• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2429
تعداد نظرات : 346
زمان آخرین مطلب : 2889روز قبل
دعا و زیارت
((36)) روش بزرگوارى

امام سجاد علیه السلام كنیزى داشت . روزى آب روى دست امام مى ریخت تا آن حضرت آماده نماز گردد. اتفاقا خسته شد و ظرف آب از دستش افتاد و بر سر امام آسیب رساند. حضرت سر بلند كرده و به سوى كنیز متوجه شد. كنیز گفت :
- ((و الكاظمین الغیظ.))
حضرت فرمود: من خشم خود را فرو بردم .
كنیز گفت : ((و العافین عن الناس )).
امام علیه السلام فرمود: خداوند تو را عفو كند. (یعنى من از تو گذشت كردم ).
كنیز گفت : ((و الله یحب المحسنین )). (41)
امام علیه السلام فرمود: برو كه در راه خداوند، عزیز و بزرگ و آزادى .(42)

سه شنبه 3/6/1388 - 22:13
دعا و زیارت
((34)) نصیحت پدرانه

امام زین العابدین علیه السلام به فرزندش (امام محمد باقر علیه السلام ) فرمود:
- فرزندم ! با پنج كس همنشینى و رفاقت مكن !
- از همنشینى با ((دروغگو)) پرهیز كن ؛ زیرا او مطالب را برخلاف واقع نشان مى دهد. دور را نزدیك و نزدیك را به تو دور جلوه مى دهد.
- از همنشینى با ((گناهكار و لاابالى )) بپرهیز؛ زیرا او تو را به بهاى یك لقمه یا كمتر از آن (مثلا به یك وعده لقمه ) مى فروشد.
- از همنشینى با ((بخیل )) پرهیز نما؛ كه او از كمك مالى به تو آن گاه كه بسیار به او نیازمندى ، مضایقه مى كند. (در نیازمندترین وقتها، تو را یارى نمى كند.)
- از همنشینى با ((احمق )) (كم عقل ) اجتناب كن ؛ زیرا او مى خواهد به تو سودى برساند ولى (بواسطه حماقتش ) به تو زیان مى رساند.
- از همنشینى با((قاطع رحم )) (كسى كه رشته خویشاوندى را مى برد) بپرهیز؛ كه او در سه جاى قرآن (38) مورد لعن و نفرین قرار گرفته است . (39)


سه شنبه 3/6/1388 - 22:12
دعا و زیارت
(33)) چگونه دعا كنیم

شخصى در محضر امام زین العابدین علیه السلام عرض كرد:
- الهى ! مرا به هیچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما!
امام علیه السلام فرمود: هرگز چنین دعایى مكن ! زیرا كسى نیست كه محتاج دیگرى نباشد و همه به یكدیگر نیازمندند.
بلكه همیشه هنگام دعا بگو:
- خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نیازمند مساز!(37)


سه شنبه 3/6/1388 - 22:11
دعا و زیارت
((32)) امام زین العابدین علیه السلام و اهمیت عبادت (35)

فاطمه دختر على علیه السلام روزى امام زین العابدین علیه السلام را دید كه وجود نازنین او در اثر كثرت عبادت رنجور و ناتوان گردیده است . بدون درنگ پیش جابر آمد و گفت :
- جابر! اى صحابه رسول خدا! ما بر گردن شما حقوقى داریم . یكى از آنها این است كه اگر ببینى كسى از ما خود را از بسیارى عبادت و پرستش به هلاكت مى رساند، او را تذكر دهى تا جان خود را حفظ نماید. اینك على بن الحسین علیه السلام یادگار برادرم خود را از كثرت عبادت رنجور كرده و پیشانى و زانوهاى او پینه بسته است .
جابر به خانه امام چهارم علیه السلام رهسپار گشت . در جلوى در كودكى را همراه با پسر بچه هایى از بنى هاشم دید. جابر به راه رفتن این كودك با دقت نگاه كرد و با خود گفت . این راه رفتن پیغمبر است . سپس پرسید:
- پسر جان ! اسمت چیست ؟
فرمود: ((من محمد بن على بن حسینم )).
جابر به شدت گریست و گفت :
- پدرم فداى تو باد! نزدیك من بیا.
آن حضرت جلو آمد. جابر دكمه هاى پیراهن امام باقر علیه السلام را باز كرد.
دست بر سینه اش گذاشت و بوسید و در این حال گفت :
- من از طرف پیغمبر صلى الله علیه و آله به تو سلام مى رسانم . حضرت به من دستور داده بود كه با تو چنین رفتار كنم .
سپس گفت از پدر بزرگوارت اجازه بگیر.
حضرت باقر علیه السلام پیش پدر آمد و رفتار پیرمرد و آنچه كه گفته بود بر ایشان توضیح داد. امام فرمود:
- فرزندم ! او جابر است . بگو وارد شود.
جابر وارد شد. امام زین العابدین علیه السلام را در محراب دید كه عبادت پیكرش را در هم شكسته و ناتوان كرده است .
امام علیه السلام به احترام جابر برخاست و از جابر احوالپرسى نمود و او را در كنار خود نشاند.
جابر عرض كرد: اى پسر پیغمبر! تو كه مى دانى خداوند بهشت را براى شما و دوستان شما آفریده و جهنم را براى دشمنانتان . پس علت این همه كوشش و زحمت در عبادت چیست ؟
امام علیه السلام فرمود: مگر رسول خدا صلى الله علیه و آله را ندیده بودى با آنكه خداوند در قرآن به آن حضرت گفته بود همه گناهان تو را آمرزیده ایم باز جدم كه پدر و مادرم فداى او باد آنقدر عبادت كرد تا پا و ساقهاى مباركش ورم نمود. عرض كردند: شما با این مقام باز هم عبادت مى كنید؟
فرمود: ((اءفلا اءكون عبدا شكورا)) آیا بنده سپاسگزار خدا نباشم ؟
جابر دانست سخنانش در امام علیه السلام اثر ندارد و باعث نمى شود كه از روش پرزحمت خود دست بردارد.
عرض كرد فرزند پیغمبر! پس حداقل جان خود را حفظ كن زیرا كه شما از خانواده اى هستید كه بلا و گرفتارى بواسطه آنان دفع مى شود و باران رحمت به بركت وجودشان نازل مى گردد.
فرمود: جابر! من از روش پدرانم دست برنمى دارم تا به دیدار ایشان نائل گردم . جابر گفت : به خدا سوگند! میان اولاد پیامبران كسى را مانند على بن الحسین علیه السلام نمى بینم ، مگر یوسف پیغمبر. قسم به پروردگار! فرزندان این بزرگوار بهتر از فرزندان حضرت یوسف هستند و از فرزندان او كسى است كه زمین را پر از عدل و داد مى كند، بعد از آنكه پر از ظلم و ستم شود (اشاره به حضرت حجة بن الحسن ارواحنا له الفداء). (36)


((33)) چگونه دعا كنیم
سه شنبه 3/6/1388 - 22:11
دعا و زیارت
(31)) برخورد پسندیده (33)

یكى از خویشان امام زین العابدین علیه السلام در برابر آن حضرت ایستاد و زبان به ناسزاگویى گشود. حضرت در پاسخ او چیزى نگفت . هنگامى كه مرد از پیش حضرت رفت . امام به اصحاب خود فرمود:
- آنچه را كه این مرد گفت ، شنیدید. اكنون دوست دارم ، همراه من بیایید تا نزد او برویم و جواب مرا نیز به او بشنوید.
عرض كردند: حاضریم ، ما دوست داشتیم شما هم همانجا پاسخ ایشان را بگویید و ما هم آنچه مى توانیم به او بگوییم .
سپس امام نعلین خویش را پوشیده ، به راه افتاد. در بین راه این آیه را مى خواند:
- ((والكاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین .))(34)
راوى مى گوید: ما از خواندن این آیه دانستیم به او چیزى نخواهد گفت . وقتى رسیدیم به خانه آن مرد، او را صدا زد و فرمود:
- به او بگویید على بن الحسین با تو كار دارد.
همین كه متوجه شد امام زین العابدین علیه السلام آمده است در حالیكه آماده مقابله و دفاع بود از منزل بیرون آمد و یقین داشت آن جناب براى تلافى جسارتهایى كه از او سر زده آمده است .
ولى چشم امام علیه السلام كه به او افتاد، فرمود:
- برادر! چندى پیش نزد من آمدى و آنچه خواستى به من گفتى . اگر آن زشتیها كه به من گفتى در من هست ، هم اكنون استغفار مى كنم و از خداوند مى خواهم مرا بیامرزد و اگر آن چه به من گفتى در من نیست ، خداوند تو را بیامرزد.
راوى مى گوید: آن شخص سخن حضرت را كه شنید پیش آمد و پیشانى امام علیه السلام را بوسید و عرض كرد:
- آرى ! آن چه من گفتم در شما نیست و من به آن چه گفتم سزاوارترم .


سه شنبه 3/6/1388 - 22:10
دعا و زیارت
(30)) اشكى بر سیدالشهداء علیه السلام

سید على حسینى كه از اصحاب امام رضا علیه السلام است مى گوید:
من همسایه امام على بن موسى الرضا علیه السلام بودم . چون روز عاشورا مى شد از میان برادران دینى ما یك نفر مقتل امام حسین علیه السلام را مى خواند و به این روایت رسید كه حضرت باقر علیه السلام فرمود:
- ((هر كس از دیده هاى او ولو به قدر بال پشه اى اشك بیرون بیاید. خداوند گناهانش را مى آمرزد. اگر چه مانند كف دریاها باشد.))
در آن مجلس شخص نادانى كه ادعاى علم مى كرد. حضور داشت و بر آن بود كه این حدیث نباید صحیح باشد. چگونه گریستن به آن اندكى بر حضرت حسین علیه السلام این قدر ثواب مى تواند داشته باشد؟ با ایشان مباحثه بسیار كردیم و در آخر هم از گمراهى خود برنگشت و برخاست و رفت .
آن شب گذشت . چون روز شد، نزد ما آمد و از گفته هایش معذرت خواست ، اظهار ندامت كرد و گفت :
- شب گذشته در خواب دیدم قیامت برپا شده است و پل صراط بر روى جهنم كشیده اند و پرونده هاى اعمال را گشوده اند و آتش جهنم را افروخته اند و بهشت را زینت كرده اند. در آن وقت گرما شدید شد و عطش ‍ سنگین بر من غلبه كرد. چون به جانب راست خود نگاه كردم حوض كوثر را دیدم و بر لب آن دو مرد و یك زن را مشاهده كردم كه ایستاده اند و نور جمال ایشان صحراى محشر را روشن كرده است . در حالیكه لباس سیاه پوشیده اند و مى گریند. از كسى پرسیدم : اینها كیستند كه بر كنار كوثر ایستاده اند؟
پاسخ داد: یكى محمد مصطفى صلى الله علیه و آله و دیگرى على مرتضى و آن زن فاطمه زهرا علیهاالسلام است .
گفتم : چرا سیاه به تن دارند، غمگین هستند و مى گریند؟
گفت : مگر نمى دانى كه امروز عاشوراست ؟
گفتم : روز شهادت شهید كربلا امام حسین علیه السلام است . آنان به این جهت غمناكند.
سپس نزدیك حضرت فاطمه علیهاالسلام رفتم و گفتم :
- اى دختر رسول خدا! تشنه ام . آن حضرت از روى غضب به من نظر كرد و گفت :
- تو مگر همان شخص نیستى كه فضیلت گریستن بر میوه قلبم ، نور چشمم ، فرزندم حسین را انكار مى كردى ؟ با اینكه با ظلم و ستم او را شهید كردند. لعنت خدا بر قاتلین و ظالمین و كسانى كه ایشان را از آشامیدن آب منع كردند.
در این حال از خواب وحشتناك بیدار شدم و از گفته خود پشیمان گشتم . اكنون از شما معذرت مى خواهم و باشد كه از تقصیر من درگذرید.
(31)


سه شنبه 3/6/1388 - 22:9
دعا و زیارت
((29)) اولین بانوى شهید عاشورا

وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در میان لشكر امام حسین علیه السلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت : فرزند عزیزم ! به یارى فرزند رسول خدا قیام كن .
وهب در پاسخ گفت : اطاعت مى كنم . و كوتاهى نخواهم كرد. سپس به سوى میدان حركت كرد.
در میدان جنگ پس از آنكه رجز خواند و خود را معرفى نمود به دشمن حمله كرد و سخت جنگید. بعد از آنكه عده اى را كشت به جانب مادر و همسرش برگشت . در مقابل مادر ایستاد و گفت :
- اى مادر! اكنون از من راضى شدى ؟
مادرش گفت : من از تو راضى نمى شوم ، مگر اینكه در پیش روى امام حسین علیه السلام كشته شوى .
همسر وهب گفت : تو را به خدا سوگند! كه مرا در مصیبت خود داغدار منما.
مادر وهب گفت : فرزندم ! گوش به سخن این زن مده . به سوى میدان حركت كن و در پیش روى فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله بجنگ تا شهید شوى تا فرداى قیامت براى تو شفاعت نماید.
وهب به میدان كارزار برگشت و رجز مى خواند كه مطلع آن چنین است :
- ((انى زعیم لك ام وهب بالطعن فیهم تارة و الضرب ...)).
1- اى مادر وهب ! من گاهى با نیزه و گاهى با شمشیر زدن در میان اینها تو را نگهدارى مى كنم .
2- ضربت جوانى كه به پروردگارش ایمان آورده است تا اینكه تلخى جنگ را به این گروه ستمگر بچشاند.
3- من مردى هستم ، قدرتمند و شمشیر زن و در هنگام بلا، سست و ناتوان نخواهد شد. خداى دانا برایم كافى است .
و با تمام قدرت مى جنگید تا اینكه نوزده نفر سوار و بیست نفر پیاده از لشكر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهایش قطع شد. در این وقت همسرش ‍ عمود خیمه را گرفت و به سوى وهب شتافت در حالى كه مى گفت : اى وهب ! پدر و مادرم فداى تو باد. تا مى توانى در راه پاكان و خاندان پیامبر بجنگ .
وهب خواست كه همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند. همسرش دامن وهب را گرفت و گفت :
- من هرگز باز نمى گردم تا اینكه با تو كشته شوم .
امام حسین علیه السلام كه این منظره را مشاهده كرد، به آن زن فرمود:
- خداوند جزاى خیر به شما دهد و تو را رحمت كند. به سوى زنان برگرد. زن برگشت سپس وهب به جنگ ادامه داد تا شهید شد.- رحمة الله علیه همسر وهب پس از شهادت او بى تابانه به میدان دوید و خونهاى صورت وهب را پاك مى كرد كه چشم شمر به آن بانوى باوفا افتاد و به غلام خود دستور داد تا با عمودى كه در دست داشت بر او زد و شهیدش نمود. این اولین بانویى بود كه در لشكر امام حسین علیه السلام روز عاشورا شهید شد.(30

سه شنبه 3/6/1388 - 22:8
دعا و زیارت

((21)) انفاق نان جو

حسن و حسین علیهماالسلام مریض شدند. پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله با چند تن از یاران به عیادتشان آمدند. گفتند:
- یا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى .
على علیه السلام و فاطمه علیهماالسلام نذر كردند، اگر عزیزان شفا یابند، سه روز روزه بگیرند. خود حسن و حسین علیهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نیز نذر كردند كه سه روز روزه بگیرند. چیزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنایت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذایى در خانه نداشتند. حضرت على علیه السلام سه صاع (تقریبا سه كیلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا علیهاالسلام یك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمین هستم . طعامى به من دهید كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنایت كند. خاندان على علیه السلام همگى غذاى خویش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابیدند. روز دوم را نیز روزه گرفتند. فاطمه علیهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . موقع افطار یتیمى آمد و گفت : - سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله علیه و آله ! من یتیمى مسلمانم ، به من غذایى دهید كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نیز روزه گرفتند. زهرا علیهاالسلام غذایى (نان جو) آماده كرد. هنگام افطار اسیرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار دیگر همه غذاى خویش را به اسیر دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابیدند. صبح كه شد على علیه السلام دست حسن و حسین علیهماالسلام را گرفته و محضر پیامبر رسیدند. در حالیكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزیدند. وقتى كه پیامبر صلى الله علیه و آله آنها را در چنان حالى دید فرمود: یا على ! این حالى را كه در شما مى بینم برایم بسیار ناگوار است . سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه علیهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. دیدند فاطمه علیهاالسلام در محراب عبادت ایستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسیار ضعیف گشته و دیدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله علیه و آله او را به آغوش ‍ كشید و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در این وقت جبرئیل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنین خاندانى تو را تهنیت مى كند. آن گاه سوره ((هل اءتى )) را بر او خواند.(22)


((22)) جاذبه امام حسن علیه السلام

مردى از اهل شام كه در اثر تبلیغات دستگاه معاویه گول خورده بود و خاندان پیامبر را دشمن مى داشت ، وارد مدینه شد. در شهر امام حسن علیه السلام را دید. پیش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد و هر چه از دهانش مى آمد به آن بزرگوار گفت . حضرت با كمال مهر و محبت به وى مى نگریست . چون آن مرد از سخنان زشت فراغت یافت ، امام به او سلام كرده ، لبخندى زد و سپس فرمود:
- اى مرد! من خیال مى كنم تو در این شهر مسافر غریبى هستى و شاید هم اشتباه كرده اى . در عین حال اگر از ما طلب رضایت كنى ، ما از تو راضى مى شویم . اگر چیزى از ما بخواهى به تو مى دهیم . اگر راهنمایى بخواهى ، هدایتت مى كنیم . اگر براى برداشتن بارت از ما یارى طلبى بارت را برمى داریم . اگر گرسنه هستى سیرت مى كنیم . اگر برهنه اى لباست مى دهیم . اگر محتاجى بى نیازت مى كنیم . اگر آواره اى پناهت مى دهیم . اگر حاجتى دارى برآورده مى كنیم و چنانچه با همه وسایل مسافرت بر خانه وارد شوى ، تا هنگام رفتنت مهمان ما مى شوى و ما مى توانیم با كمال شوق و محبت از شما پذیرایى كنیم . چه این كه ما خانه اى وسیع و وسایل پذیرایى از هر جهت در اختیار داریم .
وقتى مرد شامى سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنید سخت گریست و در حال خجلت و شرمندگى عرض كرد:
- گواهى مى دهم كه تو خلیفه خدا بر روى زمین هستى ؛ ((الله اءعلم حیث یجعل رسالته )) . و خداوند داناتر است به اینكه رسالت خویش را در كدام خانواده قرار دهد و تو اى حسن و پدرت دشمن ترین خلق خدا نزد من بودید و اكنون تو محبوب ترین خلق خدا پیش منى . سپس ‍ مرد به خانه امام حسن علیه السلام وارد شد و هنگامى كه در مدینه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذیرایى شد و از ارادتمندان آن خاندان گردید.


((23)) شرایط دریافت كمك مالى

روزى عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقیرى به نزدش آمد و از او كمك مالى خواست . عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشیدند. فقیر گفت : این مبلغ برایم كافى نیست . مرا به كسى راهنمایى كن كه مبلغ بیشترى به من كمك كند.
عثمان گفت : برو پیش آن جوانان كه مى بینى و با دست خود اشاره به گوشه اى از مسجد كرد كه حضرت امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.
مرد فقیر پیش آنها رفت . سلام داد و اظهار حاجت نمود.
امام حسن علیه السلام به خاطر اینكه از رحمتهاى اسلام سوء استفاده نشود، پیش از آنكه به او كمك كند فرمود:
- اى مرد! از دیگران درخواست كمك مالى فقط در سه مورد جایز است :
1- دیه اى كه انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است .
2- بدهى كمرشكن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.
3- مسكین و درمانده گردد و دستش به جایى نرسد.
كدام یك از این سه مورد براى تو پیش آمده است ؟
فقیر گفت : اتفاقا گرفتارى من در یكى از این سه مورد است امام حسن علیه السلام پنجاه دینار و امام حسین علیه السلام چهل و نه دینار و عبداله بن جعفر چهل و هشت دینار به او دادند.
مرد فقیر برگشت و از كنار عثمان خواست بگذرد. عثمان پرسید:
- چه كردى ؟
فقیر پاسخ داد: پیش تو آمدم و پول خواستم . تو هم مبلغى به من دادى و از من نپرسیدى این پولها را براى چه مى خواهى ؟ ولى نزد آن سه نفر كه رفتم وقتى كمك خواستم ، یكى از آنان (امام حسن ) پرسید: براى چه منظورى پول درخواست مى كنى ؟ و فرمود: تنها در سه مورد مى توان از دیگران كمك مالى درخواست نمود. (دیه عاجز كننده ، بدهى كمرشكن و فقر زمین گیر كننده ). من هم گفتم گرفتاریم یكى از آن سه مورد است . آن گاه یكى پنجاه دینار و دومى چهل و نه دینار و سومى چهل و هشت دینار به من دادند. عثمان گفت : هرگز نظیر این جوانان را نخواهى یافت ! آنان كانون دانش و حكمت و سرچشمه كرامت و فضیلتند.(23)


((24)) ازدواج امام حسین علیه السلام

هنگامى كه اسیران فارس را به مدینه آوردند، از یك سو عمر قصد داشت كه زنان اسیر را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوى دیگر این فكر را نیز در سر داشت كه اسیران فارس ، افراد علیل و ضعیف و پیران عرب را در موقع طواف كعبه به دوش بگیرند و طواف دهند ولى على علیه السلام به او متذكر شدند كه پیغمبر بزرگوار فرموده است :
- ((افراد شریف و بزرگوار هر ملتى را محترم بدارید، اگر چه با شما یك سو نباشند)). فارس (ایرانیها) مردمانى دانا و بزرگوارند، بنابراین سهم خود و سهم بنى هاشم را كه از این اسیران داریم در راه خدا آزاد مى كنیم . سپس ‍ مهاجرین و انصار گفتند: اى برادر رسول خدا! ما نیز سهم خود را به تو بخشیدیم . على علیه السلام عرض كرد: پروردگارا! اینان سهم خود را بخشیدند و من هم قبول كردم و اسیران را آزاد كردم .
عمر گفت : على بن ابى طالب علیه السلام پیشى گرفت و تصمیمى كه درباره مردم عجم داشتم در هم شكست .
بعضى از آن جمع هم بر آن شدند كه با دختران پادشاهان كه اسیر شده بودند. ازدواج نمایند. حضرت على علیه السلام در این رابطه به عمر فرمود:
- این دختران شاهان را در ازدواج آزاد بگذار و آنان را مجبور نكن .
یكى از بزرگان عرب به شهربانو دختر یزدگرد (پادشاه ایران ) اشاره كرد ولى او صورت خود را پوشاند و نپذیرفت .
به شهربانو گفتند: تو كدام یك از این خواستگاران را انتخاب مى كنى ؟ آیا راضى هستى ازدواج كنى ؟ آن بانو سكوت اختیار كرد. امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: او به ازدواج راضى است و بعدا همسر انتخاب خواهد كرد زیرا سكوت وى علامت رضایت اوست . وقتى كه بار دیگر پیشنهاد كردند شهربانو گفت : اگر در ازدواج آزاد باشم ، غیر از حسین كه چون نورى است پرتوافكن و مهتابى است درخشان ، كسى را انتخاب نمى كنم . حضرت على علیه السلام فرمود: تو چه كسى را براى انجام كارهایت به وكالت مى پذیرى ؟ شهربانو آن حضرت را وكیل قرار داد. امیرالمؤ منین علیه السلام به حذیفه یمانى دستور داد خطبه نكاح را بخواند. او نیز خطبه را خواند. بدین طریق شهربانو به ازدواج امام حسین درآمد و امام زین العابدین علیه السلام از این بانوى مكرمه متولد شد و نسل امام حسین علیه السلام بوسیله او ادامه یافت . (24)


((25)) پاداش علم و آگاهى

مرد عربى نزد امام حسین علیه السلام آمد و عرض كرد:
- اى فرزند پیغمبر! من خونبهایى را ضامن شده ام و از پرداخت آن ناتوانم . با خود گفتم خوب است آن را از شریفترین مردم درخواست كنم و شریفتر از خاندان پیغمبر صلى الله علیه و آله به نظرم نرسید.
حضرت فرمود: اى برادر عرب من سه مساءله از تو مى پرسم ، اگر یكى را پاسخ دادى یك سوم بدهى تو را مى دهم و اگر دو سؤ ال را پاسخ دادى دو سوم آن را مى دهم و چنانچه همه را پاسخ دادى ، همه بدهى تو را پرداخت مى كنم .
مرد عرب گفت : ((اءمثلك یسئل عن مثلى )).
پسر پیغمبر آیا شخصى مانند شما كه اهل علم و شرفى از همچو منى كه عرب بیابانى هستم ، مساءله مى پرسد؟
امام علیه السلام فرمود: بلى ! چون از جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه مى فرمود:
- ((اءلمعروف بقدر المعرفة )). خوبى و احسان را به اندازه شناخت و آگاهى باید انجام داد.
مرد عرب گفت : اگر چنین است ، هر چه مى خواهى سؤ ال كن . اگر دانستم جواب مى دهم و گرنه از شما یاد مى گیرم . ((و لاقوة الا بالله )).
حضرت فرمود: كدام عمل از تمامى اعمال برتر و بالاتر است ؟
عرب عرض كرد: ایمان به خدا.
فرمود: چه چیز انسان را از هلاكت نجات مى دهد؟
عرض كرد: توكل و اعتماد به خدا.
فرمود: آنچه آدمى را زینت دهد چیست ؟
عرب عرض كرد: علم و دانش كه با آن عمل باشد.
امام علیه السلام فرمود: این را ندانسته باشد؟
عرب گفت : ثروتى كه جوانمردى و مروت همراه آن باشد.
امام علیه السلام فرمود: اگر آن نبود؟
عرض كرد: فقرى كه با آن صبر و شكیبایى باشد.
فرمود: اگر آن را نداشته باشد؟
عرض كرد: در این صورت آتش از آسمان فرود آید و چنین آدمى بسوزاند كه او شایسته این گونه عذاب است .
آن گاه امام علیه السلام خندید و كیسه اى را كه هزار دینار طلا در آن بود به او مرحمت كرد و انگشتر خود را نیز كه نگینش دویست ارزش داشت به او داد و فرمود: این دینارهاى طلا را به طلبكارانت بده و این انگشتر را نیز به مصرف خرج زندگى خود برسان .
مرد عرب آنها را گرفت و این آیه شریفه را خواند:
- ((اءلله یعلم حیث یجعل رسالته )) . یعنى خداوند مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد. (25)


((26)) پرهیز از نفرین پدر

امام حسین علیه السلام مى فرماید:
من با پدرم در شب تاریكى خانه خدا را طواف مى كردیم . كنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند كه ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسید. شخصى رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصى ناله و گریه مى كرد.
پدرم به من فرمود: اى حسین ! آیا مى شنوى ناله گنهكارى كه به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شكسته اشك پشیمانى فرو مى ریزد. برو او را پیدا كن و نزد من بیاور.
امام حسین علیه السلام مى فرماید: در آن شب تاریك دور خانه خدا گشتم . او را در میان ركن و مقام در حال نماز یافتم .
سلام كردم و گفتم : اى بنده پشیمان گشته ! پدرم امیرالمؤ منین تو را مى خواهد. با شتاب نمازش را تمام كرد. او را محضر پدرم آوردم حضرت دید جوانى است زیبا و لباسهاى تمیز به تن دارد. فرمود:
- تو كیستى ؟
عرض كرد: من یك عربم .
پرسید: حالت چطور است ؟ چرا با آهى دردمند و ناله اى جانگداز گریه مى كردى ؟
عرض كرد: یا امیرالمؤ منین ! گرفتار كیفر نافرمانى پدرم گشته ام و نفرین او اركان زندگیم را ویران ساخته و سلامتى و تندرستى را از من گرفته است . پدرم فرمود: قضیه تو چیست ؟
گفت : من جوانى بى بند و بار بودم . پیوسته آلوده معصیت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم . پدر پیرى داشتم كه نسبت به من خیلى مهربان بود. هر چه مرا نصیحت مى كرد به حرفهایش گوش نمى دادم .
هر وقت مرا نصیحت و موعظه مى كرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مى دادم و گاهى كتك مى زدم . یك روز مقدارى پول در محلى بود، به سویش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج كنم . پدرم مانع شد و نگذاشت . من هم از دستش گرفته او را محكم به زمین زدم . دستهایش را روى زانو گذاشت . خواست برخیزد، اما از شدت درد و كوفتگى نتوانست از زمین بلند شود. پولها را برداشتم و به دنبال كارهاى خود رفتم و در آن لحظه شنیدم كه همه آمال و آرزوهایش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگند خورد كه به خانه خدا رفته و درباره من نفرین مى كند.
چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسایل مسافرت را تهیه كرد و به سوى خانه خدا حركت نمود و خود را به اینجا رسانید. من شاهد رفتارش ‍ بودم . پس از طواف دست بر پرده كعبه انداخت و با دلى شكسته و آهى سوزان نفرینم كرد.
به خدا قسم ! هنوز نفرینش به پایان نرسیده بود كه این بدبختى به سراغم آمد و تندرستى از من گرفته شد.
در این هنگام پیراهنش را بالا زد و یك طرف بدنش را فلج دیدیم .
جوان سخنانش را ادامه داد و گفت : پس از این قضیه از رفتار خود سخت پشیمان شدم . پیش پدرم رفته ، معذرت خواستم ، ولى او نپذیرفت و به سوى خانه خود حركت كرد. سه سال با این وضع زندگى كردم تا اینكه سال سوم موسم حج درخواست كردم به خانه خدا مشرف شده ، در آن مكان كه مرا نفرین كرده ، براى من دعاى خیر نماید. پدرم محبت كرد و پذیرفت . به سوى مكه حركت كردیم تا به بیابان سیاك رسیدیم . شب تاریك بود. ناگهان پرنده اى از كنار جاده پرواز كرد. بر اثر سر و صداى بال و پر او شتر پدرم رمید و او را به زمین انداخت . پدرم روى سنگها افتاد و جان به جان آفرین تسلیم كرد. بدن او را در همان مكان دفن كردم و آمدم . مى دانم این بدبختى و بیچارگى من به خاطر نفرین و نارضایتى پدرم است . امیرالمؤ منین پس از شنیدن قصه دردناك جوان فرمود:
- اكنون فریادرس تو فرا رسید. دعایى كه رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخت به تو مى آموزم و هر كس آن دعا كه ((اسم اعظم )) الهى در آن است بخواند خداوند دعاهایش را مستجاب مى كند و بیچارگى ، غم ، درد، مرض ، فقر و تنگدستى از زندگى او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزیده مى شود.... (26)
سپس فرمود: در شب دهم ذى حجة دعا را بخوان . سحرگاه نزد من آى تا تو را ببینم .
امام حسین علیه السلام مى فرماید: جوان نسخه را گرفت و رفت . صبح دهم ماه ، با خوشحالى پیش ما آمد. دیدیم سلامتى اش را باز یافته است .
جوان گفت : به خدا اسم اعظم الهى در این دعا است . سوگند به پروردگار! دعایم مستجاب شد و حاجتم برآورده گردید.
حضرت امیر علیه السلام او خواست كه چگونگى شفا یافتنش را توضیح دهد.
جوان گفت : در شب دهم كه همه در خواب رفتند و پرده سیاه شب همه جا را فرا گرفت ، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیدم و اشك ریختم . همین كه براى بار دوم چشمانم را خواب گرفت ، آوازى به گوشم رسید كه اى جوان ! كافى است . خدا را به اسم اعظم قسم دادى و دعایت مستجاب شد. لحظه اى بعد به خواب رفتم . در خواب رسول خدا صلى الله علیه و آله را دیدم كه دست مباركش را بر اندامم گذاشت و فرمود:
- به خاطر اسم اعظم الهى سلامت باش و زندگى خوشى را داشته باشد. من از خواب بیدار شدم و خود را سالم یافتم . (27)



((28)) نماز در رزمگاه

روز عاشورا هنگام نماز ظهر ابو ثمامه صیداوى به امام حسین علیه السلام عرض كرد:
- یا ابا عبدالله ! جانم فداى تو باد! لشكر به تو نزدیك شده ، به خدا شما كشته نخواهى شد تا من در حضورتان كشته شوم . دوست دارم نماز ظهر را با شما بخوانم و آن گاه با آفریدگار خویش ملاقات نمایم .
حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و فرمود:
- به یاد نماز افتادى . خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى ! اكنون اول وقت نماز است . از این مردم بخواهید دست از جنگ بردارند تا ما نماز بگذاریم .
حصین نمیر چون سخن امام را شنید، گفت :
- نماز شما قبول درگاه الهى نیست ! حبیب بن مظاهر در پاسخ خطاب به او اظهار داشت : اى خبیث ! تو گمان مى كنى نماز فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله قبول نمى شود و نماز تو قبول مى شود؟!...
سپس زهیر بن قین و سعید بن عبدالله در جلو حضرت ایستادند و امام علیه السلام با نصف یاران خود نماز خواندند. سعید بن عبدالله از هر جا كه تیر به سوى امام حسین علیه السلام مى آمد خود را نشانه تیر قرار مى داد و به اندازه اى تیر بارانش كردند كه روى زمین افتاد و گفت :
- خدایا! این گروه را همانند قوم عاد و ثمود لعنت فرما! خدایا! سلام مرا به محضر پیامبرت برسان و آن حضرت را از درد این همه زخمها كه بر من وارد شده آگاه نما. زیرا كه هدفم از این كار تنها یارى فرزندان پپامبر تو مى باشد.
سعید پس از این جریان به شهادت رسید. رحمت و رضوان الهى بر او باد.(29)


بهترین اهل بهشت
سه شنبه 3/6/1388 - 22:5
دعا و زیارت
((27)) مشتى از خاك كربلا

حرثمه مى گوید:
چون از جنگ صفین همراه على علیه السلام برگشتیم ، آن حضرت وارد كربلا شد. در آن سرزمین نماز خواند. و آن گاه مشتى از خاك كربلا برداشت و آن را بویید و سپس فرمود:
- آه ! اى خاك ! حقا كه از تو مردمانى برانگیخته شوند كه بدون حساب داخل بهشت گردند.
وقتى حرثمه به نزد همسرش كه از شیعیان على علیه السلام بود بازگشت ماجرایى كه در كربلا پیش آمده بود براى وى نقل كرد و با تعجب پرسید: این قضیه را على علیه السلام از كجا و چگونه مى داند؟
حرثمه مى گوید: مدتى از ماجرا گذشت . آن روز كه عبیدالله بن زیاد لشكر به جنگ امام حسین علیه السلام فرستاد، من هم در آن لشكر بودم .
هنگامى كه به سرزمین كربلا رسیدم ، ناگهان همان مكانى را كه على علیه السلام در آنجا نماز خواند و از خاك آن برداشت و بویید دیده و شناختم و سخنان على علیه السلام به یادم افتاد. لذا از آمدنم پشیمان شده ، اسب خود را سوار شدم و به محضر امام حسین علیه السلام رسیدم و بر آن حضرت سلام كردم و آنچه را كه در آن محل از پدرش على علیه السلام شنیده بودم ، برایش نقل كردم .
امام حسین علیه السلام فرمود:
- آیا به كمك ما آمده اى یا به جنگ ما؟
گفتم : اى فرزند رسول خدا! من به یارى شما آمده ام نه به جنگ شما. اما زن و بچه ام را گذارده ام و از جانب ابن زیاد برایشان بیمناكم . حسین علیه السلام این سخن را كه شنید فرمود:
- حال كه چنین است از این سرزمین بگریز كه قتلگاه ما را نبینى و صداى ما را نشنوى . به خدا سوگند! هر كس امروز صداى مظلومیت ما را بشنود و به یارى ما نشتابد، داخل آتش جهنم خواهد شد. (28)

سه شنبه 3/6/1388 - 22:4
دعا و زیارت

امام حسین علیه السلام مى فرماید:
من با پدرم در شب تاریكى خانه خدا را طواف مى كردیم . كنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند كه ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسید. شخصى رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصى ناله و گریه مى كرد.
پدرم به من فرمود: اى حسین ! آیا مى شنوى ناله گنهكارى كه به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شكسته اشك پشیمانى فرو مى ریزد. برو او را پیدا كن و نزد من بیاور.
امام حسین علیه السلام مى فرماید: در آن شب تاریك دور خانه خدا گشتم . او را در میان ركن و مقام در حال نماز یافتم .
سلام كردم و گفتم : اى بنده پشیمان گشته ! پدرم امیرالمؤ منین تو را مى خواهد. با شتاب نمازش را تمام كرد. او را محضر پدرم آوردم حضرت دید جوانى است زیبا و لباسهاى تمیز به تن دارد. فرمود:
- تو كیستى ؟
عرض كرد: من یك عربم .
پرسید: حالت چطور است ؟ چرا با آهى دردمند و ناله اى جانگداز گریه مى كردى ؟
عرض كرد: یا امیرالمؤ منین ! گرفتار كیفر نافرمانى پدرم گشته ام و نفرین او اركان زندگیم را ویران ساخته و سلامتى و تندرستى را از من گرفته است . پدرم فرمود: قضیه تو چیست ؟
گفت : من جوانى بى بند و بار بودم . پیوسته آلوده معصیت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم . پدر پیرى داشتم كه نسبت به من خیلى مهربان بود. هر چه مرا نصیحت مى كرد به حرفهایش گوش نمى دادم .
هر وقت مرا نصیحت و موعظه مى كرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مى دادم و گاهى كتك مى زدم . یك روز مقدارى پول در محلى بود، به سویش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج كنم . پدرم مانع شد و نگذاشت . من هم از دستش گرفته او را محكم به زمین زدم . دستهایش را روى زانو گذاشت . خواست برخیزد، اما از شدت درد و كوفتگى نتوانست از زمین بلند شود. پولها را برداشتم و به دنبال كارهاى خود رفتم و در آن لحظه شنیدم كه همه آمال و آرزوهایش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگند خورد كه به خانه خدا رفته و درباره من نفرین مى كند.
چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسایل مسافرت را تهیه كرد و به سوى خانه خدا حركت نمود و خود را به اینجا رسانید. من شاهد رفتارش ‍ بودم . پس از طواف دست بر پرده كعبه انداخت و با دلى شكسته و آهى سوزان نفرینم كرد.
به خدا قسم ! هنوز نفرینش به پایان نرسیده بود كه این بدبختى به سراغم آمد و تندرستى از من گرفته شد.
در این هنگام پیراهنش را بالا زد و یك طرف بدنش را فلج دیدیم .
جوان سخنانش را ادامه داد و گفت : پس از این قضیه از رفتار خود سخت پشیمان شدم . پیش پدرم رفته ، معذرت خواستم ، ولى او نپذیرفت و به سوى خانه خود حركت كرد. سه سال با این وضع زندگى كردم تا اینكه سال سوم موسم حج درخواست كردم به خانه خدا مشرف شده ، در آن مكان كه مرا نفرین كرده ، براى من دعاى خیر نماید. پدرم محبت كرد و پذیرفت . به سوى مكه حركت كردیم تا به بیابان سیاك رسیدیم . شب تاریك بود. ناگهان پرنده اى از كنار جاده پرواز كرد. بر اثر سر و صداى بال و پر او شتر پدرم رمید و او را به زمین انداخت . پدرم روى سنگها افتاد و جان به جان آفرین تسلیم كرد. بدن او را در همان مكان دفن كردم و آمدم . مى دانم این بدبختى و بیچارگى من به خاطر نفرین و نارضایتى پدرم است . امیرالمؤ منین پس از شنیدن قصه دردناك جوان فرمود:
- اكنون فریادرس تو فرا رسید. دعایى كه رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخت به تو مى آموزم و هر كس آن دعا كه ((اسم اعظم )) الهى در آن است بخواند خداوند دعاهایش را مستجاب مى كند و بیچارگى ، غم ، درد، مرض ، فقر و تنگدستى از زندگى او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزیده مى شود.... (26)
سپس فرمود: در شب دهم ذى حجة دعا را بخوان . سحرگاه نزد من آى تا تو را ببینم .
امام حسین علیه السلام مى فرماید: جوان نسخه را گرفت و رفت . صبح دهم ماه ، با خوشحالى پیش ما آمد. دیدیم سلامتى اش را باز یافته است .
جوان گفت : به خدا اسم اعظم الهى در این دعا است . سوگند به پروردگار! دعایم مستجاب شد و حاجتم برآورده گردید.
حضرت امیر علیه السلام او خواست كه چگونگى شفا یافتنش را توضیح دهد.
جوان گفت : در شب دهم كه همه در خواب رفتند و پرده سیاه شب همه جا را فرا گرفت ، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیدم و اشك ریختم . همین كه براى بار دوم چشمانم را خواب گرفت ، آوازى به گوشم رسید كه اى جوان ! كافى است . خدا را به اسم اعظم قسم دادى و دعایت مستجاب شد. لحظه اى بعد به خواب رفتم . در خواب رسول خدا صلى الله علیه و آله را دیدم كه دست مباركش را بر اندامم گذاشت و فرمود:
- به خاطر اسم اعظم الهى سلامت باش و زندگى خوشى را داشته باشد. من از خواب بیدار شدم و خود را سالم یافت

سه شنبه 3/6/1388 - 21:57
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته