• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2429
تعداد نظرات : 346
زمان آخرین مطلب : 2899روز قبل
دعا و زیارت
)) قناعت از دیدگاه سلمان فارسى

روزى سلمان ، اباذر را به مهمانى دعوت كرد و اباذر نیز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وى رفت . هنگام صرف غذا سلمان چند تكه نان خشك را از كیسه بیرون آورد و آنها را تر كرد و جلوى اباذر گذاشت . هر دو با هم مشغول میل غذا شدند. اباذر گفت :
- اگر این نان نمك نیز داشت خوب بود. سلمان برخاست و از منزل بیرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقدارى نمك گرو گذاشت و براى اباذر نمك آورد. اباذر نمك را بر نان مى پاشید و هنگام خوردن مى گفت : شكر و سپاس خداى را كه چنین صفت قناعت را به ما عنایت فرموده است .
سلمان گفت : اگر قناعت داشتیم ، ظرف آبم به گرو نمى رفت .(77)

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:3
دعا و زیارت
((66)) امانت دارى

عبدالرحمن پسر سیابه مى گوید:
هنگمى كه پدرم از دنیا رفت ، یكى از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم . مرا تسلیت داد و گفت :
- عبدالرحمن ! آیا پدرت چیزى از خود بجاى گذاشته ؟
گفتم : نه !
در این وقت كیسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد و گفت :
- این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمایه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات خود برسان ، اصل پول را به من برگردان .
من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم . شب كه شد پیش یكى از دوستان پدرم رفتم . او برایم مقدارى قماش خرید و مغازه اى برایم تهیه كرد و من در آنجا به كسب و كار مشغول شدم و خداوند هم بركت داد و روزى زیادى نصیب من فرمود. تا اینكه موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد به زیارت خانه خدا بروم . اول نزد مادرم رفته و گفتم مایلم به حج بروم . مادرم گفت :
- اگر چنین تصمیمى دارى ، پول فلانى را بده . سپس به مكه برو. من آن پول را آماده كردم و به آن مرد دادم . چنان خوشحال شد كه انگار پول راه به او بخشیده ام . چرا كه انتظار پرداخت آن را نداشت .
آن گاه به من گفت : شاید این پول كم بود كه برگرداندى . اگر چنین است بیشتر به تو بدهم .
گفت : نه ! دلم مى خواهد به مكه بروم از این رو مایل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم .
بعد از آن به مكه رفتم . پس از انجام اعمال حج به مدینه بازگشتم و به همراه عده اى خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم . چون من جوان و كم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم . هر یك از مردم سؤ الى مى كردند و حضرت جواب مى دادند. همین كه مجلس خلوت شد، نزدیك رفتم . فرمود: كارى داشتى ؟
عرض كردم : فدایت شوم ! من عبدالرحمن پسر سیابه هستم .
فرمود: حال پدرت چگونه است ؟
عرض كردم : از دنیا رفت !
امام صادق علیه السلام خیلى افسرده شد و براى او طلب رحمت كرد و سپس فرمود: آیا از مال دنیا به جاى گذاشته است ؟
گفتم : نه ! چیزى از خود به جاى نگذاشته است .
فرمود: پس چگونه به حج رفتى ؟
من داستان رفیق پدرم و هزار درهم را كه من داده بودم به عرض حضرت رساندم . امام علیه السلام مهلت نداد سخنم را تمام كنم . در میان سخنم پرسید:
- هزار درهم پول آن مرد را چه كردى ؟
عرض كردم : به صاحبش رد كردم .
فرمود: آفرین ! كار خوبى كردى . آن گاه فرمود:
- مى خواهى تو را سفارش و نصیحتى كنم ؟
عرض كردم : آرى !
امام علیه السلام فرمود: ((علیك بصدق الحدیث و اداء الامانة ...))
((همواره راستگو و امانتدار باش ...)) اگر به این وصیت عمل كنى ، در اموال مردم شریك خواهى شد. در این هنگام میان انگشتان خود را جمع كرد و فرمود:
- این چنین شریك آنها مى شوى .
عبدالرحمن مى گوید: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل كردم . در نتیجه وضع مالیم خوب شد و بجایى رسید كه در یك سال سیصد هزار درهم زكات پرداختم .(76)


چهارشنبه 4/6/1388 - 10:3
دعا و زیارت
65)) فكر پلید

در زمان حكومت موسى هادى (چهار خلیفه بنى عباس ) مرد توانگرى در بغداد زندگى مى كرد. وى همسایه اى نسبتا فقیرى داشت كه همیشه به ثروت او حسد مى برد و براى اینكه به همسایه توانگرش آسیبى برساند از هیچ گونه تهمت نسبت به وى كوتاهى نمى كرد. ولى هر چه تلاش مى كرد به مقصد پلید خود نمى رسید. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خویشتن را در شكنجه سخت مى دید. پس از آن كه از همه تلاش و كوشش ناامید شد. تصمیم گرفت نقشه خطرناكى را پیاده كند، لذا غلام كوچكى را خرید و تربیت كرد تا اینكه غلام جوانى نیرومند گشت . روزى به غلام گفت : فرزندم ! من تو را براى انجام كار مهمى خریده ام و به خاطر آن مساءله این همه زحمتها را تحمل كرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام . در انجام آن كار چگونه خواهى بود؟ اى كاش مى دانستم آن گاه كه به تو دستور دادم ، هدفم را تاءمین مى كنى و مرا به مقصود مى رسانى یا نه ؟ غلام گفت : اى آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه مى توانم بكنم ؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضایت تو در این است كه خود را به آتش بزنم و بسوزانم یا خود را در آب انداخته و غرق بسازم ، حتما این كارها را انجام مى دهم ...
همسایه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش ‍ كشید و چهره اش را بوسید و گفت :
- امیدوارم كه لیاقت انجام خواسته مرا داشته باشى و مرا به مقصودم برسانى .
غلام گفت : مولایم ! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بكوشم . همسایه حسود گفت : هنوز وقت آن نرسیده . یك سال گذشت روزى او را خواست و گفت :
- غلام ! من تو را براى این كار مى خواستم . همسایه ام خیلى ثروتمند شده و من از این جریان فوق العاده ناراحتم ! مى خواهم او كشته شود.
غلام مانند یك ماءمور آماده گفت : اجازه بدهید هم اكنون او را بكشم .
حسود اظهار داشت : نه ! این طور نمى خواهم ؛ زیرا مى ترسم توانایى كشتن او را نداشته باشى و اگر هم او را بكشى ، مرا را قاتل دانسته ، مرا بجاى او بكشند و در نتیجه به هدفم نمى رسم . لكن نقشه اى كشیده ام و آن این كه مرا در پشت بام او بكشى تا به این وسیله او را دستگیر نمایند و در عوض من او را قصاصش كنند. غلام گفت : این چگونه كارى است ؟ شما با خودكشى مى خواهید آرامش روح داشته باشید. گذشته از این شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان ترید. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت این حرفها را كنار بگذارد من تو را به خاطر همین عمل تربیت كرده ام . من از تو راضى نمى شوم مگر اینكه فرمانم را اطاعت كنى . هر چه غلام التماس كرد مولاى حسودش از این فكر پلید صرف نظر كند فایده اى نداشت . در اثر اصرار زیاد غلام را به انجام این عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نیز به او داد. و گفت : پس از پایان كار، این پولها را بردار و به هر كجا كه مى خواهى برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت :
- خودت را براى انجام كارى كه از تو خواسته ام آماده كنى . در اواخر شب بیدارت مى كنم . نزدیك سپیده دم غلامش را بیدار كرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسایه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابید و به غلام گفت : زود باش كار را تمام كن .
غلام ناچار كارد را بر حلقوم آقاى حسودش كشید و سر او را از تن جدا نمود و در حالى كه وى در میان خون دست و پا مى زد، غلام پایین آمده در رختخواب خود خوابید.
فرداى آن شب خانواده مرد حسود به جستجویش پرداختند و نزدیك غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسایه پیدا كردند! بزرگان محله را حاضر كردند. آنان نیز قضیه را مشاهده كردند. این ماجرا به موسى هادى رسید. خلیفه ، همسایه توانگر را احضار كرد و هر چه از وى بازجویى نمود مرد ثروتمند اظهار بى اطلاعى كرد. خلیفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گریخت . اتفاقا یكى از بستگان توانگر زندانى در اصفهان متصدى پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را دید. چون از كشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضیه را از وى پرسید. غلام نیز ماجرا را بدون كم و زیاد به او بازگو نمود. وى چند نفر را براى گفتار غلام شاهد گرفت . سپس او را پیش خلیفه فرستاد. غلام در آنجا نیز تمام داستان را از اول تا به آخر بیان نمود. خلیفه از این موضوع بسیار تعجب كرد. دستور داد زندانى را آزاد كردند و غلام را

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:2
دعا و زیارت
64)) دشمنى با خاندان على علیه السلام

هشام كلبى از پدرش نقل كرده كه مى گفت :
من مدتى را در میان بنى اود كه قبیله اى از بنى سعد هستند، زندگى نمودم . آنان به زن و فرزند خود دشنام دادن به على علیه السلام را مى آموختند. روزى مردى از آنها كه از طایفه عبدالله بن ادریس بود نزد حجاج بن یوسف آمد و سخنى گفت كه حجاج خیلى عصبانى شد و با تندى او را جواب داد. مرد گفت :
- حجاج ! با من چنین تندى نكن . زیرا هر فضیلتى كه قریش و قبیله بنى ثقیف از آن برخوردار باشد، در ما نیز شبیه آن هست .
حجاج : شما چه فضیلتى دارید؟
مرد: در میان ما كسى نیست كه زبان به بدگویى عثمان بگشاید و هرگز در قبیله ما سخن بدى به او گفته نشده است .
حجاج : درست است ، این یك فضیلت است .
مرد: در میان ما هرگز خارجى دیده نشده است .
حجاج : این هم فضیلت دیگرى است .
مرد: در جنگ همراه با على بن ابى طالب علیه السلام فقط یك نفر از ما شركت كرد و همین كار سبب شد وى از چشم ما بیفتد و گوشه گیر شود و نزد ما هیچ گونه ارزش و ارجى نداشته باشد.
حجاج : این هم فضیلتى است .
مرد: میان ما رسم است هركس بخواهد زن بگیرد اول از زوجه خود سؤ ال مى كند آیا على علیه السلام را دوست دارد و از او به خوبى یاد مى كند؟ اگر گفت آرى ! با او ازدواج نمى كند.
حجاج : درست است . این هم نوعى فضیلت است .
مرد: هیچ پسرى در قبیله ما به نام على ، حسن و حسین یافت نمى شود و هرگز دخترى را به اسم فاطمه نامگذارى نكرده ایم .
حجاج : این هم فضیلتى است .
مرد: وقتى حسین به جانب عراق آمد، زنى از قبیله ما نذر كرد اگر او كشته شود، ده شتر قربانى كند. وقتى كه كشته شد به نذر خود عمل نمود.
حجاج : مورد قبول است .
مرد: مردى از قبیله ما را دعوت به بیزارى و لعن على علیه السلام نمودند. او گفت كه من از گفته هاى شما بیشتر انجام مى دهم : نه تنها از على بلكه از حسن و حسین نیز بیزارم و آنان را هم لعن مى كنم .
حجاج : درست است . این هم فضیلت دیگرى است .
مرد: خلیفه مسلمانان - عبدالملك - ما را بسیار احترام مى كرد، بطورى كه درباره ما مى گفت شما یاوران وفادار من هستید.
حجاج : درست است ، این هم امتیاز دیگرى است .
مرد: در كوفه جذابیت و ملاحتى به اندازه جذابیت و ملاحت قبیله بنى اود وجود ندارد. حجاج در این وقت خندید و آتش غضب او فرو نشست . هشام كلبى نیز از قول پدرش نقل مى كند كه خداوند به خاطر كارهاى زشت قبیله بنى اود نعمت ملاحت و جذابیت را از آنان گرفت .(74)

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:2
دعا و زیارت
((63)) شیوه مردان بزرگ

روزى مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت . در حالیكه عمامه و پیراهنى از كرباس بر تن داشت . مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت ، زباله اى (كلوخ ) به طرف او پرتاب كرد.
مالك اشتر بدون اینكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش ‍ نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت .
مالك مقدارى دور شده بود. یكى از رفقاى مرد بازارى كه مالك را مى شناخت به او گفت :
- آیا این مرد را كه به او توهین كردى شناختى ؟
مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر این شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالك اشتر از صحابه معروف امیرالمؤ منین بود.
همین كه بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالك اشتر دوید تا از او عذرخواهى كند. مالك را دید كه وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالك انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید.
مالك اشتر گفت : چرا چنین مى كنى ؟
بازارى گفت : از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى .
مالك اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اینكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدایت نماید.(73)

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:1
دعا و زیارت
قسمت دوم : معاصرین چهارده معصوم ، نكته ها و گفته ها
((61)) لقمان امت

روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله به اصحابش فرمود:
كدام یك از شما تمام عمرش را روزه مى دارد؟
سلمان فارسى عرض كرد: من ، یا رسول الله !
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: كدام یك از شما در تمام عمر شب زنده دار است ؟
سلمان : من ، یا رسول الله !
حضرت فرمود: كدام یك از شما هر شب قرآن را ختم مى كند؟
سلمان : من ، یا رسول الله !
در این وقت یكى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله خشمگین گشته و گفت :
یا رسول الله ! سلمان خود یك مرد عجم (ایرانى ) است و مى خواهد به ما طایفه قریش فخر بفروشد. شما فرمودى كدام از شما همه عمرش را روزه مى دارد. گفت من ، با اینكه بیشتر روزها را غذا مى خورد و فرمودى كدام از شما همه شبها بیدار است ؟ گفت من در صورتى كه بسیارى از شبها مى خوابد و فرمودى كدام از شما هر روز یك ختم قرآن مى خواند؟ گفت من ، و حال آنكه بیشتر روزها ساكت است .
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
خاموش باش اى فلانى ! تو كجا و لقمان حكیم كجا؟! از خود سلمان بپرس تا تو را آگاه سازد. در این وقت مرد روى به سلمان كرد و گفت :
اى سلمان ! تو نگفتى همه روز را روزه مى دارى ؟
سلمان : بلى ! من گفتم .
مرد: در صورتى كه من دیده ام كه بیشتر روزها تو غذا مى خورى .
سلمان : چنین نیست كه تو گمان مى كنى . من در هر ماه سه روز روزه مى گیرم و خداوند متعال مى فرماید:
((من جاء بالحسنة فله عشر اءمثالها)).
هر كس كار نیكى انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد.
علاوه ماه شعبان را تا رمضان روزه مى گیرم بدین ترتیب من مثل اینكه تمام عمرم را روزه مى دارم .
مرد: تو نگفتى تمام عمرم را شب زنده دارم ؟
سلمان : آرى ! من گفتم .
مرد: در حالى كه مى دانم بسیارى از شبها را در خوابى
سلمان : چنان نیست كه فكر مى كنى . من از دوستم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه مى فرمود:
هر كس با وضو بخوابد گویا همه شب را احیاء كرده مشغول عبادت بوده است و من همیشه با وضو مى خوابم
مرد: آیا تو نگفتى هر روز همه قرآن را مى خوانى ؟
سلمان : آرى ! من گفتم .
مرد: در صورتى كه تو در بسیارى از روزها ساكت هستى ؟
سلمان : چنان نیست كه تو مى پندارى زیرا كه من از محبوبم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه به على علیه السلام فرمود:
اى على ! مثل تو در میان امت من مثل سوره ((قل هو الله احد)) است هر كس آن را یك بار بخواند یك سوم قرآن را خوانده است و هر كس دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده و هر كس سه بار بخواند همه قرآن را خوانده است
اى على ! هر كه تو را به زبانش دوست بدارد دو سوم ایمان را داراست و هر كس با زبان و دل دوست بدارد و با دستش یاریت كند ایمانش كامل است .
سوگند به خدایى كه مرا به حق فرستاده اگر همه اهل زمین تو را دوست مى داشتند چنانچه اهل آسمان تو را دوست دارند خداوند هیچ كس را به آتش جهنم عذاب نمى كرد و من هر روز سوره ((قل هو الله احد)) را سه بار مى خوانم .
آن گاه مرد معترض از جا برخاست و لب فرو بست . مانند اینكه سنگى به دهانش زده باشند.(71)


سه شنبه 3/6/1388 - 22:28
دعا و زیارت
((60)) یك ماءموریت كاملا محرمانه

بشر پسر سلیمان كه از فرزندان ابو ایوب انصارى و یكى از شیعیان مخلص و همسایه امام على النقى و امام حسن عسكرى علیه السلام بود مى گوید: روزى كافور، خدمتگزار حضرت على النقى علیه السلام نزد من آمد و گفت : امام تو را به حضورش خواسته است چون خدمت حضرت رسیدم و در مقابلش نشستم ، فرمود:
اى بشر! تو از فرزندان انصار هستى . از همان دودمانى كه در مدینه به یارى پیغمبر خدا برخاستند و محبت ما اهلبیت همیشه در خاندان شما بوده است . بدین جهت شما مورد اطمینان ما مى باشید. اكنون ماءموریت كاملا محرمانه اى را بر عهده تو مى گذارم كه فضیلت ویژه اى براى تو است و با انجام آن بر دیگر شیعیان امتیازى داشته باشى .
پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رومى نوشت مهر كرد و به من داد و كیسه زرد رنگى كه دویست و بیست دینار سكه طلا در آن بود بیرون آورد سپس فرمود:
این كیسه طلا را نیز بگیر و به سوى بغداد حركت و صبح روز فلان ، در كنار پل فرات حاضر باش هنگامى كه قایقهاى حامل اسیران به آنجا رسید، مى بینى گروهى از كنیزان را براى فروش آورده اند. عده اى از نمایندگان ارتش بنى عباس و تعداد كمى از جوانان عرب به قصد خرید در آنجا گرد آمده اند و هر كدام سعى دارد بهترینش را بخرد.
در این موقع تو نیز شخصى به نام عمر بن زید (برده فروش ) را مرتب زیر نظر داشته باش . او كنیزى را براى فروش به مشتریان عرضه مى كند كه داراى نشانه هاى چنین و چنان است ؛ از جمله : دو لباس حریر پوشیده و به شدت از نامحرمان پرهیز مى كند. هرگز اجازه نمى دهد كسى به او نزدیك شود یا چهره او را ببیند.
آن گاه صداى ناله او را از پس پرده مى شنوى كه به زبان رومى گوید: واى كه پرده عصمتم دریده شد و شخصیتم از بین رفت .
یكى از مشتریان به برده فروش خواهد گفت : من او را به سیصد دینار مى خرم زیرا عفت و حجابش مرا به خرید وى بیشتر علاقمند كرد. كنیز به او خواهد گفت : من به تو میل و رغبت ندارم اگر چه در قیافه حضرت سلیمان ظاهر شوى و داراى حشمت و سلطنت او باشى دلت بر اموالت بسوزد و بیهوده پول خود را خرج نكن !
برده فروش مى گوید، پس چه باید كرد؟ تو كه با هیچ مشترى راضى نمى شوى ؟ من ناگزیرم تو را بفروشم .
كنیز اظهار مى كند چرا شتاب مى كنى ؟ بگذار خریدارى كه قلبم به وفا و صفاى او آرام گیرد و دل بخواه من باشد پیدا شود.
در این وقت نزد برده فروش برو و به او بگو یكى از بزرگان نامه اى به خط و زبان رومى نوشته و در آن بزرگوارى ، سخاوت ، نجابت و دیگر اخلاق خویش را بیان داشته است . اكنون این نامه را به كنیز بده تا بخواند و از خصوصیات و اخلاص نویسنده آن آگاه گردد. اگر مایل شد من از طرف نویسنده نامه وكالت دارم این كنیز را براى ایشان بخرم .
بشر مى گوید: من از محضر امام خارج شدم و به سوى بغداد حركت كردم و همه دستورات امام را انجام دادم .
وقتى نامه در اختیار كنیز قرار گرفت نامه را خواند و از خوشحالى به شدت گریست . روى به عمر بن زید برده فروش كرد و گفت :
باید مرا به صاحب این نامه بفروشى من به او علاقمندم . قسم به خدا! اگر مرا به او نفروشى خودكشى مى كنم و تو مسؤ ول هلاكت جان من خواهى بود. این قضیه سبب شد تا من در قیمت آن بسیار گفتگو كنم و سرانجام به همان مبلغى كه مولایم (امام ) به من داده بود به توافق رسیدیم . من پولها را به او دادم و او نیز كنیز را كه بسیار شاد و خرم بود، به من تحویل داد.
من همراه آن بانو به منزلى كه براى وى در بغداد اجاره كرده بودم آمدیم ؛ اما كنیز از نهایت خوشحالى آرامش نداشت نامه حضرت را از جیبش بیرون مى آورد و مرتب مى بوسید. آن را بر دیدگانش مى گذاشت و به صورتش ‍ مى مالید.
گفتم : اى بانو! من از تو درشگفتم . چطور نامه اى را مى بوسى كه هنوز صاحبش را ندیده و نمى شناسى ؟
گفت : اى بیچاره كم معرفت نسبت به مقام فرزندان پیغمبران ! خوب گوش ‍ كن و به گفتارم دل بسپار تا حقیقت براى تو روشن گردد.
خاطرات شگفت انگیز یك دختر خوشبخت !
نام من ملكیه دختر یشوعا هستم . پدرم فرزند پادشاه روم است . مادرم از فرزندان شمعون صفا وصى حضرت عیسى علیه السلام و از یاران آن پیغمبر به شمار مى آید. خاطرات عجیب و حیرت انگیزى دارم كه اكنون براى تو نقل مى كنم :
- من دخترى سیزده ساله بودم كه پدر بزرگم - پادشاه روم - خواست مرا به پسر برادرش تزویج كند.
سیصد نفر از رهبران مذهبى و رهبانان نصارا كه همه از نسل حواریون حضرت عیسى علیه السلام بودند و هفتصد نفر از اعیان و اشراف كشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملكت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان - در قصر امپراطور روم - جشن شكوهمند ازدواج من آغاز گردید. آن گاه تخت شاهانه اى را كه با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روى چهل پایه قرار دادند. داماد را با تشریفات ویژه اى روى تخت نشاندند و صلیبها را بر بالاى آن نصب كردند و خدمتگزاران كمر به خدمت بستند و اسقفها در گرداگرد داماد حلقه وار ایستادند. انجیل را باز كردند تا عقد ازدواج را مطابق آئین مسیحیت بخوانند. ناگهان صلیبها از بالا بر زمین افتادند و پایه هاى تخت درهم شكست داماد نگون بخت بر زمین افتاد و بیهوش گشت رنگ از رخسار اسقفها پرید و لرزه بر اندامشان افتاد بزرگ اسقفها روى به پدرم كرد و گفت : پادشاها! این حادثه نشانه نابودى مذهب مسیح و آیین شاهنشاهى است چنین كارى را نكن و ما را نیز از انجام این مراسم شوم معاف بدار! پدربزرگم نیز این واقعه را به فال بد گرفت . در عین حال دستور داد پایه هاى تخت را درست كنند و صلیبها را در جایگاه خود قرار دهند برادر داماد بخت برگشته را روى تخت بگذارند بار دیگر مراسم عقد را برگزار نمایند. هر طور است مرا به ازدواج درآورند تا این نحس و شومى به میمنت داماد از خانواده آنها برطرف شود.
مجلس جشن بار دیگر به هم ریخت
به فرمان امپراطور روم بار دیگر مجلس را آراستند. صلیبها در جایگاه خود قرار گرفت . تخت جواهر نشان بر روى چهل پایه استوار گردید. داماد جدید را بر تخت نشاندند بزرگان لشكرى و كشورى آماده شدند تا مراسم این ازدواج شاهانه انجام گیرد. اما همین كه انجیل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را مطابق آیین مسیحیت بخوانند.
ناگهان حوادث وحشتناك گذشته تكرار شد صلیبها فرو ریخت پایه هاى تخت شكست داماد بدبخت از تخت بر زمین افتاد و از هوش رفت . مهمانان سراسیمه پراكنده شدند و مجلس جشن به هم ریخت و بدون آنكه پیوند ازدواج ما صورت بگیرد پدربزرگم افسرده و غمناك از قصر خارج شد و به حرمسرا رفت و پرده ها را انداخت .))
رؤ یاى سرنوشت ساز
من نیز به اتاق خود برگشتم شب فرا رسید. به خواب رفتم در آن شب خوابى دیدم كه سرنوشت آینده ام را رقم زد.
در خواب دیدم ؛ حضرت عیسى علیه السلام و شمعون صفا و گروهى از حواریون در قصر پدربزرگم گرد آمده اند و در جاى تخت منبرى بسیار بلند كه نور از آن مى درخشید قرار دارد.
در این وقت ، حضرت محمد صلى الله علیه و آله و داماد و جانشین آن حضرت على علیه السلام و جمعى از فرزندانش وارد قصر شدند حضرت عیسى علیه السلام از آنان استقبال نمود و حضرت محمد صلى الله علیه و آله را به آغوش گرفت و معانقه كرد. در آن حال حضرت محمد صلى الله علیه و آله فرمود:
اى روح الله ! من آمده ام ملیكه دختر وصى تو شمعون را براى این پسرم (امام حسن عسكرى علیه السلام ) خواستگارى كنم .
حضرت عیسى علیه السلام نگاهى به شمعون كرده و گفت :
اى شمعون سعادت به تو روى آورده با این ازدواج مبارك موافقت كن و نسل خودت را با نسل آل محمد صلى الله علیه و آله پیوند بزن !
شمعون اظهار داشت : اطاعت مى كنم .
سپس حضرت محمد صلى الله علیه و آله در بالاى منبر قرار گرفت و خطبه خواند و مرا به فرزندش (امام حسن عسكرى علیه السلام ) تزویج نمود.
حضرت عیسى علیه السلام حواریون و فرزندان حضرت محمد صلى الله علیه و آله همگى گواهان این ازدواج بودند.
هنگامى كه از خواب بیدار شدم از ترس جان خوابم را به پدر و پدربزرگم نگفتم زیرا ترسیدم از خوابم آگاه شوند مرا بكشند.
بدین جهت ماجراى خوابم را در سینه ام پنهان كردم به دنبال آن آتش محبت امام حسن عسكرى علیه السلام چنان در كانون دلم شعله ور گشت كه از خوردن و آشامیدن بازماندم كم كم رنجور و ضعیف گشتم عاقبت بیمار شدم دكترى در كشور روم نماند مگر آن كه پدربزرگم براى معالجه من آورد ولى هیچ كدام سودى نبخشید چون از معالجه ها ماءیوس شد از روى محبت گفت : نور چشمم ! آیا در دلت آرزویى هست تا بر آورده سازم ؟ گفتم :
- پدر مهربانم ! درهاى نجات را به رویم بسته مى بینم . اما اگر از شكنجه و آزار اسیران مسلمان كه در زندان تواند دست بردارى و آنان را از قید و بند زندان آزاد سازى امیدوارم حضرت عیسى علیه السلام و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم خواهش مرا قبول كرد و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كم كم غذا خوردم پدرم خوشحال شد و بیشتر از پیش با اسیران مسلمان مدارا نمود.
رؤ یاى دوم پس از چهارده شب
بعد از چهارده شب بار دیگر در خواب دیدم كه بانوى بانوان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام و مریم خاتون و هزار نفر از حواریون بهشت تشریف آوردند. حضرت مریم روى به من فرمود: این سرور بانوان جهان ، مادر همسر تو است .
من دامن حضرت زهرا علیهاالسلام را گرفته و گریستم و از نیامدن امام حسن عسكرى علیه السلام به دیدنم شكایت كردم .
حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود:
تا وقتى كه تو در دین نصارا هستى فرزندم بدیدار تو نخواهد آمد و این خواهرم مریم از دین تو به خدا پناه مى برد. حال اگر مى خواهى خدا و حضرت عیسى علیه السلام و مریم از تو راضى شوند و فرزندم به دیدارت بیاید به یگانگى خداوند و رسالت پدرم حضرت محمد صلى الله علیه و آله اقرار كن و كلمه شهادتین (اءشهد ان لا اله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله ) را بر زبان جارى ساز. وقتى این كلمات را گفتم فاطمه علیهاالسلام مرا به آغوش كشید. روحم آرامش یافت و حالم بهتر شد. آن گاه فرمود:
اكنون در انتظار فرزندم حسن عسكرى علیه السلام باش . به زودى او را به دیدارت مى فرستم .
سومین رؤ یا و دیدار معشوق
آن روز به سختى پایان پذیرفت . با فرا رسیدن شب به خواب رفتم . شاید به دیدار دوست نایل شوم . خوشبختانه امام حسن عسگرى علیه السلام را در خواب دیدم و به عنوان شكوه گفتم :
- اى محبوب دلم ! چرا بر من جفا كردى و در این مدت به دیدارم نیامدى ؟ من كه جانم را در راه محبت تو تلف كردم .
فرمود: نیامدن من به دیدارت هیچ علتى نداشت ، جز آنكه تو در مذهب نصارا بودى و در آیین مشركان به سر مى بردى حال كه اسلام پذیرفتى من هر شب به دیدارت خواهم آمد تا اینكه خداوند ما را در ظاهر به وصال یكدیگر برساند.
از آن شب تاكنون هیچ شبى مرا از دیدارش محروم نكرده است و پیوسته در عالم رؤ یا به دیدار آن معشوق نایل گشته ام .
ماجراى اسیرى دختر امپراطور روم
بشر مى گوید: پرسیدم چگونه به دام اسارت افتادید؟
جواب داد:
در یكى از شبها در عالم رؤ یا امام حسن عسكرى علیه السلام به من فرمود: پدربزرگ تو در همین روزها سپاهى به جنگ مسلمانان مى فرستد و خودش ‍ نیز با سپاهیان به جبهه نبرد خواهد رفت . تو هم از لباس زنانى كه براى خدمت در پشت جبهه در جنگ شركت مى كنند بپوش و بطور ناشناس ‍ همراه زنان خدمتگزار به سوى جبهه حركت كن تا به مقصد برسى .
پس از چند روز سپاه روم عازم جبهه نبرد شد. من هم مطابق گفته امام خود را به پشت جبهه رساندم .
طولى نكشید كه آتش جنگ شعله ور شد. سرانجام سربازان خط مقدم اسلام ما را به اسارت گرفتند.
سپس با قایقها به سوى بغداد حركت كردیم چنانكه دیدى در ساحل رود فرات پیاده شدیم و تاكنون كسى نمى داند كه من نوه قیصر امپراطور روم هستم تنها تو مى دانى آن هم به خاطر اینكه خودم برایت بازگو كردم .
البته در تقسیم غنایم جنگى به سهم پیرمردى افتادم . وى نامم را پرسید چون نمى خواستم شناخته شوم خود را معرفى نكردم فقط گفتم نامم نرجس است .
بشر مى گوید: پرسیدم جاى تعجب است ! تو رومى هستى ؛ اما زبان عربى را بخوبى مى دانى .
گفت :
آرى ! پدربزرگم در تربیت من بسیار سعى و كوشش داشت و مایل بود آداب ملل و اقوام را یاد بگیرم لذا دستور داد خانمى را كه به زبان عربى آشنایى داشت و مترجم او بود، شب و روز زبان عرب را به من بیاموزد. از این رو زبان عربى را بخوبى یاد گرفتم و توانستم به زبان عربى صحبت كنم .
ملیكه خاتون و هدیه آسمانى
بشر مى گوید:
- پس از توقف كوتاه از بغداد به سامراء حركت كردیم . هنگامى كه او را خدمت امام على النقى علیه السلام بردم ، حضرت پس از احوالپرسى مختصر فرمود:
چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمد صلى الله علیه و آله و خاندان او را به شما نشان داد؟
پاسخ داد:
اى پسر پیغمبر! چه بگویم درباره چیزى كه شما به آن از من آگاه ترید!
سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام مى خواهم هدیه اى به تو بدهم . ده هزار سكه طلا یا مژده مسرت بخشى كه مایه شرافت همیشگى و افتخار ابدى توست كدامش را انتخاب مى كنى ؟
عرض كرد: مژده فرزندى به من بدهید.
فرمود: تو را بشارت باد به فرزندى كه به خاور و باختر فرمانروا گردد و زمین را پر از عدل و داد كند پس از آنكه با ظلم و جور پر شده باشد. (69)
ملیكه عرض كرد: پدر این فرزند كیست ؟
حضرت فرمود:
پدر این فرزند شایسته همین شخصیتى است كه رسول خدا صلى الله علیه و آله در فلان وقت در عالم خواب تو را براى خواستگارى نمود. سپس امام هادى علیه السلام پرسید: در آن شب حضرت مسیح علیه السلام و جانشینش تو را به چه كسى تزویج كردند؟
عرض كرد: به فرزند شما، امام حسن عسكرى علیه السلام .
فرمود: او را مى شناسى ؟
عرض كرد: از آن شبى كه به وسیله حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام مسلمان شدم ، شبى نبود كه آن حضرت به دیدارم نیامده باشد.
پایان انتظار وصال
سخن كه به اینجا رسید امام على النقى علیه السلام به (كافور) خادم خود فرمود: خواهرم حكیمه را بگو نزد من بیاید چون حكیمه خاتون محضر امام رسید، حضرت فرمود:
- خواهرم ! این است آن بانوى گرامى كه در انتظارش بودم .
تا حكیمه خاتون این جمله را شنید، ملیكه را به آغوش گرفت . روبوسى كرد و خیلى خوشحال شد.
آن گاه امام علیه السلام فرمود: خواهرم ! این بانو را به خانه ببر و مسایل دینى را به او یاد بده این نو عروس همسر امام عسكرى علیه السلام و مادر قائم آل محمد صلى الله علیه و آله است .(70)


سه شنبه 3/6/1388 - 22:27
دعا و زیارت
((59)) درود بر شما كه به اسرار آگاهید!

ابو هاشم مى گوید:
امام حسن عسكرى علیه السلام روزه مى گرفت . وقت افطار آنچه غلامش ‍ براى او غذا مى آورد ما هم با آن حضرت از آن غذا مى خوردیم و من با آن حضرت روزه مى گرفتم . در یكى از روزها ضعف بر من چیره شد. اتاق دیگر رفتم و روزه خود را با مقدارى نان خشك قندى شكستم . (67)
سوگند به خدا! هیچ كس از این جریان باخبر نبود. سپس به محضر امام حسن عسكرى علیه السلام آمدم و نشستم حضرت به غلام خود فرمود: غذایى به ابو هاشم بده بخورد او روزه نیست من لبخندى زدم فرمود: چرا مى خندى ؟ هرگاه خواستى نیرومند شوى گوشت بخور، نان خشك قندى قوت ندارد گفتم : خدا و پیامبرش و شما راست مى فرمایید (درود بر شما باد كه به اسرار آگاهید). آن گاه غذا خوردم ....(68)

سه شنبه 3/6/1388 - 22:26
دعا و زیارت
((58)) استخوان پیامبر و باران رحمت

در زمانى كه امام حسن عسكرى علیه السلام در زندان بود در سامراء قحط سالى شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه براى نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلى رفتند و دعا كردند ولى باران نیامد.
روز چهارم ((جاثلیق )) بزرگ اسقفهاى مسیحى با نصرانیها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبى بود. همین كه دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید بسیارى از مسلمانان از دیدن این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا كردند این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد ناگزیر دستور داد امام را به دربار آوردند خلیفه به حضرت گفت : به فریاد امت جدت برس كه گمراه شدند!
امام علیه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شك و تردید را به یارى خداوند از میان برمى دارم .
همان روز جاثلیق با راهب ها براى طلب باران بیرون آمد و امام حسن عسكرى علیه السلام نیز با عده اى از مسلمانان به سوى صحرا حركت نمود همین كه دید راهب دست به دعا بلند كرد به یكى از غلامان خود فرمود:
دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان اوست بیرون آور.
غلام ، دستور امام علیه السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامى را بیرون آورد امام علیه السلام استخوان را گرفت . آن گاه فرمود:
- حالا طلب باران كن !
راهب دست به دعا برداشت و تقاضاى باران نمود. این بار كه آسمان كمى ابرى بود، صاف شد و آفتاب طلوع كرد.
خلیفه پرسید: این استخوان چیست ؟
امام علیه السلام فرمود: این استخوان پیامبرى از پیامبران الهى است كه این مرد از قبر یكى از پیامبران خدا برداشته است . هرگاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت مى بارد.(66)
بدین گونه حقیقت بر همگان آشكار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا كردند.

سه شنبه 3/6/1388 - 22:26
دعا و زیارت
57)) عقاید مورد پسند

حضرت عبدالعظیم علیه السلام مى گوید:
محضر آقاى خودم امام على النقى الهادى علیه السلام رسیدم . همین كه چشمش به من افتاد فرمود: خوش آمدى اى اباالقاسم ! تو به راستى دوست ما هستى . عرض كردم : فرزند رسول خدا! مى خواهم دین خود را بر شما عرضه كنم . چنانچه این اعتقاد من مورد پسند شماست در آن ثابت قدم باشم تا بمیرم . فرمود: بگو!
عرض كردم : من معتقدم كه خداى تبارك و تعالى یگانه است و مانند او چیزى نیست و از حد ابطال و تشبیه بیرون است (خارج از حد نفى خدا و تشبیه او به موجودات است ). جسم ، صورت ، عرض و جوهر نیست ؛ بلكه او پدید آورنده جسمها و صورتگر صورتها و آفریننده همه عرض و جوهر است و آفریدگار و مالك هر چیز است و معتقدم به این كه محمد صلى الله علیه و آله بنده و پیامبر او و خاتم انبیاء است و بعد از او پیغمبر تا روز قیامت نیست و شریعت او پایان همه شریعتهاست و پس از شریعت او شریعتى نیست و معتقدم كه امام ، جانشین و پیشواى بعد از او امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام است و پس از او امام حسن علیه السلام و بعد از او امام حسین علیه السلام و بعد على بن الحسین علیه السلام سپس ‍ محمد بن على علیه السلام پس از آن جعفر بن محمد علیه السلام بعد از آن موسى بن جعفر علیه السلام و بعد على بن موسى علیه السلام سپس محمد بن على علیه السلام و بعد شما اى سرور من امام مى باشید.
آن گاه حضرت فرمود: پس از من فرزندم حسن است . چگونه خواهد بود حال مردم نسبت به جانشینى او؟
عرض كردم : مگر چطور مى شود سرورم ؟!
فرمود: به خاطر اینكه جانشین فرزندم ، دیده نخواهد شد و بردن نام مخصوص او (م ح م د) جایز نیست تا آن گاه كه ظهور كند و زمین را پر از عدل و داد نماید پس از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد. عرض كردم : به امامت ایشان هم اقرار مى كنم و مى گویم دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خداست نیز مى گویم معراج حق است . سؤ ال در قبر حق است . بهشت و جهنم حق است . صراط حق است و میزان حق است . روز قیامت خواهد آمد و شكى در آن نیست و خداوند مردگان را زنده مى كند اعتقاد دارم عملهاى واجب بعد از ولایت و دوستى شما، نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و امر بمعروف و نهى از منكر است .
امام هادى علیه السلام فرمود: اى اباالقاسم (كنیه حضرت عبدالعظیم )! به خدا سوگند، این است همان دینى كه خداوند براى بندگانش پسندیده و بر این اعتقاد پابرجا باش ! خداوند تو را بر گفتار استوار و محكم در دنیا و آخرت ثابت قدم بدارد.(65)

سه شنبه 3/6/1388 - 22:25
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته