• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1616
تعداد نظرات : 49
زمان آخرین مطلب : 4115روز قبل
اهل بیت
حركت امام به سوى عراق‏
  • حركت امام به سوى عراق‏
  • خبر شهادت مسلم و هانى‏
  • اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
  • امان نامه‏
  • پی نوشته

امان نامه‏
پس از آنكه عمر بن سعد خودش فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و دستور یا خیل الله اركى صادر كرد، شمر با صداى بلند فریاد كشید: كجایند فرزندان خواهر من! عباس و برادرانش كجایند؟ این بنو اختنا؟ این العباس و اخوته؟ عباس و برادرانش به او اعتنا نكردند، امام (علیه السلام) فرمود: اجیبوه و لو كان فاسقا. اگر چه آدم فاسقى است اما جوابش را بدهید.
حضرت عباس و برادران گفتند: چه مى‏گوئى؟ شمر گفت: اى فرزندان خواهر من! شما در امانید، خودتان را با حسین به كشتن ندهید، و شما از امیرالمؤمنین یزید اطاعت كنید.
حضرت عباس فرمود: خدا تو را و امانت را لعنت نماید، چگونه ما در امان باشیم ولى فرزند رسول خدا امان نداشته باشد؟ و چگونه امر مى‏كنى كه ما جزو فرمانبران ملعونین و اولاد ملعونین باشیم؟(106)
شگفتا! این مرد تهى مغز ستم پیشه احمق چنین مى‏پندارد كه یك انسان والاى غیرتمند و با شرافت تن به خوارى و ذلت خواهد داد؟ او خیال مى‏كند ابوالفضل حاضر است ظلمت را با نور معاوضه كند؟ علم نبوت را بگذارد و پاى پرچم پسر میسون سینه بزند؟... هرگز، هرگز.
وقتى كه ابوالفضل از مكالمه با شمر برگشت، زهیر بن قین بپاخاست و گفت: اجازه میدهى حدیثى را كه میدانم برایت بخوانم؟ ابوالفضل اجازه داد. آنگاه زهیر گفت: هنگامى كه پدرت امیرالمؤمنین مى‏خواست ازدواج كند از برادرش عقیل كه عارف به انساب عرب بود درخواست كرد زنى را برایش برگزیند كه از نسل فحول و بزرگان عرب باشد و مى‏گفت: مى‏خواهم فرزند شجاعى برایم بیاورد كه حسین را در كربلا یارى كند. اى عباس! پدرت تو را براى امروز ذخیره كرده است مبادا در یارى برادر و حمایت خواهرانت كوتاهى كنى! وقد اد خرك ابوك لمثل هذا الیوم فلا تقصر عن نصره اخیك و حمایه اخوانك.
حضرت ابوالفضل در پاسخ زهیر فرمود: زهیر! در چنین روزى با این سخن مى‏خواهى مرا تشجیع كنى و مى‏خواهى به من جرأت بدهى؟ به خدا قسم آنچنان شجاعتى به تو نشان بدهم كه هرگز ندیده باش. والله لارینك شیئا ما رایته(107)، آنگاه آنچنان خودش را به قلب لشكر زد و با اینكه قصد قتال و جنگ را نداشت و صرفاً مى‏خواست آب براى فرزندان برادر بیاورد، تعداد بسیارى از شجاعان و دلیران را به خاك انداخت و پرچمهایشان را سرنگون نمود و دیگران همچون رمه گوسفند پا به فرار گذاشتند.
حبیب بن مظاهر و بنى اسد
حبیب بن مظاهر از ابى عبدالله (علیه السلام) اجازه گرفت تا به نزد قبیله بنى اسد كه در همان نزدیكى بودند برود و از آنها طلب كمك نماید. پس از استجازه، نزد آنها رفت و خودش را كه از همان قبیله بود معرفى كرد، او را شناختند، آنگاه از آنها خواست فرزند دختر پیغمبر خدا را یارى كنند و توضیح داد كه عزت دنیا و آخرت در یارى كردن او است، نود نفر از مردان بنى اسد او را اجابت كردند. یك نفر جاسوس از همان محله در همان شب جریان را به ابن سعد گزارش داد، وى بى درنگ چهار صد نفر مرد جنگى را به فرماندهى ازرق سر راه آنها فرستاد، در همان بین راه جنگ درگیر شد بسیارى از آنها كشته شدند و بقیه كه جان سالم بدر بردند به جایگاه خود برگشتند و از ترس ابن سعد كه مبادا به آنها شبیخون بزند شبانه دسته جمعى فرار كردند و بجاى دیگر منتقل شدند، حبیب برگشت و جریان را به اطلاع ابى عبدالله (علیه السلام) رساند، حضرت فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم.(108)
روز نهم‏
عصر پنج شنبه روز نهم محرم ابن سعد دستور داد حمله را به طرف ابى عبدالله (علیه السلام) شروع كنند، در آن هنگام ابى عبدالله (علیه السلام) جلو خیمه خود نشسته بود و شمشیرش را براى فردا تمیز و اصلاح مى‏كرد در همین بین، چرتى عارضش شد، پیغمبر را در عالم رویا دید كه به او فرمود: حسین جان تو بزودى بر ما وارد خواهى شد انك سائر الینا عن قریب.
زینب كبرى (علیها السلام) همهمه و هلهله لشكر پسر سعد را شنید و به برادر گفت: دشمن بما نزدیك شده است. قد اقترب العدو منا.
ابى عبدالله (علیه السلام) به برادرش عباس فرمود: فدایت گردم‏(109) برادر جان سوار شو و از اینها سوال كن هدفشان از این پیشروى چیست؟ و چه مى‏خواهند؟ اركب بنفسى انت یا اخى. حضرت ابوالفضل سوار بر اسب شد و بیست نفر دیگر از آن جمله زهیر و حبیب بن مظاهر در خدمتش سوار شدند و جلو لشكر ابن سعد آمدند، مقصدشان را سؤال كردند در جواب گفتند: امیر دستور داده یا تسلیم فرمان او باشید وگرنه از هم اكنون با شما بجنگیم.
حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برگشت تا جریان را به اطلاع ابى عبدالله برساند، همراهیان در همانجا توقف كرده، مشغول موعظه و نصیحت لشكریان ابن سعد شدند. حبیب بن مظاهر به آنان گفت: بدانید به خدا قسم بد مردمى خواهند بود روز قیامت در محضر خدا، آنهائى كه اولاد پیغمبر و خاندان و اهلبیت او را كشتند در حالى كه بندگان خدا در همین شهر شب زنده دار بودند و از ذكر خدا غفلت نمى‏ورزیدند! عزره بن قیس به او گفت: هر چه مى‏خواهى خودستایى كن!
زهیر بن قین باو گفت: اى عزره! خدا او را ستوده و هدایت كرده است، از خدا بترس، من ترا نصیحت مى‏كنم از كسانى كه بر قتل نفوس زكیه اعانت مى‏كنند، مباش.
عزره گفت: تو كه از پیروان اهل بیت نیستى، عقیده‏ات برخلاف آنهاست. زهیر گفت: مگر تو به خاطر اینكه من توى این دسته هستم نمى‏گوئى از آنهایم؟ ولى بدان كه به خدا قسم من هرگز نه براى او دعوتنامه نوشتم و نه پیك و پیام فرستادم و نه وعده نصرت و یارى اش دادم، تنها وقتى كه در بین راه به او برخورد كردم و نگاهم به چهره مباركش افتاد بیاد پیغمبر و موقعیت او نزد پیغمبر افتادم و فهمیدم از طرف دشمن او و حزب شما چه بر سر وى خواهد آمد لذا بر خود واجب دانستم كه جزء حزبش باشم تا یاریش نمایم و جانم را فدایش كنم تا حق خدا و رسولش را كه شما ضایع كردید حفظ كنم.
حضرت ابوالفضل (علیه السلام) پیام لشكر ابن سعد را به برادرش ابى عبدالله (علیه السلام) رساند، حضرت فرمود: برادر! برگرد و امشب را از آنان مهلت بگیر، تا بتوانیم به نماز و دعا و استغفار بپردازیم خدا میداند من نماز او را و تلاوت قرآن را و دعا و استغفار را بسیار دوست دارم.
حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برگشت، آن شب را از آنها مهلت خواست، عمر بن سعد جواب نداد بلكه از همراهیان پرسید، عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله، شگفتا! اگر اینها اولاد پیغمبر نبودند و از ترك و دیلم مى‏بودند و از تو چنین درخواستى مى‏كردند مى‏بایست اجابت مى‏كردى چگونه رد مى‏كنى؟
قیس بن اشعث هم گفت: با درخواستشان موافقت كن ولى به خدا قسم سوگند فردا از جنگ استقبال خواهند كرد. ابن سعد گفت: به خدا سوگند، اگر مى‏دانستم این چنین خواهند كرد به آنها مهلت نمیدادم. بعد از آن پیام فرستاد به ابى عبدالله (علیه السلام) كه: ما فقط امشب را به شما مهلت مى‏دهیم، اگر تا فردا تسلیم شدید شما را سالم نزد امیر ابن زیاد مى‏فرستیم و اگر تسلیم نشدید دست از شما برنمیداریم.(110)
انسانهاى وارسته و فرزانه‏
و جمع الحسین أصحابه قرب المساء قبل مقتله بلیله فقال: اثنى على الله أحسن الثناء و احمده على السراء و الضراء، اللهم انى احمدك على ان اكرمتنا بالنبوه، و علمتنا القرآن، و فقهتتا فى الدین، وجعلت لنا اسماعا و ابصارا و أفئده و لم تجعلنا من المشركین.
اما بعد، فانى لا اعلم اصحابا أولى و لا خیرا من أصحابى و لا أهل بیت ابر و لا اوصل من أهل بیتى فجزاكم الله عنى جمیعا خیرا.
وقد أخیرنى جدى رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) بأنى سأساق الى العراق فأنزل ارضا یقال لها عمورا و كربلا و فیها استشهد و قد قرب الموعد.
ألا وانى أظن یوما من هولاء الاعداء غدا وانى قد اذنت لكم فانطلقوا جمیعا فى حل لیس علیكم منى ذمام و هذا اللیل قد غشیكم فاتخذوه، جملا، ولیأخذكل رجل منكم بید رجل من أهل بیتى، فجزاكم الله جمیعا خیرا! و تفرقوا فى سوادكم و مدائنكم فان القوم انما یطلبونى ولو أصابونى لذهلوا عن طلب غیرى.
فقال له اخوته وابنانه وبنو اخیه وابناء عبد الله بن جعفر: لم نفعل ذلك؟ لنبقى بعدك، لا أرنا الله ذلك ابدا. بدأهم بهذا القول العباس بن على و تابعه الهاشمیون.
و التفت الحسین الى بنى عقیل و قال: حسبكم من القتل بمسلم اذهبوا قد أذنت لكم.
ابى عبدالله (علیه السلام) شب قبل از شهادت (شب عاشورا) هنگامى كه تاریكى شب بر دامن صحرا سایه افكند یاران خود را جمع كرد و گفت:
خدا را به بهترین وجه ستایش مى‏كنم و او را در شدائد و آسایش و سختى و رفاه، سپاس مى‏گذارم. خدایا تو را مى‏ستایم كه ما را با نبوت گرامى داشتى و و قرآن را بما آموختى و به احكام دین آشنا ساختى، و براى ما گوش شنوا و چشم حق بین، و دل بیدار قرار دادى و از مشركان (كوردل) قرار ندادى.
اما بعد، من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیده‏ام و خاندانى باوفاتر از اهل بیت خود سراغ ندارم، خداوند به همه شما جزاى خیر دهد.(111)
جدم رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به من خبر داده بود كه من به سرزمین عراق فرا خوانده مى‏شوم و در محلى بنام عمورا و كربلا فرود مى‏آیم، و در همانجا شهید مى‏شوم، و اینك وقت آن شهادت فرا رسیده است.(112)
من یقین دارم دشمن از همین فردا جنگ خود را با ما آغاز خواهد كرد، و از هم اكنون همه شما را به اختیار خود گذاشتم، من بیعت خود را از شما برداشتم و اینك كه سیاهى شب همه را فرا گرفته، چون مركبى از آن استفاده كنید و هر یك از شما دست یكى از افراد خانواده مرا بگیرید و بسوى آبادى و شهر خویش حركت كنید زیرا این مردم تنها مرا تعقیب مى‏كنند و اگر به من دسترسى پیدا كنند از دیگران صرف نظر خواهند كرد خداوند به همه جزاى خیر عنایت فرماید.
در این هنگام برادران و فرزندان و فرزندان برادرش و دو فرزند عبدالله جعفر، و در آغاز همه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) گفت: ما هرگز تو را تنها نمى‏گذاریم كه بعد از تو زنده بمانیم، خداوند هرگز چنین روزى را نصیب ما نكند. پس از حضرت ابوالفضل (علیه السلام)، سایر افراد بنى هاشم از او پیروى كردند و همین سخنان را تكرار نمودند.
امام نگاهى به فرزندان عقیل كرد و فرمود: شهادت مسلم براى شما بس است، من به شما اجازه دادم كه بروید.
آنان در پاسخ امام گفتند: در این صورت اگر مردم از ما بپرسند چگونه مولا و آقاى خود را تنها گذاشتید در جواب آنها چه بگوئیم؟ بگوئیم مولا و آقا و بهترین بنى اعمام خود را تنها گذاشتیم و كوچكترین و كمترین حمایتى از آنها نكردیم و هم اكنون نمیدانیم به چه سرنوشتى گرفتار شدند؟ نه، بخدا سوگند هرگز چنین كارى نخواهیم كرد، بلكه جان و مال و فرزندان خود را در راه تو فدا خواهیم كرد و تا آخرین لحظه حیات در ركاب تو مى‏جنگیم. و با تو در وارد بهشت مى‏شویم، زندگى بعد از تو رویش سیاه بود!(113). فقبح الله العیش بعدك.
مسلم بن عوسجه یكى دیگر از سخنگویان بود كه گفت: ما دست از یارى تو برداریم؟ اگر چنین كنیم در پیشگاه خدا چه عذرى خواهیم داشت، بخدا سوگند من شخصاً هرگز از تو جدا نخواهم شد تا سینه آنها را با نیزه خود بشكافم، و تا شمشیر در دست دارم با آنها مى‏جنگم و آنگاه كه هیچ سلاحى نداشتم پیوسته با سنگ و كلوخ به جنگشان مى‏روم تا جان به جان آفرین تسلیم نمایم.
سعید بن عبد الله حنفى نیز یكى دیگر از پاسخ دهندگان بود كه گفت: به خدا قسم دست از یارى تو برنخواهم داشت با خدا بداند كه ما حق پیغمبرش را درباره تو رعایت كردیم. همه بدانند! به خدا سوگند اگر بدانم كشته مى‏شوم و زنده مى‏گردم و زنده مرا آتش مى‏زنند و خاكسترم را به باد مى‏دهند و هفتاد بار این عمل را با من انجام دهند باز هم هرگز دست از یارى تو برنخواهم داشت و پس از هر بار زنده شدن به یاریت مى‏شتابم، و چگونه تو را یارى نكنم در صورتى كه میدانم این مرگ یك بار بیش نیست، و پس از آن كرامت و لطف بى پایان خدا خواخد بود.
زهیر بن قین نیز گفت: به خدا قسم من حاضرم و دوست دارم هزار بار كشته و زنده شوم اما در مقابل آن، خداى عزوجل تو و جوانان اهل بیت تو را از مرگ نجات دهد.
و هر كدام از اصحاب سخنانى مشابه یكدیگر در پاسخ ابى عبدالله (علیه السلام) عنوان كردن و ابى عبد الله براى همه شان، دعاى خیر فرمود.(114)
در همین هنگام و همین ساعتها بود كه خبر اسیر شدن فرزند محمد بن بشیر حضرمى (یكى از یاران امام) را در حدود شهر رى به وى دادند، محمد گفت: من دوست ندارم او اسیر باشد و من بعد از او زنده باشم.
امام (علیه السلام) به او فرمود: تو آزادى برو، و در آزادى فرزندت اقدام كن.
محمد بن بشیر گفت: نه به خدا قسم من دست از تو برنمیدارم. و اضافه كرد: درندگان بیابان زنده زنده مرا طعمه خود كنند اگر از تو جدا شوم.
امام (علیه السلام) پنج قطعه لباس قیمتى به او داد و فرمود: این جامه‏ها را در اختیار فرزند دیگرت بگذار تا در اختیار كسانى بگذارد كه مى‏توانند در آزادى برادرش اقدام كنند. قیمت آن لباسها هزار دینار بوده است.(115)
چون ابى عبد الله (علیه السلام) اخلاص آنها را دید و مشاهده كرد كه صادقانه آماده فداكارى مى‏باشند، سر نهانى را برایشان آشكار كرد و فرمود: من فردا كشته خواهم شد و همه شما كه با من هستید نیز كشته خواهید شد، احدى از شما زنده نمى‏ماند حتى قاسم، و عبدالله شیرخوار نیز كشته مى‏شوند، فقط فرزندم زین العابدین زنده خواهد ماند زیرا خداوند دودمان مرا قطع نكرده و او پدر هشت امام خواهد بود.(116)
انى غدا اقتل وكلكم تقتلون معى ولا یبقى منكم احد حتى القاسم و عبدالله الرضیع الا ولدى على زین العابدین لان الله لم یقطع نسلى منه وهو ابو ائمه ثمانیه.
همه گفتند خدا را سپاس مى‏گوئیم كه ما را با یارى كردن شما كرامت بخشید و با شهادت در ركاب شما، شرافت و افتخار نصیبمان فرمود. بسیار خوشحال و سعادتمندیم كه در جوار شمائیم، اى فرزند رسول خدا! امام برایشان دعاى خیر فرمود.(117) و با اشاره‏اى پرده از جلو چشمشان برداشت و منازلشان را به آنها نشان داد تا نعمتهایى را كه خداوند در بهشت برایشان تهیه دیده است ببینند.(118) البته اینگونه معجزات از طرف خداوند و از ناحیه امام معصوم كه ولایت تكوینى دارد اشكالى ندارد، زیرا حضرت موسى نیز سحره فرعون را كه به وى ایمان آوردند، قبل از كشته شدنشان بدست فرعون، منازلشان را در بهشت به آنها نشان داد.(119)
و در حدیثى از امام باقر (علیه السلام) نقل شده كه امام (علیه السلام) به اصحابش فرمود:
بشارت باد شما را به بهشت، به خدا قسم پس از شهادت تا وقتى كه خدا بخواهد در آن خواهیم بود، سپس در زمان ظهور قائم ما، خداوند، ما و شما را بدنیا مى‏آورد تا او كه از ظالمین انتقام مى‏گیرد ما شاهد آنها باشیم و ببینیم چگونه در غل و زنجیر و در انواع عذابها گرفتار مى‏شوند. از ابى عبدالله (علیه السلام) پرسیدند: قائم شما كیست یابن رسول الله؟ فرمود: هفتمین اولاد فرزندم محمد بن على الباقر یعنى: حجت بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على، فرزند من و او است كه مدتى طولانى غایب مى‏شود و پس از ظهور، دنیا را پر از قسط و عدل مى‏كند همان قسم كه پر از ظلم و جور شده بود.(120)

شب عاشورا
شب عاشورا یكى از سخت‏ترین شبهایى بود كه بر اهل بیت (علیه السلام) گذشت، شبى بود كه رنجها و سختیها، بلاها و مصیبتها از یك طرف و از طرفى آزمایشها و آینده بسیار تاریك و وحشتناكى كه گرداگرد آنان فرا گرفته بود و پیوسته آژیر خطر روح لطیف و نازك كودكان را سوهان مى‏كشید، سنگدلى بنى امیه و پیروانشان تمام راهها و روزنه‏هاى امید به حیات را بسته بود، صداى ضجه و ناله زنها، و فریاد جانسوز العطش كودكان و نگرانى بسیار رنج آور همه فضا را پر كرده بود.
ضحاك بن عبدالله مشرقى نقل مى‏كند گروهى از لشكریان گشتى ابن سعد در آن شب عبورشان به ما افتاد یكى از آنها صداى تلاوت قرآن حسین بن على (علیه السلام) را شنید كه مى‏خواند: ولا تحسبن الذین كفروا انما نملى لهم خیرا لانفسهم، انما نمى‏لهم لیزدادوا انما و لهم عذاب میهن ما كان الله لیذر المومنین على ما انتم علیه حتى یمیز الخبیث من الطلیب. همین كه آن مرد مضمون این آیه را فهمید كه خداوند افراد خبیث را از افراد طیب جدا مى‏كند گفت:
قسم به پروردگار كعبه نمونه افراد طیب و نیك مائیم كه خداوند تو را جزء طیبین قرار میدهد اگر مى‏خواهى از طیبین باشى بسوى ما فرا آى، و از آن گناهان بزرگ توبه كن، به خدا قسم ما از طیبین و شما خیشانید.
آن مرد با استهزاء و مسخرگى گفت: و انا على ذلك من الشاهدین.(121)
و در بعضى از مقاتل نوشته‏اند شب عاشورا كه لشكر ابن سعد آرامش خاطر و عبادت ابى عبدالله (علیه السلام) و یارانش را دیدند مجذوب آنها شده و حدود سى و دو نفر همان شب از لشكر ابن سعد جدا و به یاران حسین (علیه السلام) پیوستند.(122)
شعر امام حسین (علیه السلام) در شب عاشورا
از على بن الحسین (علیه السلام) نقل شده است كه فرمود: شب عاشورا هنگامى كه پدرم مشغول تمیز كردن شمشیرش بود با خود شعرى زمزمه مى‏كرد كه معنایش اینست:
اى روزگار اف بر تو باد با این دوستیت، چه اندازه تو در صبحگاهان و شامگاهان از دوستان و خواستاران خود را بكشتن میدهى، و از آنها بعوض وبدلى هم قانع نمیشوى خوشبختانه كارها بدست خداى جلیل است و هر زنده‏اى سالك این راه (اینطور نیست كه بعضى‏ها به كام مرگ فرو روند و دیگران بمانند).
دو بار سه بار پدرم این اشعار را تكرار كرد من منظورش را فهیمدم و دانستم چه مى‏گوید، سرشك عبرت گلویم را فشرد ولى از گریه با صدا خوددارى كردم و فهمیدم وقت امتحان فرا رسیده است ولى عمه‏ام زینب همین كه صداى امام را شنید از جاى پرید، دامن بر كشید خود را به امام رساند و گفت: وا ثكاه لیت الموت اعدمنى الحیاه اى واى كاش خواهرت را مرده بود و این حالت را نمى‏دید، گویا همین امروز شاهد از دست دادن مادرم فاطمه زهرا و پدرم على مرتضى و برادرم حسن مجتبى هستم! اى یادگار گذشتگان! و اى پناه باقیماندگان! الیوم فأنت امى فاطمه و ابى على و آخى الحسن یا خلیفه الماضى و شمال الباقى. امام (علیه السلام) او را تسلیت داد و امر به صبر و شكیبائى فرمود و در ضمن سخنان خود فرمود: از خداى تعالى صبر و آرامش طلب كن و بدان تمام اهل زمین مى‏میرند، و از اهل آسمان هم كسى باقى نمى‏ماند، همه موجودات از بین خواهند رفت مگر خداى بزرگ، بر ما و بر همه مسلمانها است كه رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را الگو و اسوه خود فرار دهند.
زینب در جواب برادر گفت: گویا با این سخنان از شهادت خود به من خبر میدهى؟ این بیشتر قلب مرا جریحه دار مى‏كند و آتش به جانم مى‏زند.(123)
زینب صدایش را به گریه بلند كرد، سایر زنان نیز هم صداى با زینب ناله و ضجه مى‏كردند و تبانچه به صورت خود مى‏زدند. ام كلثوم صدایش را به وا محمداده، وا علیاه، وا اماه، واحسیناه، وا ضیعتنا یدك بلند كرد. اى واى بر تباهى ما بعد از تو!
امام (علیه السلام) خطاب به خواهر و سایر زنان كرد و فرمود: خواهرم! ام كلثوم، فاطمه، رباب، مواظب باشید هرگاه من كشته شدم، براى من گریبان چاك ندهید، صورت نخراشید، سخن ناهنجار نگوئید.(124)
پس از آن به اصحاب و یاران خود دستور داد خیمه‏ها را كه پراكنده بودند نزدیك یكدیگر قرار بدهند(125) تا بتوانند همه از یك سو دشمن را ببینند و باز دستور داد پشت خیمه‏ها خندقى حفر كنند و در آن مقدارى هیزم ریخته، آتش زنند تا مسیر حمله فقط از یكسوى باشد و دشمن هنگام جنگ نتواند ناگهان بر خیمه‏ها حمله برد پس از آنكه كارها را ترتیب داد به خیمه خود برگشت. نیمه شب از خیمه بیرون آمد و پشت خیام در اطراف بیابان تمام پستیها و بلندیها و راهها گردنه‏ها را جستجو و بررسى كرد. در تمام این موارد، نافع بن هلال جملى پشت سر حضرت از او حفاظت مى‏كرد. ابى عبدالله (علیه السلام) از او سوال كرد: چرا او را همراهى مى‏كند؟
نافع در جواب گفت: یابن رسول الله همین كه دیدم شما تنها بیرون آمده و بطرف اردوگاه این طاغى سركش پیش مى‏روید وحشت كردم.
امام فرمود: من آمدم این پشته‏ها و تپه‏ها و پناهگاهها را بررسى كنم تا مبادا كسى از دشمن در این جاها كمین كرده باشد هنگامى كه جنگ درگیر مى‏شود از سوى دیگر نفوذ كنند و حمله نمایند.
پس از آنكه از همه جاهاى احتمالى بازرسى بعمل آورد بسوى خیمه‏ها برگشت. هنگام برگشت در حالى كه دست نافع را در دست خود گرفته بود مى‏فرمود: هى هى الله وعد لا خلف فیه. بخدا قسم امشب همان شب موعود است و هیچ تخلفى در آن راه ندارد.(126)
آنگاه امام كوههایى را كه از دور مشاهده مى‏شد به نافع نشان داد و گفت: آیا دلت مى‏خواهد بطرف این دو كوه بروى و خودت را از مرگ نجات بدهى؟ لا تسلك بین هذین الجبلین فى جوف اللیل و تنجو بنفسك؟ نافع بن هلال با شنیدن این سخن، خود را پشت پاى امام انداخت و در حالى كه بوسه بر پاى امام مى‏زد میگفت: مادرم به عزایم بنشیند، من این شمشیر را هزار درهم خریده‏ام و به همین قیمت اسبم را تهیه كرده‏ام تا در خدمت شماباشم و از شما دفاع كنم، بخدایى كه با محبت تو بر من منت گذاشته هرگز از تو جدا نمى‏شوم مگر وقتیكه این شمشیر كند و اسبم ناتوان گردد. تكلتنى امى، ان سیفى بألف و فرسى مثله، فو الله من بك على لا فارقتك حتى یكلا عن فرى و جرى.
امام حسین (علیه السلام) پس از بررسى بیابانها وارد خیمه زینب شد و نافع بیرون خیمه كشیك میداد در همین بین شنید كه زینب به برادرش مى‏گفت:
برادر! آبا باران خود را خوب آزموده‏اى؟ و به پایدارى آنها پى برده‏اى؟ مبادا هنگام دشوارى دست از تو بردارند و تو را تنها بگذارند.
امام (علیه السلام) در پاسخ خواهرش زینب گفت: آرى به خدا سوگند آنها را آزموده‏ام. آنها را مردانى دلاور و غرنده و سینه سپر یافتم، به كشته شدن در پیش روى من، بیش از طفل پستان مادر مشتاقند. والله لقد بلوتهم فما وجدت فیهم الا الاشوش الأقعس، یستأنسون بالمنیه دونى استیناس الطفل الى محالب امه.
نافع گفت وقتى كه سخنان زینب را شنیدم بعض گلویم را فشرد نزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را كه از امام و خواهرش زینب شنیده بودم برایش بازگو كردم.
حبیب بن مظاهر گفت: بخدا قسم اگر منتظر دستور امام نبودیم همین امشب به دشمن حمله مى‏كردیم. گفتم: حبیب! اینك امام در خیمه خواهرش زینب است و احتمالاً افرادى از زنان و اطفال نیز در آنجا باشند و آنها هم در این نگرانى بسر ببرند، خوب است تو با گروهى از یارانت به كنار خیمه آنها بروید و مجدداً اظهار وفادارى نمائید تا مایه دلگرمى بیشتر آنها بشود.
حبیب بیدرنگ بپاخاست و با صداى بلند یاران امام را كه در خیمه‏ها بودند صدا كرد، همه بسان شیر غرنده از خیمه‏ها بیرون پریدند، حبیب نخست به مردان بنى هاشم گفت: شما به جایگاه خود برگردید و به استراحت بپردازید، آنگاه سخنان نافع را به بقیه اصحاب گفت. همه آنان در جواب گفتند: بخدائى كه بر ما منت گذاشته و ما را چنین افتخارى داده سوگند، اگر در انتظار فرمانش نبودیم از همین لحظه با شمشیرهاى خود بر دشمن حمله مى‏كردیم. آفرین بر تو اى حبیب، دلت آرام و چشمت روشن باد.
حبیب ضمن دعاى خیر به همه، پیشنهاد داد: بیائید با هم كنار بانوان برویم، و به آنان نیز اطمینان خاطر بدهیم، چون كنار خیمه بانوان رسیدند، حبیب خطاب به بانوان بنى هاشم كرد و گفت: اى دختران رسول الله و اى حرم پیغمبر خدا! اینان جوانان فداكار شما و این شمشیرهاى براق آنها است، هم قسم خورده‏اند آنها را در غلافى جاى ندهند مگر در گردن دشمنان شما، و این نیزه‏هاى تیز و بلند غلامان شما است كه همه قسم شده‏اند آنها را فرو نبرند مگر در سینه‏هاى مخالفین شما.
در این هنگام بانوان حرم با گریه و شیون از خیمه بیرون آمدند و به آنان گفتند: اى پاك مردان، از دختران پیامبر خدا و بانوان امیرالمؤمنین دفاع كنید ایها الطیبون حاموا عن بنات رسول الله و حرائر امیرالمومنین.
چون سخن بانوان بگوش این رادمردان رسید با صداى بلند گریه كردند آنچنان كه گوئى زمین مى‏لرزد.(127)
و در سحر شب عاشورا، خواب سبكى چشم امام (علیه السلام) را فرا گرفت پس از بیدارى به اصحاب خود خبر داد: من در خواب دیدم كه چندین سگ شدیداً بر من حمله كردند، و شدیدترین آنها سگ ابلق و سیاه و سفیدى بود، این نشانه آن است كسى كه به مرض مبتلا است قاتل من خواهد بود.
سپس فرمود: و پس از آن رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را با گروهى از اصحابش در خواب دیدم كه به من فرمود: تو شهید این امتى، ساكنان آسمانها و ساكنان عرش اعلى آمدن تو را به یكدیگر مژده و بشارت میدهند، تو امشب افطار را نزد من خواهى بود شتاب كن و درنگ روا مدار، و اینك فرشته‏اى از آسمان فرود آمده تا خون تو را در شیشه سبز رنگى نگهدارى كند.(128)

شنبه 30/10/1391 - 18:38
اهل بیت
حركت امام به سوى عراق‏
  • حركت امام به سوى عراق‏
  • خبر شهادت مسلم و هانى‏
  • اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
  • امان نامه‏
  • پی نوشته

اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
اما بعد، فقد نزل بنا من ایمر ما قد ترون، و ان الدنیا تغیرت و تنكرت، و أدبر معروفها و لم یبق الاصبابه كصبابه الاناء و حسین عیش كالمرعى الوبیل ألا ثرون الى الحق لا یعمل به و الا الباطل لا یتنهاى عنه، لیرغب المومن فى لقاء الله محقا، فانى لا ارى الموت الا سعاده و الحیاه مع الظالمین الا برما.
اما بعد، براى ما مسئله‏اى پیش آمده است كه مى‏بینید، اوضاع دنیا دگرگون شده. زشتیهایش آشكار و خوبیها و فضیلتهایش از میان ما رخت بربسته‏اند. از فضائل و ارزشها چیزى باقى نمانده مگر اندكى مانند قطره ته مانده از ظرف آب، زندگى بر مردم سخت و ننگین شده مانند چراگاه سنگلاخ و دشوارى كه علف در آن نمى‏روید، مگر خودتان نمى‏بینید كه حق طرفدار ندارد و كسى به آن عمل نمى‏كند؟ و مگر نمى‏بینید كسى از باطل روى گردان نیست؟ (در چنین شرائط ذلت بار) شخص مومن باید آرزوى مرگ نماید و با فداكارى به لقاء الله بشتابد كه من در چنین محیط ننگینى، مرگ را جز شهادت و خوشبختى چیزى نمیدانم، و زندگى با ستمكاران را جز زجر و رنج چیزى نمى‏شمارم.(76)
نافع بن هلال نیز پس از آنان گفت: یابن رسول الله! تو خودت خوب میدانى كه جدت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) آخر نتوانست شربت محبت خود را به همه مردم بچشاند، و نتوانست آنطور كه دوست داشت مردم را به رسالت خود متوجه كند، زیرا برخى از آنها با پیغمبر منافقانه برخورد مى‏كردند، در ظاهر به او وعده نصرت و پایدارى میدادند و در دلها قصد خیانت و فریب داشتند به ظاهر برخوردى شیرینتر از عسل با او داشتند و در باطن مخالفت تلختر از حنظل، عمل مى‏كردند، پیوسته بر همین روال عمل مى‏كردند تا اینكه خداوند او را به سوى خود قبض نمود.
و پدرت على (علیه السلام) نیز مانند پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بود، گروهى وعده نصرت و یارى دادند و در ركاب او با ناكثین و فاسطین و ما رقین جنگیدند تا او نیز عمرش سرآمد و به رحمت و رضوان خدا وصل شد. و امروز تو در میان ما، همانند آنهایى، هر كس پیمان خود را بشكند و یا بیعت خود را بردارد جز به خودش زیانى وارد نخواهد آورد، و خدواند از او بى نیاز خواهد بود، راه تو راه هدایت و سعادت است، به هر سوى كه مى‏خواهى ما را ببر، (مشرقا ان شئت أو مغربا)، به خدا قسم ما از مقدرات الهى ترس نداریم و مادام كه بر این عقیده و بینش هستیم از مرگ هم نمى‏هراسیم، با دوستان تو دوستى و با دشمنانت دشمنى مى‏كنیم. (نوالى من والاك و نعادى من عاداك).(77)
ابو عبدالله (علیه السلام) منطقه‏اى را كه هم اكنون قبر شریفش در آن قرار دارد از مردم نینوى و غاضریه به مبلغ شصت هزار درهم خرید و مبلغى هم به ایشان هبه فرمود و شرط كرد زائرین قبرش را، به زیارتش راهنمایى كنند و از آنها سه روز ضیافت نمایند، و مساحت حرم ابى عبدالله (علیه السلام) كه آنرا خریدارى كرد چهار مایل در چهار مایل بود، آنجا سرزمین بى بركتى است كه استفاده از آن بر فرزندان و دوستانش حلال، و بر مخالفین و غیر دوستانش، حرام است. در روایتى از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است كه حضرت صادق فرمود: انهم لم یفوا بالشرط فروشندگان به این شرط عمل نكردند.(78)
هنگامى كه به كربلا وارد شد نامه‏اى به محمد بن حنفیه و جمعى دیگر از بنى هاشم نوشت و مضمونش این بود:
اما بعد، فكأن الدنیا لم تكن، و كان الاخره لم تزل، والسلام.(79)
در جواب نامه ابن زیاد
حر طى نامه‏اى به ابن زیاد گزارش رسیدن امام حسین (علیه السلام) را به كربلا به او رساند. بدنبال آن ابن زیاد این نامه را به ابى عبدالله (علیه السلام) نوشت: اما بعد، اى حسین! من از ورودت به كربلا با خبر شدم امیرالمؤمنین یزید نامه‏اى به من نوشته و در آن دستور داده است: سر بر بالینى نگذارم و شكم از غذائى سیر نكنم مگر اینكه تو را به قتل برسانم، یا اینكه تسلیم فرمان من و حكومت یزید گردى! والسلام.
امام چون نامه ابن زیاد را خواند آنرا به دور افكند و فرمود: لا افلح قوم اشتروا مرضاه المخلوق بسخط الخالق. رستگار مباد! ملتى كه خشنودى مخلوق را بر خشم و ناخشنودى خالق مقدم بدارد.
فرستاده ابن زیاده مطالبه جواب كرد، امام (علیه السلام) فرمود: ما له عندى جواب لانه حقت علیه كلمه العذاب. ابن زیاد نزد ما جوابى ندارد زیرا عذاب خدا بر او واجب و استوار شده است.
وقتى كه نامه رسان ابن زیاد برگشت و عكس العمل ابى عبدالله (علیه السلام) را به او گفت: بیش از اندازه خشمناك شد(80) و به عمر بن سعد كه ابلاغ ولایت رى داده و در رأس لشكر چهار هزار نفرى مأمور حمام أعین بود و مى‏بایست بسوى دستبى(81) برود و با دیلمیان كه به آنجا یورش برده بودند بجنگد دستور داد باید برگردد و به سوى كربلا برود، ابن سعد درخواست كرد او را از این ماموریت معاف دارد، ابن زیاد نیز به ظاهر موافقت كرد اما به شرطى كه حكم ولایت رى را كه به او ابلاغ كرده است پس بدهد. عمر كه با این شرط روبرو شد آن شب را مهلت خواست در این مورد فكر كند، پس از آن با هر كس مشورت كرد همه او را از جنگ با حسین بن على (علیه السلام) نهى كردند، و پسر خواهرش همزه بن مغیره بن شعبه به او گفت: تو را به خدا در اینكار دخالت مكن كه به معصیت خدا و قطع رحم، دچار خواهى شد، به خدا قسم اگر همه دنیا و حكومت آن مال تو باشد و آن را از تو بگیرند براى تو بهتر است از اینكه آلوده به خون پسر پیغمبر بشوى.
در هر صورت ابن زیاد با درخواست مهلت عمر سعد موافقت كرد، و عمر آن شب را تا بامداد سر به جیب فكر فرو برده بود كه چه كند؟ و گاهى با خود زمزمه مى‏كرد:

أ اترك ملك الرى و الرى رغبتى أم ارجع مذموماً بقتل الحسین

و فى قتله النار التى لیس دونها حجاب و ملك الرى قره عینى

هنگام صبح زود نزد ابن زیاد آمد و گفت: چون مرا والى رى گردانى و همه از آن آگاه شده‏اند مرا به همان سمت ابقاء فرما و به سوى حسین كسى را برگزین كه حتى من نیز در جنگ از آن بى نیاز نمى‏باشم یعنى از نیروهاى خود من هم باشد مانعى ندارد و براى این كار چند نفر از سران و اشراف كوفه را نام برد.
ابن زیاد گفت: من نخواستم در این مورد از تو نظر خواهى كنم، تو اگر آماده‏اى براى اینكار با نیروهاى موجود حركت كن وگرنه فرمان حكومت رى را كه به تو داده‏ایم بما برگردان! پسر سعد كه قاطعیت و یك دندگى ابن زیاد را مشاهده كرد و گفت: من رونده‏ام. (انى سائر). آنگاه پسر سعد با چهار هزار نیرو به كربلا آمد و به لشكر حر پیوست‏(82) و به عرزه بن قیس احمسى گفت: از حسین بپرس به چه منظور در اینجا آمده است؟ عرزه بن قیس كه خود از دعوت كنندگان و نامه نویسان به امام بود شرم كرد این مأموریت را انجام دهد، به هر كدام از رؤسا و بزرگان قوم كه همراه او بودند این مأموریت را محول كرد همه به همین عذر متعذر مى‏شدند.
كثیر بن عبدالله شعبى كه مردى سفاك و خون آشام و بى حیا بود بپاخاست و گفت: من نزد او خواهم رفت و اگر بخواهى سرش را هم برایت مى‏آورم.
پسر سعد گفت: نه، فقط بپرس به چه منظور به این سرزمین آمده است؟ كثیر كه به طرف ابى عبدالله مى‏آمد، ابو ثمامه صائدى او را شناخت و جلو او را گرفت و گفت: شمشیرت را تحویل بده و خودت بى سلاح نزد ابى عبدالله برو. او سلاح خود را تحویل نداد و چون هر دو بر حرف خود پافشارى مى‏كردند لذا كثیر بدون اینكه بتواند نزد ابى عبدالله برود بازگشت.
بعد از آن پسر سعد، قره بن قیس حنظلى را خواست تا سوال بالا را از حسین بپرسد. وقتى كه قره مأموریت پسر سعد را انجام داد امام (علیه السلام) در جواب او فرمود: مردم شهر شما براى من دعوتنامه‏ها نوشتند كه نزد ما بیا، هم اكنون اگر از دعوت خود برگشته‏اند، من نیز به جاى خود برمى‏گردم. ان اهل مصر كم كتبوا الى ان اقدم علینا، فاما اذا كرهتمونى انصرفت عنكم.
قره بن قیس برگشت و پاسخ امام را به پسر سعد رساند: پسر سعد طى نامه‏اى جواب امام را به ابن زیاد نوشت. وى به پسر سعد جواب داد: امام بعد، بیعت با یزید را بر حسین عرضه كن، اگر بیعت كرد، نظر بعدى خود را خواهیم داد.(83)
خطابه ابن زیاد
ابن زیاد مردم را در مسجد جامع كوفه جمع كرد و به آنان گفت: اى مردم! شما خود خاندان ابو سفیان را آزموده و آنچنان كه مى‏خواستید آنها را یافته‏اید، شما كه میدانید امیرالمؤمنین یزید خودش سیرت و خوش رفتار و مهربان و خدمتگزار است، كیسه‏هاى زر و سیم در اختیارتان گذاشته است، راهها و جاده‏ها را در زمان خود امن كرده و پدرش معاویه نیز در زمان خود خدمات شایانى كرد، و هم اكنون فرزند والا مقامش یزید به مردم احترام مى‏گذارد و شما را از نظر مالى بى نیاز مى‏سازد و صد درهم، صد درهم و حقوق شما را مى‏افزاید و مجدداً به من دستور داده است بر حقوق شما بیفزایم و شما را براى جنگ با دشمنش حسین آماده سازم، سخنم را شنیدید و فرمان او را اطاعت كنید.(84)
از منبر به پائین آمد و بذل و بخششها را فراوان كرد و به سوى نخلیه(85) حركت و سپاه خود را در آنجا مستقر ساخت و حصین بن نمیر تمیمى، و حجار بن ابجر، و شمر بن ذى الجوشن، و شبث بن ربعى را احضار كرد تا به كمك عمر سعد بفرستد. شبث بن ربعى به بهانه اینكه بیمار است از آمدن به حضور ابن زیاد خوددارى كرد.(86) ابن زیاد پیغام داد: فرستاده من گزارش داده است تو تمارض كرده‏اى و بیمار نیستى و من خوف آن دارم از كسانى باشى كه هرگاه با مؤمنین برخورد كنند مى‏گویند ما مؤمنیم، و هر گاه با شیاطین خود خلوت مى‏كنند مى‏گویند ما با شمائیم و آنها را مسخره كردیم. و اخاف ان تكون من الذین اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شیاطینهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزون.
بنابراین به تو اخطار مى‏كنم اگر در اطاعت ما هستى باید هر چه زودتر حاضر شوى. شبث بعد از عشاء كه هوا نسبتا تاریك بود نزد ابن زیاد آمد تا وى نتواند درست چهره او را ببیند و از همانجا به اراده ابن زیاد تسلیم شد.
زجر بن قیس جعفى را نیز با پانصد نفر سواره از هر جهت مسلح و مجهز كرد و به وى مأموریت داد جسر حراه یعنى راه ورودى كوفه به كربلا را كاملاً بسته و كنترل نمایند و نگذارند كسى از مردم به حسین (علیه السلام) بپیوندند.
عامر ابن ابى سلامه بن عبد الله بن عرار دالانى كه از كوفه به یارى امام (علیه السلام) مى‏رفت، زجر بن قیس او را ایست و دستور برگشت داد ولى اعتنا نكرد و به تنهایى بر او و بر نیروهاى مسلحش حمله كرد و با پراكنده كردن آنان، به راه خود ادامه داد و دیگر كسى او را تعقیب نكرد، خود را به كربلا رساند و در ركاب امام (علیه السلام) شهید شد. وى در تمام جنگها در ركاب امیرالمؤمنین على بن ابیطالب (علیه السلام) حاضر بوده است.(87)
حسین (علیه السلام) در دیدگاه مردم كوفه‏
اگر فشار حكومت ابن زیاد و تهدیدها و شكنجه هایش نبود، خود مردم كوفه هرگز تمایلى به جنگ با ابى عبدالله (علیه السلام) را نداشتند، بلكه آثار كراهت و ناخرسندى از چهره آنها مشهود بود، زیرا وى را فرزند رسول خدا، و سرور جوانان بهشت میدانستند و هنوز سخنان و تعریفهاى پیغمبر و پدرش امیرالمؤمنین على را در مورد او و برادرش امام مجتبى (علیه السلام) فراموش نكرده بودند و هنوز یادشان بود كه به خاطر انفاس قدیسه و نور باطن او بود كه وى به دستور پدرش امیرالمؤمنین و تقاضاى مردم، دعاى باران كرد و كوفه از قحطى و خشكسالى نجات یافت و هنوز فراموش نكرده بودند در روز صفین كه شریعه فرات بدست امیرالمؤمنین و یارانش بود چگونه بر مخالفین خود احسان و بخشش كرد و آنها را از عطش كشنده، نجات داد. مردم كوفه هنوز محبت ابى عبدالله را به حر و هزار نفر لشكریانش در آن بیابان خشك و سوزان مانده بودند كه همه آنها را سیراب كرد و به اسبانشان نیز آب داد و بر بدنهایشان نیز آب ریختند تا خنك شوند، را به یكدیگر بازگو مى‏كردند و در جلسات خود از آن یاد مى‏كردند.
با توجه به آنچه ذكر شد اگر غلبه هوى و هوس و طغیان و ضعف نفس و فشارهاى وارده نبود چه كسى حاضر است با حسین مقاتله و محاربه نماید؟ و به همین دلیل بسیارى از افرادى كه با زور آنان را به كربلا آورده بودند در فرصتهاى مناسبى كه پیدا مى‏كردند در ارودگاهها و پادگانها جز افراد قلیلى باقى نمانده بودند. هنگامى كه ابن زیاد از این حركت اطلاع پیدا كرد، سوید بن عبدالرحمن منقرى را با تعدادى نیرو مأموریت داد تا در تمام بخشها و محله‏ها و كوى و برزن كوفه و دیگر اماكن بگردند و اعلان بسیج عمومى دهند، اعلان كنند همه باید از كوفه بیرون رفته و به جنگ با حسین (علیه السلام) بپردازند و اگر كسى را دیدند كه تخلف كرده‏است او را دستگیر نموده نزد او ببرند. مردى از اهل شام را كه جهت اخذ میراث خود به آن شهر آمده بود دستگیر كردند و به نزد ابن زیاد بردند، دستور داد بلافاصله گردنش را با شمشیر زدند. مردم كه اینگونه فشار و تهدید را از او دیدند دیگر كسى جرأت نكرد در شهر بماند، همه بسیج شدند و شهر یكسره خالى شد.(88)
نیروهاى مجهز
در مورد آمار نیروهاى بیسج شده از طرف ابن زیاد نوشته‏اند: شمر با چهار هزار نفر، یزید بن ركاب با دو هزار نفر، حصین بن نمیر تمیمى با چهار هزار نفر، شبث بن ربعى با هزار نفر، كعب بن طلحه با سه هزار نفر، حجار بن أبجر با هزار نفر، مضایر بن رهینه با سه هزار نفر، نصر به حرشه با دو هزار نفر.(89) در نتیجه تا روز هفتم محرم براى عمر سعد بیست هزار نفر نیرو جمع آورى شد(90) و پیوسته ابن زیاد نیرو اعزام مى‏كرد تا بالغ بر سى هزار نفر شد.
از امام صادق (علیه السلام) روایت شده است: حسین (علیه السلام) هنگام شهادت برادرش امام مجتبى (علیه السلام) به عیادت وى رفت، وقتى كه وضع برادر را دید بر او گریست، امام مجتبى از او پرسید: براى چه گریه مى‏كنى؟ ما یبكیك یا أبا عبدالله؟ امام حسین گفت: به خاطر زهرى كه به تو داده‏اند مى‏گریم. امام مجتبى (علیه السلام) گفت: زهرى كه به من داده‏اند تنها اثرى كه دارد فقط مرا مى‏كشد ولى هیچ كس مانند تو نبوده و نخواهد بود. ولكن لا یوم كیومك یا أبا عبدالله. زیرا سى هزار نفر از امت جدمان محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) كه همه ادعاى مسلمانى دارند دست بدست یكدیگر میدهند تا خون تو را بریزند و از تو هتك حرمت كنند و زنان و فرزندانت را به اسیرى ببرند، و اموالت را غارت نمایند، در این هنگام لعن و نفرین بر بنى امیه روا گردد و از آسمان خون و خاكستر فرو ریزد و همه موجودات حتى جانوران بیابان و ماهیان دریا بر مظلومیت تو اشك مى‏ریزند.(91)
ابن زیاد نامه‏اى براى عمر سعد نوشت كه این مطلب در آن بود من از نظر نیرو و سرباز تو را در مضیقه قرار ندادم، مواظب باش كه مامورین مربوطه پیوسته در هر صبح و شب كارهاى تو را به من گزارش كنند. (انى لم اجعل لك عله فى كثره الخیل و الرجال، فانظر لا تمسى ولا تصبح الا و خبرك عندى غدوده و عشیه). و پس از آن، روز هفتم محرم وى را وادار به شروع جنگ كرد.
شریعه فرات‏
عمر سعد به لشكر خود دستور داد اطراف شریعه فرات را بگیرند و نگذارند كسى قطره‏اى آب براى حسین بن على (علیه السلام) ببرد. پس از آن آب در خیام حرم پیدا نمى‏شد و كسى نمى‏توانست از فرات آب بردارد تا آنجا كه عطش، اهل حرم را بى تاب كرد. آنگاه ابى عبدالله (علیه السلام) بیلچه‏اى را برداشت و نوزده گام پشت خیمه بانوان به طرف قبله را در نوردید آنجا را حفر كرد چشمه‏اى با آب بسیار شیرین ظاهر شد، همه از آن آب آشامیدند، و سپس آب آن فرو رفت و آثارش نامرئى شد.
ابن زیاد نامه‏اى براى سعد فرستاد و در آن نوشت: به من خبر رسیده است كه حسین چاه حفر كرده و از این طریق براى خود و یارانش آب تهیه نموده است، باید كاملاً مواظب باشى به مجردى كه نامه من بتو رسید او را از حفر چاه منع كن و تا آنجا كه مى‏توانى و در قدرت و توان تو مى‏باشد از هر جهت حسین را در تنگنا و تضییقات قرار بده.(92)
عمر سعد نیز به مجرد دریافت نامه، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار مامور شریعه فرات گرداند و این دستور سه روز قبل از شهادت ابى عبدالله (علیه السلام)(93) بود.
روز هفتم محرم‏
روز هفتم محرم حلقه محاصره تنگ و كار را بر سید الشهداء و یارانش دشوار كردند، آمد و شدها قطع و آب در خیام حرم نایاب شد، هر كدام در صدد آن بودند به نوعى بتوانند عطش خود را برطرف سازند و طبیعتاً در این میان حال زنان و كودكان خردسال بسیار دقت بارتر و دل گدازتر بود، صداى ناله و فریاد العطش و گریه و زارى كودكان جگر سوخته شكمهاى خود را در جاى خود مشكهاى آب روى زمین نمناك مى‏گذاشتند تا شاید از این طریق بتوانند از شدت تشنگى و سوز عطش خود اندكى بكاهند. تمام این منظره‏ها و صحنه‏هاى دلخراش را حسین (علیه السلام) و یاران و اصحاب غیرتمند و با شهامتش مى‏دیدند ولى كار نمى‏توانستند انجام دهند زیرا بین آنها و آب نیزه‏هاى كشنده و تیرهاى برنده و نیروهاى مسلح قرار گرفته بودند كه مانع هر نوع حركت و اقدامى مى‏دند، ولى ساقى لب تشنگان با دیدن آن صحنه و گریستن كودكان نتوانست تحمل كند و از طرفى ابى عبدالله نیز به او مأموریت داد تا مقدارى آب براى زنان و كودكان بیاورد، و براى این كار بیست نفر پیاده با بیست عدد مشك آب، همراه ابوالفضل كرد. شیران آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) بدون واهمه و بدون اینكه هیچ بیمى به خود راه دهند و از گماشتگان شریعه بترسند، به سوى فرات پیش رفتند، و پیشاپیش آنان نافع بن هلال جملى پرچمدار بود، نزدیك شریعه كه رسیدند، موكل شریعه فرات، عمرو بن حجاج فریاد كشید: كیست؟ نافع بن هلال در جواب گفت: آمده‏ایم از این آب كه بین ما و آن حائل شده‏اید بیاشامیم. عمرو بن حجاج گفت: هر چه مى‏خواهید بیاشامید ولى براى حسین آب نبرید. (ولا تحمل الى الحسین منه). نافع گفت: نه، به خدا قسم تا حسین و همراهیانش تشنه باشند یك قطره هم از این آب نخواهم آشامید. (لا والله اشرب منه قطره والحسین و من معه من آله وصحبه عطاشى).
در همین هنگام نافع به همراهیان خود گفت: ظرفهاى خود را آب كنید. (املاوا أسقیتكم). موكلین شریعه بر آنها حمله كردند، شیران كربلا دو دسته شدند گروهى مشكها را آب مى‏كردند و گروهى دیگر با موكلین شریعه به قتال پرداخته و آنها با حمایت و پشتیبانى عباس دلاور و رزم آورى كه مردانگى و دلاورى را از پدرش على (علیه السلام) آموخته بود، دشمن را پراكنده مى‏كردند. در اثر حمایتها و فداكاریهاى ابوالفضل كسى جرأت نزدیك شدن و اعتراض را نداشت. سرانجام توانستند آن شب مقدارى آب، به خیمه‏ها برسانند و از عطش لب تشنگان بكاهند.(94)
ولى باید توجه داشت آن مقدار آب قلیل براى آن جمعیت كثیر كه بیش از یكصد و پنجاه و بلكه حدود دویست نفر مرد و زن كودكى بودند كه جگرشان از تشنگى مى‏سوخت چه اندازه مى‏توانست مؤثر باشد؟ قطعاً هر كدام بیش از یكبار آب نیاشامیده‏اند كه دوباره بى درنگ تشنگى بر آنها حمله ور شده است. والى الله و رسوله المشتكى.
غرور و خودفزون بینى عمر سعد (لعنه الله علیه)
امام (علیه السلام)، عمرو بن قرظه انصارى را نزد ابن سعد فرستاد و درخواست كرد شب هنگام بین دو اردوگاه با یكدیگر ملاقات كنند، هر كدام از امام (علیه السلام) و عمر سعد همراه با بیست نفر از اردوگاه خود بیرون آمدند، هنگام ملاقات امام دستور داد همراهیانش غیر از حضرت ابوالفضل و على اكبر از وى فاصله بگیرند و عمر سعد نیز به همین نحو عمل كرد و تنها فرزنش حفص و غلامش با وى ماندند.
در آن جلسه حضرت امام (علیه السلام) به عمر بن سعد فرمود: اى پسر سعد! تو چگونه مى‏خواهى خون من مظلوم را بریزى؟ آیا از خدائى كه به سوى او برمى‏گردى نمى‏ترسى؟ تو میدانى من فرزند رسول خدایم، چرا دست از امویان بر نمیدارى و چرا مرا یارى نمى‏كنى؟ اگر مرا یارى كنى اینكار براى تو اقرب الى الله خواهد بود.
عمر در جواب حضرت امام عرض كرد: اگر بخواهم تو را یارى كنم مى‏ترسم خانه‏ام را ویران كنند (اخاف ان تهدم دارى).
امام فرمود: من با هزینه خودم خانه تو را خواهم ساخت انا أبنیها لك.
عمر گفت: مى‏ترسم اموالم را مصادره كنند.
امام فرمود: هر چه را كه از تو گرفتند من از اموال خود در حجاز، بهترش را به تو خواهم داد. انا اخلف علیك خیرا منها من مالى بالحجاز.
و در روایتى آمده است كه حضرت فرمود: من مزرعه بغیبغه را بتو میدهم، بغیبغه مزرعه بزرگى بود كه داراى نخل و كشاورزى وسیعى بوده است. معاویه مى‏خواست آنرا با هزار دینار بخرد، ولى نفروختند.(95)
عمر بهانه آورد: من زن و بچه‏ام در كوفه‏اند، مى‏ترسم ابن زیاد آنها را بكشد.(96)
وقتى كه حسین (علیه السلام) از هدایت شدن او مایوس گشت بلند شد و مى‏فرمود: چه شده است تو را؟ امیدوارم به همین زودى در رختخواب مرگت فرا رسد و هرگز خداوند تو را نیامرزد و انشاء الله جز اندكى از گندم عراق نصیبت نشود.
عمر سعد با لحنى توأم با مسخره گفت: (فى الشعیر كفایه) اگر گندم عراق نصیب ما نشود ما به جو آن هم بسنده مى‏كنیم!!!
پس از این ملاقات و نفرین حضرت امام بر او، نخستین موردى را كه از خشم خدا دید پس گرفتن فرمان حكومت رى بود، هنگامى كه از كربلا برگشت و مى‏خواست به رى برود، ابن زیاد دستور داد، فرمان حكومت رى را مسترد دارد!!
ابن سعد بهانه آورد كه آنا نامه مفقود شده است. ابن زیاد با این جواب قانع نشد و شدیداً پیگرى مى‏كرد نامه را پس بگیرد. و لذا عمر بن سعد گفت: آنرا گذشته‏ام تا به عنوان عذرخواهى از زنان و عجایز قریش بر آنها بخوانند. ولى بدان من در مورد حسین خدمتى به تو كردم كه اگر درباره پدرم سعد و قاص انجام داده بودم تمام حقوق پدر و فرزندى او أداكرده بودم.
عثمان بن زیاد عبید الله زیاد كه حضور داشت گفت: عمر راست مى‏گوید، اى كاش تا قیامت در بینى هر یك از مردان بنى زیاد خزامه(97) مى‏شد و حسین كشته نمى‏شد.
و از كارهائى كه مختار در مورد عمر بن سعد انجام داد این بود به او فرمان داد، اما افرادى از زنان را اجیر كرد تا بر در خانه عمر سعد بنشینند و بر مظلومیت حسین (علیه السلام) گریه كنند. این عمل توجه عابرین را به این نكته جلب مى‏كرد كه صاحب این خانه، قاتل سرور جوانان اهل بهشت است، ابن سعد از این عمل زجر مى‏كشید، و با مختار صحبت كرد تا آنها را از در خانه او بردارد.
مختار در جواب او گفت: (الا یستحق الحسین، البكاء علیه)؟ حالا دیگر گریه هم بر حسین نباید بكنند؟(98)
بعد از مرگ یزید تصمیم گرفتند بطور موقت حكومت كوفه را به عمر بن سعد بدهند تا پس از آن كسى را برگزینند. افراد زیادى از زنان قبیله همدان و ربیعه‏(99) دسته جمعى به مسجد جامع آمدند و با صداى بلند بر سید الشهداء گریه و زارى كردند و گفتند:
آیا عمر سعد همین كه حسین (علیه السلام) را كشته است براى او كافى نیست كه هم اكنون مى‏خواهد حاكم كوفه و مسلط بر ما هم بشود؟
با شنیدن این سخنان و دیدن آن صحنه مجلس یكپارچه گریه و ضجه شد و عمر را كنار زدند.
تهمت زدن ابن سعد
چیزى را كه امام (علیه السلام) نگفته بود، عمر سعد از پیش خود ساخت و به ابن زیاد نوشت به این پندار این كه در این تهمت، مصلحت است و آبروى نظام خواهد بود، در نامه‏اش چنین نوشت:
اما بعد، بحمدالله خداوند آتش برافروخته را خاموش كرد، وحدت و همبستگى پدید آورد و امر امت را اصلاح فرمود. و اینك حسین به من قول داده است یا به همان مكانى كه از آنجا آمده برمى‏گردد و یا به یكى از مرزهاى دور دست برود و مانند فردى عادى از مسلمانان زندگى كند و در نفع و زیانشان همانند آنها باشد، و یا اینكه نزد امیرالمؤمنین یزید بیاید و با او بیعت نماید و هر چه او مصلحت میداند عمل كند. به نظر من صلاح شما و صلاح امت نیز در همین است. والسلام.(100)
هیهات! هیهات، چه بیگانه است این سخن از نستوه سازش‏ناپذیر كربلا كه مردم را به صبر و پایدارى در برابر مشكلات و مصائب درس مقاومت بدهد و اینك خود تسلیم پسر مرجانه و مطیع پسر هند جگر خوار شود!!
مگر او نبود كه به برادرش عمر اطرف گفت: به خدا قسم كه من هیچگاه زیر بار ذلت نخواهم رفت؟ والله لا اعطى الدنیه من نفسى ابداً؟!
و مگر او نبود كه به دیگرش محمد حنفیه گفت: برادر جان! حتى اگر در تمام این دنیا هیچ پناه و ملجأیى نداشته باشم باز هم با یزید بیعت نخواهم كرد. لو لم یكن ملجأ لما بایعت یزید.
و مگر او نبود كه به زراره بن صالح گفت: من قطع و یقین دارم و بخوبى میدانم كه خود و همه اصحابم در اینجا كشته خواهیم شد و كسى از ما جز فرزندم على زنده نخواهند ماند.
و مگر او نبود كه به جعفر بن سلیمان ضبعى گفت: بنى امیه هرگز دست از من برنخواهد داشت تا اینكه جگر مرا از درونم بیرون كشند؟ انهم لا یدعونى حتى یستخر جواه هذه العلقه من جوفى.
و مگر آخرین سخنش روز عاشورا این نبود كه گفت: مردم! آگاه باشید كه این فرومایه و فرزند فرومایه (ابن زیاد) مرا بین دو راهى شمشیر و ذلت قرار داده است، و هیهات كه ما به زیر بار ذلت برویم. زیرا خدا و پیامبرش و مؤمنان، اباه دارند از اینكه ما ذلت را بپذیریم، و دامنهاى پاك مادران و مغزهاى با غیر، و نفوس با شرافت روا نمیدارند كه فرمان افراد پست و لئیم را بر قتلگاه نیك منشان بزرگوار مقدم بداریم الا و ان الدعى قد ركزنى بین اثنین: بین السله والذله، هیهات منا الذله....
و مگر عقبه بن سمعان نگفت: من از مدینه تا مكه و از مكه تا عراق پوسته در خدمت حسین بن على (علیه السلام) بودم و هرگز از او جدا نشدم تا آنگاه كه شهید شد، تمام جاها سخنانش را گوش مى‏دادم، هرگز نه در مدینه و نه در مكه و نه در بین راه و نه در عراق، سخنى از او نشنیدم كه گفته باشد حاضر است دست در دست یزید بگذارد و با او بیعت نماید، و یا به یكى از مرزهاى دوردست غیر از مدینه و مكه و عراق برود.
بله از او شنیدم كه مى‏گفت: دعونى اذهب الى هذه الارض العریضه، حتى ننظر ما یصیر امر الناس.(101)
طغیان و سركشى شمر (لعنه الله علیه)
آنگاه كه ابن زیاد نامه دروغین و مصلحت‏آمیز ابن سعد را خواند گفت: این نامه ناصح مشفقى است كه نسبت به قومش دلسوز و مهربان است، و خواست برایش جواب بنویسد كه شمر علیه لعنه الله بپاخاست و گفت: تو این حرف را از حسین قبول مى‏كنى؟ او الان در قلمرو شما و در چنگال تو است، اگر از قلمرو تو بیرون رود و با تو بیعت ننماید، از این پس او نیرومندتر و تو ناتوان و موهون‏تر خواهى شد.(102) ابن زیاد سخن شمر را درست و نظریه‏اش را صائب تشخیص داد و به ابن سعد نوشت:
اما بعد، من تو را نزد حسین نفرستاده‏ام كه از او حمایت نمایى یا كار را به درازا كشیده و امروز و فردا كنى، و یا برایش آرزوى عافیت بنمایى، من نخواستم تو برایش نزد من شفاعت و میانجیگرى كنى، باید كاملاً مواظب باشى اگر حسین و یارانش تسلیم حكومت من شدند، آنها را سالم نزد من بفرست و اگر از تسلیم شدن امتناع ورزیدند بر آنها یورش ببر تا كشته شوند، و آنگاه بدنهایشان را مثله كن كه مستحق اینكارند، و بدن حسین را پس از كشته شدن زیر سم اسبها لگدكوب كن تا سینه و پشتش در هم بشكند. فان قتل الحسین فأوطى‏ء الخیل صدره و ظهره(103)، من میدانم این عمل بعد از كشته شدن براى او اثرى نخواهد داشت ولى چون گفته‏ام باید اجرا گردد. اگر آنچه را گفتم بعد از كشته شدن وى انجام دهى، چون امر ما را اجرا كرده‏اى، به تو پاداش فرمانده حرف شنواى مطیع خواهد داد، و اگر دستورات ما را مطابق آنچه مى‏گوئیم نمى‏خواهى اجرا كنى از هم اكنون ترا از فرماندهى معزول كردم، لشكر را تحویل شمر بن ذى الجوشن بده كه ما امارت لشكر را به او واگذار كردیم.(104)
وقتى كه شمر نامه ابن زیاد را آورد، ابن سعد به او گفت: از رحمت خدا دور باد چه كار زشتى انجام دادى من مى‏دانم تو رأى او را زدى و نقشه ما را نقش بر آب كردى انك الذى نهیته و افسدت علینا آمر رجوناه به خدا قسم حسین مردى نیست كه سازش‏پذیر باشد، زیرا او نفس ابیه و تسلمى ناپذیرى دارد.(105)
شمر گفتن تو را چه رسید به این حرفها، یا امر امیرت را اجرا كن و یا برو كنار و لشكر را به من واگذار.
ابن سعد گفت: خودم به عهده مى‏گیرم و این امتیاز را به تو نمیدهم، شمر پذیرفت كه همچنان فرمانده گروه باشد.

شنبه 30/10/1391 - 18:37
اهل بیت
حركت امام به سوى عراق‏
  • حركت امام به سوى عراق‏
  • خبر شهادت مسلم و هانى‏
  • اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
  • امان نامه‏
  • پی نوشته

خبر شهادت مسلم و هانى‏
در همین زرود خبر شهادت مسلم و هانى بن عروه را به امام (علیه السلام) دادند، وقتى كه این خبر غمبار را شنید پیوسته استرجاع مى‏كرد و مكرر براى هر دو طلب رحمت مى‏نمود(32) و مى‏گریست، و بنى هاشم نیز با او گریه كردند، و زنها آنچنان در مصیبت حضرت مسلم صدایشان را به شیون بلند كرده بودند كه لرزه بر آن محیط افتاد و اشكها بر گونه‏ها جارى شد.(33)
عبدالله بن سلیم، و منذرین مشمل اسدى نزد حضرت آمدند و او را قسم دادند كه از همین جا، از این سفر برگردد زیرا در كوفه یار و یاورى ندارد.
خاندان عقیل كه این پیشنهاد را شنیدند بلند شدند و گفتند: ما هرگز بر نمى‏گردیم مگر اینكه انتقام خون خود را بگیریم و یا اینكه بچشیم آنچه را كه برادرمان مسلم چشید. ابى عبدالله نگاهى به آنان كرد و فرمود:(34) لا خیر فى العیش بعد هؤلاء زندگى بعد از اینها ارزشى ندارد.
ثعلبیه: هشتمین فرودگاه كاروان نور
وقتى كه حضرت امام به ثعلبیه(35) رسید مردى آمده و از آیه یوم ندعو كل اناس بامامهم پرسید.
امام (علیه السلام) فرمود: امام چند نوع است: یك نوع امام، آن امامى است كه به راه هدایت دعوت مى‏كند و امام دیگرى به ضلالت و گمراهى دعوت مى‏كند و مردم از او پیروى مى‏نمایند. دسته نخست در بهشت و دسته دوم در دوزخ خواهند بود، و این است كه خداوند فرموده است: فریق فى الجنه و فریق فى السعیر. و در اینجا بود كه امام به مردى از اهل كوفه برخورد كرد و به او فرمود: بدان اگر تو را در مدینه دیده بودم جاى جبرئیل را در منزلمان كه بر جدم وحى مى‏آورد به تو نشان مى‏دادم. اى برادر گرامى! سرچشمه همه علوم نزد ما است، چگونه از ما علم مى‏آموزند و آنگاه ما را منكر مى‏شوند؟ آیا این شدنى است؟(36)
بجیر یكى از قبیله ثعلبیه است مى‏گوید: وقتى كه حسین بن على (علیه السلام) به ثعلبیه رسید من پسر بچه‏اى بودم، برادرم كه از من بزرگتر بود پرسید: اى پسر دختر پیغمبر! با این جمعیت كم به جنگ سپاهیان فراوان مى‏روى؟ حضرت اشاره به خورجینى كرد و فرمود: این خورجین پر از نامه است. هذه مملوه كتباً.(37)
شقوق: نهمین فرودگاه كاروان نور
در شقوق(38) بود كه حسین بن على (علیه السلام) مردى را دید كه از كوفه مى‏آمد، اخبار عراق را از او جویا شد، او در جواب گفت: همه دست به هم داده و بر ضد تو قیام كرده‏اند!
حضرت فرمود: ان الامر لله، یفعل ما یشاء. كار به دست خدا است هر چه او بخواهد مى‏شود و خداوند تبارك و تعالى هر روز مقدراتى دارد كه انجام مى‏شود.
زباله: دهمین فرودگاه كاروان نور
وقیت كه ابى عبدالله (علیه السلام) به زباله(39) رسید خبر شهادت قیس بن مسهر صیداوى را به وى دادند و او نیز خبر را به سمع همراهیان خود رساند و به آنان اجازه داد در صورت تمایل، اگر بخواهند مى‏توانند برگردند. كسانى كه در بین راه به او پیوسته بودند از راست و چپ پراكنده شدند، و آنان كه از مكه با حضرت آمده بودند باقى ماندند. در بین راه افراد بسیارى از اعراب به پندار اینكه امام به شهر وارد خواهد شد كه اهالى آنجا از او اطاعت مى‏كنند همراه وى شدند، لذا امام دوست نمى‏داشت همراهیانش ناآگاهانه به كارى دست بزنند و مى‏دانست هرگاه اجازه برگشت و انصراف به افراد بدهد ناخالصى‏ها مى‏روند و تنها كسانى كه حاضر به جان نثارى و آماده پذیرش مرگ هستند با او باقى خواهند ماند.(40)
بطن عقبه: یازدهمین فرودگاه كاروان نور
حسین بن على (علیه السلام) از زباله حركت كرد و پیوسته راه طى مى‏كرد تا به بطن عقبه رسید در آنجا به اصحاب و یاران خود فرمود:
من هم اكنون كشته شدن خود را مى‏بینم، زیرا در خواب دیدم سگهایى به من حمله كرده و بدنم را گاز مى‏گیرند، و بدترین آنها سگ ابلقى بود كه مرا گاز مى‏گرفت.(41)
در این محل نیز عمرو بن لوذان از قبیله بنى عكرمه به امام (علیه السلام) پیشنهاد داد تا مدینه برگردد زیرا مردم كوفه بى وفا و خیانتكارند.
ابو عبدالله (علیه السلام) فرمود: لیس یخفى على الرأى. آنچه تو میدانى بر من پوشیده نیست، ولى بدان آنچه خدا مقدر كرده است شكست نمى‏خورد.
و به جعفر بن سلیمان ضبعى فرمود: اینها هرگز دست از من بر نخواهند داشت مگر اینكه این تكه خون را از درون من بیرون بكشند، و آنگاه كه چنین كنند خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد كرد كه از كهنه حیض خوارتر و مى‏مقدارتر گردند.
شراف: دوازدهمین فرودگاه كاروان نور
امام (علیه السلام) از بطن حركت كرد و رفت تا به شراف(42) رسید، هنگام سحر بود كه دستور داد جوانان تمام ظرفهاى خود را آبگیرى كنند، وسط روز بود شنید مردى از یارانش تكبیر مى‏گوید.
امام (علیه السلام) پرسید: به چه مناسبت تكبیر مى‏گویى؟ جواب داد: نخلستانى را مشاهده كردم به این مناسبت تكبیر گفتم. همراهیان همه منكر شدند و گفتند: در این مواضع از بیابان نخلستانى وجود نداشته است. پس از آنكه دقت كردند فهمیدند اینها همه نیزه‏ها و ابزار جنگ و گوشهاى اسبها است. و امام حسین (علیه السلام) همین را تأیید فرمود و سپس از آنها پرسید: آیا پناهگاهى وجود دارد كه در آنجا سنگر بگیرید؟
جواب دادند: آرى ذوحسم(43) در طرف چپ قرار دارد كه براى این كار مناسب است، امام قبل از آنكه لشكر مخالف برسد به آنجا رفت و خیمه‏هاى خود را سرپا كرد.
و حر ریاحى نیز با هزار سوار هنگام ظهر از راه رسید(44) و در مقابل اصحاب ابى عبدالله توقف كرد. ابن زیاد او را فرستاده بود هر كجا حسین را دید یا به كوفه بیاورد و یا همان جا نگهدارد و نگذارد به مدینه برگردد.
امام (علیه السلام) دید لشكریان حر به شدت تشنه‏اند، به اصحاب خود دستور داد آنان را سیرآب كنند و به اسبها نیز آب بدهند. تمام لشكریان و همه اسبها را سیرآب كردند.
على بن طعان محاربى كه از لشكریان حر بود مى‏گوید: من آخرین نفر بودم كه به محل رسیدم و از شدت عطش بى تاب شده بودم، امام (علیه السلام) به من فرمود: أنخ الراویه روایه به زبان حجاز به معناى شتر و به زبان عراقیها، به معناى مشك بود.
مى‏گوید: من منظور حضرت را نفهمیدم لذا حضرت متوجه شد و به زبان عراقى فرمود: أنخ الجمل یعنى شتر را بخوابان. وقتى كه خواستم آب بیاشامم آب از لبه مشك مى‏ریخت، ریحانه رسول الله فرمود: أخنث السقاء از شدت تشنگى كه بى تاب شده بودم نفهمیدم چه باید بكنم حضرت ابى عبدالله خودشان بلند شدند و دهانه مشك را برگرداندند و تا زدند و شخصاً من و اسبم را سیرآب كردند.(45)
این بود نمونه‏اى از لطف و محبت و مهربانى نستوه كربلا بر این گروه بى وفا، در آن بیابان خشك و سوزان هنگام ظهر كه یك جرعه آب در آن بیابان بر هوت پیدا نمى‏شد!! با اینكه عزیز زهرا (علیها السلام) آگاه به موقعیت محل و نایابى آب بود و مى‏دانست فردا در اثر بى آبى جانها به لب مى‏رسد ولى اصالت پاك نبوى و دریاى كرم علوى مانع شدند كه حسین (علیه السلام) این تفضل را اعمال نكند!.
پس از آنكه همه آب آشامیدند و اسبها را نیز سیرآب نمودند ابو عبدالله (علیه السلام)(46) رو به آنان كرد و پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:
مردم سخنان من براى شما اتمام حجت و در پیشگاه خدا رفع مسئولیت و انجام وظیفه است. من به سوى شما حركت نكرده‏ام مگر آنگاه كه دعوتنامه‏هاى شما و پیكهایتان به سوى من سرازیر شد كه دعوت ما را بپذیر و به سوى ما حركت كن زیرا ما امام و پیشوا نداریم و مى‏خواهیم بوسیله تو رهبرى و هدایت شویم، اگر به این دعوتها وفادار و پایبندید، اینك كه من به سوى شما آمده‏ام باید پیمان محكم با من ببندید و از اطمینان بیشترى برخوردارم سازید، و اگر از آمدنم پشیمان و ناخرسندید، من حاضرم به همانجایى كه از آنجا آمده‏ام برگردم. اینك عین این عبارت امام (علیه السلام):
ایها الناس! انها معذره الى الله عزو جل و الیكم، و انى لم آتكم حتى انثنى كتبكم و قدمت بها رسلكم ان اقدم فانه لیس لنا امام و لعل الله ان یجمعنا بك على الهدى، فان كنتم على ذالك فقد جنتكم فاعطونى ما اطمئن به من عهودكم و موا تیقكم، و ان كنتم لمقدمى كارهین، انصرف عنكم الى المكان الذى جئت منه الیكم.(47)
همه سكوت كردند و هیچ كس سخنى نگفت.
حجاج بن مسروق جعفى به دستور امام اذان گفت، پس از اذان امام (علیه السلام) به حر فرمود: اتصلى بأصحابك؟ آیا تو با لشكریانت نماز مى‏خوانى؟ حر گفت: نه، بلكه همگى به شما اقتدا مى‏كنیم و با شما نماز مى‏خوانیم. و همه با هم به امام (علیه السلام) اقتدا كردند و نماز جماعت برگزاردند.
پس از اتمام نماز امام مجدداً ایستاد و رو به آنان كرد و پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) و آل محمد فرمود:
مردم! اگر تقوا را پیشه سازید، و اگر بخواهید حق در دست اهلش قرار گیرد، این موجب خشنودى خدا خواهد شد، و ما اهل بیت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) شایسته‏تر و لایق‏تر از بنى امیه هستیم كه بنا حق مدعى این مقام شده و راه ستمگرى و رشمنى با مردم را پیش گرفته‏اند. و اگر روى برتابید و حق ما را نادیده بگیرید یا اینكه هم اكنون خواسته شما عوض شده و غیر از آن باشد كه در دعوتنامه‏هایتان براى من فرستاده بودید، از همین جا برمیگردم.
پس از بیانات امام (علیه السلام)، حر گفت: من از این نامه‏ها خبر ندارم امام (علیه السلام) به عقبه بن سعمان دستور داد دو عدد خورجینى كه پر از دعوتنامه‏ها بودند آورد و نامه‏ها را نشان داد.
حر گفت: من جزء دعوت كنندگان نبودم بلكه از طرف ابن زیاد مأمورم دست از شما برندارم تا اینكه در كوفه به وى تحویلتان دهم!
امام (علیه السلام) فرمود: مرگ به تو نزدیكتر است از اینكار. و دستور داد اصحاب سوار شوند و زنها نیز سوار شدند همین كه خواستند از آن محل حركت كنند و به سوى مدینه برگردند حر مانع شد و نگذاشت برگردند. امام (علیه السلام) به حر فرمود: مادرت به عزایت بنشیند از ما چه مى‏خواهى؟
حر در پاسخ حضرت امام (علیه السلام) گفت: اگر كس دیگرى غیر از تو این سخن را به من مى‏گفت، من تلافى به مثل مى‏كردم و هر كى بود پاسخش را مى‏دادم ولى به خدا سوگند من حق ندارم نام مادر تو را جز به بهترین وجه ممكن، بر زبان جارى سازم. (والله ما لى الى ذكر امك من سبیل الا بأحسن ما یقدر علیه).
ولى راه میانه‏اى را اختیار كن كه نه به كوفه برود و نه به مدینه تا من نامه‏اى به ابن زیاد بنویسم و كسب تكلیف كنم، شاید خداوند وسیله‏اى درست كند كه من از این كار نجات یابم و مبتلاى به امر شما نشوم.(48)
و بعد از آن پیشنهاد، مجدداً شروع كرد به موعظه و نصیحت كردن به امام (علیه السلام) كه: تو را خدا برخودت رحم كن، من یقین دارم كه اگر با اینها بجنگید حتماً كشته خواهى شد. (فأنى اشهد لئن قاتلت لتقتلن).
ابو عبدالله در جواب حر فرمود: عجبا! مرا از مرگ مى‏ترسانى، أفبالموت تخوفنى؟ آیا غیر از كشتن من كارى دیگرى از شما ساخته نیست؟ و من در پاسخ تو همان چند بیت را مى‏گویم كه برادر اوسى وقتى كه مى‏خواست در جنگ شركت كند و به یارى پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بشتابد به پسر عمویش كه مخالف حركت وى بود گفت:

سأمضى وما بالموت عار على الفتى اذا ما نوى حقاً و جاهد مسلما

و واسى الرجال الصالحین بنفسه و فارق مثبوراً و خالف مجرماً

فان عشت لم اندم و ان مت لم ألم كفى بك ذلاً ان تعیش و ترغماً (49)

حر با شنیدن سخن امام كه حكایت از قاطعیت او مى‏كرد كنار رفت و از آن پس، حسین و یارانش از یكسوى، و حر و همراهیانش از سوى دیگر به موازات پیش مى‏رفتند تا به منزل بیضه رسیدند.
بیضه: سیزدهمین فرودگاه كاروان نور
در منزل بیضه(50) امام مجدداً از فرصت استفاده كرد، رو به همراهیان حر نمود و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: ایها الناس ان رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) قال: من رأى سلطاناً جائراً مستحلاً لحرام الله، ناكثاً عهده مخالفاً لسنه رسول الله، یعمل فى عباد الله بایثم و العدوان فلم یغیر علیه بفعل و لاقول، كان حقاً على الله ان یدخله مدخله... والسلام علیكم و رحمه الله و بركاته.
اى مردم! رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: هر كس (مسلمان یا غیر مسلمان) با سلطان ستمكار و زورگوئى مواجه شود كه حرام خدا را حلال كرده یا حرام را حلال كند، و عهد و میثاق الهى را درهم شكسته یا درهم شكند و با سنت و قانون پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) مخالفت نموده یا نماید ولى او در برابر چنین سلطان جائرى سكوت نماید نه با كردار و نه با گفتار خود با او مخالفت ننماید، بر خداوند واجب است او را به همان جایگاه سلطان طغیانگر و آتش دوزخ وارد كنند.
مردم! آگاه باشید اینان (بنى امیه) اطاعت خداى رحمان را ترك كرده و طوق اطاعت شیطان را به گردن افكنده‏اند، فساد را رایج و حدود الهى را تعطیل نموده‏اند فینى را (كه مال پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و خاندان اوست) به خود اختصاص داده‏اند، حرام خدا را حلال كرده و حلالش را حرام نموده‏اند، و من به هدایت و رهبرى جامعه احق و شایسته‏تر از همه این مفسدینم كه در دین تغییر بوجود آورده‏اند.
دعوتنامه‏هایى كه از شما به من رسیده و پیامهایى كه فرستادههایتان برایم آورده‏اند حكایت از این مى‏كرد كه با من بیعت كرده و مرا در برابر دشمن تنها نمى‏گذارید، و دست از یاریم بر نمیدارید، هم اكنون اگر با پیمان خود وفادار بمانید به رشد و انسانیت دست یافته‏اید (رشد و انسانیت خود را درك كرده و به سعادت خواهید رسید) من حسین بن على و فرزند فاطمه دختر پیغمبر خدایم كه وجود من با وجود شما و خاندان شما در هم آمیخته و از یكدیگر جدائى نداریم. شما باید از من پیروى نمایید و مرا الگوى خود قرار دهید. و لكم فى اسوه.
و اگر به وظیفه خود عمل نكردید و پیمان شكنى كردید و بر بیعت خود باقى نماندید، به جان خودم سوگند این عمل از شما عمل از شما بى سابقه نیست زیرا با پدرم و برادرم و پسر عمویم مسلم نیز چنین رفتارى را كردید (با آنان نیز غدر و پیمان شكنى معامله كردید) پس گول خورده كسى است كه به حرف شما اعتماد كند، شما مردمى هستید كه در راه بدست آوردن بهره اسلامى خود راه خطا پیموده‏اید و نصیب خود را ضایع كردید، هر كس پیمان شكنى كند به ضرر خودش تمام خواهد شد، و امید آنكه خداوند مرا از شما بى نیاز گرداند. و السلام علیكم و رحمه الله و بركاته.(51)
رهیمه: چهاردهمین فرودگاه كاروان نور
وقتى كه امام (علیه السلام) و یارانش به رهیمه(52) رسیدند مردى بنام ابو هرم خدمت امام آمد و گفت: یابن رسول الله چرا از حرم كه محل امن و امانى بود بیرون آمدى؟
حضرت امام در پاسخ فرمود: اى ابا هرم! بنى امیه به ما بد و ناسزا گفتند: صبر كردم، اموال ما ما را مصادره كردند صبر كردیم، و هم اكنون كه خواستند مرا بكشند تسلیم نشدم، ولى به خدا قسم آخر مرا خواهند كشت. و در پى آن خداوند آنان را به ذلتى فراگیرنده و شمشیرى برنده گرفتار خواهد كرد و كسى را بر آنها مسلط خواهد كرد كه همه را با ذلت و خوارى بكشاند.(53) به ستمى كه از قوم سبا كه زنى بر آنها پادشاهى مى‏كرد و اموالشان را مى‏گرفت و خودشان را اعدام مى‏كرد، ذلیلتر گردند.(54)
قادسیه: پانزدهمین فرودگاه كاروان نور
امام (علیه السلام) در قادسیه بود كه خبر رسید حصین بن تمیمى، قیس بن مسهر صیداوى را كه امام (علیه السلام) به كوفه فرستاده بود دستگیر كرده است، حصین بن نمیر، رئیس شرطه ابن زیاد بود، به وى دستور داده بود: باید مابین قادسیه با خفان‏(55) و از آنجا تا قطقطانه را بوسیله نیروهاى نظامى آرایش دهد. وقتى كه قیس بن مسهر مى‏خواست عبور كند او را دستگیر كردند. هنگام بازرسى بدنى قیس زرنگى كرد، نامه امام را بیرون آورد و پاره پاره كرد. قیس را نزد ابن زیاد بردند از او پرسید: چرا نامه را پاره كردى؟ در جواب گفت: براى اینكه از مطالب آن با خبر نشوى! هر چه ابن زیاد اصرار كرد مطالب نامه را به او بگوید، قیس بر امتناع خود افزود.
ابن زیاد گفت: بالاى منبر بروى و حسین و پدر، و برادرش را سب و لعن كنى و گر نه تو را قطعه قطعه خواهم كرد.
قیس بالاى منبر رفت. پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر محمد و آل محمد، بر امیرمؤمنان و حسن و حسین رحمت بسیار فرستاد و عبیدالله بن زیاد و پدرش و بنى امیه را لعن كرد و سپس افزود: اى مردم! من فرستاده حسین بن على به سوى شمایم از فلان موضع از وى جدا شدم، او را اجابت كنید. ابن زیاد دستور داد او را از بالاى قصر دارالاماره به زیر انداختند، استخوانهایش در هم شكست و از دنیا رفت.(56) و هنوز اندك رمقى در بدن داشت كه عبدالملك بن عمیر لخمى او را سر برید. وقتى كه او را نكوهش كردند، جواب داد مى‏خواستم زودتر راحتش كنم كه رنج نبرد.
عذیب شانزدهمین فرودگاه كاروان نور
همچنان كه ابو عبدالله (علیه السلام) به راه خود ادامه میداد ناگهان چهار نفر اسب سوار از بیرون كوفه در عذیب الهیجانات‏(57) در حالى كه اطراف اسب نافع بن هلال را گرفته بودند به وى رسیدند. نامبردگان عبارت بودند از: عمرو بن خالد صیداوى، و سعد دوست وى، و مجمع بن عبدالله و مذحجى، و نافع بن هلال، راهنماى ایشان طرماح بن عدى طائى...
وقتیكه به ابى عبدالله (علیه السلام) رسیدند امام فرمود: آرى و الله، امیدوارم در هر صورت چه كشته شویم و چه پیروز گردیم خداوند خیر را بر ما مقدر كرده باشد.
آنگاه امام (علیه السلام) وضع مردم را جویا شد، گفتند: اشراف فساد و انحرافشان فراوان شده است و باج‏گیرى آنان فراوان ولى دلهاى همه مردم با تو، شمشیرهایشان نیز بر ضد تو است. (ان الاشراف عظمت رشوتهم و قلوب سایر الناس معك و السیوف علیك).
پس از آن خبر كشته شدن قیس بن مسهر صیداوى را به حضرت دادند و حضرت فرمود: و منهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا. با بیان این آیه كه برخى به هدف خود رسیدند و برخى هنوز در انتظارند و تغییر و تبدیلى نخواهد شد فهماند كه ما نیز در مسیر ملحق شدن به آنانیم و بدنبال قرائت آیه، دعا كرد: اللهم اجعل لنا و لهم الجنه، و اجمع بیننا و بینهم فى مستقر من رحمتك و رغائب مذخور ثوابك.
دعاى امام (علیه السلام) كه تمام شد، طرماح عرض كرد: قبل از آنكه از كوفه بیرون بیاییم عده بسیارى از مردم را دیدم كه آنها را پشت كوفه جمع كرده بودند از آنها پرسیدم براى چه اجتماع كرده‏اند، گفتند اینها را به نمایش گذاشته‏اند تا به جنگ حسین بفرستند، شما را به خدا قسم بسوى آنها مرو، من حتى یك نفر را ندیدم كه با شما باشد و اگر هیچ دیگر با شما نجنگد جز همان عده كه من دیدم كفایت مى‏كند.
پیشنهاد مى‏كنم همراه ما، به كوهستانهاى ما بیایید. در آبادى ما أجا جاى بسیار امنى است كه هیچ كس دسترسى به آن ندارد. حتى از پادشاهان غسان و حمیر و نعمان بن منذر و از هر سیاه و سرخى، تو را محافظت مى‏كنیم و بیش از ده روز نمى‏گذارد كه قبیله طى سواره و پیاده بسوى تو خواهند آمد و من بیست هزار سرباز طائى را براى شما تضمین مى‏كنم كه با شمشیرهاى خود در خدمت شما باشند تا تكلیف معلوم شود.
ابى عبدالله (علیه السلام) براى او و قبیله‏اش دعاى خیر كرد و فرمود: میان ما و این قوم عهد و پیمانى است كه نمى‏توانم آنرا بشكنم تا سرانجام براى ما و آنان چه پیش آید؟
تنها طرماح اجازه گرفت برود تا مؤونه و خرجى خانواده‏اش را برساند و بى درنگ براى یارى امام برگردد، امام (علیه السلام) نیز به او اجازه فرمود، و دیگران با حسین (علیه السلام) همراه شدند.
طرماح خواروبار و خرجى خانواده‏اش را رساند و با عجله برگشت، وقتى كه به عذیب الهجانات رسید خبر شهادت ابى عبدالله (علیه السلام) را دریافت كرد و از همانجا به سوى خانواده‏اش برگشت.(58)
قصر بنى مقاتل: هفدهمین فرودگاه كاروان نور
كاروان امام از عذیب حركت كرد و به قصر بنى مقاتل(59) رسید، در آنجا خیمه‏اى را دید كه سرپا شده، نیزه‏اى به زمین كوبیده شده و اسبى ایستاده است. امام پرسید: این خیمه از چه كسى است؟ جواب دادند: مال عبیدالله بن حر جعفى مى‏باشد.(60)
امام (علیه السلام) حجاج بن مسروق را نزد او فرستاد تا او را دعوت به همكارى بكنند، وقتى كه حجاج نزد عبیدالله رفت از حجاج پرسید: براى چه آمده‏اى؟ حجاج گفت: هدیه پرارزش و گرانبهائى برایت به ارمغان آورده‏ام و آن این است كه حسین بن على (علیه السلام) از تو دعوت كرده تا یارى اش كنى. اگر در حضور او با دشمنانش بجنگى مأجور خواهى بود و اگر كشته شوى به فیض شهادت خواهى رسید.
عبیدالله بن حر گفت: به خدا سوگند من از كوفه بیرون نیامده‏ام مگر به این جهت كه دیدم جمعیت كثیرى بر ضد حسین قیام كرده است و مى‏خواهند با او بجنگند و شیعیانش را خوار و زبون سازند. من با مشاهده این اوضاع و احوال یقین كردم او كشته خواهد شد. بنابراین من نمى‏توانم او را یارى كنم و اصلاً دوست ندارم او مرا ببیند و نه من مى‏خواهم او را ببینم‏(61) حجاج بن مسروق جواب پسر حر جعفى را خدمت امام عرض كرد، حضرت با استماع سخنان او، خودش برخاست و با چند نفر از اهل بیت و اصحاب نزد او رفتند، وارد خیمه شد او را در صدر مجلس نشاند.
پسر حر مى‏گوید: هرگز كسى را نیكوتر از حسین و چشم پر كن‏تر از او ندیدم و در عین حال هرگز دلم بر كسى چون حسین (علیه السلام) نسوخت. دیدم به هر سو كه مى‏رفت كودكان خردسال اطرافش را مى‏گیرند نگاهم به محاسن شریفش افتاد، دیدم مانند بال كلاغ سیاه است، پرسیدم آیا ذاتاً سیاه است؟ یا خضاب كرده‏اى؟
حضرت سیدالشهداء جواب داد: یابن الحر! عجل على الشیب. پیرى زودرس به سراغ من آمد و تو میدانى این خضاب است.(62)
پس از آن مجلسى آماده شد ابى عبدالله (علیه السلام) حمد و ثناى پروردگار را به جاى آورد و فرمود: اى پسر حر! مردم شهر شما دعوتنامه‏هایى براى من نوشتند كه همه آماده یارى من هستند و در خواست كردن كه به سوى آنان بیایم، و هم اكنون وضع، آنطور كه آنها نوشته‏اند نیست.(63) و تو نیز گناهان بسیارى مرتكب شده‏اى آیا مى‏خواهى توبه كنى تا گناهانت از بین برود و از آنها پاك گردى؟!
عبیدالله گفت: چگونه توبه كنم؟ حضرت فرمود: تنصر ابن بنت نبیك و تقاتل معه. فرزند دختر پیغمبرت را یارى نمائى و در ركاب او با دشمنانش بجنگى.(64)
ابن حر گفت: به خدا قسم من مى‏دانم هر كس از فرمان تو پیروى كند سعادتمند خواهد بود ولى من احتمال نمى‏دهم كه بتوانم براى شما مفید واقع شوم زیرا وقتى كه از كوفه بیرون مى‏آمدم حتى یك نفر را ندیدم كه تصمیم بر یارى شما داشته باشد، و شما را به خدا سوگند میدهم كه مرا از این امر معاف دارى كه من به سختى از مرگ گریزانم ولى اینك اسب خود را بنام ملحقه به شما میدهم، اسبى كه با آن كسى را تعقیب نكرده‏ام جز آنكه به آن دست یافته‏ام، و هیچكس مرا تعقیب نكرده است جز آنكه از چنگال دشمن نجات یافته‏ام.
امام (علیه السلام) فرمود: اما اذا رغبت بنفسك عنا فلا حاجه لنا فى فرسك ولا فیك. حال كه از نثار جان خود دریغ مى‏ورزى ما را نیز به اسبت و نه به خودت نیازى نیست‏(65) و من از افراد گمراه براى خود نیرو نمى‏خواهم‏(66) و ما كنت متخذالمظلین عضدا. من هرگز گمراه كنندگان را یار و یاور نمى‏گیرم.
آنگاه امام (علیه السلام) فرمود: همانطور كه تو مرا نصیحت كردى من نیز تو را نصیحت مى‏كنم. تا مى‏توانى خود را به جاى دور دستى برسان كه صداى مظلومیت و استغاثه ما را نشنوى و پیش آمدهاى ما را نبینى، به خدا سوگند اگر كسى صداى استغاثه ما را بشنود و ما را كمك نكند خداوند او را به آتش دوزخ سرنگنون خواهد كرد.(67)
عبیدالله از این جریان كه نصیحت امام را نپذیرفت پشیمان شد و با اشعار زیر كه منسوب به او است اظهار تأسف مى‏كرد:

أیا لك حسره ما دمت حیاً تردد بین صدرى و التراقى

غداه یقول لى بالقصر قولا أتتر كنا و تعزم بالفراق

حسین حین یطلب بذل نصرى على اهل العداوه و الشقاق

فلو فلق التلهف قلب حر لهم الیوم قلبى بانفلاق

و لو واسیته یوماً بنفسى لنلت كرامه یوم التلاق

مع ابن محمد تفدیه نفسى فودع ثم أسرع بانطلاق

لقد فاز الأولى نصروا حسیناً و خاب الاخرون ذووا النفاق

و در همین قصر بنى مقاتل بود كه عمرو بن قیس مشرقى و پسر عمویش خدمت امام رسیدند، امام (علیه السلام) از آنها سوال كرد: آیا براى نصرت و یارى من آمده‏اید؟ در جواب گفتند: (انا كثیروا العیال و فى أیدینا بضائع للناس). ما گرفتارى خانوادگى داریم و امانتهاى فراوانى از مردم نزد ما است و نمى‏دانیم نتیجه امر شما چه خواهد شد؟ و دوست نداریم امانت مردم ضایع شود.
حضرت فرمود: بنابراین به اندازه‏اى از این منطقه دور شوید كه صداى استغاثه مرا نشنوید و اثرى از حادثه مرا نبینید، زیرا هر كس صداى استغاثه مرا بشنود و یا سیاهى لشكر ما را ببیند و به یاریم نشتابد و به فریاد ما نرسد بر خداى عزوجل واجب مى‏شود او را در آتش جهنم واژگون نماید.(68)
قرى طف:(69) هیجدهمین منزل كاروان نور
هنوز در قصر بنى مقاتل بودند كه در اواخر شب امام (علیه السلام) دستور داد ظرفها را آب كنند و آماده حركت باشند، همچنان كه در دل شب به راه خود ادامه میدادند ناگهان صداى امام بلند شد كه مكرر مى‏گفت: انا الله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین. على اكبر فرزندش علت استرجاع و گفتن انا لله را پرسید، حضرت در جواب فرزندش گفت: سرم را به زین اسب گذاشته بودم كه چرت مختصرى به من روى آورد، در آن حال سوارى را دیدم كه مى‏گفت: (القوم یسیرون والمنا یا تسرى الیهم). این كاروان كه در این هنگام شب در حركت است، مرگ نیز در تعقیب آنهاست، بر من معلوم شد كه او خبر مرگ ما را میدهد.
على اكبر (علیه السلام) عرض كرد: خداوند براى شما بدى پیش نیاورد، مگر ما بر حق نیستیم؟ (لا اراك الله سوء السنا على الحق)؟
امام (علیه السلام) فرمود: بلى به خدا سوگند، خدایى كه مرجع همه بندگان بسوى اوست، ما بر حقیم.
على اكبر گفت: بنابراین اگر باید در راه حق بمیریم از مرگ ترسى نداریم. (اذن لا نبالى ان نموت محقین).
امام براى او دعاى خیر كرد و فرمود: خداوند براى تو بهترین پاداش پدر و فرزندى را عنایت فرماید. جزاك الله من ولد خیر ما جزى ولدا عن والده.(70)
حسین (علیه السلام) پیوسته به راه خود ادامه داد تا اینكه پس از نماز صبح به نینوى(71) رسیدند. در آنجا با مرد مسلحى كه بر اسب تندورى سوار بود برخورد كردند. او فرستاده ابن زیاد و حامل نامه‏اى از سوى او به حر بود. در آن نامه نوشته بود: با رسیدن این نامه كار را بر حسین سخت بگیر و در بیابانى بى آب و علف و بى پناه او را فرود آور.
حر متن نامه را براى امام (علیه السلام) خواند و او را در جریان امر قرار داد.
امام (علیه السلام) فرمود: بگذار ما در بیابان نینوى و یا غاضریات‏(72) و یا شفیه فرود آئیم. حر گفت: من نمى‏توانم با این پیشنهاد موافقت كنم، من نمى‏توانم با این پیشنهاد موافقت كنم، زیرا ابن زیاد همین نامه رسان را جاسوس و مأمور من قرار داده كه تمام كارهاى مرا به او گزارش كند و من مجبورم تمام دستوراتش را اجرا كنم.(73)
در این هنگام زهیر بن قین گفت: یابن رسول الله در شرائط فعلى براى ما جنگ با این تعدا اندك به مراتب آسانتر است از جنگ با افراد بسیارى كه بعد از این خواهند آمد. به جان خودم سوگند آنقدر لشكر به پشتیبانى آنها بیاید كه ما نتوانیم با آنها مقابله كنیم، پس اجازه بفرمائید هم اكنون كه افرادشان كمتر است جنگ را شروع كنیم و كار را یكسره نمائیم.
امام (علیه السلام) در جواب پیشنهاد او فرمود: ما كنت ییدأهم بالقتال. من هرگز آغازگر جنگ نخواهم شد.
زهیر مجدداً ادامه داد و گفت: حال كه چنین است، در نزدیكى لب شط فرات قریه‏اى است مانند قلعه كه از سه طرف آب آنرا گرفته و فقط از یكطرف راه به خشكى دارد، ما را آنجا ببر كه هنگام جنگ پناهگاهى داشته باشیم تا بتوانیم با دشمن بجنگیم.
امام (علیه السلام) فرمود: نام آن قریه چیست؟ زهیر گفت: به آن عقر مى‏گویند. حضرت كه این كلمه را شنید از شر آن پناه به خدا برد و فرمود: اعوذ بالله من العقر.
بعد از آن امام خطاب به حر كرد و فرمود: خوب است اندكى دیگر جلو برویم، (منظور این بود كه جاى مناسبى براى اقامت برگزینند). حر موافقت كرد و هر دو گروه به حركت خود ادامه دادند تا به سرزمین كربلا رسیدند. در اینجا حر و همراهیانش در مقابل امام ایستادند و از پیشروى امام كه به سوى فرات بود جلوگیرى كردند و گفتند: اینجا نزدیك به فرات مى‏شود و نزدیك شدن به آنجا غدقن شده است.
برخى گفته‏اند در همان حال كه حركت مى‏كردند ناگهان اسب امام ایستاد و حركت نكرد، مانند شتر پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) كه خداوند آنرا در حدیبیه متوقف كرد.(74) در این هنگام امام پرسید: نام این سرزمین چیست؟ زهیر در جواب امام عرض كرد: راه اشتباه نیست باید به راه خود ادامه دهیم تا خداوند فرجش را برساند، آنگاه اضافه كرد: به این سرزمین طف مى‏گویند.
امام (علیه السلام) پرسید: آیا نام دیگرى هم دارد؟ عرض كرد: كربلا هم مى‏گویند. چشمان امام پر از اشك شد و گفت: خدایا از اندوه و بلا، به تو پناه مى‏برم. اللهم اعوذبك من الكرب و البلاء. اینجاست محل فرود آمدن ما، و اینجاست محل ریختن خون ما، همین جا است محل قبور ما، این سخنى است كه از جدم رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) شنیده‏ام.
كربلا: آخرین و نوزدهمین منزلگاه كاروان نور
ابى عبدالله (علیه السلام) روز دوم محرم سال 61 هجرى وارد كربلا گردید پس از توقف كوتاهى فرزندان و برادران و افراد خاندان خود را جمع كرد و با نگاهى به آنان همراه با گریه این سخنرانى را ایراد فرمود:
اللهم انا عتره نبیك محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) قد أخرجنا و طردنا وازعجنا عن حرم جدناً، و تعدت بنو امیه علینا، اللهم فخذ لنا بحقناً، وانصرنا على القوم الظالمین. خداوندا ما اولاد محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) پیغمبر توایم، ما را از حرم جدمان بیرون و آواره و بى خانمان كردند، خداوندا بنى امیه بر ما ستم و تعدى كردند، حق ما را از آنها بگیر و ما را بر ستمكاران نصرت عنایت فرما.
آنگاه خطاب - اصحاب كرد و فرمود: الناس عبید الدنیا، والدین لعق على السنتهم، یحوطونه ما درت معائشهم، فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون. مردم بردگان دنیایند، و دین لقلقه زبانشان مى‏باشد تا جائى از آن حمایت مى‏كنند كه وسایل زندگى را بسویشان سرازیر كند، ولى آنگاه كه در بوته آزمایش قرار گیرند دینداران كم خواهند بود.(75)
آنگاه حمد و ثناى پروردگار را بجا آورد و بر محمد و آل او درود فرستاد و این خطبه را ایراد فرمود:

شنبه 30/10/1391 - 18:34
اهل بیت
حركت امام به سوى عراق‏
  • حركت امام به سوى عراق‏
  • خبر شهادت مسلم و هانى‏
  • اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
  • امان نامه‏
  • پی نوشته
  • همه صفحات

وقتى كه حسین بن على (علیه السلام) متوجه شد كه یزید، عمر سعد را با تعدادى از سپاه خود به عنوان امیر حاج به مكه فرستاده است و توصیه كرده است هر كجا او را دیدند ترور كنند.(1) تصمیم گرفت قبل از تكمیل اعمال حج، از مكه خارج شود و لذا حج را تبدیل به عمره كرد و به خاطر حفظ حرمت خانه خدا از مكه بیرون آمد.(2) و پیش از آنكه مكه را ترك كند، یك سخنرانى عمومى انجام داد كه در آن فرمود:
سپاس و حمد براى خداست، و آنچه خدا بخواهد همان خواهد شد، و هیچ نیرو و قدرتى حاكم نیست مگر به اراده خدا، و درود خدا بر فرستاده خویش، مرگ لازمه هر انسانى است آنچنان كه گردنبند لازمه گردن دختران جوان مى‏باشد، و من آنچنان به دیدار اسلاف و گذشتگان خود، اشتیاق دارم كه یعقوب به دیدار یوسف داشت. و براى من قتلگاهى تعیین شده است كه به آن خواهم رسید گویا با چشم خود میبینم كه درندگان بیابانها در سرزمینى میان نواویس و كربلا، اعضاى بدنم را پاره پاره مى‏كنند، و شكمهاى گرسنه خود را سیر مى‏سازند، و انبانهاى تهى خود را پر مى‏كنند، از پیش آمدى كه خدا مقدر كرده است گریزى نیست، بر آنچه كه خدا راضى است ما نیز راضى و خشنودیم، در برابر امتحان و آزمایش او صبر و استقامت مى‏كنیم و اجر صبر كنندگان را بما عنایت خواهد كرد. رضى الله رضانا اهل البیت، نصبر على بلائه و یوفینا اجور الصابرین. میان پیغمبر و پاره تن او، هرگز جدائى نمى‏افتد بلكه همه در بهشت برین در حضور او خواهند بود، زیرا آنها نور چشم پیامبر و وسیله تحقق یافتن و عینیت پیدا كردن وعده‏هاى اویند.(3) آگاه باشید هر كدام از شما كه دوست دارد جان خود را در راه ما و رسیدن به لقاء الله بذل كند آماده حركت با ما باشد كه من انشاء الله فردا صبح، حركت خواهم كرد.(4)
روز هشتم ذیحجه ابو عبدالله (علیه السلام) با اهل بیت و دوستان و شیعیان خود كه از حجاز و كوفه و بصره در مكه به حضرت پیوسته بودند، مكه را به سوى عراق ترك كردند و قبل از حركت به هر كدام از آنان ده دینار پول و یك نفر شتر كه بتوانند اثاث و توشه خود را بر آن بار كنند عطا فرمود.(5)
به دنبال این سخنرانى، گروهى از اهل بیت و دیگران كه از تصمیم ابى عبدالله (علیه السلام) آگاه شدند به حضور آن حضرت مى‏آمدند و تقاضا مى‏كردند فعلاً از این سفر صرف نظر كند تا وضع مردم مشخص گردد چه آنكه آنها از حیله و نیرنگ مردم كوفه، خائف بودند و مى‏ترسیدند كه مبادا بر ضد امام قیام كنند. ولى مبارزه نستوه كربلا كربلا نمى‏توانست همه چیز را به طور صحیح به همه كس بگوید: زیرا هر حقیقتى را به هر جوینده‏اى نباید گفت چون ظرفیتهاى افراد مختلف است، هر كس هر مسأله‏اى را نمیتواند درك كند. لذا امام (علیه السلام) هر كدام را به اندازه ظرفیت و تحمل و معرفتش پاسخ مناسب مى‏داد.
از اینرو در پاسخ ابن زبیر فرمود: پدرم به من حدیث كرد كه: در مكه سردارى را خواهند كشت كه بدینوسیله با كشتن او، احترام حرم هتك خواهد شد و من نمى‏خواهم كه آن سردار، من بوده باشم اگر یك وجب بیرون مكه كشته شوم بهتر است از اینكه در داخل مكه كشته شوم‏(6). به خدا قسم اگر در جاى مورچه‏اى پنهان شوم مرا پیدا مى‏كنند و كار خودشان را انجام خواهند داد، به خدا سوگند اینها تعدى و تجاوز خواهند كرد و چنانكه اصحاب سبت تعدى كردند.
امام (علیه السلام) و ابن زبیر:
وقتى كه ابن زبیر از نزد امام حسین (علیه السلام) بیرون رفت، امام به حاضرین فرمود: این آقا ابن زبیر هیچ چیز در دنیا برایش محبوبتر از این نیست كه من از حجاز بیرون بروم چون به خوبى میدانم كه مردم او را با من، عوض نمى‏كنند از این جهت، دوست دارد كه من در مكه نباشم تا بلامنازع بوده باشد.(7)
امام (علیه السلام) و ابن حنفیه:
شب قبل از حركت امام (علیه السلام) به عراق، محمد بن حنفیه آمد و گفت: بى وفائى اهل كوفه را در مورد پدر و برادرت میدانى من خوف آن دارم كه نسبت به تو نیز همان كنند كه با آنان كردند، در همین جا بمان، زیرا احترام تو در حرم، محفوظ خواهد ماند و كسى معترض شما نخواهد شد.
امام (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: من خوف آن دارم كه یزید بن معاویه در حرم ما را ترور كند آنگاه حرمت خانه خدا بواسطه من حلال شود.
محمد حنفیه پیشنهاد كرد پس به سوى یمن با یكى از نواحى دیگر برود، امام (علیه السلام) فرمود: در مورد این پیشنهاد باید اندیشید، سحرگاه همان شب حركت كرد، مجدداً ابن حنفیه آمد و مهار ناقه حضرت را كه بر آن سوار بود گرفت و گفت: مگر شما وعده ندادید در مورد پیشنهادى كه دادم بیاندیشید؟ امام فرمود: بلى، لكن پس از آنكه از شما جدا شدم پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را در خواب دیدم به من فرمود: یا حسین أخرج فان الله شاء ان یراك قتیلاً. محمد كه این سخن را شنید استرجاع كرد و چون علت بردن اهل و عیال را با این شرط نمى‏دانست لذا امام افزود و گفت: قد شاء الله ان یراهن سبایا.(8)
امام و عبدالله بن جعفر:
و عبدالله بن جعفر طیار نامه‏اى نوشت و به وسیله پسرانش عون و محمد براى امام فرستاد در آن نامه نوشته بود: اما بعد خواهش مى‏كنم با خواندن این نامه، از مسافرت صرفنظر كن. من نسبت به شما دلم میسوزد و میترسم در این سفر تو را بكشند، و اهل بیت را بى چاره كنند، اگر امروز ترا بكشند نور خدا خاموش و زمین تاریك خواهد شد زیرا تمام مؤمنین چشم امیدشان به سوى تو میباشد و طریق هدایت را بوسیله تو مى‏جویند، در این راه شتاب مكن من خود نیز در پى نامه‏ام خواهم آمد. والسلام.
سپس عبدالله بن جعفر نامه‏اى از فرماندار یزید در مكه، عمرو بن سعد بن عاص مبنى بر امان و ایمنى ابى عبدالله در مكه گرفت و آن را همراه یحیى بن سعید بن عاص برادر فرماندار مكه، نزد امام آورد و سعى كرد حسین را از تصمیمى كه گرفته است منصرف سازد ولى هر چه اصرار كرد ابو عبدالله (علیه السلام) قبول نكرد و به او فهماند كه پیغمبر خدا را در خواب دیده و دستورى به او داده است كه باید اجرا شود.
عبدالله بن بن جعفر در خواست كرد خوابى را كه دیده است برایش تعریف كند، حضرت فرمود: من به هیچ كس نگفته‏ام و باز هم نخواهم گفت تا اینكه خداى عزیز و بزرگ خود را ملاقات كنم.(9)
امام و ابن عباس:
ابن عباس خدمت امام آمد و عرض كرد: پسر عمویم! من هر چه مى‏خواهم صبر كنم نمى‏توانم. من خوف آن دارم در این راستا شما را نابود و مستأصل سازند، زیرا اهل عراق مردمى حیله باز و خائنند، نزدیك آنان نشوید، در همین مكه بمانید كه شما سرور اهل حجاز و مورد احترام همه‏اید، اگر اهل عراق طالب شمایند و از شما دعوت كرده‏اند در صورتى كه راست مى‏گویند اول عامل طاغوت و دشمن خودشان را بیرون كنند آنگاه شما براى رفتن به سوى آنان اقدام كنید، و اگر به ناچار از مكه خارج شوید پس به سوى یمن بروید كه در آن سرزمین وسیع و پهناور، پناهگاههاى محكم و دره‏هاى فراوانى وجود دارد كه مى‏توانى در آنجا بمانى، علاوه بر آن شیعیان و دوستان پدرت نیز، در آنجا فراوانند (و از تو حمایت مى‏كنند)، در آنجا از مردم بركنارى و بوسیله نامه هایى كه مى‏نویسى و دعوت كنندگانى كه مى‏فرستى پیام خود را به آنان مى‏رسانى، امیدوارم هدفى را كه دارى از این طریق با نرمى و تندرستى به آن مى‏رسى.
امام (علیه السلام) فرمود: یابن عم بطور یقین میدانم منظور شما خیرخواهى و دلسوزى است، ولى من تصمیم خود را گرفته‏ام و عازم سفرم.
ابن عباس گفت: اگر حتماً تصمیم بر سفر دارى، حداقل زنها و كودكان را با خود مبر! من ترسم در حضور آنان تو را بكشند و آنان ناظر بر این كشتار باشند!
امام (علیه السلام) فرمود: به خدا سوگند اینها تا خون مرا نریزند دست از من نخواهند برداشت، و آنگاه كه به مراد خود برسند خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد كرد كه خوار و ذلیلشان نماید، آنچنان خوار و پستشان بكند كه بدتر از كهنه حیض كردند حتى یكونو اذل من فرام المراه.(10)
این بود نهایت دریافت ما، از مطالب كسانى كه سعى مى‏كردند امام (علیه السلام) را از رفتن به عراق منصرف كنند، با اینكه خبرى از حقائق امر، و روحیات مردم كوفه كه عمرى با خیانت و نفاق سپرى كرده بودند بر امام پوشیده نبود، ولى با توجه به اینكه تظاهر دوستى و انقیاد و اطاعت از امام مى‏كردند، امام چه مى‏توانست بكند؟ وقتى كه از امام تقاضاى ارشاد مى‏كنند، و مى‏خواهند آنان را از چنگال دیو ضلالت و گمراهى، نجات دهند، و به راهى كه مورد رضاى خداوند است توجیهشان نماید و امام هنوز از خود اینها، دشمنى و نازسازگارى ندیده است اگر مى‏خواست به بهانه اینكه چون كوفیان با پدر و برادرش بى وفائى كردند، از رفتن به سوى آنها خوددارى نماید این عمل براى هر كس كه ظاهربین بود، موجب ملامت و توبیخ او مى‏شد و امامى را كه خدا براى هدایت بشر معین كرده است شأنش بالاتر از این است كه: كارى انجام دهد كه بهانه و حجتى بر ضد او باشد و آن سرزمینهایى كه ابن عباس و دیگران اشاره نمودند بر ضد خودش شود. اگر امام در آنجا مصونیت نداشت و عملیات بسر بن ارطاه با اهل یمن، دلیلى روشن بر ضعف و ناتوانى آنها در مقابل ستمگران بود.(11).
بنابراین امام (علیه السلام) وظیفه داشت بر حسب دعوتى كه به عمل آورده بودند به سوى مردم كوفه برود. و به همین مطلب مرحوم شیخ شوشترى (اعلى الله مقامه) تصریح كرده و گفته است: امام حسین (علیه السلام) داراى دو تكلیف بود یكى واقعى و دیگرى ظاهرى:
اما تكلیف واقعى امام (علیه السلام) كه وى را وادار كرد جان خود را در خطر بیاندازد و اهل و عیال خود را در معرض اسیرى و كودكان خردسال را به كشتن دهد با اینكه همه این مسائل را مى‏دانست و چیزى براى او پوشیده نبود، این بود كه: ستمگران گستاخ بنى امیه خود را به حق و على (علیه السلام) و پیروانش را بر باطل مى‏پنداشتند تا آنجا بر این مسئله پایبند بودند كه سب و لعن على (علیه السلام) را جزء خطبه نماز جمعه و واجب قرار داده بودند. روزى در حال مسافرت به یكى از ائمه جمعه یادآور شدند كه در خطبه جمعه سب و لعه على را فراموش كرده است، در همانجا آنرا قضا كرد و در آن محل، مسجدى ساخت و نام آنرا مسجد ذكر نامید. با توجه به این جو مسموم و فضاى تحریف شده اگر حسین بن على (علیه السلام) با یزید فاسق و فاجر بیعت مى‏كرد و كار را به دست او مى‏سپرد اثرى از حق باقى نمى‏ماند، زیرا بسیارى از مردم معتقد مى‏شدند كه هم پیمان شدن با بنى امیه دلیل بر راستى و درستى طرز تفكر و مطلوب بودن خط مشى آنان است لكن پس از مبارزه خونین حسین بن على (علیه السلام) با آنان و در معرض خطر و معصیت قرار دادن جان مبارك خود و فرزندانش بر همه مردم آن زمان و بر نسلهاى آینده روشن و مسلم شد كه او نسبت به امر خلافت احق از همه است و همه كسانى كه در مقابلش ایستادند و با او مخالفت كردند بر باطل و گمراهى هستند.
و اما تكلیف ظاهرى امام (علیه السلام) این بود كه حضرت تمام سعى و كوشش خود را براى حفظ جان خود و اهل و عیالش بنماید ولى هیچ راهى برایش بازنمانده بود بنى امیه تمام راهها و درها را برویش بسته بود، تا آنجا كه یزید به فرماندار خود در مدینه نوشته بود حسین را در مدینه بكشند، وقتى كه امام حسین (علیه السلام) متوجه این توطئه شد خائفاً یترقب از مدینه بیرون آمد و در مكه به حرم خدا كه محل امن هر خائف، و پناه هر پناهنده‏اى بود، پناه برد، در آنجا نیز برنامه ریزى كردند تا به هر نحو كه شده است او را دستگیر و یا ترور نمایند هر چند خود را به پرده كعبه چسبانده باشد، به دنبال این نقشه نیز امام حج تمتع خود را تبدیل به عمره مفرده كرد و چون كه مردم كوفه نامه‏ها نوشته بودند و بیعت كرده بودند با اصرارى كه داشتند امام مكه را ترك و به سوى آنان حركت كرد. بنابراین بر حسب ظاهر واجب بود براى اتمام حجت به سوى آنان برود تا فرداى قیامت بهانه نیاوردند كه ما از ظلم ستمگران به او پناه بردیم و از او كمك طلبیدیم ولى در عوض او ما را به شقاق و نفاق متهم كرد و یاریمان ننمود، علاوه بر این چاره‏اى غیر از این نداشت، اگر به سوى آنان نیز نمى‏رفت به كجا مى‏توانست برود؟! كه عرصه زمین به این پهناورى را بر او تنگ كرده بودند و لذا همین مطلب را به نحو اشاره به برادرش محمد حنفیه گوشزد مى‏كند و مى‏فرماید:
لو دخلت فى جحر هامه من هذه الهوام یستخرجونى حتى یقتلونى. در هر گوشه‏اى از این دنیا و به هر سوراخى كه بروم مرا بیرون مى‏كشند و خونم را مى‏ریزند.
و به ابو هره اسدى فرمود: ان بنى امیه أخذوا مالى، فصبرت، و شتموا عرضى، فصبرت، و طلبوا دمى فهربت. بنى امیه اموال مرا تاراج كردند صبر كردم، عرض آبرویم را مورد شتم و ناسزا قرار دادند باز هم صبر كردم، عرض آبرویم را مورد شتم و ناسزا قرار دادند بردند باز هم صبر كردم، خون مرا طلبیدند پس فرار كردم.(12)
هیچ كس در مكه نبود مگر جز اینكه از رفتن امام (علیه السلام) به عراق غمگین بود و چون مكرر در حضورش اظهار نگرانى مى‏كردند، به شعر برادر اویس كه پسر عمویش را از جهاد با رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) بر حذر كرده بود تمثل جست.

سأمضى فما الموت عار على الفتى اذا نوى حقاً و جاهد مسلماً

و واسى الرجال الصالحین بنفسه و فارق مثبوراً و خالف مجرماً

پس از آن آیه را قرائت فرمود: و كان امر الله قدراً مقدوراً و بدینوسیله عنوان كرد آنچه را كه خداوند مقدر كرده است رخ خواهد داد.
تنعیم: نخستین فرودگاه بعد از مكه‏
ابو عبدالله (علیه السلام) مكه را به سوى عراق ترك نمود و از طریق تنعیم‏(13) عبور كرد در آنجا به كاروانى كه وسائل تزئینى بار داشت و از طرف والى یمن بحیرین یسار(14) حمیرى براى یزید مى‏برد برخورد كرد، امام (علیه السلام) كاروان را مصادره كرد و به كاروانیان فرمود: هر كدام از شما دوست دارد با ما به عراق بیاید ما كرایه او را به طور كامل مى‏دهیم و علاوه به او نیكى خواهیم كرد و هر كس نخواهد با ما باشد ما كرایه او را تا اینجا مى‏پردازیم و از آنها جدا مى‏شویم. برخى از آنان جدا شدند و برخى دیگر كه دوست داشتند، همراه ابى عبدالله گشتند.
امام (علیه السلام) معتقد بود كه اموال مزبور مال خودش است كه خداى تعالى حق تصرف در آن را به عنوان ولى امر مسلمین به او واگذار كرده است تا به هر نحو كه صلاح مسلمین است تصرف نماید، زیرا او خود را امام منصوب از طرف خداى بزرگ مى‏دانست، و همچنین معتقد بود كه یزید و پدرش حق او و حق مسلمانان را غصب كرده‏اند و بر امام واجب است فى‏ء مسلمین را جمع آورى نماید و بوسیله آن نیازمندیها و ضعفهاى آنها را مرتفع سازد و لذا بوسیله آن قسمتى از مشكلات و گرفتاریهاى همراهیان خود را از آن آگاه شده بود. رفع كرد، و دیگر مقدرات الهى فرصت نداد همه اموالى كه ستمكران از امت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) عصب كرده بودند استرداد نماید ولى با شهادت مقدس خود پرده‏هاى ربا و عوام فریبى را از جلو چشم همگان برداشت و متجاوزین به حریم خلافت الهى را، به همه معرفى كرد.
صفاح: دومین فرودگاه كاروان نور
امام (علیه السلام) همچنان به راه خود ادامه میداد تا به محلى به نام صفاح رسید در آنجا به فرزدق بن غالب، شاعر معروف برخورد نمود، اخبار كوفه و آن منطقه را از او پرسید كه: از آنجا چه خبر؟
فرزدق گفت: (قلوبهم و معك، و السیوف مع بنى امیه، و القضاء ینزل من السماء). دلهاى مردم با شما و شمشیرهایشان با بنى امیه است و مقدرات هم بدست خدا است.
امام فرمود: راستى گفتى، لله الامر، والله یفعل ما یشاء. كار به دست خداست و هر چه او بخواهد همان خواهد شد، و خداوند هر روز مقدراتى دارد، اگر مقدرات الهى مطابق با مطلوب ما شد ما او را بر همه نعمتهایش سپاس مى‏گوئیم و از خودش توفیق اداء شكر مى‏خواهیم و اگر هم مطابق خواسته ما نشد، كسى كه نیتش حق و دلش با تقوا بوده است ضررى نكرده است. آنگاه فرزدق چند مسئله شرعى در مورد نذر و مناسك حج از حضرت پرسید از یكدیگر جدا شدند.(15)
ذات عرق: سومین فرودگاه كاروان نور
ابو عبدالله (علیه السلام) پیوسته به راه خود ادامه مى‏داد تا اینكه در ذات عرق(16) با بشر بن غالب برخورد كرد و از او وضعیت اهل كوفه را سؤال كرد او در جواب گفت:
(السیوف مع بنى امیه، و القلوب معك). شمشیرها با بنى امیه و دلها با تواند.
حضرت فرمود: راست گفتى.(17)
ریاشى از كسانى است كه در بین راه با ابى عبدالله (علیه السلام) پیوسته بودند نقل مى‏كند: یكى از آنها مى‏گفت: پس از آنكه اعمال حجم را انجام دادم روانه شدم روزى بى ترتیب و بى هوا قدم مى‏زدم، در همین بین كه قدم مى‏زدم چشمم به چادر و خیمه گاهى افتاد، به طرف خیمه‏ها رفتم و پرسیدم: این خیمه مال كى است؟
گفتند: مال حسین بن على (علیه السلام) است، بسوى وى حركت كردم، دیدم به در خیمه تكیه زد و نامه‏اى مى‏خواند، عرض كردم اى پسر پیغمبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم)! پدر و مادرم فداى تو باد! چه انگیزه‏اى موجب شده در این بیابان خشك و سوزان، بدون آبادى و بدون وسیله فرود آمده‏اى؟
حضرت امام (علیه السلام) فرمود: اینها امنیت را از ما سلب كردند، و این هم نامه‏هاى اهل كوفه است كه از من دعوت كرده‏اند، و همینها قاتل من خواهند بود، آنگاه كه مرا كشتند و به احكام خدا تجاوز كردند، خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد كرد و آنقدر از اینها را مى‏كشد كه در چشم مردم از كهنه حیض پست‏تر و خوارتر گردند.(18)
حاجر: چهارمین فرودگاه كاروان نور
وقتى كه به محل حاجر(19) وادى رمه رسید جواب نامه حضرت مسلم را براى اهل كوفه نوشت و بوسیله قیس بن مسهر صیداوى‏(20) براى آنها فرستاد. در قسمتى از آن نامه چنین آمده بود:
اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید، به من خبر داده بود كه: شما براى یارى ما، و طلب حقمان اجتماع كرده‏اید، از خداوند درخواست كردم كار خویش را درباره ما نیك گرداند، و شما را بر این عمل خیر اجر و پاداش بزرگ مرحمت فرماید، من روز سه شنبه هشتم ذیحجه روز ترویه از مكه به سوى شما حركت كردم، وقتى كه فرستاده من نزد شما رسید آستینها را بالا بزنید و كمرها را محكم ببندید و آماده كار باشید كه من انشاء الله در همین چند روز خواهم رسید، والسلام علیكم و رحمه الله و بركاته.(21)
پنجمین فرودگاه كاروان نور یكى از چشمه‏ها
ابو عبدالله (علیه السلام) از حاجر حركت كرد و دیگر به هیچ آب و آبادى نرسید و پیوسته به راه خود ادامه مى‏داد تا اینكه به چشمه‏اى از آبهاى اعراب رسید، در آنجا دید عبدالله بن مطیع عدوى نیز أطراق كرده است، عبدالله وقتى كه فهمید حسین بن على (علیه السلام) عازم عراق است با امام صحبت كرد تا او را از رفتن به عراق، منصرف سازد. بخشى از سخنان عبدالله چنین بود:
پدرم و مادرم فدایت باد اى پسر پیغمبر خدا! شما را به حرمت اسلام تذكر میدهم مبادا اینكار را انجام دهى، تو را به خدا قسم حرمت پیغمبر را حفظ كن تو را به خدا قسم حرمت عرب را نگهدار، به خدا سوگند اگر آنچه را كه بنى امیه برده‏اند طلب كنى حتماً تو را خواهند كشت. و اگر تو را بكشند، دیگر بعد از تو براى احدى احترام نخواهند گذاشت، به خدا قسم با این كار تو، حرمت اسلام از بین مى‏رود، حرمت قریش و حرمت عرب هتك مى‏شود، دست از این كار بردار و متعرض بنى امیه شو. امام (علیه السلام) سخنان او را نپذیرفت و براه خود ادامه داد.(22)
خزیمیه: ششمین فرودگاه كاروان نور
پس از ورود در خزیمیه‏(23) امام (علیه السلام) یك روز و یك شب در آنجا توقف كردند، بامداد آن روز خواهرش زینب (علیها السلام) به حضور وى آمد و گفت: صدائى از غیب شنیدم كه مى‏گفت:

آلا یا عین فاحتفلى بجهدى فمن یبكى على الشهداء بعدى

على قوم تسوقهم المنایا بمقدار الى انجاز وعدى

اى چشمان با سعى و كوشش خود، محفل عزا بگیر پس كیست كه بعد از من به شهیدان گریه كند به قومى گریه كن كه مرگها آنان را سوق مى‏دهد به مقدارى كه به انجام وعده من نزدیك كردند.
امام (علیه السلام) فرمود: خواهر جان! هر چه مقدر شده است خواهد شد.(24)
زرود: هفتمین فرودگاه كاروان نور
وقتى كه امام (علیه السلام) به زرود(25) رسید، زهیر بن قین یجلى نیز در همان نزدیكى أطراق كرده بود، وى با امام حركت نمى‏كرد و دوست نمى‏داشت هر جا كه امام أطراق مى‏كند او هم أطراق نماید، ولى در اینجا به خاطر وجود آب مجبور شد منزل كند. زهیر و همراهیانش مشغول صرف غذا بودند كه فرستاده امام (علیه السلام) آمد كه زهیر را به سوى آقایش ابى عبدالله (علیه السلام) فرا خواند او مكث كرد و زهیر پاسخى به فرستاده امام نداد همسرش لهم بنت عمرو او را تحریص كرد نزد امام برود و سخن او را گوش كند.(26)
زهیر به سوى حسین (علیه السلام) رفت، و دیرى نپائید كه با رویى باز و خوشحال برگشت، نقاب از چهره برداشت و دستور داد خیمه و بار و بنه را بردارند و به سوى سید جوانان اهل بهشت، ببرند و به همسرش گفت: تو به خانه خود برگرد(27) زیرا من دوست ندارم از ناحیه من، جز خیر و نیكى چیزى به تو رسیده باشد. سپس به همراهیانش گفت: هر كدام از شما دوست دارد پسر پیغمبر را یارى كند چه بهتر است وگرنه اینك آخرین دیدار ما خواهد بود.
سپس آنچه را كه قبلاً از سلمان فارسى در این مورد شنیده بود برایشان حدیث كرد و گفت: وقتى كه در بلنجر(28) جنگ مى‏كردیم و پیروز شدیم و غنائمى بدست آوردیم و شادمان گشتیم، سلمان فارسى كه سرور و شادمانى ما را دید گفت‏(29): آن گاه كه جوان آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را درك كردید با قتال در لشكر او و با غنائمى كه بدست مى‏آورید شادمانى بیشتر خواهید داشت، و چون هم اكنون وقت آن رسیده است من با شما خداحافظى مى‏كنم.(30)
همسرش گفت: امیدوارم آنچه خیر است برایت پیش آورد ولى تقاضا دارم روز قیامت در خدمت جد بزرگوار ابى عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم) مرا نیز فراموش نكنى.(31)

شنبه 30/10/1391 - 18:33
اهل بیت
حركت مسلم به سوى كوفه‏

آنگاه مسلم بن عقیل را با قیس مسهر صیداوى، و عماره بن عبدالله مسلولى، و عبدالرحمن به عبدالله أزدى به سوى كوفه روانه ساخت و به مسلم دستور داد تقواى خدا را رعایت كند و دقت نماید، طرز تفكر و نظرات سیاسى اهل كوفه را بررسى نماید، تا اگر دید بر عقیده خود استوار و مورد اعتمادند هر چه زودتر، ضمن نامه‏اى او را مطلع سازد.(1)
جناب مسلم (علیه السلام) روز نیمه ماه رمضان‏(2) مكه را ترك و از مسیر مدینه، به سوى كوفه حركت نمود، پس از رسیدن به مدینه و نماز در مسجد النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) و وداع با اهل بیت خود دو نفر راهنما از طایفه قیس را اجیر كرد تا وى را راهنمایى كنند. آنگاه به سوى كوفه روان گردید، شب تا به صبح در حركت بودند و بامدادان معلوم شد راه گم كرده‏اند. پس از تلاش فراوان، جهت را پیدا كردند، در اثر گرماى شدید و تشنگى سختى، كه بر آنان فشار آورده بود دیگر توان حركت نداشتند، در همین حال به مسلم گفتند: شما به همین سوى حركت كنید؛ دست از این طریق بر مدارید، شاید از این بیابان وسیع و شنزار جان سالم به در ببرید! این سخن بگفتند و در همانجا هلاك شدند.(3)
مسلم بن عقیل (علیه السلام) براساس همان راهنمائیهایى كه آن دو نفر كرده بودند آن دو را به حال خود باقى و در آن بیابان گرم و سوزان و شنزار به حركت خود ادامه داد چون نمى‏دانست آن دو را با خود ببرد، زیرا آنان مشرف بر هلاك و در حال احتضار بودند و علاوه بر آن راه را درست نمى‏دانستند زیرا راهنمایان تنها جهت و سمت راه را دریافته بودند كه مى‏توانست او را به راه برساند ولى خود راه پیدا نكرد بودند و فاصله بین آنها و آب نیز برایش معلوم نبود و دیگر آنكه توان سوار شدن را نداشتند و بر ترك دیگرى هم نمى‏توانستند سوار شوند، و اگر بنا بود مسلم با آنها مى‏ماند، او و همراهیانش نیز بدون اینكه نتیجه‏اى به دست آوردند هلاك مى‏شدند بنابر این تكلیف مهمتر آن بود كه تمام تلاش خود را به كار گیرد تا شاید براى حفظ نفوس محترمه آبى پیدا كند و جانشان را نجات بخشد و لذا آن دو را در همانجا، به حال خود گذاشت و توانست خود را با خدمه‏اى كه به همراه داشت در آخرین نفس به محلى بنام مضیق كه قبیله‏اى در آنجا ساكن بودند برساند و از مهلكه نجات یابد.
در آنجا توقف كرد و از همانجا نامه‏اى براى حسین بن على (علیه السلام) نوشت و بوسیله یك نفر از همان قبیله كه او را اجیر كرد، خدمت حضرت سید الشهداء (علیه السلام) فرستاد.
مسلم بن عقیل (علیه السلام) در آن نامه حوادث وارده و هلاكت راهنمایان و مشكلات و رنجهایى را كه در سفر كشیده و دیده بود براى حضرت سید الشهداء (علیه السلام) توضیح داد و نوشته بود كه هم اكنون در محلى بنام مضیق از بطن خبت توقف كرده و منتظر نظر جدید امام (علیه السلام) مى‏باشد كه آیا به مسافرت خود ادامه دهم یا خیر؟
پیك مسلم بن عقیل در مكه نامه را به حضور امام (علیه السلام) تقدیم داشت‏
امام (علیه السلام) در جواب این نامه مرقوم فرمود، باید به حركت خود ادامه دهید و آن را به تأخیر نیاندازد.
وقتى كه حضرت مسلم (علیه السلام) نامه را خواند، بى درنگ حركت كرد، در بین راه به آبى كه مال قبیله طى بود، وارد شد. پس از توقف كوتاهى آنگاه كه مى‏خواست حركت كند در همان حال مردى آهویى را كه ظاهر شد، شكار كرد و به زمین افكند. مسلم آنرا به فال نیك گرفت و گفت ما دشمن را خواهیم كشت.(4)
ورود حضرت مسلم (علیه السلام) به كوفه:
پس از حركت از مكه، پنجم ماه شوال وارد شهر كوفه شد و بر خانه مختار بن ابى عبیده ثقفى وارد گردید. مختار در قبیله خود مردى بسیار شریف بزرگوار و بلند همت و دلاور و كار آزموده و دلیر و شدیداً مخالف دشمنان اهل بیت (علیه السلام) معروف بود، او خردمندى برتر بود كه بویژه در امور جنگ و غلبه بر دشمن رأیى صائب و درستى داشت، آنچنان كه گوئى تمام تجربه‏ها را آموخته و در همه جا آزموده شده است یا تمام پیشامدهاى بد و ناگوار را چشیده و ساخته و پیراسته گردیده است، از همه جا و همه چیز بریده و تنها به آل رسول أعظم پیوسته و تمام آداب و اخلاق فاضله را از آنان فرا گرفته است و پنهان و آشكار از آنان پشتیبانى و خیرخواهى دارد.
بیعت یا اعلام وفادارى مردم كوفه با حضرت مسلم (علیه السلام)
شیعیان كه خبر ورود حضرت مسلم را دریافتند دسته دسته جهت خیر مقدم و اظهار اطاعت و فرمانبردارى از او به دیدنش مى‏آمدند و مسلم نیز از استقبال و توجه مردم خوشحال و خرسند بود، و در همان اجتماع مردم كه به دیدنش مى‏آمدند نامه حضرت سید الشهداء (علیه السلام) را برایشان مى‏خواند و آنان نیز از خوشحالى گریه مى‏كردند.
عباس بن ابى شبیب شاكرى، پس از استماع نامه حضرت امام (علیه السلام) بلند شد و گفت: من از دل این مردم خبر ندارم و از آن چیزى به شما نمى‏گویم و شما را با سخنان آنها فریب نمى‏دهم (مواظب باش فریب آنها را نخورى) و من تنها از آنچه خودم به آن عقیده دارم و تصمیم بر آن گرفته‏ام به شما قول دهم: به خدا سوگند من شخصاً گوش به فرمان شما هستم و پیوسته با دشمن شما مى‏جنگم و براى رضاى خدا تا به لقاء الله نپیوسته‏ام دست از حمایت شما برنخواهم داشت.
حبیب بن مظاهر بن عابس گفت: با كلام مختصر و مفید، حق سخن را أدا كردى و من نیز به خدایى كه شرى ندارد همواره مانند تو خواهم بود (و انا والله الذى لا اله الا هو على مثل ما آنت علیه).
سعید بن عبدالله حنفى نیز سخنى همانند آنان را گفت.(5)
و خلاصه شیعیان پیوسته مى‏آمدند و با حضرت مسلم بیعت مى‏كردند و پیمان وفادارى مى‏بستند، به اندازه‏اى كه هجده هزار نفر از بیعت كنندگان دفتر حضرت مسلم را امضاء كرده بودند.(6) و بنابر قولى بیست و پنج هزار نفر(7) و در حدیث شعبى تا چهل هزار نفر ذكر كرده‏اند.(8)
پس از انجام تشریفات بیعت، جناب مسلم و عابس بن ابى شبیب شاكرى نامه‏اى براى سید الشهداء نوشتند و جریان اجتماع مردم كوفه و اعلان آمادگى آنان را جهت اطاعت و انتظار تشریف فرمائى امام را براى آن حضرت خبر دادند و افزودند: پیشاهنگ و پیشرو، به بستگان خود دروغ نمى‏گوید مردم كوفه بالغ بر هیجده هزار نفر با من بیعت كرده‏اند، بنابراین به مجرد اینكه نامه من به دست شما رسید به این سوى حركت كن.(9)
وقتى كه حضرت مسلم نامه را براى حضرت امام حسین (علیه السلام) نوشت، بیست و هفت شب قبل از شهادت خودش بود.(10) نامه مردم كوفه را نیز به آن پیوست نمود كه در آن نوشته بودند: اى فرزند پیغمبر خدا، خواهشمندیم هر چه زودتر به سوى ما تشریف بیاور، كه در كوفه صد هزار شمشیر به دست، آماده خدمت شمایند، هیچ درنگ نفرمائید.(11)
گردهمائى مردم كوفه براى حضرت مسلم بر عده‏اى از هواداران بنى امیه مانند عمر بن عقبه بن ابى وقاص، و عبدالله بن مسلم بن ربیعه حضرمى، و عماره بن عقبه بن ابى معیط ناگوار آمد و به همین مناسبت نامه‏اى براى یزید نوشتند و او را از ورود مسلم بن عقیل و توجه اهل كوفه به او خبر دادند و فزودند كه نعمان بن بشیر، توان متفاوت در برابر مسلم را ندارد.(12)
یزید با دوست خود سرجون كه كاتب و همدم وى بود در این مورد مشورت كرد.(13)
سرجون گفت: اگر معاویه زنده مى‏بود و به تو مى‏گفت عبیدالله را به جاى او منصوب كن آیا از او مى‏پذیرفتى؟!
یزید گفت: بله.
سرجون نامه‏اى را از جیب خود بیرون آورد و گفت: این فرمان معاویه است كه آن را با مهر خود ممهور نموده است و من چون مى‏دانستم كه او را دوست نمیدارى لذا تو را از آن با خبر نكردم، ولى هم اكنون كه زمینه مساعد است همین فرمان را براى او تنفیذ كن و نعمان بن بشیر را عزل نما.
یزید در نامه‏اى به عبیدالله بن زیاد نوشت: اما بعد، هر ممدوحى روزى مبغوض و مسبوب، و هر مسبوبى روزى مورد ستایش قرار خواهد گرفت: و هم اكنون تا حدى از خود لیاقت نشان دهى بالا برده مى‏شوى، چنانكه خلیفه اول گفت: بلند قدر و بلند مرتبه شدى تا آنجا كه از ابر هم بالاتر. جاى بلندى جز مكان مرتفع خورشید نشیمنگاه تو نیست.(14)
و در پایان دستور داد بى درنگ بسوى كوفه حركت كند و از مسلم بخواهد كه یا بیعت كند یا كشته خواهد شد، یا با خوارى او را تبعید نماید.(15)
ابن زیاد بى درنگ با مسلم بن عمرو باهلى، و منذر بن جارود، و شریك حارثى، و عبدالله بن حارث بن نوفل با پانصد نفر دیگر كه همه را از بصره برگزیده بود، به سوى كوفه روانه شد، و شب و روز با شتاب و عجله ره مى‏سپرد تا زودتر از حسین على (علیه السلام) به شهر كوفه برسد، و اگر بعضى از همراهیانش خسته و درمانده مى‏شدند و از راهروى باز مى‏ماندند به آنها توجهى نمى‏كرد و آنان را تنها مى‏گذاشت و به راه خود ادامه مى‏داد، مثلاً شریك این اعور در بین راه درمانده شد دیگر نتوانست با كاروان حركت كند. او را تنها گذشت و به راه خود ادامه داد. و همچنین عبدالله بن حارث بین راه درمانده شد و به زمین افتاد، توقع داشت كه عبیدالله به خاطر آنها اندكى توقف كند تا خستگى برطرف شود باز اعتناء نكرد و همچنان با عجله و شتاب، به سیر خود ادامه مى‏داد تا حسین بن على (علیه السلام) زودتر از او به كوفه نرسیده باشد!!
وقتى كه به قادسیه دوستش مهران نیز درمانده شد و نتوانست به حركت خود ادامه دهد، ابن زیاد به او گفت: اگر تو بتوانى طاقت بیاورى و تا قصر دارالاماره برسى مبلغ صد هزار دینار به تو جایزه خواهم داد.
مهران گفت: به خدا سوگند، نمى‏توانم! ابن زیاد، دوست صمیمى خود، مهران را نیز همانجا باقى گذاشت و لباسهائى از پارچه‏هاى یمانى پوشید و عمامه مشكى بر سر نهاد و بدون دوست و همرازش راه سرازیرى كوفه را پیش گرفت، به هر كدام از نگهبانان و پاسبانان كه مى‏رسید آنان مى‏پنداشتند كه او حسین بن على (علیه السلام) است و لذا به او تهنیت و خیر مقدم مى‏گفتند ولى او براى اینكه شناخته نشود به هیچ كدام از آنان جواب نمى‏داد تا اینكه از سمت نجف وارد شهر كوفه شد.(16)
وقتى وارد كوفه شد مردم از او یكپارچه استقبال كردند و یك صدا فریاد مى‏زدند و مى‏گفتند: مرحبا به فرزند رسول خدا. ابن زیاد از اینكه مردم نام فرزند رسول خدا را مى‏بردند و به او خوش آمد مى‏گفتند به سختى ناراحت مى‏شد ولى به عنوان مصلحت و رازپوشى چیزى به زبان نمى‏آوردند تا اینكه به قصر دار الاماره رسید، خواست وارد شود نعمان به گمان اینكه حسین بن على (علیه السلام) است درب قصر را به رویش باز نكرد و از بالاى قصر به او نگاه كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! من امانتى را كه به دستم سپرده شده است هرگز به تو تحویل نخواهم داد!
ابن زیاد به او گفت:(17) درب را باز كن كه شب گذشت! وقتى كه لب به سخن باز كرد، یك نفر او را شناخت و به مردم گفت: به خداى كعبه سوگند كه این پسر مرجانه است نه حسین بن على (علیه السلام). وقتى كه فهمیدند او ابن زیاد است شروع به سنگباران كردن او نمودند، وى خود را در درون قصر پنهان كرد و بعد از آن مردم به منازل خود رفتند، فرداى آن روز ابن زیاد مردم را به مسجد جامع كوفه فرا خواند و در ضمن سخنرانى خود، هم مردم را تهدید كرد و هم تطمیع نمود و گفت: هر فردى از مسئولین اگر یكى از طرفداران على (علیه السلام) نزد او باشد و به ما خبر ندهد، او را بر بالاى در خانه خودش حلق آویز و حقوقش را قطع خواهم كرد.(18)
سرگذشت جانسوز حضرت مسلم (علیه السلام)
وقتى كه سخنرانى عبیدالله بن زیاد و تهدیدهایش به سمع حضرت مسلم رسید و متوجه شد كه مردم چه وضعى پیدا كرده‏اند بیم آن داشت كه مبادا با نیرنگ و حیله او را دستگیر كنند از اینرو بعد از پاسى از شب كه تاریكى گسترده شد از خانه مختار بیرون، و به خانه هانى بن عروه مذحجى وارد شد، هانى از شیعیان‏(19) قرص و بسیار معتقد و از اشراف‏(20) و قراء كوفه‏(21) و شیخ و مراد و رئیس قوم بود كه هر جا مى‏رفت چهار هزار زره پوش سواره و هشت هزار پیاده او را همراهى مى‏كردند. هر گاه هم پیمانیان خود را از قبیله كنده مى‏خواند سى هزار(22) سوار دور را مى‏گرفتند، وى یكى از خواص امیرالمؤمنین على بن ابیطالب (علیه السلام)(23) بود و در جنگهاى سه گانه امام‏(24) در خدمت و ركاب همایونى آن حضرت بود.
هانى، پیغمبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را درك، و به حضورش تشرف حاصل نموده بود. روزى كه او را كشتند بیش از 90 سال عمر داشت.(25)
شریك بن اعور نیز در همراهى مسلم به خانه هانى آمد.(26) شریك از بزرگان شیعه و از معاریف بصره و در میان اصحاب، بسیار جلیل القدر بود. در جنگ صفین همراه با عمار یاسر بر ضد مخالفین على (علیه السلام) نبرد مى‏كرد. چون وجیه المله و صاحب عزت و منزلت بود، لذا عبیدالله بن زیاد از طرف معاویه او را به ولایت كرمان برگزید(27) وى با هانى بن عروه مواصلت كرده بود و رفت و آمد داشت، در اواخر كه به بیمارى سختى مبتلا شده بود در خانه هانى بسترى شد و ابن زیاد در خانه هانى، به عیادت او رفت.
شریك از تصمیم ابن زیاد با خبر شد كه مى‏خواهد از وى عیادت كند، لذا قبل از آمدنش به مسلم گفت: هدف تو و هدف همه شیعیان این است كه این مرد نابود شود، بنابراین هم اكنون بهترین فرصت پیش آمده است كه باید از آن استفاده كرد، شما در خزانه (اطاق انبارى) خود را پنهان كن تا ابن زیاد كاملاً سرگرم شود آنگاه ناگهان بر او بتاز و هلاكش كن. و بعد از آن، عافیت و امنیت تو را در كوفه من بعهده مى‏گیرم.(28)
در همین گفتگوها بودند كه خبر رسید امیر آمد، مسلم نیز بى درنگ وارد اطاق انبارى شد و عبیدالله نیز در بر بالین شریك نشست، شریك هر چه انتظار كشید مسلم بیاید و كار را تمام كند خبرى نشد، شریك عمامه خود را از سر بر مى‏داشت و بر زمین مى‏گذاشت و دوباره بر سر مى‏نهاد و چندین بار اینكار را تكرار كرد كه شاید مسلم متوجه شود و بیاید. سرانجام با صداى بلند مضمون این شعر را خواند كه مسلم بشنود: چه قدر انتظار سلمى را مى‏كشند به او تهنیت نگویید به سلمى تهنیت گویید و بر كسانى كه به او تهنیت مى‏گویند، آیا شربت آبى هست كه بى عطش خود را سیراب سازم هر چند او از دست برود در حالى كه آرزوى من در آن نهفته است اگر روزى از مراقبت سلمى خوف و خشیتى داشته باشم هرگز روزى از رنجها و ناراحتى‏هاى او ایمن نیستم.
چندین بار این شعر را تكرار كرد و چشم به انتظار داشت باز هم مسلم نیامد، سرانجام كه حوصله شریك سر رفته بود با صداى بلند فریاد كشید: (اسقونیها و لو كان فیها حتفى) یك شربت آب برایم بیاورید اگر چه مرگم در آن بوده باشد.(29)
در این هنگام كه عبیدالله مشكوك شده بود رو به هانى كرد و گفت: مثل اینكه پسر عمویت قاطى كرده است؟
هانى گفت: از روزى كه بیمار شده است بسیار هذیان مى‏گوید و سخنانى بر زبان مى‏آورد كه نمى‏فهمد.(30)
پس از آنكه ابن زیاد رفت، شریك به مسلم گفت، چه مانعى باعث شد این كار را انجام ندادى؟
مسلم در پاسخ گفت: دو علت موجب شد:
نخست حدیثى كه على (علیه السلام) از پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) نقل كرد كه رسول الله فرمود: ان الایمان قید الفتك فلا یفتك مؤمن ایمان مانع قتل و خونریزى غفلتى است، شخص مؤمن مرتكب قتل نمى‏شود(31)، دوست نداشتم در منزل میزبانم این كار را انجام دهم. شریك گفت: اگر او را كشته بودى یك فاسق فاجر و یك منافق كافرى را كشته بودى.
دوم، همسر هانى با من در آویخت و با گریه و زارى مرا به خدا سوگند داد كه در خانه او این كار را انجام ندهم.(32)
هانى كه این سخن را از مسلم شنید گفت: واى بر این زن، هم مرا و هم خودش را به كشتن داد. از آنچه مى‏ترسید به دام آن افتاد. (یا ویلها قتلتنى و قتلت نفسها و الذى فرت منه وقعت فیه).(33)
سه روز بعد از این جریان، شریك فوت كرد و ابن زیاد بر او نماز خواند و در ثویه دفنش كردند.
بعداً كه ابن زیاد فهمید، شریك، مسلم را تحریض بر قتل وى مى‏كرده است قسم خورد تا عمر دارد بر جنازه هیچ عراقى، نماز نخواند و گفت: اگر قبر زیاد (پدرش!) در این قبرستان نبود، قبر شریك را نبش مى‏كردم.
اضطراب و نگرانى شیعه‏
ترس و خفقان بر همه جا حاكم بود، شیعیان خیلى محرمانه و پنهانى نزد مسلم بن عقیل آمد و رفت مى‏كردند و به یكدیگر توصیه مى‏كردند جایگاه حضرت مسلم را به كسى بازگو نكنند مبادا ابن زیاد و دستگاههاى اطلاعاتى او با خبر شوند. از طرفى ابن زیاد تلاش مى‏كرد محل امن و مخفیگاه وى را كشف نماید، لذا معقل را كه جاسوسى ورزیده بود طلبید و مبلغ سیصد هزار درهم به او داد و گفت: با شیعیان تماس بگیر و خود را اهل شام و از موالى ذى الكلاع معرفى كن و بگو خداوند نعمت ولایت و محبت اهل بیت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را به من داده است، دوستدار اهل بیت و مشتاق زیارت نماینده امام حسین (علیه السلام) مى‏باشم كه شنیده‏ام اخیراً به این شهر آمده است، مبلغى وجوه شرعى نزد من است، مى‏خواهم ضمن زیارت، به ایشان تقدیم نمایم تا به مصرف كارهاى بر اندازى حكومت كه بر ضد مخالفینش، برساند.
معقل پول را دریافت كرد و به مسجد جامع، درآمد، در آنجا مسلم بن عوسجه را دید كه مشغول نماز است، همانجا ایستاد تا مسلم بن عوسجه از نماز فارغ شدت. نزدیك او رفت و داستان را بر او تكرار كرد، مسلم بن عوسجه تحت تأثیر قرار گرفت و از خداوند برایش دعاى خیر و طلب توفیق نمود و او را با خود نزد مسلم بن عقیل برد!! او پول را به حضرت مسلم داد و با او بیعت كرد.(34) حضرت مسلم پول را حواله اوثمامه صائدى كه مردى بصیر و شجاع و از وجوه شیعه بود و مسئولیت دریافت اموال و خرید سلاح و تجهیزات تعیین كرده بود، تحویل داد.
از آن پس معقل هر روز بدون هیچ گونه مانعى نزد مسلم آمد و شد مى‏كرد و اخبار را مى‏گرفت و شبانه به اطلاع ابن زیاد مى‏رساند.(35)

سرگذشت هانى‏
پس از دریافت گزارشهاى محرمانه، ابن زیاد یقین كرد كه حضرت مسلم در خانه هانى بن عروه پنهان شده است لذا دستور داد اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث، و عمروبن حجاج به خانه هانى برود و او را نزد وى بیاورند. نامبردگان گفتند: هانى بیمار است و نمى‏توان در حال بیمارى او را آورد. ابن زیاد كه بوسیله جاسوسان و مأمورین اطلاعاتى خود خبر داشت هانى بهبود یافته است و هر عصرگاه در خانه مى‏نشیند از این حرف قانع نشد و مجدداً تأكید كرد كه باید مأموریت خود را انجام دهند. نامبردگان به اتفاق، نزد هانى آمدند و از او درخواست كردند به نزد امیر برود و به او اطمینان دادند كه مورد بى مهرى امیر قرار نخواهد گرفت و چون بسیار اصرار كردند او بر استر خود سوار شد و به سوى ابن زیاد حركت كرد. همین كه بر او وارد شد، ابن زیاد رو به شریح قاضى كرد و گفت: خائن با پاى خودش، به دام افتاد (اتتك بخائن رجلاه). آنگاه اضافه كرد و گفت:

ارید حیاته و یرید قتلى عذیرك من خلیلك من مراد (36)

بعد از آن رو به هانى كرد و گفت: تو پسر عقیل را آوردى در منزلت مهمان كردى و برایش سلاح جمع آورى مى‏كنى؟ هانى منكر شد و او نیز تكرار مى‏كرد و چون اصرار و انكار از طرفین به جدال كشید آنگاه ابن زیاد معقل را صدا زد تا به جسله بیاید پس از آنكه معقل در جلسه حاضر شد و رویارویى صورت گرفت، هانى فهمید كه وى جاسوس بوده است و تمام خبرها را به او گزارش مى‏كرده است. لذا به ابن زیاد گفت: پدرت زیاد، حقى به عهده من دارد، دوست دارم آنرا در حق تو تلافى كنم، آیا میخواهى به خیر و سعادت برسى؟! ابن زیاد پرسید: آن چیست؟
هانى گفت: تو و اهل بیتت سالم و تندرست و كوچكترین نگرانى اموال و اثاثت را بردار و به شام برگرد و خودت را از این ماجرا، دور نگهدار زیرا آنكس كه از تو و صاحبت یزید، شایسته به این امر (حكومت) است آمده و آنرا مطالبه مى‏كند.(37)
ابن زیاد گفت: (زیر فشار) شیرناب مى‏طلبد با این حرفها نمى‏توانى از دست من نجات پیدا كنى مگر اینكه او را به من تحویل دهى!
هانى گفت: به خدا سوگند اگر همین جا زیر پاى من هم بوده باشد هرگز پایم را برنمى‏دارم تا شما او را ببینید. ابن زیاد با درشتى با او صحبت كرد و او را تهدید به قتل نمود. هانى نیز در مقابل به او گفت: اگر بخواهى چنین كارى انجام دهى تمام قصرت را برقهاى شمشیر فرا خواهد گرفت. هانى به پندار اینكه عشیره و قبیله‏اش اطراف قصر هستند و از او حمایت مى‏كنند این سخن را گفت.
ابن زیاد كه این سخن را شنید دست برد و شمشیر را برداشت، آنقدر بر سر هانى كوبید كه بینى اش را شكست و گوشتهاى گونه‏ها و پیشانیش پاره پاره و بر محاسنش افشانده شدند و او را در یكى از اطاقهاى خود، زندانى نمود.(38)
عمرو بن حجاج، پدر زن هانى شنید كه هانى را كشته‏اند لذا به همراهى گروهى از قبیله مذحج حركت كرد و قصر ابن زیاد را محاصره نمود، ابن زیاد كه از این شورش نگران شد، به شریح قاضى گفت كه وى از هانى دیدن كند و خبر زنده بودن او را به محاصره كنندگان برساند.
شریح گفت: وقتى كه هانى چشمش به من افتاد با صداى بلند فریاد كشید: (یا للمسلمین! ان دخل على عشره، اتقذونى) اى واى مسلمانان! اگر ده نفر از قبیله من بیایند مرا نجات خواهند داد.
شریح گفت: اگر حمیدبن ابى بكر، شرطى ابن زیاد همراه من نبود سخن هانى را به یارانش مى‏گفتم ولى چون نتوانستم سخن او را بگویم، فقط گفتم هانى زنده است. عمروبن حجاج‏(39) (پدر خانم هانى) خدا را سپاس گفت و با قومش محل را ترك كردند.
قیام حضرت مسلم (علیه السلام)
هنگامى كه خبر دستگیرى هانى، به مسلم بن عقیل (علیه السلام) رسید خوف آن داشت كه مبادا با نیرنگ و حیله او را نیز دستگیر كنند از اینرو تصمیم گرفت زودتر از موعدى كه قرار گذاشته بود نهضت خود را آغاز كند به عبدالله بن حازم دستور داد تا بین اصحاب و یاران خود كه در خانه‏هاى اطراف جمع شده بودند اعلام آماده باش نماید. چهار هزار نفر جمع شدند و با شعارى كه مسلمانان در جنگ بدر مى‏گفتند، شعار مى‏دادند: (یا منصور أمت) اى خدا بمیران!
پس از آرایش نظامى، حضرت مسلم از سران قوم بیعت مجدد گرفت، از آن میان با عبیدالله بن عمرو بن عزیز كندى كه تعهد كرده بود، قبیله كنده و ربیعه را براى نبرد بیاورد، آنان را پیشتاز لشكر خود قرار داد. و با مسلم بن عوسجه اسدى كه قبیله مذحج و اسد را آورده بود مجدداً عقد پیمان بست و او را سرپرست این دو طایفه كرد. و با ابو ثمامه صائدى كه دو قبیله تمیم و همدان را آورده بود مجدداً عقد بیعت خواند، و با عباس بن جعده جدلى كه مردم مدینه را آورده بود، عقده معاهده بست، و سپس دستور حركت را صادر كرد.
تمام جمعیت این لشكر رو به سوى قصر ابن زیاد حركت كردند، ابن زیاد از این جمعیت به وحشت افتاد، بى درنگ خود را به قصر رساند و از داخل تمام دربها را بست. چون قدرت مقاومت با این جمعیت كثیر را نداشت براى اینكه بیش از سى نفر شرطه و بیست نفر از اشراف و اعیان دولتى، كس دیگرى در قصر نبود ولى نفاق و دورویى اهل كوفه و نیرنگ و حیله گرى كه در وجود آنان نهفته بود، كارى كردند كه حتى یك پرچم دیگر در لشكر مسلم برافراشته نبود و تكان نمى‏خورد و از آن چهار هزار نفر، فقط سیصد نفر باقى ماند.(40)
أحنف بن قیس گفته بود: مردم كوفه مانند زن فاحشه‏اى هستند كه هر روز خود را در آغوش دیگرى مى‏اندازند.(41) در هر صورت وقتى كه كاخ نشینان پراكنده شدن لشكر را دیدند از درون اخطار كردند: اى اهل كوفه! از خدا بترسید لشكر شام هم اكنون مى‏رسد، خودتان را با آنان درگیر نكنید! شما قدرت مقابله آنان را ندارید كه اگر آنها برسند چه خواهد شد! و... با این بلوف سیاسى این سیصد نفر هم متفرق شدند. وضع جورى شد كه هر كس مى‏آمد دست فرزند و برادر و پسر عموى خود را مى‏گرفت و مى‏برد! زنها مى‏آمدند و دست در گردن همسران خود مى‏افكندند، تا شوهران خود را برگردانند.(42)
حضرت مسلم نماز را در مسجد با سى نفر كه هنوز مانده بودند خواند، پس از نماز خواست به طرف كنده‏(43) برود فقط سه نفر با او باقى مانده بود. چند قدم كه جلوتر رفت ناگهان دید كه آن سه نفر هم غیبشان زد و دیگر كسى با او نبود او را به جایى راهنمایى كند.(44) او از اسب پیاده شد و حیران و سرگردان در كوچه‏هاى كوفه، قدم مى‏زد و نمى‏دانست به كجا پناه ببرد؟(45)
همین كه مردم پراكنده شدند و سر و صداها خوابید ابن زیاد دستور داد كه گوشه‏ها و كنارها و تاریكیهاى مسجد را به خوبى تفتیش كنند و ببینند كه آیا كسى كمین نكرده است؟ قندیل‏ها را روشن كردند، مشعلها را برافروختند و با ریسمان دامى درست كردند، تمام تاریكیها را بررسى كردند تا به صحن مسجد جامع رسیدند و كسى را نیافتند، پس از آنكه ابن زیاد مطمئن شد، دستور داد اعلام كنند مردم در مسجد اجتماع كنند. آنگاه مسجد مملو از جمعیت شد ابن زیاد منبر رفت و گفت:
شما میدانید پسر عقیل، ابن سفیه جاهل‏(46) آمد، تا تخم نفاق و اختلاف و چند دستگى را بین شما بیافكند، و ما امان خود را از مردى كه مسلم را نزد او یافتیم، برداشتیم و دیه خوم مسلم را به گردن او میدانیم. اى بندگان خدا! تقوى را رعایت كنید و بر بیعت و اطاعت از ولى امر خود، استوار مانید و خودتان را در معرض خطر قرار ندهید.
بعد از آن به رئیس شرطه خود حصین بن تمیم دستور داد تمام خانه‏ها و كوچه‏ها را تفتیش كند تا مسلم را پیدا نماید، و البته مى‏بایست با احتیاط كامل انجام پذیرد كه مبادا ناگهان مسلم به او حمله نماید و از كوفه خارج گردد.(47)
حصین بن تمیم تمام راههاى ورودى و خروجى را بست و مشغول بررسى و پیدا كردن اشراف و بزرگانى شد كه با مسلم قیام كرده بودند، عبدالاعلى بن یزید كلبى، و عماره بن صلخب ازدى را دستگیر كردند و پس از اندك زمانى بازداشت، آنان را اعدام نمودند و گروه بسیارى از اعیان و بزرگان را براى ایجاد رعب و وحشت در دیگران زندانى كردند كه أصبغ بن نباته، و حارث اعور همدانى از آنان بودند.
مختار در زندان‏
وقتى كه حضرت مسلم خروج كرد، مختار در قریه‏اى بنام خطوانیه بود(48)او نیز با دوستان خود با پرچمى سبز رنگ همراه با عبدالله بن حارث كه داراى پرچمى سرخ رنگ بود برافراشته بودند به در خانه عمروبن حریث آمدند. مختار پرچم خود را به زمین فرو برد و به عمرو گفت: قیام ما براى دفاع و حمایت از تو بوده است.(49) و جریان شهادت مسلم و هانى را برایش توضیح دادند. عمرو بن حریث اجازه داد، در خانه او در امان باشند و نزد ابن زیاد نیز شهادت داد كه این دو نفر از پسر عقیل بركنار بوده‏اند. در عین حال ابن زیاد، مختار را مورد ضرب و شتم قرار داد و در اثر ایراد ضرب غلاف، چشمش پاره شد(50) و سپس هر دو را به زندان افكند و تا آن روز كه حسین (علیه السلام) كشته شد در زندان به سر مى‏بردند.(51)
ابن زیاد براى فریب مردم به محمد بن اشعث‏(52) و شبث بن ربعى و قعقاع بن شور ذهلى و به حجار بن ابجر(53) به شمر ذى الجوشن و به عمرو بن حریث دستور داد پرچم امان را برافراشته كنند و به مردم بگویند پس از این كسى با آنان كارى ندارد(55) عده‏اى كه هراس و وحشت آنها را فرا گرفته بود و خود را گم كرده بودند خوشحال شده و از آن استقبال كردند، یك عده هم به خاطر طمع موهوم فریب خوردند و به آن طرف كشانده شدند! اما آنان كه دلشان پاك و قلبشان روشن بود، همچنان در پناهگاهها ماندند و در انتظار روزى به سر مى‏بردند كه روزنه‏اى باز شود تا بتوانند بر ضد قدرت پوشالى و باطل حمله كنند و آنرا در هم بشكنند.



مسلم در خانه طوعه‏
حضرت مسلم همچنان یكه و تنها، حیران و سرگردان در كوچه‏هاى كوفه مى‏گشت، به محله بنى جبله از قبیله كنده رسید، در خانه زنى كه به او طوعه مى‏گفتند ایستاد، طوعه ام ولد اشعث بن قیس بود، اشعث او را آزاد كرد و اسید حضرمى با او ازدواج نمود و از او فرزندى آورد كه نامش را بلال گذاشتند، بلال توى مردم بود، و مادرش در خانه ایستاده و انتظار آمدنش را داشت.
حضرت مسلم، مقدارى آب از او درخواست كرد، آب را آشامید و سپس تقاضاى ضیافت كرد و زن پس از آنكه او را شناخت و فهمید كه او را شناخت و فهمید كه او در این شهر، كسى را ندارد و از اهل بیت شفاعت است و خلاصه وقتى كه فهمید او مسلم بن عقیل است از او ضیافت كرد و او را در اطاقى غیر از اطاق پسرش، منزل داد. و براى رفع نیازهاى وى بسیار آمد و شد مى‏كرد، پسرش ظنین شد و از مادر جریان را پرسید و مادر نیز از او پنهان مى‏كرد. سرانجام پس از آنكه قسم خورد چیزى به كسى نخواهد گفت و قضیه را كتمان خواهد كرد مادر جریان امر را به او گفت!!
بامداد كه شد پسر این زن، خبر مخفیگاه حضرت مسلم را به ابن زیاد، رساند، و او محمد بن اشعث را با هفتاد نفر از قبیله قیس فرستاد تا مسلم را دستگیر كنند. همین كه حضرت مسلم صداى همهمه اسبها را شنید متوجه شد كه به سراغ او آمده‏اند.(133) مشغول تعقیب نماز صبح بود، تعقیبات را فورى به پایان رساند وسائل خود را برداشت و به طوعه گفت: تو وظیفه خودت را انجام دادى، و بهره خود را از شفاعت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) گرفتى، ولى من دیشب عمویم امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب دیدم كه به من فرمود: تو، فردا با من خواهى بود.(56)
مأمورین به درون خانه ریخته بودند، حضرت مسلم، شمشیر كشید و همه را از خانه بیرون راند، باز گشتند، مجدداً آنها را بیرون راند و زمزمه مى‏كرد:

هو الموت فاضع و یك ما أنت صانع فأنت بكأس الموت لا شك جارع

فصیراً لأمر الله جل جلاله فحكم قضاء الله فى الخلق، ذایع

و بر آنان مى‏تاخت تا اینكه چهل و یك نفر از آنان را به درك أسفل فرستاد.(57)قدرت و توانایى حضرت مسلم به اندازه‏اى بود كه هر یك از آنان را مى‏گرفت و با دست به بالاى بام خانه، پرتاب مى‏كرد.
پسر اشعث به ابن زیاد پیام فرستاد تا برایش نیروى كمكى بفرستد، ابن زیاد او را توبیخ كرد كه چگونه هفتاد نفر نیرو، حریف یك نفر نشده‏اند؟! پسر اشعث جواب داد: تو خیال مى‏كنى مرا به جنگ بقالى از بقالهاى كوفه، یا به جنگ یك نفر از جرامقه(58) حیره فرستادى؟! تو مرا با شمشیرى از شمشیرهاى محمد بن عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم) روبرو كرده‏اى!! آنگاه ابن زیاد نیروهاى امدادى را به كمك او اعزام كرد.(59)
جنگ میان حضرت مسلم و بكیر بن حمران احمرى شدت یافت و هر كدام دو ضربه به یكدیگر زدند. بكیر یك شمشیر بر صورت مسلم زد كه لب بالاى مسلم را جدا كرد و ضربه دوم را به لب پایین مسلم زد كه دو دندان او را جدا كرد، و حضرت مسلم نیز دو ضربه به او زد یكى بر سرش خورد كه از اسب فرو افتاد و دیگرى را آنچنان شمشیر را بر شانه‏اش فرو آورد كه تا اعماق بدنش فرو رفت و او را به درك أسفل فرستاد.(60)
مزدوران ابن زیاد بالاى بام خانه‏ها رفته و از بالا سنگ پرتاب مى‏كردند و برخى هم آتش بر او مى‏انداختند و مسلم نیز یك تنه در كوچه با آنان مى‏جنگید. و این رجز را مى‏خواند:

أقسمت لا أقتل ألا حراً وان رأیت الموت، شیئاً نكراً

كل امرى‏ء یوماً ملاق شراً و یخلط البارد سخناً مراً

رد شعاع النفس فاستقرا اخاف ان أكذب اوأغرا

كثرت جراحات مسلم را خسته و ناتوان كرد و پیوسته خون از زخمهاى بدنش جریان داشت. از بس ضعف و سستى بر او عارض شده بود خواست لحظه‏اى به دیوار خانه تكیه دهد كه ناگهان دسته جمعى بر او حمله كردند و تیر و سنگ از اطراف به سویش پرت نمودند! مسلم گفت: چه شده است شما را كه سنگ به سوى من مى‏زنید همچون كه بر كفار مى‏زنند، مگر نمیدانید كه من از اهل بیت پیغمبر مختار خدایم؟ چرا حق رسول خدا را در مورد عترتش رعایت نمى‏كنید؟
پسر اشعث به او گفت: خودت را به كشتن مده من به تو پناه مى‏دهم.
حضرت مسلم فرمود: تو فكر مى‏كنى تا من توان نبرد داشته باشم تسلیم شما خواهم شد؟ نه به خدا سوگند هرگز این كار را نخواهم كرد.
این را بگفت و بر او نیز حمله كرد و او را تا نزدیكى یارانش تعقیب نمود سپس سر جاى برگشت.(61) مجدداً دشمن دسته جمعى و از هر طرف بر او حمله كرد در این هنگام تشنگى به سختى مسلم را رنج مى‏داد و قدرت حركت و مقاومت را از او سلب كرده بود در همین هنگام مردى از پشت سر، شمشیرى بر او زد كه مسلم به زمین افتاد و بدینوسیله او را دستگیر كردند.(62)
برخى از مورخین نوشته‏اند: سر راه او، چاله‏اى حفر كردند و روى آن را با خاك پوشاندند و جنگ را به نوعى ترتیب دادند تا از كوچه بگذرد و سرانجام مسلم در آن چاه یا گودال افتاد و اسیرش كردند.(63)
مسلم و ابن زیاد
حضرت مسلم را نزد ابن زیاد بردند، جلو در قصر دار الاماره یك كوزه بزرگى از آب سرد دید، به صاحبان آن گفت: (اسقونى من هذا الماء) مقدارى از این آب به من بدهید.
مسلم بن عمرو باهلى جواب داد: یك قطره از این آب نخواهى چشید مگر اینكه در دوزخ از آن بخورى!!
مسلم (علیه السلام) فرمود: (من أنت)؟ تو كى هستى؟
گفت: من كسى هستم كه حق را شناختم ولى تو منكر بودى، من امام‏(64) را اطاعت كردم و تو به او، خیانت كردى! من مسلم بن عمرو باهلى هستم.
حضرت مسلم در جوابش فرمود: مادرت به عزایت بنشیند تو چقدر قساوت و شقاوت دارى!! اى پسر باهله! تو از من سزاوارترى به دوزخ! سپس نشست و به دیوار قصر تكیه داد.(65)
عماره بن عقبه بن ابى معیط جوانى را كه به او قیس‏(66) مى‏گفتند فرستاد و مقدارى آب براى مسلم برد، هر چه خواست از آب بیاشامد قدح پر از خون مى‏شد، دفعه سوم خواست بیاشامد، باز قدح پر از خون شد و دندانهایش در آن افتاد، از آشامیدن آن صرف نظر كرد و گفت: اگر مقدر بود آب بیاشامم اینطور نمى‏شد.
یكى از نوكران ابن زیاد آمد، مسلم را نزد او برد، حضرت مسلم بر ابن زیاد سلام نكرد، نگهبانان به او گفتند: چرا بر امیر سلام نكردى؟
مسلم فرمود: ساكت باش او بر من امیر نیست (اسكت انه لیس لى بامیر)(67)برخى گفته‏اند حضرت مسلم به جاى سلام بر او گفت: (السلام على من اتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملك الأعلى) سلام بر كسى كه راه حق و هدایت را پیش گیرد و از عواقب و خیم خود بترسد و از خداى اطاعت نماید.
ابن زیاد از شنیدن اینگونه سلام و برخورد، خندید و گفت: سلام بكنى یا نكنى كشته خواهى شد.(68)
مسلم فرمود: اگر تو مرا بكشى، بدتر از تو هم بهتر از من را كشته است. و تو كسى هستى كه نمى‏توانى قتل به ناروا، و قبح مثله، و خبث سریره را كنار بگذارى. به نظر تو ننگ غلبه بر هر كس، از همه اینها براى تو بهتر است.
ابن زیاد گفت: تو بر ضد امام خود قیام كردى و شق عصاى مسلمین نمودى و تخم فتنه را افكندى و آن را باور ساختى.
حضرت مسلم فرمود: دروغ مى‏گوئى، او معاویه و پسرش بود كه شق عصاى مسلمین كرد، و پدر تو بود كه تخم فتنه را كاشت، من منتهاى آرزویم این است كه خداوند بوسیله بدترین مخلوقاتش، شهادت را نصیبم فرماید.(69)
بعد از آن حضرت مسلم در خواست كرد كه یكى از اقوامش وصیت او را بپذیرد. ابن زیاد موافقت كرد، وى نگاهى به حاضرین در جلسه نمود، عمر بن سعد را دید، به او گفت: بین من و تو یك مقدار خویشاوندى وجود دارد و هم اكنون من به تو نیاز دارم، لازم است حاجت مرا كه سرى است برآورده كنى. عمر بن سعد امتناع ورزید و حاضر نشد نیاز مسلم را بشنود.
ابن زیاد گفت: مانعى ندارد، ببین حاجت پسر عمویت چیست؟ آنگاه عمر سعد با حضرت مسلم به گوشه‏اى رفتند كه ابن زیاد آنها را ببیند!

 

شنبه 30/10/1391 - 18:30
اهل بیت

حركت مسلم به سوى كوفه‏ 2

حضرت مسلم به او وصیت كرد:
1 - از روزى كه به كوفه آمده است ششصد درهم مقروض است، شمشیر و زره او را بفروشد و دینش را أداء كند.(70)
2 - جنازه‏اش را پس از كشتن، از ابن زیاد تحویل بگیرد و دفن كند.
3 - نامه‏اى به حسین (علیه السلام) بنویسد و خبر كشته شدنش را به او بدهد تا به كوفه نیاید.
عمر بن سعد پس از شنیدن وصیت حضرت مسلم، بلند شد و نزد ابن زیاد آمد و آنچه را كه به صورت راز به او گفته بود فاش ساخت.
ابن زیاد گفت: امین هرگز خیانت نمى‏كند، ولى خیانتكار گاهى امین شمرده مى‏شود!(71) سپس روكرد به حضرت مسلم و گفت: هان اى پسر عقیل! تو آمدى اجتماع و وحدت مردم را بهم بزنى؟ و آنها را رودروى هم قرار دهى؟
مسلم فرمود: نه، من براى این كار نیامده‏ام، مردم این شهر چنین پنداشتند كه: پدر تو نیكان آنها را كشت و خون آنها را بر زمین ریخت، و در میان آنها همچون كسرى و قیصر پادشاهى مى‏كرد، ما آمدیم عدالت را بگسترانیم و همه را دعوت به پیروى از احكام قرآن دعوت كنیم.
ابن زیاد گفت: بتو چه؟ مگر ما به عدالت عمل نمى‏كنیم كه تو مى‏خواهى امر به عدالت كنى؟ (و ما انت و ذاك اولم نكن نعمل فیهم بالعدل). تو تا دیروز در مدینه شراب مى‏خوردى، امروز آمده‏اى امر به عدالت مى‏كنى؟
حضرت مسلم فرمود: خدا میداند كه تو دروغ مى‏گوئى و ندانسته لب به سخن باز مى‏كنى و از روى خشم و عداوت و سوء ظن دستور قتل مى‏دهى.
ابن زیاد كه جوابگوئى مسلم را شنید بدزبانى كرد و به او على و عقیل و حسین (علیه السلام) فحش و ناسزا گفت.(72)
مسلم گفت: تو و پدرت به فحش و ناسزا سزاوارترید. پس هر چه دوست دارى انجام بده ما از شهادت باكى نداریم.(73)به دنبال این گفتگو، ابن زیاد به مردى كه اهل شام بود(74)دستور داد وى را بالاى بام قصر دارالاماره ببرند و گردن بزنند و از همان بالا سر و گردن را به زمین بیافكنند.
در حالى كه مسلم ذكر و تكبیر مى‏گفت و كلمه (لا اله الا الله و سبحان الله) ورد زبانش بود او را به بالاى بام بردند. و همچنین بر ملائكه الله و پیامبران خدا درود مى‏فرستاد و مى‏گفت: (اللهم احكم بیننا و بین قوم غرونا و كذبونا و اذلونا). خدایا! بین ما و مردمى كه ما را فریب دادند و ما را تكذیب نمودند و به این روز افكندند، قضاوت و داورى فرما. و از همان بالاى بام نگاهى به سوى مدینه افكند و گفت: (السلام علیك یا ابا عبدالله).(75)
آن مأمور شامى مسلم را بالاى قصر قسمت مشرف بر محله قصابها برد، گردنش را زد و سر و بدن را از بالاى قصر به زمین انداخت‏(76) و خود وحشت زده و گیج و مدهوش فرود آمد، ابن زیاد كه وضع را مشاهده كرد پرسید: ترا چه شده است؟ جواب داد: آنگاه كه مى‏خواستم او را گردن بزنم دیدم مردى بدقیافه و سیاه چهره‏اى در برابرم ایستاد و انگشت خود را به دندان میگیرد از دیدن او لزره بر اندامم افتاد!!
ابن زیاد گفت: شاید تو خیالباف شده‏اى؟
قتل هانى‏
پس از شهادت حضرت مسلم، هانى را نیز با وضع غیر عادى و كتف بسته به طرف بازار گوسفند فروشان بردند، هانى شروع كرد به داد و فریاد كشیدن كه: اى قبیله مذحج به دادم برسید! آى مذحجیها كجائید؟ بیائید. وقتى كه دید كسى یارى اش نمى‏كند دستهاى خود را كشید و بند از شانه بیرون آورد و گفت: آیا چوبى، كاردى، سنگى، استخوانى كه شخص بتواند از خودش دفاع كند اینجا نیست؟ یورش بردند و مجدداً كتفهایش را بستند و گفتند: گردنت را صاف بگیر!
در جواب گفت: من در بخشیدن جان سخاوتمند نیستم من هرگز شما را در قتل خود یارى نمى‏دهم.
یكى از نوكران عبیدالله زیاد كه ترك بود به او رشید مى‏گفتند، با شمشیر گردن او را زد ضربت اول مؤثر نشد و هانى در همین حال مى‏گفت: (بازگشت همگان به سوى اوست خدایا مرا در رحمت و رضوان خود جا بده). ضربه دیگرى بر او زد و او را كشت.
عبدالرحمن بن الحصین مرادى آن غلام را در مستراحى همراه عبیدالله بن زیاد دید و كشت.(77) در هر صورت پس از كشتن مسلم و هانى عبیدالله دستور داد پاى هر دو را با ریسمان بستند و بدنشان را در بازارها(78) به زمین كشاندند و در كناسه یعنى جاى زباله ریزى، با پا آویزان كردند.(79) و سر هر دو را به دمشق براى یزید فرستادند و او نیز سرها را بالاى یكى از دروازه‏ها آویزان كرد تا همه ببینند.(80)
عبیدالله همراه سرها نامه‏اى براى یزید نوشت كه: اما بعد، خدا را شكر كه حق امیرالمؤمنین را گرفت و بر دشمنانش پیروز گرداند، امیرالمؤمنین! بداند كه مسلم بن عقیل در خانه هانى بن عروه پنهان شده بود، من عیون و جاسوسانى قرار دادم و با نقشه‏اى كه طرح كرده بودم مردانى را در آنجا گماشتم تا توانستم هر دو را با یارى خدا از آنجا بیرون بكشم و گردن بزنم، و اینك سرشان را بوسیله هانى ابن ابى حیه الوادعى، و زبیر بن اروح تمیمى كه هر دو از چاكران و فرمانبران و خیرخواهانند به حضور شما فرستادم، امیرالمؤمنین هرگونه توضیحى لازم دانست میتواند از این دو نفر بپرسد كه هر دو آگاه و صادق و فهمیده و با ورع میباشند، والسلام.(81)
یزید در جواب ابن زیاد نوشت: اما بعد، هنوز آنچه را كه من مى‏خواهم انجام نداده‏اى و به آنجا نرسیده‏اى، گر چه داهیانه عمل كردى و شجاعانه و قاطعانه گام برداشتهى تو را بى نیاز كردى و حسن ظن مرا به خودت صدق رساندى، من دو نفر رسولان ترا طلبیدم و با آنان صحبت كردم و پرسشهایى نمودم، همانطور كه یادآور شده بودى آنان را آدمهاى فاضل و عاقلى یافتم. درباره آنها به خوبى سفارش كنید ولى هم اكنون وظیفه تو این است كه شنیده‏ام حسین بن على به سوى عراق حركت كرده است، كاملاً مواظب باش در همه جا دیدبانها و نگهبانان خود را مستقر ساز، جائى از سربازان و قراولان خالى نباشد و به هر كس بدگمان و مشكوك شدید دستگیر كنید.(82)و این حسین است كه از میان همه زمانها، تنها زمان تو به او مبتلا شده و در میان همه كارگزاران حكومت تنها قلمرو حكومت تو است كه به آن دچار گشته است اینجاست كه یا باید آزاد شوى و یا مانند همه بردگان به بردگى برگردى.(83) یا با او بجنگى و یا او را نزد من بفرستى.(84)

------------------------------------------------
1-ارشاد مفید.
2-مسعودى مروج الذهب ج 2 ص 86.
3-دینورى اخبار الطول ص 232.
4-ارشاد مفید و بحارالانوار مجلسى ج 44 ص 335.
5-طبرى ج 6 ص 199.
6-تذكره الخواس ص 138 و تاریخ طبرى ج 6 ص 211.
7-ابن شهر آشوب ج 2 ص 210.
8-مثیر الاحزان ابن نما ص 11.
9-طبرى ج 6 ص 210.
10-طبرى ج 6 ص 224.
11-بحار ج 44 ص 7 و 336.
12-طبرى ج 6 ص 99 الى ص 201.
13-در كتاب حضاره العربیه ج 2 ص 158 تألیف محمد كرد على نوشته است: سرجون پسر منصور از نصاراى شام بود كه معاویه او را براى انجام مصالح دولت خود استخدام كرد و پدرش منصور نیز، سرپرست امور مالى دولت معاویه بود. و قبل از فتح در زمان هرقل مسلمانان را در نبرد بر ضد روم یارى مى‏كرد. منصور پسر سرجون نیز مانند پدرش از كارمندان دولت معاویه بود. این پدر و پسر و پدر بزرگ همه نصرانى و از اعضاى دولت و كارمند بودند. با اینكه عمر بن خطاب استخدام نصرانیها را ممنوع اعلام كرده بود.
14-انساب الأشراف بلاذرى ج 4 ص 82.
15-تاریخ طبرى ج 6 ص 199.
16-مثیر الاحزان ابن نما.
17-در تاریخ به طور واضح زمان تولد ابن زیاد نوشته نشده است و آنچه را كه گفته‏اند قسمتى از آن نادرست و قسمتى هم به صورت گمان و حدس مى‏باشد. قسمت اول تاریخى است كه ابن كثیر در كتاب البدایه ج 8 ص 238 از ابن عساكر از احمد بن یونس ضبى نقل مى‏كند كه عبیدالله بن زیاد در سال 39 هجرى متولد شد، بنابراین در داستان كربلا اواخر سال 60 هجرى 21 ساله و هنگام مرگ پدرش، زیاد در سال 53 هجرى 14 ساله بوده است. نوشته ابن كثیر با آنچه كه ابن جریر تاریخ خود ج 6 ص 166 نوشته است كه معاویه: عبیدالله زیاد را در سال 53 هجرى والى خراسان كرد سازى ندارد زیرا بنا بر نقل ابن كثیر در آن موقع عبیدالله 14 ساله بوده است و بعید به نظر مى‏رسد كه معاویه یك پسر بچه 14 ساله را والى یك منطقه بزرگ و وسیعى مانند خراسان قرار دهد، بنابراین گفته ابن جریر مبنى بر حدس و گمان است زیرا ایشان در تاریخ خود ج 6 ص 166 مى‏گوید: در سنه 53 معاویه او را ولایت خراسان داد در حالى كه 25 ساله بود. اگر در آن زمان، 25 ساله بوده است باید تولدش در سال 28 و در كربلا 32 ساله بوده باشد.
آنچه را كه ابن جریر نوشته با نقل ابن كثیر در البدایه ج 8 ص 283 از فضل بن دكین، بهتر سازگار است زیرا در آنجا نوشته است: عبیدالله بن زیاد روز شهادت امام حسین بن على (علیه السلام) 28 ساله بوده است. بنابراین این نقل، باید ولادتش در سال 32 هجرى و روز مرگ زیاد كه در سال 83 هجرى اتفاق افتاد 21 ساله بوده باشد.
ابن حجر در كتاب تعجیل المنفعه ص 271 طبع حیدر آباد نوشته است: عبیدالله بن زیاد در سال 32 متولد شد، و در سال 61 هجرى در داستان كربلا 27 یا 28 ساله بوده است.
در هر صورت مادرش مرجانه یك زن مجوسى بوده است، و در كتاب البدایه ابن كثیر ج 8 ص 383 و همچنین و همچنین در عمده القارى فى شرح البخارى ج 7 ص 656 قسمت: الفائل فى مناقب الحسنین نوشته است مادرش اسیرى از اهل اصفهان بود و گفته‏اند مجوسیه بوده است.
در تاریخ طبرى ج 7 ص 6 نوشته است: وقتى حسین بن على (علیه السلام) شهید شد، مرجانه به عبیدالله گفت: واى بر تو چه كردى؟ و چه گناه بزرگى مرتكب شدى؟
در كامل ابن اثیر ج 4 ص 103 در مقتل ابن زیاد نوشته است: مرجانه به عبیدالله گفت: أى خبیث تو پسر پیغمبر را كشتى؟ به خدا سوگند هرگز روى بهشت را نخواهى دید.
ذهبى، در كتاب سیر اعلام النبلاء ج 3 ص 359 نوشته است: مادرش مرجانه به او گفت: پسر پیغمبر را كشتى، روى بهشت را نخواهى دید. و امثال این كتاب.
برخى از مورخین نوشته‏اند مرجانه به او گفت: ایكاش لكه حیضى شده بودى و نسبت به حسین این جنایت را مرتكب نمى‏شدى!؟
در تاریخ طبرى ج 6 ص 268 و كامل ابن اثیر ج 4 ص 34 و مروج الذهب نوشته‏اند: برادرش عثمان به او گفت: أى كاش همه مردان بنى زیاد، الى یوم القیامه، زن مى‏شدند و حسین كشته نمى‏شد.
عبیدالله این سخن را از برادرش شنید و چیزى به او نگفت، چگونه مى‏توانست چیزى بگوید در صورتیكه میدید وقتیكه سر مقدس ابى عبدالله را نزد او بردند، سیل خون از در و دیوار قصر دالاماره روان بود آنطور كه در صواعق محرقه ص 116 و تاریخ ابن عساكر ج 4 ص 339 آمده است.
بلاذرى در انساب الاشراف ج 4 ص 77 نوشته است: عبیدالله بن زیاد آدم خوش نما و پلنگ گونه خال خالى بود، و در ص 86 نوشته است، آدمى سر تا پا شر و بدكار بود وى نخستین كسى است كه بدیها و شرارتها را رواج داد تا بتواند در برابر كسانى كه او را سرزنش مى‏كردند مقابله كند، و در ص 86 نوشته است آدم شكم گنده و پرخورى بوده كه هرگز از غذا سیر نمى‏شد. روزى بیش از پنجاه بار غذا مى‏خورد.
در معارف ابن قتیبه ص 256 نوشته است: ابن زیاد بلند قد و دراز (بى فایده) بود كه هر كس او را از دور پیاده مى‏دید مى‏پنداشت كه سوار است.
جاحظ در كتاب البیان و التبیین ج 1 ص 66 چاپ اول نوشته است: عبیدالله لكنت زبان داشت و علاوه بعضى مخارج حروف را درست بلد نبود مثلاً حاء حطى را به هاء هوز تلفظ مى‏كرد و مى‏گفت: (كلت له) كه منظورش (قلت) بود. و در همان البیان و التبیین ج 2 ص 156 نوشته است علت اینكه مخارج بعضى حروف را یاد نداشت بخاطر این بود كه مادرش فارسى زبان و از طایفه شیرویه اسوارى بود كه در بین آنها بزرگ شده بود و لذا به لهجه و لحن آنان صحبت مى‏كرد.
در انساب الأشراف ج 5 ص 84 نوشته است: عبیدالله زیاد هرگاه بر كسى خشم مى‏گرفت او را از بالاى دار الاماره به زیر مى‏افكند و هر كس سر برمى‏داشت او را نابود مى‏كرد. و در ص 82 نوشته است: عبیدالله زیاد با هند دختر اسماء بن خارجه، ازدواج كرد پس محمد بن عمیر بن عطارد، و محمد بن اشعث و عمرو بن حریث او را در این ازدواج مسخره كردند، پس با أم نعمان دختر محمد بن اشعث ازداوج كرد. و عثمان یكى از برادرانش با دختر عمیر بن عطارد و برادر دیگرش عبدالله، با دختر عمرو بن حیث ازدواج كردند. و در كتاب النقود القدیمه الاسلامیه تألیف تبریزى ص 50 آمده است: نخستین كسى كه دراهم مغشوش را ضرب كرد و رواج داد عبیدالله بود و تا موقعى كه سال 64 از بصره فرار كرد كسى نمى‏دانست كه چگونه اقتصاد اسلامى را لطمه زده است. همانند این سخن در مأثر الاناقه قلقشندى ج 1 ص 185 در شرح حال خلیفه عباسى نیز آمده است و در آن كتاب مى‏نویسد كه نسب او به عبیدالله رومى منتهى مى‏گردد.
18-ارشاد مرحوم شیخ مفید ص 207.
19-كامل ابن اثیر ج 4 ص 10.
20-اخبار الطوال ص 235.
21-الاغانى ج 14 ص 95.
22-مروج الذهب ج 2 ص 89.
23-الاصابه ج 2 ص 616 قسم 3.
24-ذخیره الدارین ص 278 و در كامل ابن اثیر ج 4 ص 10 دارد كه همراه عمار یاسر مى‏جنگید.
25-الاصابه ج 2 ص 616 قسم 3.
26-برخى شریك را، شریك بن عبدالله حارث همدانى بصرى ذكر كرده‏اند مانند خوارزمى در مقتل ج 1 ص 201 و ابن نما در مثیر الأحزان و ابن جریر در ج 12 تاریخ خود. و حال آنكه شریك مذحجى بوده است نه همدانى. منشأ اشتباه ظاهراً این بوده است كه حارث ابن عور را كه از اصحاب امیرالمؤمنین و همدانى الأصل بوده است با شریك بن عبدالله اشتباه گرفته‏اند و متوجه نشده‏اند كه شریك مذحجى همان حارث اعور همدانى بوده است. و چون كلمه حارثى را بدنبال نام شریك اضافه نموده‏اند، موجب اشتباه شده است و از جمله كسانیكه تصریح كرده‏اند به اینكه شریك مذحجى بوده نه همدانى، ابن درید مى‏باشد كه در كتاب الاشتقاق ص 401 خود تقریباً بطور تفصیل این مسأله را بررسى كرده است و در پایان نوشته است: اگر شریك همدانى بود میبایست در كوفه وارد بر منزل پدرش بشود، نه همراه مسلم بر خانه هانى بن عروه گردد كه مذحجى و از اقوام و عشیره او بود.
27-ابن تعزى النجوم الزاهره ج 1 ص 153 و كامل ابن اثیر ج 3 ص 206 و الاغنانى ج 17 ص 60 و 64 و 70.
28-مثیر الاحزان ابن نما ص 14.
29-ریاض المصائب ص 60 و تاریخ طبرى ج 6 ص 204.
30-ابن نما ص 14.
31-ابن اثیر ج 4 ص 11، تاریخ طبرى ج 6 ص 240، مسند احمد حنبل ج 1 ص 166، و منتخب كنز العمال در حاشیه مسند احمد ج 1 ص 57، جامع صغیر سیوطى ج 4 ص 123، كنوز الحقایق در حاشیه جامع صغیر ج 1 ص 95، مستدرك حاكم ج 4 ص 352، مقتل خوارزمى ج 1 ص 202 فصل 10، مناقب شهر آشوب ج 2 ص 318.
32-در مقتل خوارزمى ج 1، اول صفحه 201 نوشته است: هانى مانع شد، ولى این از هانى بعید است زیرا هانى وقتى كه زیر شكنجه و تهدید ابن زیاد قرار گرفت و از او مى‏خواستند كه مسلم را تحویل دهد به هیچ وجه حاضر نشد و گفت من هرگز مهمان خودم را به شما نمى‏دهم كه او را بكشید. او حاضر مى‏شود خود را بكشند اما مسلم را تحویل ندهد و از اول با آگاهى كامل اوضاع و احوال سیاسى مسلم را مى‏پذیرد چگونه حاضر مى‏شود اظهار ذلت و زبونى كند؟! بنابراین این همان طور كه در متن آمده، همسر هانى مانع شده است، درست‏تر به نظر مى‏رسد و ابن نما هم همین قول را برگزیده است. در هر صورت، این سخن از مسلم كه عالمى از خاندان اهل بیت و نماینده سید الشهداء (علیه السلام) در امور دینى و اجتماعى است، به ما مى‏آموزند كه شریعت اسلام و فقه اسلامى اجازه غدر و حیله گرى و ناجوانمردى را به پیروان خود نمى‏دهد. از طرفى اخلاق اسلامى اجازه نمى‏دهد كه میهمان در منزل میزبان، عملى مرتكب شود كه صاحب منزل آن را دوسته نداشته باشد! نكته دیگرى كه از جواب حضرت مسلم استفاده مى‏شود این است كه حضرت مسلم تمسك به فرموده جدش امیرالمؤمنین كرده است. وقتى كه امیرالمؤمنین مى‏فرمود: این ملجم مرا خواهد كشت. از او پرسیدند: (الا تقتل ابن ملجم)؟ چرا ابن ملجم را نمى‏كشى؟ حضرت فرمود: اذن فمن یقتلى اگر من او را بكشم پس چه كسى مرا بكشد؟
33-تاریخ طبرى ج 6 ص 202.
34-اخبار الطوال ص 237.
35-ارشاد مرحوم شیخ مفید ص 207.
36-در كتاب الاصابه، ج 3 ص 274 ضمن شرح حال قیس بن مكشوح نوشته است: شعر مزبور به عمرو بن معدى كرب، و از اشعارى است كه در فراق پسر خواهرش كه از یكدیگر دور بودند گفته است و در الاغانى ج 14 ص 32 نوشته است امیرامؤمنین على بن ابیطالب (علیه السلام) وقتى كه ابن ملجم مرادى درآمد تا با حضرت بیعت كند، به این شعر تمثل جست.
37-مروج الذهب چاپ جدید دارلاندلس بیروت ج 3 ص 57. و چاپ قدیم ج 2 ص 88.
38-مثیر الاحزان ابن نما.
39-پوشیده نماند كه عمرو بن حجاج خود یكى از سه مأمورى بود كه در معیت: اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث از سوى ابن زیاد رفتند و هانى را دستگیر كردند و تحویل ابن زیاد دادند. اسم دختر عمرو بن حجاج، همسر هانى روعه بود كه یحیى پسر هانى از همین روعه بود. شریح قاضى یكى از آخوندهاى دربارى بنى امیه و مزدور و مزد بگیر آنان بود كه تمام اعمال و حركتهاى دستگاه مزبور را توجیه مى‏كرد و به آن رنگ دینى میداد، وى همان كسى است كه فتواى قتل امام حسین (علیه السلام) را داد. و هانى كه چشمش به شریح افتاد گفت: (یا للمسلمین!) از او استغائه كرد به خاطر توقع و انتظارى بود كه نوعاً مردم از صاحبان این كسوت دارند وگرنه كسان دیگرى هم از هانى دیدن مى‏كردند ولى جلالت شأن وى هرگز اجازه نداد از آنها استغائه نماید، شریح هم به خاطر اینكه مزد بگیر دربار بود نمى‏توانست خبر چگونگى وضع هانى را برساند وگرنه با بهانه دیگرى و یا شب هنگام خبر را منتقل مى‏كرد و جان هانى را نجات مى‏داد، بنابراین این سخن مزبور نیز یكى دیگر از نیرنگها و توجیهات و دروغ پردازیهاى وى مى‏باشد. (لعنه الله علیه)
40-تاریخ طبرى ج 6 ص 207. و مقتل خوارزمى ج 1 ص 206 207.
41-در كتاب انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 338 و در اغانى ج 7 ص 162 نوشته است توصیف مذكور از گفته‏هاى ابراهیم بن مالك اشتر است كه وقتى مصعب مى‏خواست او را همراه خود به عراق ببرد به او گفت: (انهم كالمومسه ترید كل یوم بعلاً).
42-تاریخ طبرى ج 6 ص 208 و خوارزمى ج 1 ص 207. در مقتل خوارزمى دارد: وقتى كه مسلم حركت كرد ابن زیاد در مسجد بالاى منبر بود و براى مردم سخنرانى مى‏كرد. صداى همهمه را كه شنید و فهمید كه حضرت مسلم قیام كرده است بلافاصله صحبت خود را ناتمام گذاشت و خودش را به قصر رساند و دربها را از داخل بست و از پشت دیوارهاى قصر نگاه مى‏كرد كه چگونه جنگ درگیر شده است و ممكن است بزودى دربهاى قصر را باز كنند لذا دست به این حیله زد و به مزدوران خود گفت: به نحوى مردم را بترسانند تا متفرق شوند. لذا از بالاى قصر با صداى بلند خطاب كردند: (الا یا شیعه مسلم بن عقیل! الا یا شیعه الحسین بن على، الله الله فى انفسكم و اهیلكم و اولادكم، فان جنود اهل الشام قد اقبلت و...) امیر عبیدالله قسم خورده اگر دست از جنگ برندارید شما را با لشكر شام شكست مى‏دهد و حقوق شما را قطع خواهد كرد، پس از آن بى گناه و با گناه، حاضر و غایب، همه را مجازات خواهد كرد و كسى را باقى نخواهد گذاشت، با شنیدن این سخنان بود كه همه متفرق شدند و مى‏گفتند: به ما چه؟ بهتر است، در خانه هایمان بنشینیم و این مردم را با خود رها نماییم تا خداوند ما، بین ما و آنان را اصلاح نماید. خلاصه اول غروب غیر از ده نفر كسى همراه حضرت مسلم باقى نمانده بود، اول مغرب، همین كه غریب كوفه آمد تا در مسجد نماز بخواند آن ده نفر هم رفتند!! مقتل خوارزمى ج 1 ص 207.
43-دینورى، اخبار الطوال ص 240.
44-شرح مقامات حریرى ج 1 ص 192 آخر المقامة العاشرة.
45-لهوف ص 29 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 207.
46-تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 360.
47-ابن زیاد به حصین بن تمیم گفت: واى بر تو اگر امروز در كوچه‏اى از كوچه‏هاى كوفه صدایى بلند شود یا پسر عقیل فرار كند و او را نزد من نیاورى (فقد سلطتك على دور اهل الكوفه). من تمام منازل و خانه‏هاى كوفه را در اختیار تو قرار دادم. تو اختیار دارى به هر نحو كه مصلحت دانستى عمل كنى تا پسر عقیل را دستگیر نمائى! جاسوسان و مأموران مخفى را در هر كوچه و برزن بگمار تا خانه‏ها و آمد و رفتها را زیر نظر بگیرند، مأمورین دیگرى نیز قرار ده تا درون خانه‏ها را با دقت بررسى كند.
48-مزرعه‏اى در نواحى بابل بوده است.
49-ابن زیاد، عمرو بن حریث را امیر بر مردم كرده بود. در واقع قائم مقام ابن زیاد بود.
50-در معارف ابن قتیبه دینورى ص 253 باب ذوى العاهات، و در كتاب المجمر ابن حبیب ص 303 نوشته است: (ضرب عبیدالله بن زیاد وجه المختار بالسوط فذهبت عینه)
51-انساب الاشراف ج 5 ص 215.
52-محمد ابن اشعث مادرش ام فروه، خواهر ابوبكر و دختر ابى قحانه بوده است. طبقات الخلیفه ج 1 ص 331 شماره 1043.
53-ابجر نصرانى بود و در سال 40 هجرى مرد.
54-كامل ابن اثیر ج 4 ص 12.
55-مقاتل ابى فرج، تاریخ طبرى، مقتل خوارزمى ج 1 ص 208 فصل دهم.
56-حاج شیخ عباس قمى، نفس المهموم ص 56.
57-مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 212.
58-جرمق بر وزن بلبل كه جمع آن جرامق طائفه‏اى از عجمها مى‏باشند كه اوائل اسلام به موصل رفته در آنجا ساكن شده بودند.
59-المنتخب ص 299 الیله العاشره.
60-مقتل خوارزمى ج 1 ص 210 فصل دهم.
61-در مقتل خوارزمى ج 1 ص 210 دارد: بجاى خود برگشت و مى‏گفت: (اللهم ان العطش قد بلغ منى، فلم یجترء احد ان یسقیه الماء).
62-مناقب شهر آشوب ج 2 ص 212.
63-منتخب طریحى ص 299 در شب دهم.
64-منظورش از امام، ابن زیاد بود. مقتل خوارزمى ج 1 ص 210.
65-ارشاد مرحوم شیخ مفید.
66-به اعتقاد مرحوم شیخ مفید عمرو بن حریث، غلام خود سلیم را فرستاد تا براى حضرت مسلم، آب ببرد.
67-لهوف ص 30 و تاریخ طبرى ج 7 طبع لیدن.
68-منتخب طریحى ص 300.
69-ابن نما ص 17 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 211 فصل دهم.
70-در كتاب اخبار الطوال دینورى، ص 241 مبلغ هزار درهم نوشته است. در تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 266 و در مقتل خوارزمى ج 1 ص 213 فصل دهم، هفتصد درهم آورده است و متن وصیت را چنین ذكر كرده است: (اوصیك بتقوى الله، فان التقوى درك كل خیر، ولى الیك حاجه). فقال عمر: (قل ما احببت). فقال (علیه السلام): (حاجتى الیك ان تسرد فرسى و سلاحى من هولاء القوم فتبیعه و تفضى عنى سبعانه درهم استدنتها فى مصركم هذا، و ان تستوهب جثتى ان قتلتى هذا الفاسق فتوارینى فى التراب...)
71-ارشاد مفید و تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 216. جماء (لا بخونك الامین و لكن قد یؤتمن الخائن) ضرب المثلى است كه در لسان اهل بیت (علیه السلام) وارد شده است در كتاب وسائل ج 13 ص 234 باب 9، عدم جواز ایتمان الخائن و... حدیث چهارم، امام باقر (علیه السلام) فرموده: الم یخنك الامین و لكن ائتمنت الخائن یعنى انین هرگز به شما خیانت نمى‏كند، این شمائید كه خائن را امین مى‏گیرید. اما چرا حضرت مسلم وصیت خود را به شخص خائنى مثل عمر سعد مى‏سپارد؟ براى این است كه: اولاً در آن مجلس همه خائن بودند و حضرت مسلم چاره‏اى نداشت جز اینكه وصیت خود را به همینها بگوید. و ثانیاً از میان همینها هم هیچ كس حاضر نشد كه وصیت را بپذیرد. و ثالثاً چون حضرت مقروض بود نمى‏توانست از وصیت صرف نظر كند، مى‏بایست حتماً سفارش خود را بكند تا دینش را بپردازد و به این وسیله از طرفى تكلیف خود را كه یك وظیفه دینى، باشد انجام داده باشد و از طرف دیگر اینها كه خود ولى امر مسلمین و امین آنها مى‏دانستند از هر طریق ممكن به مردم معرفى بشوند كه دروغ مى‏گویند و لذا حضرت مسلم در آخرین لحظه عمر، آخرین ضربه ممكن را بر پیكره پوسیده آنها وارد آورد و به دینها فهماند كه امین الاسلامهاى ظاهرى حاكم و قدرتمند، دروغ مى‏گویند وگرنه حضرت مسلم خباثت و دنائت و زبونى عمر سعد و همه آنها را به خوبى میدانست. او تنها مى‏خواست به مردم كوفه بفهماند كه اینان چنده مرده حلاجند تا گول اینها را نخورند.
نكته دیگرى كه مى‏توان استفاده كرد این است كه مردم بفهمند اهل بیت (علیه السلام) طمعى به بیت المال مسلمین ندارند و چشم به آن ندوخته‏اند بلكه صرفاً بخاطر اصلاح دین و دنیاى مردم و براى انجام وظیفه الهى است كه با این دستگاه فاسد مبارزه مى‏كنند. مسلم كه در ظرف آن چند روز بیت المالى داشت و مرجع وجوهات بود و مسئول امور مالى تعیین كرده بود و پول معقل را هم حواله او مى‏نمود، مى‏توانست هر طور كه بخواهد در آن تصرف نماید، ولى از این وصیت معلوم مى‏شود در ظرف حدود شصت و چهار روزى كه در كوفه بود زندگى خود را از طریق قرض اداره مى‏كرده است. گذشته از همه اینها استدانه حضرت مسلم درس بزرگى است بر والیان و مسئولین اجرائى كشورها كه حق ندارند مال مردم فقیر و بیچاره را به جیب خود بزنند و براى خود اسباب و لوازم زندگى تهیه نمایند.
خالد قرى‏
داستان خیانت ابن سعد مرا به یاد داستان خالد قرى افكند او كه در كتمان راز، شهادت و شجاعت به خرج داد و تا پاى مرگ از رازدارى دست برنداشت چون رازدارى از خصلتهاى عرب و از اخلاق ممدوح اسلامى بود، آرى، خالد قرى به ولید بن عبدالملك كه مى‏خواست به حج رهسپار شود و عده‏اى مى‏خواستند او را ترور كنند و غفلتاً بكشند از خالد نیز در خواست كردند با آنان مشاركت نماید او امتناع كرد به او سپردند پس راز ما را فاش نكن او نیز پذیرفت. خالد، پیش ولید آمد و هب او گفت امسال از سفر حج صرف نظر كن چون من نسبت به تو ترسناكم... ولید گفت: شما از كجاها ترس دارید؟ نام آنان را به من بگو! خالد از ذكر نام آنان امتناع ورزید بر اساس قولى كه داده بود گفت من ترا نصیحت كردم ولى نمى‏توانم از افرادى نام ببرم، ولید گفت: هر چند این كار را انجام دهى باز نمى‏توانم، ولید او را پیش یوسف بن عمر از والیان خود فرستاد او خالد را تحت شكنجه و تعذیب قرار داد تا افشاء اسامى نماید ولى او حاضر به افشا نشد او را زندانى كرد باز چیزى فاش نكرد سپس خنجر روى سینه‏اش گذاشت و او را در سال 126 ه . ق كشت در حالى كه 60 سال داشت شاعرى به نام ابو شعب عبسى در حقو او مى‏گوید: بهترین مردم خواه از زنده‏ها یا مرده‏ها اسیر مردم ثقیف است و به زنجیر كشیده شده است قسم بجانم شما زندان را با وجود خالد آباد ساختید و آنرا با گامهاى سنگین و وزین مزین نمودید اگر بدن خالد قرى را زندانى نمایید، نام و شهرت او را كه نمى‏توانید زندانى و محبوس نمایید و شما هرگز نمى‏توانید نعمتها و احسانهایى كه در بین قبایل، انجام داده است، زندانى و مكتوم سازید.
72-در مقتل خوارزمى ج 1 ص 213 و تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 216 مكالمه حضرت مسلم با ابن زیاد را مفصل‏تر و مبسوطتر نقل كرده است و چون داراى نكات جالبى مى‏باشد.
73-لهوف ص 31.
74-مقتل خوارزمى ج 1 ص 213.
75-اسرار الشهاده ص 259.
76-مثییر الاحزان ص 18.
77-در تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 266 نوشته است: عبدالرحمن بن حصین مرادى وقتى كه آن غلام ترك را دید گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم یا در این طریق كشته نشوم. حمله كرد و نیزه‏اى بر او زد و او را به دوزخ فرستاد.
78-منتخب طریحى ص 301.
79-بدار آویختن به نحوى كه در متن آمده است یعنى سر پایین و پاها بالا باشند علامت این بود كه این شخص از جرگه اسلام خارج شده و استحقاق كمترین لطف و مهربانى را ندارد و در تاریخ نمونه هایى است كه به این شكل عمل كرده‏اند: حجاج بن یوسف نیز در مورد ابن زبیر همین كار را كرد. انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 268 و المحبر ص 481.
فقها قیروان در مورد ابراهیم فزارى كه خدا و پیغمبران خدا را مسخره مى‏كرد فتوا دادند او را بكشند و معكوساً بدار آویختند. (حیاه الحیوان ماده كلب). ملك نارون نیز فطرس و پولس را كشت و معكوساً به دار آویخت. تاریخ الدول ابن عبرى ص 116.
80-تاریخ ابو القداء ج 1 ص 190 و البدایه ابن كثیر ج 8 ص 157.
81-قدرتهاى حاكم غیر عادل هر كس را كه در خط خودشان باشد واجد همه فضایل میدانند و از او بخوبى و تقوى و ورع یاد مى‏كنند و هر كس را كه احساس كنند فكرش مغایر با فكر او باشد او را فاقد همه فضایل و واجد تمام رذایل میدانند و از او به: بى تقوایى، آشوبگرى، بى تفاوتى و... یاد مى‏نمایند و لذا مى‏بینیم ابن زیاد دو نفر مزدور سرسپرده را كه سر مقدس دو شهید كاخ را براى یزید مى‏برند با كلمات: آگاه، صادق، باورع و... مى‏ستاید ولى حضرت مسلم را فاسق و شارب خمر و بى تقوا معرفى مى‏كند. فاعتبروا یا اولى الالباب!.
82-تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 271 سطر 13.
83-مقتل العوالم ص 66 و تاریخ ابن عساكر ج 4 ص 332.
84-مقتل خوارزمى ج 1 ص 215.

شنبه 30/10/1391 - 18:30
اهل بیت
پاسخ حضرت سیدالشهداء به نامه‏هاى كوفیان‏

نامه‏هائى كه مردم كوفه به حضرت سید الشهداء نوشتند از مجموع آنها یك خورجین پر شد، در این هنگام سید الشهداء (علیه السلام) در جواب تمام آنها تنها یك نامه نوشت و آنرا بوسیله: هانى سبیعى، و سعد بن عبدالله حنفى كه آخرین پیكهاى مردم كوفه بودند براى آنها فرستاد، متن نامه این است:
بسم الله الرحمن الرحیم از سوى حسین بن على به بزرگان و سران مردم مؤمن و مسلمان كوفه: اما بعد، نامه‏هاى شما كه آخرین آنها بوسیله هانى و سعید ارسال شده بود به دست من رسید و به آنچه كه در آن نامه‏ها آمده بود این بود كه: ما امام نداریم، به سوى ما حركت كن تا انشاء الله خداوند بوسیله شما، ما را براه هدایت و حق رهنمون گرداند (لعل الله ان یجمعنا بك على الهدى و الحق)
و اینك من برادر و پسر عموى خود مسلم را كه در بین خانواده‏ام از همه بیشتر به او اعتماد دارم به سوى شما گسیل داشتم و به او دستور داده‏ام از نزدیك با حال و وضع شما، و با افكارتان آشنا شود و نتیجه را برایم بنویسد اگر برایم نوشت و معلوم شد كه نظر سران و بزرگان و خردمندان شما، همان است كه در نامه هایتان نوشته بودید و فرستادگان شما حضوراً به ما گفته بودند، من نیز انشاءالله بزودى به سوى شما خواهم آمد. به خدا سوگند امام بحق و پیشواى راستین كسانى است كه به كتاب خدا عمل كند و قسط و عدل را پیشه خود سازد، و از حق پیروى نماید، و خود را وقف راه خدا نماید.
فلعمرى ما الام الا العامل بالكتاب، و اى اخذ بالقسط، و الدائن بالحق، و الحابس نفسه على ذات الله و السلام.(1)
و بنا به نقل خوارزمى، نامه را به مسلم بن عقیل داد و به او فرمود: به سوى مردم كوفه حركت كن تا آنچه را كه خدا مى‏خواهد انجام شود. امیدوارم من و تو از فیض شهادت محروم نمانیم، هم اكنون به بركت خدا و یارى او حركت كن و در كوفه باید بر كسى وارد شوى كه از همه بیشتر مورد وثوق و اطمینان بوده باشد(2).
------------------------------------------------
1-تاریخ طبرى ج 6 ص 198 و دینورى اخبار الطوال ص 238.
2-مقتل خوارزمى ج 1 ص 196 فصل 10.
--------------------------------------
استاد سید عبدالرزاق مقرم

شنبه 30/10/1391 - 18:25
اهل بیت
نامه‏هاى اهل كوفه‏

تا هنگامى كه حسین بن على (علیه السلام) در مكه بود نامه‏هاى متعددى یك نفره، دو نفره، سه نفره، چهار نفره و... از اهل كوفه به او مى‏رسید و در آن نامه‏ها مى‏نوشتند كه مردم كوفه با نعمان بن بشیر(1) بیعت نكرده و در جمعه و جماعت او شركت نمى‏كنند. لذا از حسین (علیه السلام) دعوت مى‏كردند جهت بیعت با او به سوى آنان برود، آنچنان در امر دعوت و نامه نویسى اصرار مى‏ورزیدند كه در یك روز ششصد نامه از آنان به دست امام حسین (علیه السلام) رسید!! و در مجموع از گروههاى مختلف دوازده هزار نامه نزد حضرت جمع شد و در همه اینها تأكید بر دعوت امام (علیه السلام) مى‏كردند ولى امام جوابى به آنها نمى‏داد، آخرین نامه‏اى كه به حسین (علیه السلام) رسید از شبث بن ربعى و حجار بن أبجر و یزید بن حارث‏(2) و عزره بن قیس و عمرو بن حجاج و محمد بن عمیر بن عطارد، بود كه در آن نوشته بودند:
مردم همه در انتظار تشریف فرمائى شما بسر مى‏برند و دربست در اختیار شما هستند (لا رأى لهم غیرك) بنابراین هر چه زودتر تشریف بیاورید بهتر است، (العجل العجل یابن رسول الله). ضمناً میوه‏ها رسیده و گیاهانمان روئیده، و درختانمان برگهاى تازه در آورد و خلاصه منطقه ما سرسبز و خرم و نعمتهاى فراوانى داریم، تنها امام و رهبر نداریم، اگر بسوى ما بیائى بر لشكرهایى انبوه كه همه گوش بفرمان شما مى‏باشند وارد خواهى شد.(3)
------------------------------------------------
1-نعمان بن بشیر از طرف معاویه فرماندار كوفه بود و یزید نیز او را ابقا كرد. بحار ج 44 ص 336.
2-در انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 338 نوشته است: حوشب بن یزید بن حارث بن رویم با عكرمه بن ربعى یكى از بنى تیم الله بن ثعلبه در اطعام طعام، چشم هم چشمى مى‏كردند و در این مورد با یكدیگر مسابقه مى‏دادند. مصعب مى‏گفت: بگذار آنچه را كه از طریق فسق و فجور و گناه بدست آورده‏اند خرج كنند. (دعوهما ینفقا من خیانتهما و فجورهما).
3-مثیر الاحزان ابن نما ص 11 مقتل خوارزمى ج 1 ص 193 و بعد در فصل دهم بطور تفصیل وضع مردم كوفه و نامه‏هاى آنها را نوشته است.
--------------------------------------
استاد سید عبدالرزاق مقرم

شنبه 30/10/1391 - 18:24
اهل بیت
نامه امام به مردم بصره‏
شنبه 30/10/1391 - 18:23
اهل بیت
سخنان امام هنگام حركت از مدینه‏

حضرت ابى عبدالله (علیه السلام) شب یكشنبه دو روز به آخر ماه رجب مانده همراه فرزندان و برادران، و فرزندان برادرش امام مجتبى (علیه السلام) و افراد خانوده‏اش به سوى مكه حركت كرد.(1)
آنگاه كه شهر مدینه را پشت سر مى‏گذاشت این آیه مباركه را كه در رابطه با حركت موسى بن عمران از مصر، و رفتن براى مبارزه با فرعونیان، نازل شده است مى‏خواند:
فخرج منها خلقناً یترقب قال رب نجنى من القوم الظالمین موسى (علیه السلام) با حالت ترس و انتظار از شهر خارج شد و مى‏گفت: پروردگارا مرا از این قوم ستمگر نجاتم بخش.
امام (علیه السلام) (بر خلاف عبدالله بن زبیر كه از بیراهه و شبانه حركت مى‏كرد) همان بزرگ راه و جاده عمومى را كه همه از آن استفاده مى‏كردند انتخاب كرد، یكى از یارانش‏(2) پیشنهاد كرد: خوب است شما را نیز مانند عبدالله زبیر یكى از راههاى فرعى و كوهستانى را برگزین تا اگر كارگزاران و عمال یزید در تعقیب شما باشند دسترسى به شما پیدا نكنند. امام (علیه السلام) در پاسخ این پیشنهاد فرمود: لا والله لا أرفاقه نه به خدا قسم من هرگز راهم را عوض نمى‏كنم و همین راه معمولى خود را ادامه مى‏دهم تا هر چه خواست خدا است به آن برسم.(3)
روز سوم ماه شعبان پس از پنج روز سیر و راه پیمایى به مكه معظمه رسید، و هنگام ورود به مكه این آیه را كه حضرت موسى هنگامى كه از منطقه حكومت فرعون بیرون آمد خوانده بود، قرائت فرمود: و لما توجه تلقاء مدین، قال عسى ربى ان یهدینى سواء السبیل وقتى به شهر مدین رسید گفت امیدوارم پرودگارم مرا به راه راست رهنمون گردد.(4)
امام (علیه السلام) در مكه بر عباس بن عبد المطلب وارد شد(5) مردم مكه و بزرگان از بلاد مختلف به دیدن او مى‏آمدند از جمله این زبیر كه ملازم جوار مكه شده بود همراه با دیگران از وى دیدن مى‏كرد، و در عین حال از آمدن حسین به مكه نگران بود چون مى‏دانست امام حسین (علیه السلام) به مراتب از او مهمتر و در میان مردم متوجه‏تر است و تا حسین آنجا باشد مردم با او بیعت نخواهد كرد. در یكى از روزهایى كه در مكه بود به زیارت قبر جده‏اش حضرت خدیجه (علیها السلام) در قبرستان ابى طالب رفت، در آنجا كنار قبر، چند ركعت نماز گزارد و به پیشگاه خداوند، بسیار لابه و تضرع كرد.(6)
------------------------------------------------
1-تاریخ طبرى ج 6 ص 190 ولى در مقتل خوارزمى ج 1 ص 189 فصل نهم نوشته است سه روز از ماه شعبان گذشته، در سال شصتم هجرى بود.
2-پسر عمویش مسلم بن عقیل پیشنهاد كرد. (مقتل خوارزمى ج 1 ص 189).
3-از این جواب نیز به خوبى استفاده مى‏شود كه امام حسین (علیه السلام) با كمال آرامش خاطر از مدینه بیرون آمد نه به عنوان فرار و به خاطر ترس، وگرنه مسیر خود را جاده عمومى قرار نمى‏داد كه همه كس او را ببیند، او مى‏خواهد آزادانه و علنى با كفر و بى دینى و با ظلم و ستم مبارزه كند نه با استتار و پنهان كارى.
4-ارشاد مفید ص 200 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 189 و تاریخ طبرى ج 7 ص 222 و 271 و كامل ابن اثیر ج 3 ص 265.
5-تاریخ ابن عساكر ج 4 ص 328.
6-خصائص الحسینیه تألیف شیخ جعفر شوشترى ص 35 طبع تبریز و مقتل العوالم ص 20.
--------------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 18:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته