارون به محض شنیدن گفتار، روى به من و برادرم امین و افسران و دیگر لشگر كرده ، گفت :
- خیلى مواظب خود باشید. با ادب و احترام بایستید. سپس به دربان گفت :
اجازه بده وارد شوند ولى نگذار از مركب پیاده شوند مگر روى فرش من ! ما همچنان ایستاده بودیم . ناگاه پیرمردى لاغر اندام وارد شد كه عبادت پیكرش را فرسوده كرده و مانند پوست خشكیده بود. سجده ها، بر صورت و بینى او آثارى شبیه جراحت به جاى گذاشته بود.
همین كه نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پیاده شود، هارون فریاد زد: - به خدا قسم ، ممكن نیست . باید روى فرش من پیاده شوى !
نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پیاده شود. همگى با دیده احترام و بزرگوارى به سیماى نورانى او مى نگریستیم . همچنان پیش آمد تا رسید روى فرش ، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ایشان با عظمت روى فرش پیاده شد.
پدرم از جا برخاست ، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت ، صورت و چشمهایش را بوسید و دستش را گرفته بالاى مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند.
هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسید:
- چند نفر در تحت تكفل شمایند؟
امام علیه السلام : بیش از پانصد نفر.
هارون : همه اینها فرزندان شما هستند؟
امام علیه السلام نه ! بیشتر آنها خدمتكار و فامیل و بستگانند، اما فرزند، سى و چند نفر دارم كه اینقدر پسر و اینقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت ).
هارون : چرا دخترها به ازدواج پسر عموهایشان (از بنى هاشم ) در نمى آورى ؟
امام علیه السلام : وضع مالى ما اجازه نمى دهد.
هارون : مگر باغ و زراعت شما درآمدى ندارد؟
امام علیه السلام : آنها گاهى محصول مى دهد و گاهى نمى دهد.
هارون : بدهى هم دارید؟
امام علیه السلام : آرى !
هارون : چقدر است ؟
امام علیه السلام : در حدود ده هزار دینار.
هارون : پسر عمو! آنقدر پول در اختیارت مى گذارم كه پسران و دخترانت را به ازدواج درآورى و باغهایتان را آباد كنید.
امام علیه السلام : در این صورت شرط خویشاوندى را مراعات كرده اى . خداوند بر این نیت ، پاداش عنایت كند. ما با هم خویشاوندیم و پیوند نزدیك داریم . عباس جد شما، عموى پیغمبر و عموى جدم على علیه السلام است . بنابراین ما از یك نژادیم و با چنین نعمت و قدرتى كه خداوند در اختیار تو قرار داده انجام این گونه عملى از شما بدور نیست .
هارون : حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم .
امام علیه السلام : خداوند بر زمامداران واجب كرده از فقراء دستگیرى كنند، و قرض بدهكاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگینى را از دوش ‍ بیچارگان بردارند و به مستمندان نیكى و احسان كنند و تو شایسته ترین افراد به انجام این كارها هستى .
بار دیگر هارون گفت : این كارها را انجام خواهم داد. یا ابالحسن !
در این وقت موسى بن جعفر علیه السلام از جاى برخاست و هارون نیز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسید. سپس روى به جانب من و برادرانم امین و مؤ تمن گفت :
- ركاب پسر عمو و سرورتان را بگیرید تا سوار شود و لباسهایش را مرتب كنید و او را تا منزلش بدرقه كنید. در بین راه موسى بن جعفر پنهانى به من گفت :
- خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسید. هنگامى كه به خلافت رسیدى با فرزندم خوشرفتارى كن . بدین ترتیب ما حضرت را به خانه رسانیدیم و بازگشتیم . من جسورترین فرزند پدرم هارون بودم . وقتى كه مجلس خلوت شد گفتم :
- پدر! این مرد كه بود كه این همه درباره او احترام نمودى ؟ از جاى برخاستى ، به استقبالش شتافتى و او را در بالاى مجلس جاى دادى و خود پایین تر از او نشستى . به ما دستور دادى ركابش را بگیریم و تا منزلش بدرقه كنیم .
گفت : او به راستى امام و پیشواى مردم و حجت خداست .
گفتم : مگر این امتیازها مخصوص شما نیست ؟
گفت : نه ! من به ظاهر پیشواى مردم هستم . از راه غلبه و زور بر جامعه حكومت مى كنم . پسرم ! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است . ولى ریاست این حرفها را نمى فهمد. تو كه فرزند من هستى اگر در خلافت و ریاست من چشم طمع داشته باشى ، سر از پیكرت برمى دارم . سلطنت عقیم و خوشایند است و خویشاوندى نمى شناسد.
این جریان گذشت . وقتى كه هارون خواست از مدینه به مكه حركت كند، دستور داد كیسه اى سیاه كه در آن دویست دینار بود آوردند و به فضل بن ربیع گفت : این كیسه را به موسى بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالى ما خوب نیست ، بیشتر از این نتوانستم به شما كمك كنم .
در آینده نزدیك احسان بیشترى به شما خواهم كرد.
من از جا برخاستم و گفتم :
- چگونه است ! فرزندان مهاجر و انصار و سایرین بنى هاشم و كسانى كه حسب و نسب آنها را نمى شناسى ، پنج هزار دینار یا چیزى كمتر از آن جایزه دادى ، اما موسى بن جعفر را با آن همه احترام و تجلیل كه از ایشان به عمل آوردى ، دویست دینار برابر با كمترین جایزه اى كه به مردم دادى ، به او مى دهى ؟
گفت : اى بى مادر! ساكت باش . اگر آنچه به او وعده دادم ، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمینان ندارم كه فردا صد هزار شمشیر زن ، از شیعیان و دوستان او در مقابل من قیام نكنند. تنگدستى او و خانواده اش براى ما و شما بهتر است از اینكه ثروت داشته باشند. (56)


سه شنبه 3/6/1388 - 22:20
دعا و زیارت
((48)) مناظره امام كاظم علیه السلام با هارون

روزى هارون الرشید (خلیفه مقتدر عباسى ) به امام كاظم علیه السلام گفت :
- چرا اجازه مى دهید مردم شما را به پیغمبر صلى الله علیه و آله نسبت بدهند؟ به شما بگویند فرزندان پیغمبر، با اینكه فرزندان على علیه السلام هستید، نه فرزندان پیغمبر؟ البته مسلم است شخص را به پدرش نسبت مى دهند و مادر به منزله ظرف است و نسل را پدر تولید مى كند نه مادر.
امام كاظم علیه السلام در پاسخ فرمود: خلیفه ! اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده شود و دختر تو را خواستگارى كند، به او مى دهى ؟
گفت : سبحان الله ! چرا ندهم ؟ البته كه مى دهم و بدینوسیله بر عرب و عجم افتخار مى كنم .
امام علیه السلام فرمود: پیغمبر هرگز از من خواستگارى نمى كند و من نیز دخترم را به او تجویز نمى كنم .
هارون گفت : چرا؟
امام علیه السلام فرمود: چون پیامبر صلى الله علیه و آله پدر بزرگ من است .
هارون گفت :
- احسنت ! آفرین ! پس چگونه خود را فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله مى دانید با اینكه پیغمبر صلى الله علیه و آله فرزند پسرى نداشت ؟ و نسل از پسر است نه از دختر.
شما فرزند دختر هستید كه فرزند دختر نسل به شمار نمى رود.
امام علیه السلام فرمود:
- تو را به حق قبر پیامبر صلى الله علیه و آله و كسى كه در آن مدفون است سوگند، مرا از پاسخ این سؤ ال معذور بدار.
هارون گفت :
- غیر ممكن است . باید بر گفتار خود دلیل بیاورى و اثبات كنى كه شما فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله هستید. تا از قرآن دلیل بیان نكنید، عذرتان پذیرفته نیست و شما به همه علوم قرآن آشنایید.
امام علیه السلام فرمود: حاضرى پاسخ این پرسش تو را بدهم ؟
هارون گفت : بگو.
امام علیه السلام فرمود: ((بسم الله الرحمن الرحیم ؛ و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنین و زكریا و یحیى و عیسى )) . (54) آن گاه امام علیه السلام پرسید: پدر عیسى كیست ؟
هارون گفت : عیسى پدر نداشت .
امام علیه السلام فرمود: در این آیه خداوند از طرف مادر عیسى ، مریم ، كه فاطمه زیاد با حضرت ابراهیم دارد، در عین حال عیسى را از فرزندان ابراهیم شمرده است . همچنین ما نیز از طرف مادرمان ، فاطمه ، فرزند پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله هستیم . (55)


((49)) شیعه امام كش
سه شنبه 3/6/1388 - 22:20
دعا و زیارت
((47)) راز صله رحم و طول عمر

شعیب عقر قوفى مى گوید:
... من با یعقوب (اهل مغرب ) كه براى زیارت به مكه آمده بود، محضر امام كاظم علیه السلام رسیدیم . امام نگاهش كه به یعقوب افتاد، فرمود:
- اى یعقوب ! تو دیروز به اینجا وارد شدى و میان تو و برادرت اسحاق در فلان محل درگیرى پیش آمد و كار به جایى رسید كه همدیگر را دشنام دادید. شما نباید مرتكب كار زشت و قبیحى شوید. فحش دادن و ناسزا گفتن به برادران دینى ، از آیین ما و پدران و نیاكان ما بدور است و ما به هیچ یك از شیعیان خود اجازه نمى دهیم كه چنین رفتارى را داشته باشند. از خداى یگانه بپرهیز و تقوا داشته باش . اى یعقوب ! به زودى مرگ بین تو و برادرت (به خاطر قطع رحم )، جدایى خواهد افكند.
برادرت اسحاق در همین سفر پیش از آنكه به نزد خانواده خود برگردد خواهد مرد و تو نیز از رفتارت پشیمان خواهى شد.
شما قطع رحم كردید و نسبت به یكدیگر قهر هستید، بدین جهت خداوند عمر شما را كوتاه نمود.
یعقوب گفت : فدایت شوم ! اجل من كى خواهد رسید؟
امام فرمود: اجل تو نیز رسیده بود ولى چون تو در فلان منزل به عمه ات خدمت كردى و بواسطه هدیه او را خوشحال نمودى ، بخاطر این صله رحم خداوند بیست سال بر عمر تو افزود.
شعیب مى گوید: پس از مدتى یعقوب را در مكه دیدم . احوالش را پرسیدم . او گفت :
- برادرم ، همانطور كه امام علیه السلام گفته بود، پیش از آنكه به خانه خود برسد وفات یافت و در همین راه به خاك سپرده شد

سه شنبه 3/6/1388 - 22:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته