• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1616
تعداد نظرات : 49
زمان آخرین مطلب : 4129روز قبل
اهل بیت
توسعه رزق و روزى

عالم جلیل و زاهد مسلم حاج آقاى شیخ عبد الجواد حائرى مازندرانى فرمود روزى كسى آمد خدمت خلد مكان شیخ الطایفه زین العابدین مازندرانى قدّس اللّه سره العالى شكایت از تنگى معاش خود كرده شیخ به او فرمود برو حرم حضرت اباعبداللّه ع زیارت عاشورا بخوان رزق و روزى به توخواهد رسیداگرنرسید بیا نزد من ، من خواهم داد.
آن بنده خدا رفت بعد از زمانى آمد خدمت آقا، آقا فرمود چه كاركردى ؟ گفت در حرم مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم كسى آمد و وجهى به من داد و در توسعه قرارگرفتم .(1)
حسین اى همه هستى نثار مقدم تو

بهار دین وسیاست بودمحرم تو

كنند منع عزاى تودشمنان چون هست

سلاح خانه براندازكفر ماتم تو

اگر كه تا به قیامت زپا نمى افتد

خدا بدست خود افراشته است پرچم تو

به خلقت توخدا قدرتى دگر كرده است

كه ازتمام عوالم جداست عالم تو

به آسمان الهى كسى تقرب یافت

كه سوخت بیشتر و گریه كرد از غم تو

كرم زپشت دروعذر خواهى ازسائل

نمونه اى بود از رحمت مجسم تو

از آنچه را كه خدایت به حشر مى بخشد

شفاعت است درآن عرصه رتبه كم تو

توكعبه دل و هر ركن تو جدا افتاد

كه شدقوام بناى قیام محكم تو

----------------------------------------
1-تذكرة الزائرین ناقل زیارت عاشورا و آثار شگفت : 19.

شنبه 30/10/1391 - 17:33
اهل بیت
سه حاجت آیة اللّه مرعشى (ره)

سید جلیل القدر و عالم بزرگوار حضرت آیة اللّه حاج سید اسماعیل هاشمى طالخنچه اى اصفهان كه از علماى فعلى اصفهان مى باشند نقل فرمود: از عالم نبیل حضرت آیة اللّه العظمى حاج سید شهاب الدین مرعشى نجفى رضوان اللّه تعالى علیه كه فرموده بودند:
من در دوران جوانى و اوائل طلبگى بسیار كم هوش و كند ذهن بودم و دیر درس را یاد مى گرفتم و زود فراموش مى كردم و دوم هم وسواس داشتم پشت سر هركسى نماز نمى خواندم و سوم هم شخصى بود كه هر وقت مرا میدید كه كم هوش و كندذهن هستم مى گفت تو كه نمى توانى درس بخوانى برو كار كن و با حرفهایش مرا آزار مى داد و گوشه و طعنه زیاد مى زد این سه مسئله عجیب مرا ناراحت مى كرد این سه چیز باعث رنجش خاطرم بود.
یك روز تصمیم گرفتم كه بیایم كربلا و حلّ این مشكلات را از آقا ابى عبداللّه الحسین ع بخواهم ، آمدم كربلا، و یك راست رفتم خدمت كلیددار وقت و آن زمان حرم آقا سید الشهداء ع ، و گفتم شما پدر و جدم را مى شناسى از علماء بوده اند یك حاجتى از تو دارم و آن اینكه امشب باحضرت خلوت كنم و حوائجم را از آقا حضرت سیّد الشّهداء ابا عبداللّه الحسین ع بگیرم .
كلیددار قبول كرد و من شب در حرم رفتم و خدام حرم درهاى حرم و صحن را بستند. وقتى كه به حرم وارد شدم و خود را با حضرت خلوت دیدم با خود فكر كردم كه حضرت به چه كسى بیشتر علاقه دارد د ركتابها دیده بودم كه حضرت سید الشهداء ع به آقا حضرت على اكبر خیلى علاقمند بوده لهذا آمدم مابین قبر حضرت سید الشهداء ع و حضرت على اكبر ع نشستم و مشغول توسل و دعا و تضرع و نماز شدم . ناگهان دیدم مرحوم پدرم در حرم نشسته و قرآن میخواند رفتم خدمت مرحوم ابوى سلام كردم و احوال پرسى نمودم و حاجت خود را بیان كردم مرحوم ابوى فرمود هرچه مى خواهى از آقا بگیر و اشاره به قبر حضرت سید الشهداء ع نمود. نگاه كردم دیدم حضرت سید الشهداءع روى ضریح مقدس نشسته ، آمدم نزد ضریح و به آقاعرض حاجت نمودم و توسل و گریه زیادى كردم حضرت میوه اى اسم آن میوه را مؤ لف فراموش كرده را از بالاى ضریح براى من انداخت من آن را خوردم ، یك وقت دیدم كسى نیست و صبح شده و صداى اذان از گلدسته هاى حرم بلند است درب حرم باز شد مردم جهت نماز جماعت به حرم جمع شدند یكى از علماء امام جماعت ایستاد مردم هم ایستادند و من هم ایستادم و اقتداء نمودم بعد از نماز از حرم بیرون آمدم آن شخص كه همیشه به من زخم زبان مى زد و مى گفت برو كار كن را دیدم تا به من رسید بعد از سلام و مصافحه گفت دیشب در فكر بودم كه اگر شما درس بخوانى بهتر است بعد آمدم حجره كتاب را برداشتم دیدم هرچه مى خوانم در ذهنم ضبط مى شود متوجه شدم كه آقا حضرت سید الشهداء ابا عبداللّه الحسین ع تمام حوائجم را عنایت فرموده است .
سر حلقه عشق همه عشاق حسین است

شیرازه مجموعه اخلاق حسین است

آنكس كه وفا كرده به میثاق حسین است

واضح تر از آن باعث احیاى صلوة است

گرروضه رضوان طلبى كوى حسین است

گرنافه مشكبو طلبى بوى حسین است

گر لاله شب بو طلبى روى حسین است

چون ذكر حسین است بهار صلوة است

حسین باب نجات است

حسین مظهر ذات است

----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 17:32
اهل بیت
سینه زدن امام زمان (ع)

شاید بعضى از بى خردان متوجّه اهمیّت عزادارى براى حضرت سیّد الشهداء ع را نشوند و ندانند كه دهها حدیث در اهمیّت عزادارى براى حضرت ابى عبداللّه الحسین ع رسیده و حتّى تمام علماء و مراجع تقلید خودشان به آن مبادرت میكرده اند و یكى از وسائل تشرف به محضر حضرت بقیّة اللّه روحى فداه را گریه بر حضرت سید الشهداء ع مى دانسته اند در سال هزارو سیصدو سى و سه كه براى تحصیل به نجف اشرف مشرّف بودم با جمعى از علما اعلام پیاده به كربلا میرفتیم در بین راه به محلّى به نام طویرج كه باكربلاى معلاّ بیشتر از چهار فرسخ فاصله نداشت رسیدیم یكى از علماء بزرگ به من گفت :
روز عاشورا دسته هاى سینه زن از اینجا به كربلا حركت مى كنند و جمعى از علماء و حتّى بعضى از مراجع به آنها ملحق مى شوند و با آنها سینه میزنند، سپس آن عالم بزرگ به من مى گفت : روز عاشورائى بود كه من با دسته طویرج بسوى كربلا مى رفتیم ، در میان سینه زنها یكى از مراجع تقلید فعلى كه آن وقت از علماء بزرگ اهل معنى محسوب مى شد با كمال اخلاص و اشك جارى مشغول سینه زدن بود. من از آن عالم بزرگ سئوال كردم كه شما به چه دلیل علمى این كار را انجام مى دهید؟
فرمود: مرحوم علاّمه سید بحر العلوم روز عاشورائى باعدّه اى از طلاب از كربلا به استقبال دسته سینه زنى طویرج مى روند، ناگهان طلاب مى بینند مرحوم سیّد بحرالعلوم با آن عظمت و مقام شامخ علمى عمامه و عبا و قبا و عصا را كنار انداخت و مثل سایر سینه زنها لخت شده و خود را میان عزاداران و سینه زنان انداخت و بسر و سینه مى زند.
طلاّبى كه با معظم له به استقبال آمده بودند هرچه مى كنند كه مانع ازآن همه احساسات پاك و محبّت بشوند میّسر نمى گردد بالاخره عدّه اى از طلاّب براى حفظ سیّد بحرالعلوم اطراف ایشان را میگیرند كه مبادا زیردست و پا بیافتد و ناراحت شود، تا اینكه بعد از اتمام برنامه سینه زنى بعض از خواص از آن عالم بزرگ مى پرسند چگونه شد كه شما بى اختیار وارد دسته سینه زنى شدید و آنگونه مشغول عزادارى گردیدید؟
فرمود: وقتى به دسته سینه زنى رسیدم دیدم حضرت بقیة اللّه عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف با سروپاى برهنه میان سینه زنها به سر و سینه مى زنند و گریه مى كنند من نتوانستم طاقت بیاورم لذا از خود بى خود شدم درخدمت حضرتش مشغول سینه زدن گردیدم .(1)
هر كه باعشق تو راهى به محرم دارد

هركجا هست سراپرده ماتم دارد

مكتب سرخ تشیع زمحرم باقى است

جان ما برخى دینى كه محرم دارد

در محرم همه ساعت شب قدرى دگر است

آرى این ماه شرف بر رمضان دارد

اى كه سرمایه هستى همه از تست حسین

هركسى مهر تو دارد چه دگر كم دارد

در فیض است و گشوده است خدا برمردم

در عزاى تو هر آن خانه كه پرچم دارد

بخدا فلك نجاتى تو و مصباح هدى

این بیانى است كه پیغمبر اكرم دارد

انبیاء را غم عشق تو، رسانده به كمال

شاهدم سوزوگدازى است كه آدم دارد

جان عاشق بتو، پیوسته برد فیض ‍ بهشت

دل فارغ زتو، در سینه جهنم دارد

زان نگینى كه در انگشت سلیمان جا داشت

بنده كوى تو بسیار به خاتم دارد

عالم بى توجهیم است از آن مى گویم

سگ كوى تو شرف بر همه عالم دارد

----------------------------------------
1-ملاقات، 318/2.

شنبه 30/10/1391 - 17:31
اهل بیت
شفاى ریه

یكى از وعاظ محترم ایران كه من خودم شاهد كسالت سخت ریوى او بودم واطبّاء ایران از معالجه اش ماءیوس شده بودند و پوست بدنش به استخوانهایش چسبیده بود و آخرین خون بدنش از حلقومش بیرون مى آمد و قسمت عمده ریه اش فاسد شده بود و او را مى خواستند براى معالجه بااسرع وقت به بیمارستان شوروى در مسكو ببرند، ناگهان بدون آنكه او را معالجه كنند خود من آقاى سید حسن ابطحى شاهد بودم كه پس از چند روز شفاى كاملى پیدا كرد. وقتى علّت شفاى او را از او سؤ ال كردم گفت : آخرین شبى كه صبحش بنابود مرا به مسكو ببرند و مى دانستم كه یا در راه و یا در همان مملكت كفر از دنیا میروم ، منتظر شدم تا برادرم كه پرستارى مرا به عهده داشت از اتاق بیرون برود، وقتى بیرون رفت در همان حال ضعف رو به طرف كربلا كردم و حضرت سید الشهداء ع را مورد خطاب قرار دادم وگفتم : آقا یادتان هست كه به منزل فلان پیرزن رفتم وروضه خواندم وپول نگرفتم و نیّتم تنها و تنها رضایت خداى تعالى و شما بود؟! و بالاخره چند قلم از این قبیل اعمالى كه بااخلاص انجام داده بودم متذكر شدم و در مقابل آن اعمال شفایم را از آن حضرت خواستار شدم ناگهان دیدم در اتاق باز شد و حضرت سیدالشهداء و برادرشان حضرت ابوالفضل ع وارد اتاق شدند.
حضرت سیّد الشهداء ع به حضرت ابوالفضل العباس ‍ ع فرمودند برادر بیمار ما را معالجه كن ، ایشان هم دستى به صورت من تا روى سینه ام كشیدند و از جا حركت كردند و رفتند. من بعد از آن احساس سلامتى كردم كه دیگر احتیاجى به دكتر و بیمارستان نداشتم و این چنین كه ملاحظه مى كنید صحیح و سالم گردیدم .(1)
یاحسین اى كه شد از مهر تو كامل دینم

بسته دام تو هست این دل مهر آئینم

عَلَم افراختم از فخر بر این چرخ بلند

تا تو كردى بعلمدارى خود تعیینم

من امان نامه دشمن بغضب رد كردم

تا تو بخشى زوفا دردو جهان تاءمینم

دست در راه تو دادم كه بگیرى دستم

جان بپاى تو فشانم كه امید است اینم

چشم با تیر عدو دوختم از عالم و هست

مایل دیدن تو چشم حقیقت بینم

----------------------------------------
1-ملاقات، 187/2.

شنبه 30/10/1391 - 17:30
اهل بیت
هر شب و صبح گریه برحسین (ع)

حضرت آیة اللّه آقا سید حسن ابطحى فرمود: یكى از دوستان من فرمود من از ولیّى از اولیاء خدا شنیده بودم كه هركس هر صبح و شام بر مصائب حضرت سیدالشهداء ع گریه كند و این كار را لااقل یكسال ادامه دهد به محضر مبارك حضرت بقیة اللّه روحى فداه مشرف میگردد من این كار را براى آنكه به آن حضرت اقتداء كرده باشم ، زیرا معروف است كه خود حضرت در زیارت ناحیه مقدسه فرموده : اى جدّ بزگوار براى تو هر صبح و شام گریه مى كنم .
و به خاطر آنكه ثوابهاى زیادى براى گریه كردن بر حضرت ابى عبداللّه الحسین ع وعده داده شده و بالاخره به خاطر آنكه شاید موّفق به زیارت آن حضرت گردم یك سال ادامه دادم .
در این مدّت روح انعطاف پذیر عجیبى پیداكرده بودم ، رقّت قلب كه از علائم انسانیّت است در من ایجاد شده بود و بالاخره یك روز كه طبق معمول همه روزه ام كتاب مقتل را باز كرده بودم و مشغول مطالعه مصائب آن حضرت بودم و خود را مهیّا براى گریه كردن میكردم ، دیدم قبل از من صداى گریه از اطرافم آهسته آهسته بلند مى شود، اول گمان كردم كه در آن نزدیكى جمعى دور یكدیگر جمع شده اند و برچیزى گریه مى كنند، ولى با كمال تعجّب این چنین نبود، یعنى كسى در آن نزدیكى وجود نداشت كه صداى گریه اش تا این حد سریع به گوش من برسد به هر حال مشغول كار خودم شدم و كم كم اشكى از گوشه هاى چشمم سرازیر شد، یادم هست كه آن روز روضه حضرت على اصغر ع را میخواندم و بر مصائب آن طفل شیر خوار گریه مى كردم ، صداى گریه اى كه در اطرافم بود با شدّت گریه من شدّت میگرفت ، كم كم خودم را مثل آنكه در مجلس ‍ روضه پرجمعیّت و با حالى قرار گرفته باشم حس مى كردم .
حال نمى دانم در و دیوار بامن گریه مى كردند، یاملائكه آسمان در آن خانه جمع شده بودند و زمزمه داشتند، یا آنكه مؤ منین از جنّ بامن هماهنگى مى كردند، هرچه بودمن خوشحال بودم كه امروز تنها نیستم ، مدتى این وضع به طول انجامید كم كم صداهاى گریه و شیون تمام شد و سپس مجلس معطّر و منّور به تجلیّات حضرت بقیّة اللّه ع گردید و فیوضات فوق العاده اى نصیبم شد كه از نقلش ‍ معذورم . اینجا من هرچه اصرار كردم كه مختصرى از خصوصیّات آن تشرف را نقل كند، حاضر نشد و من هم كه همین مقدار از قصه را در اینجا نقل كردم براى این كه به عاشقان حضرت بقیة اللّه روحى فداه بگویم گریه بر سیّد الشّهدا ع آن هم صبح و شام فوائد بسیارى دارد و اگر كسى بخواهد به فیض عظمى ملاقات آن حضرت موفق شود مى تواند به این وسیله متوسل گردد.(1)
بیا اى دوست تا باهم بسوزیم

چو شمع محفل ماتم بسوزیم

من و تو سوگوار یك عزیزیم

بیاتا هردو در یك غم بسوزیم

بیا چون شمع و چون پروانه باشیم

به گردهم براى هم بسوزیم

بیا بامحرمان دمساز گردیم

چرا از طعن نامحرم بسوزیم

چو مى خواهى در آن عالم نسوزى

همان بهتردر این عالم بسوزیم

----------------------------------------
1-ملاقات با امام زمان عج، 173/2.

شنبه 30/10/1391 - 17:29
اهل بیت
جوان مسیحى مسلمان شد  

حضرت آیة اللّه جناب آقاى حاج شیخ محمد رازى كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شیخ محمد تقى بافقى مى باشند مى فرمودند كه استادمان مرحوم آقاى بافقى به خادمش آقاى حاج عبّاس یزدى دستور داده بود كه شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد و حتى اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بیدار كند تا كسى بدون دریافت جواب از درخانه او برنگردد. آقاى حاج عباس یزدى نقل مى كند:
نیمه شبى در اطاق خودم كه كنار در حیاط منزل آقاى حاج شیخ محمد تقى بافقى بود، خوابیده بودم ، ناگهان صداى پائى در داخل حیاط مرا از خواب بیدار كرد من فورا از جا برخاستم . دیدم جوانى وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است نزد او رفتم و گفتم شما كه هستید و چه میخواهید؟ مثل آنكه نمیتوانست فورا جواب مرا بدهد حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجّه نشد كه من به فارسى به او چه میگویم زیرا بعدا معلوم شد اواهل بغداد و عرب است ولى مرحوم آقاى بافقى قبل از آنكه او چیزى بگوید از داخل اطاق صدازد كه حاج عباس او یونس ارمنى است و بامن كار دارد او را راهنمائى كن كه نزد من بیاید. من او را راهنمائى كردم او به اطاق آقاى بافقى رفت . مرحوم آقاى بافقى وقتى چشمش ‍ به او افتاد بدون هیچ سؤ الى به او فرمود: احسنت ، مى خواهى مسلمان شوى ، او هم بدون هیچ گفتگوئى به ایشان گفت ، بلى براى تشرف به اسلام آمده ام .
مرحوم آقاى بافقى بدون معطلى بلافاصله آداب و شرایط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرّف به دین مقدّس اسلام شد، من كه همه جریانات برایم غیر عادّى بود از یونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جریان توچه بوده و چرا بدون مقدّمه به دین مقدس ‍ اسلام مشرف گردیدى و چرا این موقع شب را براى این عمل انتخاب نمودى ؟
او گفت : من اهل بغدادم و ماشین بارى دارم و غالبا از شهرى به شهرى بار مى برم یك روز از بغداد به سوى كربلا مى رفتم ، دیدم در كنار جادّه پیرمردى افتاده و ازتشنگى نزدیك به هلاكت است ، فورا ماشین را نگه داشتم و مقدارى آب كه در قمقمه داشتم به او دادم ، سپس او را سوار ماشین كردم و به طرف كربلا بردم ، او نمى دانست كه من مسیحى و ارمنى هستم ، وقتى پیاده شد گفت : برو جوان حضرت ابوالفضل العبّاس اجر تو رابدهد.
من از او خدا حافظى كردم و جدا شدم ، پس از چند روز بارى به من دادند كه به تهران بیاورم ، امشب سر شب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم ، درعالم رؤ یا دیدم در منزلى هستم و شخصى در آن منزل را مى زند، پشت در رفتم و در را باز كردم دیدم شخصى سوار اسب است و مى گوید: من ابوالفضل العباس هستم ، آمده ام حقّى كه به ما پیدا كردى به تو بدهم . گفتم چه حقى ؟
فرمود: حق زحمتى كه براى آن پیرمرد كشیدى سپس اضافه فرمود و گفت : وقتى از خواب بیدار شدى به شهر رى مى روى شخصى تو را بدون آنكه تو سئوال كنى به منزل آقاى شیخ محمد تقى بافقى مى برد و قتى نزد ایشان رفتى به دین مقدّس اسلام مشرف مى گردى .
من گفتم چشم قربان و آن حضرت از من خدا حافظى كرد و رفت ، من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم حركت كردم ، در بین راه آقائى را دیدم كه بامن تشریف مى آورند و بدون آنكه چیزى از ایشان سئوال كنم ، مرا راهنمائى كردند و به اینجا آوردند و من مسلمان شدم . وقتى ما از مرحوم آقاى حاج شیخ محمد تقى بافقى سئوال كردیم كه شما چگونه او را شناختید و مى دانستید كه او آمده است كه مسلمان بشود؟
فرمود: آن كس كه او را به اینجا راهنمائى كرد یعنى حضرت حجة بن الحسن ع به من فرمودند كه او مى آید و چه نام دارد و چه مى خواهد.(1)
عباس آنكه ذاتش پاكیزه از رذائل

در رفعت و جلالت معروف در قبائل

بوالفضل شد مكنى چون بود بوالفضائل

چون بود نزد اقران ممتاز درشمائل

زان روى شد ملقب بر ماه آل هاشم

گویم چو مهررویش باشد زهى تعلل

گویم چوچرخ قدش باشد زهى تنزل

گویم چو بحر جودش باشد زهى تعطل

گویم فرشته خویش باشد در این تاءمل

زیرا كه نیست نسبت مخدوم را بخادم

ماهیكه از سه خورشید نور و ضیاء گرفته

آداب جنگوئى از مرتضى گرفته

علم و وقارو تمكین از مجتبى گرفته

هم از حسین مظلوم رسم وفاگرفته

زین هر سه یافت تعلیم كوشید در مراسم

در رتبه قنوت برلامكان علم زد

در منهج اخوت بر فرقدان قدم زد

چون دفتر وفا را دست قضارقم زد

برجمله با وفایان عنوان او قلم زد

مهر و وفا بنامش بود از ازل ملازم

----------------------------------------
1-ملاقات، /88/2.

شنبه 30/10/1391 - 17:28
اهل بیت
احترام امام زمان به زوار حسین (ع)

مرحوم آیة اللّه حاج میرزا محمّد على گلستانه اصفهانى در آن وقتى كه ساكن مشهد بودند براى یكى از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند كه ، عموى من مرحوم آقاى سید محمّد على از كه مردان صالح و بزرگوار بود نقل میكرد، در اصفهان شخصى بود به نام جعفر نعلبند كه او حرفهاى غیر متعارف ، از قبیل آن كه من خدمت امام زمان ع رسیده ام وطى الارض كرده ام میزد و طبعا با مردم هم كمتر تماس میگرفت و گاهى مردم هم پشت سر او به خاطر آن كه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند، حرف مى زدند.
روزى به تخت فولاد اصفهان براى زیارت اهل قبور میرفتم ، در راه دیدم ، آقا جعفر به آن طرف میرود، من نزدیك او رفتم و به او گفتم دوست دارى باهم راه برویم ؟ گفت مانعى ندارد، در ضمن راه از او پرسیدم مردم درباره شما حرفهائى مى زنند آیا راست مى گویند كه تو خدمت امام زمان ع رسیده اى ؟
اول نمى خواست جواب مرابدهد، لذا گفت آقا از این حرفها بگذریم و باهم مسائل دیگرى را مطرح كنیم ، من اصرار كردم و گفتم : من انشاءاللّه اهلم .
گفت : بیست و پنج سفر كربلا مشرف شده بودم تا آنكه در همین سفر بیست و پنجم شخصى كه اهل یزد بود در راه بامن رفیق شد چند منزل كه باهم رفتیم ، مریض شد و كم كم مرضش شدت كرد تا رسیدیم به منزلى كه قافله به خاطر نا امن بودن راه دو روز در آن منزل ماند تا قافله دیگرى رسید و باهم جمع شدند و حركت كردند و حال مریض هم رو به سختى گذاشته بود وقتى قافله مى خواست حركت كند من دیدم به هیچ وجه نمى توان اورا حركت داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من مى روم و براى تو دعاء میكنم كه خوب شوى و وقتى خواستم با او خدا حافظى كنم ، دیدم گریه مى كند، من متحیر شدم از طرفى روز عرفه نزدیك بود و بیست و پنج سال همه ساله روز عرفه در كربلا بوده ام و از طرفى چگونه این رفیق را در این حال تنها بگذارم و بروم ؟!
به هرحال نمى دانستم چه كنم او همینطور كه اشك مى ریخت به من گفت : فلانى من تا یك ساعت دیگر مى میرم این یك ساعت را هم صبر كن ، وقتى من مُردم هرچه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به كربلا برسان و مرا در آنجا دفن كن .
من دلم سوخت و هر طور بود كنار او ماندم ، تا او ازدنیا رفت قافله هم براى من صبر نكرد و حركت نمود.
من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حركت كردم ، از قافله اثرى جز گرد و غبارى نبود و من به آنها نرسیدم حدود یك فرسخ كه راه رفتم ، هم خوف مرا گرفته بود و هم هرطور كه آن جنازه را به الاغ مى بستم ، پس از آنكه یك مقدار راه مى رفت باز مى افتاد و به هیچ وجه روى الاغ آن جنازه قرار نمى گرفت . بالاخره دیدم نمى توانم او را ببرم خیلى پریشان شدم ایستادم و به حضرت سید الشهداء ع سلامى عرض كردم و با چشم گریان گفتم : آقا من با این زائر شما چه كنم ؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بیاورم مى بینید كه نمى توانم درمانده ام و بى چاره شده ام .
ناگهان دیدم ، چهار سوار كه یكى از آنها شخصیت بیشترى داشت پیدا شدند و آن بزرگوار به من گفت : جعفر بازائرما چه میكنى ؟
عرض كردم : آقا چه كنم ؟ در مانده شده ام نمى دانم چه بكنم ؟ در این بین آن سه نفر پیاده شدند، یكى از آنها نیزه اى در دست داشت با آن نیزه زد چشمه آبى ظاهر شد آن میّت را غسل دادند و آن آقا جلو ایستاد، وبقیّه كنار او ایستادند و بر او نماز خواندند و بعد او را سه نفرى برداشتند و محكم به الاغ بستند و ناپدید شدند.
من حركت كردم با آنكه معمولى راه مى رفتم دیدم به قافله اى رسیدم كه آنها قبل از قافله ما حركت كرده بودند، از آنها عبور كردم پس از چند لحظه باز قافله اى را دیدم ، كه آنها قبل از این قافله حركت كرده بودند از آنها هم عبور كردم بعد از چند لحظه دیگر به پل سفید كه نزدیك كربلا است رسیدم و سپس وارد كربلا شدم و خودم از این سرعت سیر تعجب مى كردم .
بالاخره او را بردم در وادى ایمن قبرستان كربلا دفن كردم ، من در كربلا بودم ، پس از بیست روز رفقائى كه در قافله بودند به كربلا رسیدند آنها از من سئوال میكردند توكى آمدى ؟ و چگونه آمدى ؟ من براى آنها به اجمال مطالبى را میگفتم و آنها تعجب مى كردند، تا آنكه روز عرفه شد وقتى به حرم حضرت سیدالشهداء اباعبداللّه الحسین ع رفتم دیدم بعضى از مردم را بصورت حیوانات مختلف مى بینم از شدت وحشت به خانه برگشتم باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم ، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم .
عجیب تر این بود كه بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به كربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضى از مردم را به صورت حیوانات مى بینم ولى در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمى شود.
لذا تصمیم گرفتم دیگر روز عرفه به كربلا مشرف نشوم و من وقتى این مطالب را براى مردم در اصفهان مى گفتم آنها باور نمى كردند و یا پشت سر من حرف مى زدند. تا آنكه تصمیم گرفتم كه دیگر باكسى از این مقوله حرف نزنم و مدتى هم چیزى براى كسى نگفتم ، تا آنكه یك شب باهمسرم غذا مى خوردیم ، صداى در حیاط بلند شد، رفتم در را باز كردم دیدم شخصى مى گوید: جعفر حضرت صاحب الزمان ع تو را میخواهد.
من لباس پوشیدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد، دیدم آن حضرت در صفحه اى كه منبر بسیار بلندى در آن هست نشسته اند و جمعیّت زیادى هم خدمتشان بودند من با خودم میگفتم : در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت كنم و چگونه خدمتش برسم ؟
ناگهان دیدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند جعفر بیا، من به خدمتشان مشرّف شدم فرمودند چرا آنچه در راه كربلا دیده اى براى مردم نقل نمى كنى ؟
عرضكردم اى آقاى من آنها را براى مردم نقل میكردم ولى از بس ‍ مردم پشت سرم بدگوئى كردند تركش نمودم ، حضرت فرمودند توكارى به حرف مردم نداشته باش تو آن قضیّه را براى آنها نقل كن تا مردم بدانند كه ما چه نظر لطفى به زوّار جدّمان حضرت ابى عبداللّه الحسین ع داریم .(1)
زنده بود دین ز قیام حسین

فخر كند شیعه بنام حسین

هیچ كسى را نبود نزد حق

عزت و اجلال و مقام حسین

فخر به شاهان جهان میكند

هركه زجان گشته غلام حسین

اهل ولایكسره ازجان ودل

سرخوش و مستمند ز جام حسین

هست بجا تابه ابد درجهان

زنده و جاوید كلام حسین

مرگ به از زندگى ننگ بار

نیست جز این متن پیام حسین

----------------------------------------
1-ملاقات، /291/1.

شنبه 30/10/1391 - 17:28
اهل بیت
گریه امام زمان  

جناب حجّة الاسلام آقاى قاضى زاهدى گلپایگانى گفت من در تهران از جناب آقاى حاج محمّد على فشندى كه یكى از اخیار تهران است . شنیدم كه مى گفت : من از اول جوانى مقیّد بودم كه تا ممكن است گناه نكنم و آن قدر به حجّ بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیة اللّه روحى فداه مشرّف گردم لذا سالها به همین آرزو به مكّه معظّمه مشرف مى شدم .
در یكى از این سالها كه عهده دار پذیرائى جمعى از حجّاج هم بودم ، شب هشتم ماه ذیحجّه با جمیع وسائل به صحراى عرفات رفتم تا بتوانم یك شب قبل از آنكه حُجّاج به عرفات مى روند، من براى زوّارى كه با من بودند جاى بهترى تهیّه كنم . تقریبا عصر روز هفتم وقتى بارها را پیاده كردم و در یكى از آن چادرهائى كه براى ما مهیّا شده بود مستقر شدم و ضمنا متوجّه گردیده بودم كه غیر از من هنوز كسى به عرفات نیامده یكى از شرطه هائى كه براى محافظت چادرها آنجا بود نزد من آمد و گفت : تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده اى مگر نمى دانى ممكن است سارقین در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟! به هر حال حالا كه آمده اى باید تا صبح بیدار بمانى و خودت از اموالت محافظت بكنى .
گفتم : مانعى ندارد، بیدار مى مانم وخودم از اموالم محافظت مى كنم . آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آنكه نیمه هاى شب بود كه دیدم سیّد بزرگوارى كه شال سبز به سر دارد، به در خیمه من آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت : حاج محمّد على سلامٌ علیكم ، من جواب دادم و از جا برخاستم . او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعى از جوانها كه هنوز تازه موازصورتشان بیرون آمده بود مانند خدمتگزار به محضرش ‍ رسیدند، من ابتدا مقدارى از آنها ترسیدم ولى پس از چند جمله كه با آن آقا حرف زدم محبّت او در دلم جاى گرفت و به آنها اعتماد كردم ، جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولى آن سیّد داخل خیمه شده بود. او به من رو كرد و فرمود: حاج محمّد على خوشا به حالت ، خوشا به حالت . گفتم : چرا؟
فرمود: شبى در بیابان عرفات بیتوته كرده اى كه جدّم حضرت سید الشهداء اباعبد اللّه الحسین ع هم در اینجا بیتوته كرده بود گفتم در این شب چه باید بكنیم ؟
فرمود: دو ركعت نماز میخوانیم ، پس از حمد یازده قل هواللّه بخوان لذا بلند شدیم و این كار را با آن آقا انجام دادیم ، پس از نماز آن آقا یك دعائى خواند، كه من از نظر مضامین مثلش را نشنیده بودم ، حال خوشى داشت اشك از دیدگانش جارى بود، من سعى كردم كه آن دعاء را حفظ كنم ، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهى كرد سپس به آن آقا گفتم ببینید من توحیدم خوب است ؟ فرمود: بگو من هم به آیات آفاقیه و انفسیّه به وجود خدا استدلال كردم و گفتم : معتقدم كه با این دلائل خدائى هست فرمود: براى تو همین مقدار از خدا شناسى كافى است . سپس ‍ اعتقادم را به مسئله ولایت براى آن آقا عرض كردم فرمود: اعتقاد خوبى دارى . بعد از آن سئوال كردم كه : به نظر شما الا ن امام زمان ع در كجاست ؟ حضرت فرمود: الا ن امام زمان در خیمه است .
سئوال كردم روز عرفه كه میگویند حضرت ولىّ عصر ع در عرفات است در كجاى عرفات مى باشند فرمود حدود جبل الرّحمة گفتم : اگر كسى آنجا برود آن حضرت را مى بیند؟ فرمود: بله او را مى بیند ولى نمى شناسد.
گفتم : آیا فردا شب كه شب عرفه است حضرت ولى عصر عج اللّه تعالى فرجه الشریف به خیمه هاى حجاج تشریف مى آورند و به آنها توجهّى دارند؟
فرمود: به خیمه شما مى آید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوالفضل ع متوسل مى شوید در این موقع آقا به من فرمودند حاج محمّد على چائى دارى ؟ ناگهان متذكر شدم كه من همه چیز آورده ام ولى چائى نیاورده ام . عرض كردم آقا اتفاقا چائى نیاورده ام و چقدر خوب شد كه شما تذكر دادید زیرا فردا میروم و براى مسافرین چائى تهیه مى كنم .
آقا فرمودند: حالاچائى بامن و از خیمه بیرون رفتند و مقدارى كه به صورت ظاهر چائى بود ولى وقتى دَم كردیم به قدرى معطّر و شیرین بود كه من یقین كردم آن چائى از چائى هاى دنیا نمى باشد آوردند و به من دادند من از آن چائى خوردم بعد فرمودند غذائى دارى بخوریم ؟ گفتم : بلى نان و پنیر هست . فرمودند من پنیر نمى خورم گفتم : ماست هم هست . فرمود: بیاور، من مقدارى نان و ماست خدمتش گذاشتم . او از آن نان و ماست میل فرمود:
سپس به من فرمود: حاج محمد على به تو صد ریال سعودى مى دهم تو براى پدر من یك عمره بجابیاور.
عرضكردم چشم اسم پدرشما چیست ؟ فرمود اسم پدرم سید حسن است . گفتم : اسم خودتان چیست ؟
فرمود: سید مهدى پول را گرفتم و در این موقع آقا از جابرخاست كه برود، من بغل باز كردم واو را به عنوان معانقه در بغل گرفتم ، وقتى خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیار زیبائى روى گونه راستش قرار گرفته لبهایم را روى آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم .
پس از چند لحظه كه او ازمن جداشد من در بیابان عرفات هرچه این طرف و آن طرف را نگاه كردم كسى را ندیدیم یك مرتبه متوجّه شدم كه او حضرت بقیة اللّه ارواحنى فداه بوده بخصوص كه او اسم مرا مى دانست : فارسى حرف میزد نامش مهدى بود پسر امام حسن عسكرى بود!
بالاخره نشستم و زار، زار گریه كردم ، شرطه ها فكر میكردند كه من خوابم برده و سارقین اثاثیه مرا برده اند، دور من جمع شدند، به آنها گفتم شب است مشغول مناجات بودم گریه ام شدید شد.
فرداى آن روز كه اهل كاروان به عرفات آمدند من براى روحانى كاروان قضیّه را نقل كردم ، او هم براى اهل كاروان جریان را شرح داد، در میان آنها شورى پیداشد.
اوّل غروب شب عرفه نماز مغرب و عشاء را خواندیم بعد از نماز با آنكه من به آنها نگفته بودم كه آقا فرموده اند فردا شب من به خیمه شما مى آیم زیرا شما به عمویم حضرت عباس ع متوسل مى شوید خود به خود روحانى كاروان روضه حضرت ابوالفضل ع را خواند شورى بر پاشده و اهل كاروان حال خوبى پیدا كرده بودند ولى من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیة اللّه روحى و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا بودم .
بالا خره نزدیك بود روضه تمام شود كه من حوصله ام سر آمد از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم ، دیدم حضرت ولى عصر روحى فداه بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش مى دهند و گریه مى كنند خواستم داد بزنم و به مردم اعلام كنم كه آقا اینجاست بادست اشاره كردند كه چیزى نگو و در زبان من تصرّف فرمودند كه من نتوانستم چیزى بگویم ، من این طرف درخیمه ایستاده بودم و حضرت بقیة اللّه روحى فداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و هر دومان بر مصائب حضرت ابوالفضل ع گریه میكردیم و من قدرت نداشتم كه حتى یك قدم به طرف حضرت ولى عصر ع حركت كنم . وقتى روضه تمام شد آن حضرت هم تشریف بردند.
اى كه توئى مظهر اللّه و نور

نور خدا كرده زرویت ظهور

اى زبزرگى بعلى منتسب

ماه بنى هاشمت آمد لقب

شیر فلك رم كند از بیم تو

بود على رهبر تعلیم تو

از تو پسر ز بیدادگر خاكیان

فخر فروشند بر افلاكیان

اى حرمت قبله اهل صفا

ختم شد الحق بتو نام وفا

قبله آفاق بود روى تو

كعبه عشاق بود كوى تو

پیر خرد طفل دبستان تو

عشق بود بنده فرمان تو

از شهداء برده ز میدان عشق

كوى سبق در خم چوگان عشق

----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 17:27
اهل بیت
زیارت عاشورا بخوان

مرحوم حاج شیخ عباس قمى رضوان اللّه تعالى علیه در مفاتیح نوشته مرحوم حاجى نورى رضوان اللّه تعالى علیه فرماید: جناب مستطاب تقى صالح ، سید احمد بن سیّد هاشم بن سیّد حسن موسوى رشتى ، تاجر ساكن رشت ، ایداللّه تعالى برایم نقل كرد و گفت : در سال هزار و دویست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبریز آمدم و در منزل حاج صفر على تاجر تبریزى معروف وارد شدم و چون قافله اى براى رفتن به مكّه نبود متحیّر بودم كه چه باید بكنم تا آنكه حاجى جبّار جلو دار سدهى اصفهانى قصد رفتن به طرابوزن را داشت ، من هم از او مالى كرایه كردم و با او رفتم در منزل اوّل سه نفر دیگر هم به نام حاج ملاّ محمد باقر تبریزى و حاج سیّد حسین تاجر تبریزى و حاج على به من ملحق شدند و همه باهم روانه راه شدیم ، تا رسیدیم به ارض روم و از آنجا عازم طرابوزن شدیم .
در یكى از منازل بین راه ، حاج جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت : این منزل كه در پیش داریم بسیار مخوف است . لطفا قدرى زودتر حركت كنید تا بتوانیم ، همراه قافله باشیم البته در سایر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتیم . ما فورا حركت كردیم و حدود دوساعت و نیم و یا سه ساعت به صبح با قافله حركت كردیم ، حدود نیم فرسخ كه از منزل دور شدیم ، برف تندى باریدن گرفت ، هوا تاریك شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با سرعت مى رفتند، من هرچه كردم كه خودم را به آنها برسانم ممكن نشد، تا آنكه آنها رفتند و من تنها ماندم ، از اسب پیاده شدم و در كنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم ، چون حدود ششصد تومان براى مخارج همراهم بود، بالاخره فكرم به اینجا رسید كه تا صبح همینجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بیرون آمده بودیم ، مى توانم به جائى كه از آنجا حركت كرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم . ناگهان همان گونه كه در این افكار بودم در مقابل خود آن طرف جادّه باغى دیدم و در آن باغ باغبانى به نظرم رسید كه بیلى در دست داشت و به درختها مى زد كه برف آنها بریزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله كمى ایستاد و با زبان فارسى گفت : تو كه هستى ؟ گفتم : رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمى دانم .
فرمود: نافله بخوان تا راه پیدا كنى ! من مشغول نافله شدم پس از پایان تهجّدم ، باز آمد و فرمود نرفتى ؟ گفتم واللّه راه را نمى دانم .
فرمود: زیارت جامعه بخوان من با آنكه زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم ، آنجا مشغول خواندن زیارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم .
باز آمد و فرمود: هنوز نرفتى و اینجا هستى من بى اختیار گریه ام گرفت ، گفتم بله هنوز هستم راه را بلد نیستم كه بروم . فرمود: زیارت عاشورا را بخوان با آنكه حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نیستم ،از اوّل تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء علقمه خواندم پس از آنكه تمام كردم باز آمد و فرمود: نرفتى هستى !؟ گفتم تا صبح اینجا هستم .
فرمود من الا ن تو را به قافله مى رسانم ، سوار الاغى شدم و بیلش را به روى دوشش گذاشت و فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را كشیدم اسب نیامد و از جا حركت نكرد.
فرمود: مهار اسب را به من بده به او دادم بیل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حركت كرد، در بین راه دست روى زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله شب نمى خوانید؟ نافله ، نافله ، نافله این جمله را سه بار براى تاءكید و اهمیّت آن تكرار كرد باز فرمود: شما چرا زیارت جامعه نمى خوانید؟ جامعه ، جامعه ، جامعه و با این تكرار بر اهمیت آن . بعد فرمود شما چرا عاشورا نمى خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا و با این تكرار به این سه موضوع تاءكید زیادى فرمود، او راه را دائره وار مى رفت یك مرتبه برگشت و فرمود آنها رفقاى شما هستند، دیدم آنها لب جوى آبى پائین آمده اند و مشغول وضو براى نماز صبح هستند، من ازالاغ پیاده شدم ، كه سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم ولى نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پیاده شد و مرا سوار اسب كرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند در آن حال به فكر افتادم كه این شخص كه بود؟ كه اولا فارسى حرف مى زد باآنكه در آن حدود فارسى زبان نیست و همه تركند و مذهبى جز مسیحى در آنجا نیست ، این مرد به من دستور نافله و جامعه و زیارت عاشورا مى داد، و مرا پس از آن همه معطلى كه در آنجا داشتم به این سرعت به رفقایم رساند؟!
و بالاخره متوجه شدم كه او حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه است ولى وقتى به عقب سر خود نگاه كردم ، احدى را ندیدم و از او اثرى نبود.
اى آبروى خلق جهان ز آبروى تو

وى توتیاى چشم خرد خاك كوى تو

ما را گذشت عمر بسوداى آن خوشیم

كز ما سخن نرفت مگر گفتگوى تو

پژمرده بود گلشن توحید لاجرم

خرم دوباره گشت زخون گلوى تو

كردى بخون دل تو وضو در نماز عشق

جان جهان فداى نماز و وضوى تو

با آرزوى روى تو زینب چو رفت گفت

رفتم ولى بدل بودم آرزوى تو

بر نوك نى چو راءس منیرت بدید و گفت

بر من نگر كه روى دلم هست سوى تو

----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 17:26
اهل بیت
امام زمان (ع) به مجالس روضه  

مرحوم آیة اللّه آقاى حاج سیّد حسین حائرى كه در مشهد ساكن بودند و به قول مرحوم آیة اللّه حاج شیخ على اكبر نهاوندى در كتاب عبقرى الحسان او افتخار علماى عاملین بوده است نقل مى كرد: من در سال 1345 هجرى قمرى در كرمانشاه ساكن بودم و منزلى داشتم كه اكثر زوّار سید الشهداء ع در وقت رفتن و برگشتن به كربلا وارد آن مى شدند و هرچند روز كه مى خواستند در آنجا مى ماندند منجمله در اوائل محرّمى سیّد غریبى كه او را قبلا نمى شناختم در منزل ما وارد شد و چند روزى در آنجا ماند و ما هم طبق معمول پذیرائى مى كردیم .
در این بین یكى از اهالى شهر نجف كه به ایران آمده بود به دیدن من آمد وقتى چشمش به آن سیّد افتاد به من با اشاره گفت : كه این سیّد را مى شناسى ؟ گفتم : نه . چون سابقه اى با ایشان ندارم . گفت او یكى از كسانى است كه سالها به تزكیه نفس و ریاضت مشغول بوده و به ظاهر در كوچه مسجد هندى دكان عطارى داشته و غالبلا در دكان نبوده و هرچند وقت یكبار مفقود مى شود و وقتى كسانش از او تجسّس مى كنند مى بینند كه او در مسجد كوفه در یكى از اطاقها مشغول ریاضت است . بعدها معلوم شد كه اسم این شخص سیّد محمّد و اهل رشت است . من وقتى از حال او اطلاّع پیدا كردم به او بیشتر محبّت نمودم و گفتم : بعضى شما را از اولیاء خدا مى دانند. اول انكار كرد ولى پس از اصرار به من گفت : بله من دوازده سال در مسجد كوفه و غیره مشغول ریاضت بودم و این طور به من گفته بودند كه شرایط تكمیل ریاضت دوازده سال است و در كمتر از آن كسى به مقام كمالى نمى رسد. من از او خواستم كه چیزى به من بگوید:
گفت : احضار جنّ مى دانم ولى چون آنها گاهى راست وگاهى دروغ مى گویند به آنها اعتمادى نیست . و نیز احضار ملائكه هم صلاح نیست چون آنها مشغول عبادتند و از عبادتشان باز مى مانند. ولى براى شما روح علماء بزرگ را احضار مى كنم كه از آنها هرچه سئوال كنیم جواب مى دهند. ضمنا من در چند سال اخیر كه دولت به جوانها و زنها به اصطلاح آزادى داده بود و بى بندوبارى و بى دینى زیاد گردیده بود یعنى در دوران رضا شاه و توهین به مجالس سینه زنى و روضه خوانى مى گردید مقیّد بودم كه به خاطر تقویت اساس روضه خوانى مجلس مفصّل عزادارى در منزل اقامه نمایم و آن مجلس از اوّل طلوع فجر تا یك ساعت بعد از ظهر ادامه داشت .
در آن مجلس شصت نفر روضه خوان مى آمدند كه سى نفر آنها منبر مى رفتند و بقیّه به نوبت روزهاى دیگر منبر مى رفتند و به تمام آنها پول داده مى شد، پنج نفر مدّاح هم تعزیه مى خواندند و ساعتى هم سینه زنى مى شد.
طبیعى است كه یك چنین مجلسى بسیار پر زحمت و پر خرج بود ولى من نمى دانستم كه آیا این مجلس در عین حال مورد قبول حضرت بقیة اللّه روحى فداه هست یانه .
لذا از آقاى سیّد محمّد میهمانمان خواستم كه او از ارواح علماء سئوال كند كه آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هست یانه ؟
او گفت : بسیار خوب ، من امشب از چهار نفر از علمائى كه از دنیا رفته اند سئوال مى كنم تا ببینم كه آیا این مجلس مورد قبول آنها هست یا خیر و آن چها رنفر عالم عبارتند از مرحوم آیة اللّه میرزا حبیب اللّه رشتى و مرحوم میرزاى شیرازى و مرحوم سیّد اسماعیل صدر و مرحوم سید على داماد یعونى آقاى حاج شیخ حسن ممقانى . صبح كه نزد او رفتم او گفت : دیشب روح این چهار نفر را احضار كردم و از آنها پرسیدم كه آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هست یا خیر؟ آنها به اتّفاق آراء گفتند: بله این مجلس مورد توجّه و مقبول اهلبیت عصمت علیهم السلام مى باشد و روز نهم محرّم تاسوعا و یازدهم محرّم عاشورا حضرت بقیة اللّه روحى فداه هم به این مجلس تشریف مى آورند. من خیلى خوشحال شدم و به او گفتم : چرا روزش را تعیین نفرموده اند.
گفت : مانعى ندارد باز امشب از همانها سئوال مى كنم و روز و ساعتش را هم تقاضا مى نمایم تا تعیین كنند. ضمنا وضع من در آن مجلس خلاف مجالسى كه اكثرا علماء تشكیل مى دهند بود، كه یك قسمت جائى كه خود مى نشستم با علماء باشد وبقیه مردم در قسمتهاى دیگر بنشینند. بلكه من دم در منزل غالبا ایستاده بودم و براى همه احترام قائل بودم لذا این مجلس مورد توجّه عموم اهل شهر بود و جمعیّت زیادى در آن مجلس حاضر مى شدند و بلكه راه عبور و مرور بسته مى شد و جمعى در كوچه هاى اطراف منتظر مى شدند تا جمعیّتى كه در داخل منزل هستند بیرون بروند و بعد اینها در جاى آنها بنشینند.
بالاخره فرادى آن روز آقا سیّد محمّد گفت : كه دیشب از همان علماء مطلب شما را سئوال كردم آنها جواب دادند كه حضرت ولى عصر ع روز نهم تاسوعا و در فلان ساعت و فلان دقیقه وقتى كه شما كنار چاه كه نزدیك در منزل است نشسته اید به مجلس ‍ تشریف مى آورند در آن وقت یك مرتبه حال شما تغییر مى كند و تمام بدنتان تكان مى خورد. در آن وقت نگاه كنید در این نقطه معیّن اشاره به قسمتى از منزل كرد مى بینید كه عده اى حدود دوازده نفر به هیئت خاص و لباس مخصوص نشسته اند. یكى از آنها حضرت بقیة اللّه روحى له الفداء است . یك ساعت آنجا هستند و بعد با مردم بیرون مى روند و شما با همه توجّهى كه خواهید كرد متوجّه رفتن آنها نمى شوید. شما مقید باشید كه در آن وقت با وضو باشید و شما مى روید كه خدمتى بكنید مثل چاى دادن و استكان برداشتن آنها براى شما قیام نمى كنند و مى گویند اینجا خانه خودمان هست شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائى بكنید، در مدت یك ساعتى كه حضرت ولى عصر ع و همراهانشان در مجلس ‍ تشریف دارند دو نفر روضه خوان منبر مى روند و آنها با آنكه مصیبت نمى خوانند مجلس بسیار با حال و پرشور مى شود. ضجّه مردم به گریه و ناله بلند مى شود كه باروزهاى دیگر خیلى فرق دارد. و آقاى اشرف الواعظین كه هر روز منبرش یك ساعت طول مى كشید و مجلس دو بعد از ظهر ختم مى گردد آن روز در این ساعت بر خلاف عادت مى آید و منبر مى رود و از حضرت بقیة اللّه روحى فدا صحبت مى كند.
به هر حال آقاى سیّد محمّد این مطلب را روز پنجم محرم بود كه براى من گفت و من تا روز تاسوعا ساعت شمارى مى كردم روز تاسوعا اتفاقا جمعیّت عجیبى به مجلس آمده بود من در اثر كثرت جمعیّت در آن ساعت معین كنار چاه نشسته بودم كه ناگاه بدنم به لرزه افتاد تكان عجیبى خوردم فورا به همان نقطه معیّن نگاه كردم دیدم دوازده نفر حلقه وار دور یكدیگر نشسته اند. لباسشان متعارف بود همه كلاه نمدى كرمانشاهى به سر داشتند، همه آنها سبزه و قوى هیكل بودند، همه آنها در حدود سنّ چهل سالگى بودند، موهاى ابرویشان و موهاى سرشان سیاه بود، من فورا جمعیّت را شكافتم و به خدمتشان رسیدم و با فریاد صدا زدم براى آقایان چائى بیاورید. آنها به روى من تبسّم كردند ولى احترامى كه در آن مجلس حتّى حكومت و امراء و همه مردم از من مى كردند آنها نسبت به من ننمودند و به من گفتند: اینجا خانه خودمان است براى ما همه چیز آورده اند شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائى كنید.
من بدون اختیار برگشتم دم درخانه و نمى دانستم كه آنها از كجا وارد شده اند ولى احتمال دادم كه از در اطاق بین بیرونى و اندرونى آمده باشند. به هر حال در آن ساعت دو نفر از وعّاظ به منبر رفتند و با آنكه رسم است روز تاسوعا باید از حالات ابوالفضل ع بخوانند، ناخود آگاه آنها خطاب به حضرت ولى عصر ارواحنا فدا مطالبى مى گفتند كه مردم در فراق آن حضرت گریه مى كردند، آنها به آن حضرت تسلیت مى گفتند و از آن حضرت در فشارهاى دنیا استمداد مى كردند، مجلس هم شور عجبى داشت از نظر گریه و زارى هنگامه اى بود.
آقاى اشرف الواعظین كه باید بعد از ظهر بیاید ومجلس را ختم كند طبق گفته آقاى سیّد محمّد در همان اول صبح آمد و بر خلاف عادت كه باید به اطاق روضه خوانها برود، كنار من دم درب خانه نشست وگفت : من امروز تعطیل كرده ام كه رفع خستگى كنم زیرا فردا كه عاشورا است مجالس زیادى دارم و باید خود را براى فردا مهیّا كنم . ولى این مجلس را نتوانستم تعطیل كنم و بعد در همان ساعت منبر رفت و وقتى روى منبر نشست سكوت ممتدّى كرد مثل كسى كه نمى داند چه باید بگوید سپس با صداى بلند بدون مقدمه معمولى كه اهل منبر به آن مقیّدند گفت : اى گمشده بیابانها روى سخن ما باتو است . مردم به قدرى از این كلمه بى تابانه به سر و صورت مى زدند و اشك مى ریختند كه اكثر آنها بى حال شدند من مرتّب چشمم به آن دوازده نفر بود ولى ناگهان دیدم آنها نیستند و از مجلس خارج شده اند.(1)
باز این چه آتش است كه بر جان عالمست ؟

باز این چه شعله و غم و اندوه و ماتم است

باز این حدیث حادثه جانگداز چیست ؟

با از این چه قصّه ایست كه با غُصّه تواءم است

این آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست

با لشكر عزاست كه در كشور غم است ؟

آفاق پر ز شعله برق و خروش و رعد

یا ناله پیاپى و آه دمادم است

چون چشمه چشم مادرگیتى زطفل اشك

روى جهان چه موى پدر مرده درهم است

زین قِصّه سر به چاك گریبان كرو بیان

در زیر بار غصه قد قدسیان خم است

ماه تجلّى مه خوبان بود به عشق

روز بروز جذبه جانباز عالم است

----------------------------------------
1-ملاقات، ج 2، ص270.

شنبه 30/10/1391 - 17:25
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته