• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1616
تعداد نظرات : 49
زمان آخرین مطلب : 4116روز قبل
اهل بیت
حفظ عزت در كلام فقهاء

آئین اسلام، حفظ عزت و كرامت انسانى را در تمام مراحل زندگى، مدنظر قرار داده است و تخلف از آن را پائین‏تر از شأن و اعتبار یك مسلمان واقعى دانسته است فى المثل فقهاى اسلام در باب تهیه آب وضو، در جائى كه تهیه آب، مشكلاتى دارد فرموده‏اند: فرد نمازگزار مى‏بایست قبل از انجام فریضه نماز به هر ترتیبى كه باشد آبه به دست آورد و وضو بسازد اگر چه تهیه آب نیاز به تفحص و گشتن در حول وحوش و اطراف خویشتن باشد باز لازم است تا چند میل تفحص نماید و اگر نیازمند پرداخت پول كلان هم بوده باشد و طرف توان پرداخت آن را داشته باشد مى‏بایست پول را بپردازد تا مجبور به تیمم نگردد ولى اگر تهیه آب نیازمند تمنا و خواهش از یك فرد لئیم و خسیسى بوده باشد كه صد در صد احتمال پذیرش داده نمى‏شود فقهاى اعلام بالاتفاق فرموده‏اند: لازم است تیمم نماید و از فرد لئیم در خواست رفع نیاز ننماید و یا این آیه استدلال كرده‏اند: ولله العزه و لرسوله و للمؤمنین فرد مؤمن و خداجوى نمى‏بایست عزت و اعتبار و شأن والاى خود را ذلیل و خوار سازد هر چند در ارتباط با یك عمل عبادى و در ارتباط با مقام بندگى و ستایش الهى بوده باشد.(1)
اینك نمونه هایى از اعمال و مواد زندگى آن بزرگوار را كه عزت و بزرگوارى در آنها موج مى‏زند و سرشار از بلند نظرى‏ها و بلند طبعى‏ها است بازگو مى‏نمائیم:
1) نمونه اول از عزت نفس و مناعت طبع:
نوشته‏اند: بین امام حسین (علیه السلام) و معاویه در مورد قطعه زمینى واقع در ذى مروه اختلافى رخ داد معاویه مى‏خواست حق آن حضرت را نكول كند و حسین (علیه السلام) با آن فطرت ذاتى و با آن خصلت حق جوئى و ظلم ستیزى كه داشت حاضر نبود كه زیر بار زور و تعدى رود امام (علیه السلام) خطاب به معاویه فرمودند: كه باید یكى از سه پیشنهاد مرا بپذیرى: یا حق مرا خریدارى كنى یا آن را به خود من برگردانى یا میان من و خود ابن عمر یا زبیرین عوام را داور قرار دهى و اگر این پیشنهادها را قبول نكنى آن گاه شمشیر خود را كشیده از مردم دعوت به حلف الفضول(2) خواهم نمود.
سپس حسین بن على (علیه السلام) از مجلس معاویه با خشم و غضب بیرون رفت معاویه كه از اخلاق و شجاعت و شهامت و عزت نفس او با خبر بود پیغام داد كه من زمین را از تو مى‏خرم، قیمت آن را دریافت نما!
فرهاد میرزا مى‏افزاید: عبدالله بن زبیر پیش معاویه آمد و از حسین (علیه السلام) تأییدیه گرفت؟ و امام پیشنهاد نخستین خود را پذیرفت و زبیر مزرعه را فروخت و به حضور امام (علیه السلام) آمد و گفت كسى بفرست تا قیمت آن را از معاویه دریافت نماید.(3):
2) در مجلس ولید [فرماندار مدینه‏]:
هدف آن بود كه امام (علیه السلام) بیعت یزید را بپذیرد و بر اطاعت او گردن نهد او در آن مجلس كه جمعى از بنى اعمام و فرزندان و برادران نیز همراهش بودند صریحاً بیعت یزید را نپذیرفت و با مروان بن حكم سخت برخورد نمود و فرمود: آیا شخصى در شرائط من، رواست كه با فرد شرابخوار و معلن فسق و فجور بیعت نماید؟ امام (علیه السلام) با تندى آن مجلس را ترك فرمود و عازم مكه گردید تا راه را جهت وصول به مقصد الهى خویش، هموار سازد. از سخنان آن بزرگوار در آن مجلس آمده است.
انا اهل بیت النبوه، و معدن الرساله، بنا فتح الله، و بنا ختم. یزید فاسق فاجر، شارب الخمر، قاتل النفس المحترمه، یعلن بالفسق والفجور، مثلى لایبایع مثله و لكن نصبح و تصبحون و ننظر و تنظرون أینا أحق بالبیعه و الخلافه؟.
ما خاندان نبوت و معدن رسالتیم خداوند به نام و احترام ما دفتر خلقت را باز گشوده است و با نام ما هم ختم مى‏فرماید و یزید فرد فاسق و فاجر و شرابخوار علنى و قاتل مسلمانان بى گناه مى‏باشد مسلمانانى كه اسلام خون آنان را محترم شمرده است او شخص متجاهر به فسق و گناه است و فردى در رتبت و منزلت من، با چنین فرد فاسق و فاجرى، بیعت نمى‏كند شب را به روز برسانیم و تأمل و اندیشه در عواقب امر نمائیم تا ببینیم كدامیك سزاوار بیعت و مقام خلافت هستیم؟(4)
3) نمونه سوم:
ابن هشام مى‏نویسد: بین حسین (علیه السلام) و ولید بن عقبه در خصوص مالى اختلافى رخ داد ولید حاكم مدینه بود مى‏خواست از قدرت خود، سوء استفاده نماید، و حق امام را ضایع سازد حسین (علیه السلام) به او گفت: به خدا سوگند! اگر از قدرت و اعتبار خود سوء استفاده كنى شمشیر مى‏كشم در مسجد پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) مردم را به حلف الفضول فرا مى‏خوانم عبدالله بن زبیر كه پیش ولید نشسته بود از حسین (علیه السلام) حمایت كرد و گفت: به خدا قسم اگر حسین (علیه السلام) دعوت به حلف الفضول نماید من هم شمشیر خود را به نفع او از غلاف بیرون مى‏كشم و گروهى از صحابه به حمایت حسین برخاستند ولید با مشاهده این اوضاع مرعوب گردید و دست از تعدى برداشت(5).
4) نمونه چهارم:
باز نوشته‏اند: ولید (فرماندار مدینه) بار دیگر به مزرعه حسین (علیه السلام) تجاوز كرد ابو عبدالله مى‏دیدند كه او به زور حكومت و قدرت متكى است او را از پشت قاطر به پایین كشید عمامه‏اش را به دور گردنش پیچاند و صورت او را به خاك سیاه مالید در حالى كه مروان بن حكم شهر بانى مدینه نیز حضور داشت او به حسین (علیه السلام) اعتراض نمود و گفت: اى حسین! این نخستین تجاوزى است كه از سوى رعیت به مقام حاكم انجام مى‏گیرد ولید متوجه شد كه مروان سوء نیتى دارد و مى‏خواهد از آب گل آلود ماهى بگیرد گفت: حق با حسین است من متجاوز بودم امام (علیه السلام) فرمود: حالا كه تو صریحاً اقرار به حق نمودى، مزرعه را به تو بخشیدم.(6) با نقل این نمونه‏ها به ذهن خواننده خطور نكند كه امام حسین (علیه السلام) با زور و قدرت هم بى سرو كار نبوده است؟ پاسخ این خطور ذهنى آن است كه اصولاً مخالفان امام (علیه السلام) اهل منطق و كلام نبودند و افرادى كه صلاحیت درك منطق را ندارند چاره‏اى جز توسل به زور و استمداد از سلاح معمول خودشان وجود ندارد از این رو امام (علیه السلام) به چنین وسائل لازم، متشبث بود.
5) در محاصره سپاه یزید:
البته حضور او در مجلس ولید بن عقبه در معیت اصحاب، یاران و بنى اعمام خود بود آنان كه همگى منتظر فرمان امام (علیه السلام) بودند امام موقعیت باریك و شرایط حساس، و خورد كننده‏اش، لحظه‏اى بود كه امام (علیه السلام) كاملاً در محاصره سپاه یزید قرار داشت سرنوشت حیات و بقاى ظاهرى او در گرو تسلیم شدن یا امتناع از بیعت با یزید بود اینجا است كه تجلى بارز عزت نفس و مناعت طبع، شكوه و جلال خاص خود را نشان مى‏دهد و با كلمات تاریخى و سخنان جاودان، عزت نفس و مناعت طبع و امتناع نفس خویش را اعلام مى‏دارد جائى كه مى‏فرماید: ألا ان الدعى قد ركزنى بین اثنتین: بین السله والذله، هیهات منا الذله! یأبى الله ذالك و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت، و أنوف حمیه و نفوس أبیه من ان نؤثر طاعه اللثام على مصارع الكرام.
آگاه باشید این پسر خوانده فرزند پسر خوانده مرا بین دو امر سرنوشت ساز، مخیر ساخته است: با شمشیر كشیدن و جنگیدن یا قبول ذلت و پستى، ولى ذلت و پستى از ما خاندان بدور است زیرا خداوند، رسول خدا و مؤمنان آنرا روا ندانسته‏اند و آغوش‏هاى پاك مادران و انسانهاى وارسته و نفوس با عزت نیز هرگز روا نمى‏شمرند كه ما طاعت لئیمان و افراد پست را بر كشتارهاى كریمانه، مقدم بداریم. در این سخن نورانى كه شعار ابدى و جاودانى امام حسین (علیه السلام) را نشان مى‏دهد به همین آیه مباركه اشارات رفته است جائى كه خداوند متعال مى‏فرماید: ان العزه لله و لرسوله و للمؤمنین ولكن المنافقون لا یعلمون.
------------------------------------------------
1-كتابهاى فقهى و رساله‏هاى عملیه در موضوع وضو و تیمم.
2-حلف الفضول پیمانى بود كه جمعى از جوانمردان دوران جاهلى حجاز، در ارتباط با دفاع از حقوق ستمدیدگان بین خود بوجود آورده بودند و چون اسامى چند نفر از تشكیل دهندگان آن، از ریشه فضل، فضیل، فاضل تركیب یافته بود از اینرو حلف الفضول نامیده شده است رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) مى‏فرمود: اگر چنین پیمانى بعد از اسلام هم تشكیل یابد من در آن شركت مى‏جویم.
3-قمقام زخار ج 2 ص 175.
4-سمو المعنى فى سمو الذات ص 96.
5-سیره ابن هشام ج 2، ص 21، مناقب ابن شهر آشوب ج 4، ص 73.
6-سمو المعنى فى سمو الذات ص 501.
--------------------------------------
استاد سید عبدالرزاق مقرم

شنبه 30/10/1391 - 18:8
اهل بیت
حسین محور عزت و مصباح هدایت‏

حماسه جاویدان عاشورا كه از بستر شنهاى داغ و سوزان كربلا(1) سرزد، همواره الهام بخش نهضتهاى آزادى بخش و رهائى گستر میلیون‏ها انسان آزاده و افراد وارسته در طول تاریخ اسلام گریده است و شور و شوق و جذبه آن، همواره شیفتگان آزادى و طالبان افتخار و سربلندى را، به سوى محور این عنصر آزادى بخش و كانون نجات، متوجه ساخته است بنیانگذار این نهضت مقدس، همواره مصباح هدایت و سفینه نجات و كانون عزت و شرف و محور كرامت و مروت انسانها بوده است و خواهد بود حادثه جانسوز كربلا تاكنون مشعل فروزان محافل شیعه و عامل محرك مجامع آنان در طول قرون و اعصار و در گسترده نسل‏ها و اجیال و توده‏ها بوده است و در آینده نیز همچنان نور بخش و الهام بخش أمم اسلامى و ملل جهانى باقى خواهد ماند. اكنون ما در این صدد هستیم كه در حدود فهم و توان خویش از خصوصیات قهرمان اصلى این حادثه بزرگ و از ویژگیهاى منحصر به فرد او سخن بگوئیم تا به رمز بقأ و جاودانگى این حادثه، بهتر و بیشتر پى ببریم چون قهرمان اصلى این حادثه آن چنان در هاله‏اى از عظمت و بزرگوارى قرار گرفته است كه هرگز نمى‏توان به سادگى نظیرى بر آن تصور، و شبیهى به آن قایل شده و این حادثه بزرگ آنچنان با باورهاى اعتقادى، اجتماعى، انسانى مردم، رقم خورده است كه هرگز نمى‏توان آنرا از هم دیگر تفكیك و جدا نمود یا روزى به بوته نسیان و فراموشى سپرد. مردم مسلمان جهان، بویژه شیعیان و دوستداران آن امام همام (علیه السلام)، از آن روزهاى نخستین وقوع این حادثه كه در سال 61 هجرى به وقوع پیوست به اهمیت سرنوشت ساز این حادثه جانسوز پى برده‏اند و در راه تثبیت تاریخى آن، به تحریر و نگارش و بارگوئى درسهاى عبرت‏آموز آن برآمده‏اند به حدى كه بخش اعظمى از قفسه‏هاى كتابخانه بزرگ اسلامى را به این امر مهم اختصاص داده‏اند و در ضبط و نگهدارى آن با وسائل مختلف كوشیده‏اند نگارنده نیز به سهم ناچیز خود در گذشته با ترجمه لهوف سید بن طاووس و نشر وسیع آن‏(2) و با نگارش مجدد حماسه سازان كربلا ترجمه ابصار الحسین فى انصار الحسین (علیه السلام) تألیف مرحوم سماوى و چند ناچیز دیگر عظمت و عمق این فاجعه تاریخى را نشان داده است و اكنون به مناسبت ترجمه كتاب، در این فرصت پیش آمده تلاش دارد تا حدودى، رمز جاودانگى و راز ابدى بودن این حادثه را نشان دهد و مى‏خواهد عوامل جاودانگى آرا مورد بررسى و بازنگرى قرار دهد. در بررسى علل و عوامل اصلى این جاودانگى، بیش از هر چیز، خصوصیات روحى و عظمت شخصیت وجودى قهرمان اصلى این حادثه، جلب توجه مى‏كند درست است عوامل دیگرى هم در این امر دخالت دارند مانند: روحیه ظلم ستیزى و... .ولى عظمت روحى امام (علیه السلام) و خصوصیات روحى و اخلاقى او تمام این عوامل را تحت الشعاع خود قرار مى‏دهد. و رمز جاودانگى هم در این امر نهفته است.
حسین بن على (علیه السلام) واجد تمام خصوصیات یك فرد كامل تربیت یافته آئین اسلام بود بلكه او أسوه و قدوه خداجویان جهان، به شمار مى‏رفت در وجود او تمام علائم و نشانه‏هاى یك شخصیت بارز اسلامى، موج مى‏زد. در وجود مسعود و مبارك او، تمام صفات كمالى و ارزشى از قبیل: آزادگى، جوانمردى، شرف، شهامت، شجاعت، صفا، وفا، صبر، پایدارى، استقامت، مروت، عظمت روحى، كرامت نفس، عزم استوار، اراده قوى، عزت نفس، مناعت طبع، مالامال بود ولى در بین تمام این صفات برجسته و ملكات نفسانى، خصوصیت عزت نفس و مناعت طبع از تمام ویژگى‏هاى آن حضرت، برجسته‏تر و شاخص‏تر مى‏نماید. ما در این پیشگفتار مى‏خواهیم اندك مكثى در برابر این ویژگى آن بزرگوار نموده باشم و كمى به تدبر و تأمل و اندیشه بنشینیم تا در حد فهم خویش، به یكى از رمور جاودانگى قیام ابى عبدالله الحسین (علیه السلام) پى برده باشیم چون كه تمام این آوازها مرهون آن صفات عالى و رهین آن ویژگى والاى معنوى و روحیه ممتاز و منحصر به فرد اوست كه توانسته است طالبان كمال و عاشقان تعالى و تحول روحى را، به سوى كعبه آمال خود جذب كند و خود در مغناطیس فضیلت و در محور قطب دائره انسانیت، گام سپرد آرى این عزت نفس و مناعت طبع عالى او بود كه توانست او را از ورود به حقارت و پستى‏ها، حراست كند و این جوهره نفیس درونى او بوده كه توانست رضاى خدا را بر تمام خشنودى‏ها، شادى‏ها، تمتعات دنیوى ترجیح دهد تا از خاك به افلاك و از ملك، به ملكوت أعلى و از ثرى تا به ثریا برساند و او را با ملكوتیان، همنوا و هم شأن و هم رتبه بلكه والاتر سازد.
------------------------------------------------
1 -

كربلا در سینه‏اش پنهان هزاران راز دارد هر زمان یك راز از اسرار خود ابراز دارد

كربلا دریاى مواجى است بى مرز و كرانه موج عالمگیر او دستى به هر سو باز دارد

مكتب خلقت ندیده است چنو حسین آموزگارى این چراغ آسمانى نور انسان ساز دارد

مات هفتاد و دو ملت از دو و هفتاد اویند در كجا فرماندهى، شسماهه یك سرباز دارد

حسان چایچیان‏
2 -این كتاب از 1378 تاكنون، (1385 ش) 15 بار و هر بار در پنج هزار نسخه و مجموعاً حدود 100 نسخه انتشار یافته است. این ترجمه اكنون در آستانه چاپ شانزدهم قرار دارد و این امر گوشه‏اى از عشق و علاقه مردم ایران را به اباعبدالله الحسین (علیه السلام) و یاران با وفا و با صفاى او را نشان مى‏دهد.
--------------------------------------
استاد سید عبدالرزاق مقرم

شنبه 30/10/1391 - 18:7
اهل بیت
خاتمة الكتاب

چو محبوبى كه بذل مال و جان از یار مى خواهد

همیشه دین حق از مومنین ایثار مى خواهد

نگهدارى قرآن نیست كار سهل و آسانى

حسین بن على سر حلقه احرار مى خواهد

نه دست هر كسى تیغ بلاها را سپر گردد

زمین كربلا عباس بیرقدار مى خواهد

سپهبد هست لازم در خور خود هر سپاهى را

سپاه حق ابوالفضل سپه سالار مى خواهد

براى حفظ دین حق فداكارى از آن باید

كه انسان نعمت جنت خلاص از نار مى خواهد

جهاد اكبر ما چیست بنیاد هوس كندن

كند دندان مار آن كس نجات از مار مى خواهد

نه اصلاح جهان آید ز روس و نه ز آمریكا

كه اصلاح جهان مهدى خوش ‍ اطوار مى خواهد

ظهور حضرت مهدیست اصلاح همه عالم

همین اصلاح ((بهلولش)) خدا بسیار مى خواهد

----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 18:5
اهل بیت
فصل هفتم: بازگشت به مدینه

حرم امن

یكى شهریست ماءمون مبارك فال و میمون

ز یمن اش بهره ور خلق زیارتگاه هر خلق

مدینه است نامش زیاد است احترامش

چو كعبه منزل اوست چه جنت خلوت اوست

از آفاتش خبر نیست بلا را رهگذر نیست

چو مكه جاى امنیست كسى خائف در آن نیست

مقر زهد و علم است محلم صلح و سلم است

نه در آن خوف و حرب است نه جاى طعن و ضرب است

محمد (ص ) را مقام است جدل در آن حرام است

نبى داده است فرمان كه باشد ساكن آن

چه اهلى چه مهاجر چه زوار و مسافر

ز شر خصم محفوظ ز عیش صاف محفوظ

نبى تا در جهان بود همان فرمان روان بود

ز بعد مصطفى هم نخورد این امر بر هم

اگر مى كرد كس خون به یثرب ملتجى چون

شر از كشتى امان بود معینش مردمان بود

ز بعد مصطفى هم نخورد این امر بر هم

ز هجرت تا چهل سال نشد این حكم ابطال

اخراج از مدینه

یزید شوم گمراه چو شد بعد از پدر شاه

از او شد هتك اسلام از او شد نقض احكام

نخستین كارش این بود كه كتبا امر فرمود

به والى مدینه به قهر و خشم و كینه

كه از فرزند زهرا امام اهل دنیا

بگیرد بیعت وى و یا عمرش كند طى

حسین از این خبر شد كه هنگام خطر شد

دو كار اندر نظر هست كه در هر یك خطر هست

اگر بیعت كند شاه شود هر فرد گمراه

اگر سازد تبانى كشندش بى تاءنى

امام عادل بر چو خود را دید مضطر

شبانه قلب پر خون ز یثرب رفت بیرون

عجب پر حزن كارى چه نكبت روزگارى

به شهر شاه بطحا كه ایمن از خطرها

بود هر فرد مومن حسین اش نیست ایمن

حسین از شهر رفته دل مردم گرفته

همه مردم حزین اند ز هجر او غمین اند

خروج او عجیب است دل هر كس كعیب است

اهالى انتظارند به هر ره گوش دارند

كه از آن سید پاك سلیل شاه لولاك

بیاید اطلاعى ز شمس آید شعاعى

افواهات شایعه

خبرهاى وقایع در اطراف است شایع

به گوش از رهگذرها رسد موحش خبرها

یكى گوید كه شد شاه به مكه كشته ناگاه

كند شخص دگر ردّ كه مطلب نیست سند

یكى گوید كه حضرت به دشمن داده بیعت

دگر گوید كه از این اكاذیب شیاطین

نه این مطلب صحیح است فقط كذب صحیح است

كجا آل ابراهیم بنمودند تسلیم ؟

شد از یك سمت معلوم كه آن مولاى معصوم

ز خوف دشمن دون ز مكه رفته بیرون

یزید بى مروت عنید بى فتوت

خیال كشتنش داشت به حج آسوده نگذاشت

برفت از ترس دشمن به سمتى نامعین

یكى را اعتقاد است یمن شهر و مراد است

یكى را در مذاق است كه قصد شهر عاق است

ز یك اخبار پیداست كه اندر كوفه غوغاست

ز یك منبع رسیده است خبر مسلم شهید است

خبرها بى شمار است به هر شهر و دیار است

ولى اخبار منقول عمومش نیست مقبول

منابع مستند نیست سند معتمد نیست

 


اعلان حاكم مدینه

چو آن شاه معظم دهِ ماهِ محرم

شهید كربلا شد سرش از تن جدا شد

ز قول حاكم شهر بگوش مردم شهر

رسید این قصد ناگه بر آمد از قلوب آه

ولیكن اهل یثرب شدند اكثر مذبذب

نه باور داشتندش دروغ انگاشتندش

كه این امر پر احوال شده گفته به اجمال

نكرده حاكم افشا تفاصیل خبر را

منابع مستند نیست سندها معتمد نیست

رسیدن بشیر

یكى روز غم افزاست تاءثر حكمفرماست

دل هر فرد محزون چكد از دیده ها خون

چنان یثرب فسرده چنان دلها فشرده

كه احمد رفته گویا همین ساعت ز دنیا

گروهى سوى هامون شده از شهر بیرون

ستاده قلب پر آه نظر دارند در راه

به ره پیشان غباریست در آن پیدا سواریست

كه دارد شكوه از دهر ز دشت آید سوى شهر

سواره پیشتر شد اهالى را خبر شد

كه مردى آمد از راه كه از اخبارش آگاه

به دورش شد تهاجم چو دانستند مردم

كه نام او بشیر است ز هر مطلب خبیر است

جگر خون آن سوار است غم او بیشمار است

سرافكنده به زیر است دلش از عمر سیر است

نه بالا مى كند طرف نه با كس مى زند حرف

چو گردیدند جویا از او مردم خبرها

بگفت آیید یكسر به محراب پیمبر

كه گردد گفته اخبار هویدا گردد اسرار

افشاى خبر

چو آن افسرده قاصد به مسجد گشت وارد

به یثرب تخم غم كاشت ز مطلب پرده برداشت

بگفتا اى اهالى ادانى و اعالى

ز دیده خون چكانید به منزلها نمانید

حسین از دستتان شد سر او بر سنان شد

تنش پا مال مركب اسیرى دید زینب

در این دم آل طه رسند از شام اینجا

اگر اهل صوابید سوى آن ها شتابید

دل آن ها بجویید تسلى شان بگویید

چو شایع این خبر شد ز دلها صبر در شد

به یثرب محشرى شد عجایب منظرى شد

فغان از شهر برخاست كه قتل شاه شد راست

اهالى از زن و مرد به صحرا روى آورد

خطبه خواندن حضرت زین العابدین (علیه السلام )

به یك نقطه ز صحرا كه شهر است آشكارا

از آن نقطه نمودار فكنده كاروان بار

شكسته كاروانى به ناله همرهانى

قرین غصه و آه بدن كاهیده چون كاه

چو خلق آنجا رسیدند اسیران را بدیدند

امین رب معبود كه نام او على بود

حسین را او پسر بود در این دم بى پدر بود

همان آقاى بیمار كه نامش یافت اذكار

همان سردار اسلام كه از كوفه الى شام

ز تب لرزان تنش بود غل اندر گردن بود

به روى منبر ایستاد ز دل برداشت فریاد

یكى خطبه ادا كرد ستایش از خدا كرد

مصیبت هاى خود را بیان كرد آشكارا

به نوعى كرد تبیین مصائب را شه دین

كه از هر مرد و هر زن بر آمد آه و شیون

سپس گشتند داخل به شهر آن جمع خون دل



نوحه سرایى حضرت ام كلثوم سلام الله علیها


در آن دم ام كلثوم دل افگار مغموم

چو باران گریه مى كرد خروشان نوحه مى كرد

كه اى شهر دل آرا مده ما را به خود جا

كه ما افسرده هستیم برادر مرده هستیم

بسى شرم است ما را اگر پرسى تو از ما

منوّر ماهتان كو؟ موقّر شاهتان كو؟

برادر را كه بردید به دست كه سپردید؟

نبود این كارتان خوب كه چون اولاد یعقوب

سپردید اى بزرگان برادر را به گرگان

مپرس از ما مدینه كه رخ ‌هاى برهنه

چه سان رفتید در شام میان مجلس عام

نه آسان مشكل ماست پر از غم ها دل ماست

غم ما گفتنى نیست غبارش رفتنى نیست

حضرت زینب در سر قبر حضرت فاطمه سلام الله علیها

ز صوت ام كلثوم تمام خلق مغموم

كه از نو محشر آمد عزاى دیگر آمد

رسیدند از بیابان گروه دل كبابان

به دلهاى مكدر به نهر، آب پیمبر

فغان و آه از آن دم كه زینب قلب پر غم

ز راه افكند خود را به روى قبر زهرا

زمین از گریه گل كرد بیان درد دل كرد

كه مادر بین به حالم به قلب پر ملالم

ز هجران تلخ كامم به تو بادا سلامم

ز تو اى با جلالت مرا باشد خجالت

كه بردم نور عینت گل باغت حسین ات

ز یثرب سوى بطحا نیاوردم پس او را

حسین از سر جدا شد قتیل اشقیا شد

ز دنیا تشنه لب رفت به صد رنج و تعب رفت

بناتت گشته پامال به دست قوم جهال

به كوفه رفته بودیم بسى ره طى نمودیم

مشقت ها كشیدیم بیابانها دویدیم

به شهر شام رفتیم به بزم عام رفتیم

به سرها سنگ خوردیم فراوان رنج بردیم

به پاها خار دیدیم هزار آزار دیدیم

رخت خونین

همى گفت آن عفیفه ستم هاى خلیفه

كه از اعداى بدخو رسیده بود بر او

چو هر رنج و مَهَن گفت در آخر این سخن گفت

كه مادر گر حسین را نیاوردم ز صحرا

بود ز آن یار جانى به همراهم نشانى

نشانى را كه دارم به تو اكنون سپارم

قیامت گشت ظاهر چو از ما بین چادر

كشید او قلب محزون یكى رخت پر از خون

فكند آن بى برادر به روى قبر مادر

جاى خالى

پس از زارى بسیار كه شرحش هست دشوار

شدند آنها روانه از آنجا سوى خانه

ز دهر آورده زینب ز هجر افسرده زینب

به خانه چون در آمد ز دل دودش بر آمد

كه خالى دید ظاهر مصلاى برادر

ز وحشت پاش لرزید به روى خاك غلطید

جبین بر خاك مالید ز قلب چاك نالید

كه اى آرام جانم كه اى روح و روانم

شفیق جسم و جانم رفیق مهربانم

سر و جانم فدایت كه خالى مانده جایت
تو را خالى مصلاست مرا دو دیده دریاست

كجایى اى برادر! كه بینى حال خواهر

ز هجران تو چون است دلش لبریز خون است

پس از قدرى سخن ها به زحمت خاست از جا

چو مرغ پر شكسته دل از اندوه خسته

در آن اندوه خانه كه بودش آشیانه

همى مى گشت حیران به هر سو اشك باران

برادر را همى جست برادر كو كه مى گفت

به آن دل ریش حیران مشو همشیره گریان

----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 18:5
اهل بیت
فصل ششم: واقعات شام

خزان سرد

یكى روزیست بس سرد تمام برگها زرد

خزان چهره نموده گل از گلشن ربوده

بكرده برج عقرب قواى خود مرتب

گشوده دست ایشان به تاراج درختان

برفته بلبل از باغ گرفته جاى او زاغ

شده در این مه شوم چمن منزلگه بوم

هواى برج عقرب چنان سرد است در شب

كه بى پوشاك كامل گذارى است مشكل

گذشته عقرب از نیم دل مردم پر از بیم

هراسان تنگ دستان كه مى آید زمستان

نفوس مردم شام شده از خاص و از عام

به پشمین رخت مستور نباشد یك نفر عور

اگر یك شخص مسكین ندارد رخت پشمین

و یا نبود لحافش به مقدار كفافش

كند سرما دلش ریش زند چون عقربش نیش

جشن شام

در این روزى كه تعریف از آن كردیم توصیف

به شهر شام جشنى است كه جشنى مثل آن نیست

رخ مردم شكفته گذرها پاك و رفته

دكانها گشته مفروش همه با فرش منقوش

به زینت هاى رنگین شده بازار تزیین

ز زینت هاى دلچسب كه در هر سو شده مست

نماید شهر و بازار بدیده مثل گلزار

طلوع آفتاب است كه شیرینى خواب است

ولى از شیخ و از شاب نباشد هیچ كس خواب

همه هستند بیدار به كوچه و به بازار

همه گرم سرورند همه مست غرورند

كف مردم مخرب دلش فرحت لبالب

كند هر فرد خنده چه آزاد و چه بنده

همه شادى كنانند رباب و نى زنانند

نوازد یك نفر دف زند آن دیگرى كف

نباشد موسم عید مثالى گشته تجدید

كه این عیش فراوان شود ایجاد از آن

گریه مخفى

در این شهر منظم به بعضى نقطه ها هم

شود دیده كسانى كه مخفى و نهانى

به سینه عقده دارند ز دیده اشك بارند

چه اشخاص اند اینها رجال اهل تقوى

به بزم قرب حق خاص به احمد صاحب اخلاص

خدایا این چه حالیست چه عیش و چه ملالى است ؟

چرا آنند خندان ؟ چرا خاصند گریان ؟

سهل ساعدى

یكى از اهل یثرب خمیده قد و شایب

كه او را سهل نام است در این روز او به شام است

تجارت پیشه هست او در این اندیشه هست او

كه این حال عجب چیست ؟ وجودش را سبب چیست ؟

چرا گردیده تواءم نشاط و حزن با هم ؟

چه سان در طرفة العین شده ایجاد ضدّین

گرفت او دست یك مرد كه مخفى گریه مى كرد

بگفتش اى برادر نگردى گر مكدّر

دمى در نزد من ایست مرا از تو سوالى است

منم یك مرد تاجر در این كشور مسافر

مقام من مدینه است دلم خالى ز كینه است

نه با كس هست كارم نه با كس كینه دارم

نیم اهل ریاست نه داخل در سیاست

نیم بى نگ و ناموس نیم نمّام و جاسوس

مباش از من تو ترسان شوم من از تو پرسان

كه این شادى و غم چیست ؟ سرور اندر عالم چیست ؟

چرا یك قوم شادند؟ گروهى نامرادند؟

در این باشد چه اسرار چه رمز است اندر این كار

اگر آگاهى از كار مرا هم كن خبردار

چو دید آن مرد گریان كه سهل است اهل عرفان

دل او ریش تر شد رخش با ریش تر شد

به یك گوشه كشیدش كه دیگر كس ندیدش

دو دست خود بسر زد ز قلبش ناله سر زد

بگفت اى با بصیرت منم از این به حیرت

كه باقى مانده عالم نخورده دهر بر هم

نگشته مرد و زن خسف نگشته ماه خور كسف

نكرده موج طوفان تمام دهر ویران

نبرده خلق را باد مثال معشر عاد

نه مثل قوم اخدود بر آمد از بشر دود

همین جشن مجلل همین عیش مكمل

كه در این سرزمین است به فقد مومنین است

نه فقد مؤ منین است كه مرگ متقین است

نه مرگ متقین است كه قتل كاملین است

همان مردان كامل كه فرموده است نازل

خدا در وصف ایشان بسى آیات قرآن

حسین فرزند حیدر شده لب تشنه بى سر

به غارت رفته مالش گرفتارند آل اش

به دست خصم محبوس ز عمر خویش ماءیوس

همه بى عزت و خوار بدون یار و غم خوار

سرورى كه عیان است كنون از بهر آن است

كه در این شهر منحوس رسند آن جمع محبوس



دخول اهل بیت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) به شهر شام

چو سهل از این خبر شد دل او پر شرر شد

سوى دروازه بشتافت عجب یك منظرى یافت

سواره با پیاده دو سمت ره ستاره

ز كرّ و ناى عسكر شود گوش فلك كر

دف و چنگ و نى و عود به هر سو در صدا بود

گروه زشتخویان مبارك باد گویان

اسیران را رساندند درون شهر راندند

به آن شهر پر از شور كه شد در كوفه مشهور

ولى بهر اسیران نبوده این دو یك جان

در این دو شهر موجود تفاوت ها بسى بود

به كوفه نان و خرما به آنها داد زنها

ولیكن شامى ننگ زد آنها را به سر سنگ

زنان كوفه گریان زنان شام خندان

رجال كوفه صامت رجال شام شامت

یكى گفتا كیانند؟ كدامین خاندانند

بغاط و مفسدینند و یا بدخواه دینند؟

یكى گفتا كه آیا عرب هستند اینها؟

و یا از زنگبارند و یا اهل تتارند؟

جفاها را بدیدند سخن ها را شنیدند

كه در یك عمر نتوان نوشتن صورت آن

نه ممكن است گفتن نمى باید نهفتن

نباشد جاى تسویل نگویم شرح و تفصیل

ببندم زین سخن طرف كنم ختمش به یك حرف

هزاران مرگ دیدم كه تا مجلس رسیدم

زندان شام

یكى زندان بى سقف غم و محنت بر آن وقف

مُشَغّم پاسبانش كدورت سایبانش

از آه دل چراغش ز خون دیده باغش

بلا فرش درونش الم تخت سكونش

ز گریه جوى آبش ز ناله رختخوابش

زمینش پر خس و خاك هوایش سرد و نمناك

به دورش پاسبانان چو سگ آدم درانان

خجل از قلبشان سنگ دل از دیدارشان تنگ

چو شد آن كنج ویران مقرّ آن اسیران

جراحت ها نمك شد فغانها بر فلك شد

یكى مى گفت عباس عجب دارى ز ما پاس

یكى مى گفت اكبر ببین احوال مادر

یكى مى زد نوایى كه قاسم در كجایى ؟

یكى را بر زمین سر فغان مى زد كه اصغر

رئیس آل عصمت انیس رنج و زحمت

ز غم آشفته زینب به غربت خفته زینب

ز هجران داد مى كرد حسین را یاد مى كرد

كه اى فخر صحابه بیا در این خرابه

نظر بر دختران كن تفقد از زنان كن

انیس بى كسان شو جلیس نو رسان شو

ببین اندر چه حالیم چگونه پایمالیم

ز سرما جان نداریم به شبها نان نداریم

ز غم لرزیم چون برگ خدا كى مى دهد مرگ

مجلس یزید لعنة الله علیه

به زندان بینوایان رسانده شب به پایان

نه یك شب بلكه شبها ز غم جانها به لبها

ز بعد چندى ایام یزید بر سرانجام

مجلل بزمى آراست اسیران را به بر خواست

نشسته شوم بدبخت به نخوت بر سر تخت

نهاده بر بساطى اساس انبساطى

طعامى و شرابى شرابى و كبابى

به پیش روش مروان رئیس اهل عدوان

كه صدر اعظم اوست چو او بدبخت و بدخوست

كه او با سرفرازى كند شطرنج بازى

به یك جانب وزیران به دیگر سو امیران

نشسته جا بجایند غزلها مى سرایند

سفیران اجانب خود و اعضاء و كاتب

كه بودند اندر آن بوم ز اسپانیا و روم

در آن بزم شقاوت همه هستند دعوت

نشسته دور و نزدیك همه كُر دیپلماتیك

چو مجلس شد مهیا بیاوردند اسارى

به آن آشفته حالى كه اندر بزم والى

بیان آن شنیدى به كنه آن رسیدى

رسید آن جمع مظلوم به پاى تخت آن شوم

یزید شوم جاهل از آنها بود غافل

و یا عمدا تغافل نموده و تجاهل

به شرب و لهو پرداخت گهى برد و گهى باخت

یكى دو جام مى خورد ز سر عقل و خرد برد

ز بعد یك دو جامى به مستى تمامى

طلب كرد از امیران سر شاه شهیدان

چو آوردند آن سر میان طشتى از زر

گرفت او چوب در دست به پاى قهر بنشست

بر آن لبها كه احمد مكیده بود بى حد

به رخسار دل آرا كه مى زد بوسه زهرا

به دندان منور كه مى بوسید حیدر

به قدرى چوب خود آخت كه زینب قلب خود باخت

سپند آسا ز جا خواست به خطبه مجلس آراست


خطبه حضرت زینب در مجلس یزید لعنة الله علیه

كه اى مردود بى شرم ندارى از چه آزرم

دمى شرم از خدا كن ز پیغمبر حیا كن

از این لب چوب بردار مده ما را تو آزار

براى او بود بس كه كشته گشته بى كس

كفایت هستش اى دون جفاى شمر ملعون

به جز تو اى منافق كه هستى خصم خالق

بگو این ظالم ننگ كه با مرده كند جنگ ؟!

كنى این فكر ظالم كه بر مایى تو حاكم

چو بینى ما اسیریم بچشم ات ما اسیریم

گمان كردى ز نخوت براى خویش عزت

ولى واقع نه این است خدا باریك بین است

به اصحاب ضلالت بسى حق داده مهلت

نبوده اند در آن خیر كه آن شر بوده لا غیر

درنگ و مهلت حق مدان از غفلت از حق

كه حكمت ها در آن است بس اسرار نهان است

بود مهلت موقت سپس از بعد مهلت

عذابى بس الیم است شررهاى جحیم است

ایا كان جهالت بود آیا عدالت

كه پوشانى به پرده كنیز زشت جربه

ولى آل پیمبر بدون ستر و معجر

رود شهرى به شهرى از این دارى چه بهرى

تو را از این چه مقصود كه محبوبات معبود

روان باشند بى یار برهنه سر به بازار

تو اكنون پادشاهى بكن هر كار خواهى

كه زینب را خدایى است بحق اش اتكائى است

تو نتوانى كه سازى به ما گردن فرازى

نه نام ما توانى كه از دلها برانى

خدا سردار ما است معین و یار ما است

مرا جدى بود راد كه او فرمود آزاد

به روز جنگ بطحا ز بعد فتح دعوا

گروهى كفر كیشان كه جدت بود از ایشان

تو آن احسان وافى عجب كردى تلافى

بقدرى گفت زینب سخن هاى معذب

كه كرد آن ظالم خس ز فعل زشت خود بس

كنیز خواستن

دگر احوال مجلس ماءل حال مجلس

بگفتى نیست لایق كه دانندش خلایق

ولى یك حرف باید كه ناگفته نپاید

امان از آن زمانى كه یك نادان جوانى

ز جهل از جاى برخاست كنیز از آن زنان خواست

اشاره كرد آن شوم به دخت شاه مظلوم

چه گویم من كه آن دم چه حالى شد مجسم

چه فریاد و نوا شد چه سان تازه عزا شد

چه سان زینب فغان كرد چو خون از دل روان كرد

كه اى ختم رسولان ببین بر این جهولان

كه مى خواهند آل ات بنات خوش خصالت

كنیز خود بسازند و ز آن بر خود بنازند

یزید این حال چون دید ز خجلت آب گردید

بكرد آن شامى دون ز بزم خویش بیرون

چو زینب باخبر شد كه دفع این خطر شد

لب از آه و فغان بست به جاى خویش بنشست

ولى با قلب پردرد نهفته گریه مى كرد

به صد رنج و الم جفت ز سوز سینه مى گفت

حسین اى یار زینب گل بى خار زینب

فدایت زینب تو به قربان لب تو

فداى آن لب خوب كه شد كوبیده با چوب

فداى آن سر پاك كه شد بسته به فتراك

قال الله یا محمد...
اما انه سید الشهداء من الاولین و الاخرین فى الدنیا و الاخرة و سید شباب اهل الجنة من الخلق اجمعین و ابوه افضل منه و خیر، فاقراءه السلام و بشّره بانه رایة الهدى ، و منار اولیائى و حفیظى و شهیدى على خلقى ، و خازن علمى و حجتى على اهل السماوات و اهل الارضین و الثقلین الجن و الانس .
((كامل الزیارات ، ص 70))
خداوند فرمود: اى محمد، به حقیقت كه حسین آقاى شهیدان اولین و آخرین در دنیا و آخرت است ، آقاى جوانان تمام بهشتیان است و پدرش ‍ برتر و بهتر از اوست . او را سلام برسان و به او بشارت بده كه او پرچم هدایت ، و نشانه اولیاء من و حفیظ حریم من ، و گواه بر خلق من ، و خزانه دار علم من ، و حجت من بر اهل آسمانها و زمین و دو گروه جن و انس ‍ است .
----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 18:4
اهل بیت
فصل پنجم: واقعات كوفه

شهر آباد

یكى شهریست آباد هوایش پاك و آزاد

سكونت را مناسب در آن هر فرد راغب

نفوسش بیشمار است مساعد بهر كار است

براى اهل هر كس فراهم شغل دلچسب

همه نعمت مهیاست نصیب پیرو برناست

براى ساكن آن بسى سهل و فراوان

ممر ارتزاق است كه پاتخت عراق است

فراتش در وسط است هوایش خوش ز شط است

از آن شط هر سوى شهر كشیده مردمان نهر

حصار آن شدید است بناى آن جدید است

به عهد ابن خطاب ز بعد فتح اعراب

به جنگ قادسیه كه باشد این قضیه

بسى مشهور در دهر بنا گردیده این شهر

بنام كوفة الجند براى لشكر و غُند

كوفه در عهد خلافت حضرت على (علیه السلام )

ز عمرش كم گذشته ولى مشهور گشته

در آن معظم وقایع كه در دهر است شایع

شده این شهر گاهى مقر پادشاهى

در آن بوده زمانى خلیفه كاردانى

كه مولاى جهان بود دلیل گمرهان بود

زمانى شاه مردان به كوفه بوده سلطان

در این شهر اندر آن دم دیانت بوده محكم

نبود از ظلم آثار نه فاسق بود بسیار

فروزان بُد عدالت گریزان بُد جهالت

ز پاى فیل پر زور نمى دید آفتى مور

كه سلطانش على بود نگهبانش على بود

عبیدالله بن زیاد لعنة الله علیه

كسى بر شهر والى ست كه از هر خیر خالى ست

رئیس فاجرین است انیس كافرین است

پلید و بدنهاد است عبید بن زیاد است

سگ قدار مكار زنازاده زناكار

سر اراذل و اوباش دهن گندیده فحاش

زیاد بن سمیه به اوصاف رذیله

همیشه بوده موصوف به تاریخ است معروف

چنان پست و دغل بود كه در پستى مثل بود

در این دم زاده او كه چون او هست بدخو

پلید رذل ظالم به كوفه هست حاكم

ابلاغیه والى

هدایت داده والى كه مى باید اهالى

لباس سرخ پوشند شراب سرخ نوشند

به جشن و عیش كوشند به هم چون عید جوشند

غم از خاطر بشویند مبارك باد گویند

مزیّن شهر سازند رباب و دف نوازند

مجلل جشن گیرند همه فرمان پذیرند

به حال آن كسى واى كه از سینه كشد واى

شود كشته هر آدم كه در چشمش بود غم

بریده گردد آن دست كه بى رنگ حنا است

شكسته گردد آن پا كه بازارش نشد جا

از آن كس خون حلال است كه در قلبش ملال است

كه روز فتح شاه است عدو او تباه است

حسین در خون طپان است سر او بر سنان است

متاعش گشته غارت عیالش در اسارت

اگر اهل بلد را بود میل تماشا

سوى دروازه آیند ز خاطر غم زدایند

كه مى آیند اسیران به همراه سواران

شوند آن جمع خون دل به شهر امروز داخل



ورود اسیران به شهر كوفه

به كوفه شد نمایان مجلل جشن شایان

رباب و دف خروشان اهالى سرخ پوشان

همه رنگ از حنا كف به هر جانب ز در صف

دم دروازه مردم به هم اندر تصادم

همه در عیش و عشرت نهند از فرط كثرت

براى آن تماشا بروى دوش هم پا

همه در انتظارند سوى ره دیده دارند

كه غوغایى بر آمد خروش عسكر آمد

رسیدند از ره دور سپه با طبل و شیپور

عیان در بین ایشان گروهى سینه ریشان

نشسته بر شترها ز خجلت كرده سر تا

سر جمله برهنه لباس جمله كهنه

بدنها جمله لرزان دو دیده اشك ریزان

به پیش اشك باران روانند نیزه داران

به دست هر پلیدى سر پاك شهیدى

سران روى سنان بود مقابل با زنان بود

روان هر فرد را پیش سرى از قوم و از خویش

میان پر جفایان شده خالى نمایان

به دست آن دد پست سر پاك حسین است

به روى نیزه آن سر ز پى غم دیده خواهر

همان بى یار و صاحب همان ام المصائب

كه زینب هست نامش شناسند خاص و عامش

نواى زینب سلام الله علیها

ز خون ، سر سرخ چو گل شده خواهر چو بلبل

به شوق گل نواخان چنین گوید به افغان

كه اى ماه نو من امیر و خسرو من

هلال احمر من شه بى لشكر من

فداى روى خوبت چه زود آمد غروبت

اگر نه ماه عیدى چرا قوم یزیدى

همه سرخ از حنا مشت نمایندت به انگشت ؟

به زخم فرق چاكت به مشكین موى پاكت

ز خاكستر اثر هست چنانم در نظر هست

كه دیشب خصم جاهل تنورت داده منزل

نظر زینب به سر داشت روان اشك از بصر داشت

كه آن ناارجمندان رسانندش به زندان

مجلس ابن زیاد لعنة الله علیه

به زندان شب بماندند به خارى بگذراندند

چو شام غم سر آمد صباح دیگر آمد

همان والى شوم كه نامش گشته معلوم

بفرمود اینكه اشرار بیارایند دربار

به دربان شد اشاره كه هر كس بى اجازه

سوى دربار آید نه كس منعش نماید

به حكم والى شوم چنان كه بود مرسوم

بساط قصر چیدند عساكر صف كشیدند

نشسته بود والى به روى تخت عالى

چو شد آماده دربار عبید دون به حضار

نگاهى پرغضب كرد اسیران را طلب كرد



زینب و ابن زیاد

برون آمد ز زندان گروهى دردمندان

همه خسته و دلگیر همه بسته به زنجیر

رخ جمله برهنه لباس جمله كهنه

دل از غم خسته زینب دو دستش بسته زنب

چو شد داخل به مجلس ز غم گردیده بى حس

لب از گفتار بر بست خموش یك گوشه بنشست

شد او بین اسیران چو خور در ابر پنهان

كه او را كس نبیند دمى راحت نشیند

ولى والى بدبخت بدیدش از سر تخت

بگفت این قوم این كیست ؟ چنین محجوبه از چیست ؟

چرا از من نهان شد؟ نهان چون روبهان شد؟

چرا لب از سخن بست ؟ چرا بى اذن بنشست ؟

چرا سازد تمكر چرا دارد تكبر؟

یكى گفت این نحیفه جوان مرده ضعیفه

كه آهش دل بسوزد به نى آتش فروزد

على را هست دختر حسین را هست خواهر

ز نسل شاه بطحاست بغل پرورده زهراست

ز غم جان بر لب است او جناب زینب است او

چو بشنید آن ستمگر بگفت اى دخت حیدر

بیا نزدیك من تو بگو با من سخن تو

بگفت این حق من نیست به نامحرم سخن نیست

بگفت الحمد لله كه غالب بر تو شد شاه

حسین ات داشت واهى خیال پادشاهى

به سر صد شیطنت داشت هواى سلطنت داشت

نشد در جنگ فاتح شكستى خورد واضح

بشد كارش كفایت از او گشتیم راحت

عجب رسوا شدى تو اسیر ما شدى تو

خدا را شكر صد بار كه گردیدى چنین خار

بگفتش حمد خالق كه رسوا كرد فاسق

گرامى داشت ما را به فخر اهل دنیا

محمد جد ما ساخت لواى ما بر افراخت

نمى گردند رسوا حریم آل طه

تو رسواى جهانى كه خیر از شر ندانى

به شب مست شرابى سحر تا چاشت خوابى

نماز حق نخوانى به غفلت بگذرانى

نه بس باب تو جانیست كه جدت نیز زانیست

تو هم اهل زنایى ز اعداى خدایى

بود مرجانه مامت از او برگشته نامت

سمیه جده ات هست نبوده زن چو او پست

انجام مجلس

ستمگر كرد فریاد كه آید مرد جلاد

ببرد سر ازین تن از او راحت شوم من

ندیمان لب گشادند به روى دارى ستادند

پس آن بیگانه از رب گذشت از قتل زینب

سپس گفت آن جفاكار به آن زنهاى بى یار

سخن ها غیر معقول كه ذكرش نیست مقبول

ز مجلس كوچشان داد سوى محبس فرستاد

پس آن مغضوب داور صباح روز دیگر

روان كرد آن اسیران به سوى شام ویران

عن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم ):
و تاءتیه قوم من محبینا لیس فى الارض اعلم بالله و لا اقوم بحقنا منهم و لیس ‍ على ظهر الارض احد یلتفت الیه غیرهم ، اولئك مصابیح فى ظلمات الجور، و هم الشفعاء و هم واردون حوضى غدا، اعرفهم اذا وردوا علىّ بسیماهم ؛ و اهل كل دین یطلبون ائمتهم و هم یطلبوننا و لا یطلبون غیرنا، و هم قوام الارض ، بهم ینزل الغیث .
((كامل الزیارات ، ص 68))
رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم ) فرمود: جمعى از عاشقان ما به زیارت حسین مى روند، كه در روى زمین آگاه تر از آنان نسبت به ذات حق نیست و مانند آنان احدى حق ما را رعایت نمى كند، در روى زمین غیر آنان به حسین من توجه ندارد، اینان در تاریكى هاى ستم روشنگر راهند، آنان شفیعان روز جزایند. فرداى قیامت در كنار حوض بر من وارد مى شوند در حالى كه آنان را به چهره مى شناسم . اهل هر مذهبى امامان خود را خواهانند و اینان ما را مى طلبند و كاسب غیر ما نیستند و آنان قوام زمین هستند و باران رحمت حق به احترام آنان نازل مى شود.
----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 18:3
اهل بیت
فصل چهارم: شام غریبان

شام غریبان

شبى مملو از احزان چو شبهاى غریبان

به تن پوشیده عالم لباس اهل ماتم

نسیم فصل ریزان وزان اندر بیابان

از آن در بحر و در بر شكسته شدّت حرّ

هراسان سبزه و برگ كه آمد قاصد مرگ

به لرز اوراق اشجار كه دشمن شد نمودار

ز آن پهلوى شوهر بخفته روى بستر

صغیران با پدرها به بالین هشته سرها

همه خوابند و آرام به صحن خانه و بام

مباشد شخص بیدار به غیر ذات دادار

نه چشمى در نظاره به جز چشم ستاره

صحراى موحشه

بیابانى است موحش كه در آن نیست جنبش

شده بر دشت و صحرا خموشى حكمفرما

گرفته صحنه ارض كمى از نور مه قرض

از آن گردیده روشن تمام دشت و دامن

زنان پهلوى شوهر بخفته روى بستر

صغیران با پدرها به بالین هشته سرها

همه خوابند و آرام به صحن خانه و بام

مباشد شخص بیدار به غیر ذات دادار

نه چشمى در نظاره به جز چشم ستاره

اردوى خوابیده

میان دشت و صحرا یكى اردوست پیدا

كه منصب دار و عسكر به خواب افتاده یكسر

همه ساكن چو سایه مباشد كس طلایه

بباید خوش بخوابند كه جمله كامیابند!!

چرا خوش نگذرانند كه اكنون فاتحانند

شده مغلوب دشمن نمانده زنده یك تن

نباشد حاجت پاس كه زنده نیست عباس

سپه در عیش و امن است كه شمشیر حسین نیست

همین لشكر شب پیش ز فرط ترس و تشویش

غروب جمله بود آب برون از چشمشان خواب

كنون هستند راحت دوا كرده جراحت

ز نان و آب پرجوف بدون وحشت و خوف

خوشند از اینكه فردا گرفته مال یغما

كند هر كس عزیمت به خانه با غنیمت

نظرى به قتلگاه

به دیگر سمت صحرا به خاك افتاده هر جا

بدنها از كسانى كه آنها را تو دانى

تمامى مومن خاص تمامى اهل اخلاص

همه اصحاب فرقان همه محمود خلقان

همه پاكیزه رایان همه صاحب وفایان

همه انصار احمد فداكار محمد

منور دل ز زیتش محب اهل بیتش

همه در روز سابق بدست قوم فاسق

به عشق شاه لولاك بیفتادند بر خاك

گذشتند از سر جان به راه دین یزدان

یكى در یارى حق سرش گردیده منشق

یكى از عشق حق مست بخون غلطیده بى دست

یكى را در دهن شیر گلویش پاره از تیر

یكى را چاك سینه ز عمق اهل كینه

ز خون حق پرستان شده صحرا گلستان

در آن گلزار پیدا بود انواع گلها

میان آن شهیدان در آن پر هول میدان

به خاك افتاده بى سر تن سبط پیمبر

ز نورش دشت وهاج لباسش گشته تاراج

ز جور اهل بیداد فزون زخمش ز هفتاد



زنان بى صاحب

در آن دشت غم آور قریب فوج عسكر

نمایان خیمه اى هست كه شبه دخمه اى هست

از آن خیمه نواها نواى بى نواها

رسد هر لحظه بر گوش كه از آن دل زند جوش

نوا صوت زنان است صداى اختران است

كه بى یار و معین اند به زحمت هم قرین اند

شده مردان آنها قتیل از تیغ اعدا

چه گویم حال ایشان شود دلها پریشان

نباشد تاب تقریر نه هست امكان تقریر

یكى را دست بر سر ز هجران برادر

یكى را سر به زانو كه فرزندان من كو

زند یك زن به سینه كند یاد از مدینه

یكى در شور و غوغا به یاد شهر بطحا

یكى دستش به شانه كه خورده تازیانه

یكى را گشته نیلى رخ و گردن ز سیلى

خراشد یك نفر رو كَند آن دیگرى مو

به یك سو بى نصیبى كند داد از غریبى

به یك سو دل دو نیمى كشد آه از یتیمى

گل پژمرده زینب برادر مرده زینب

بزرگ آن زنان بود چو بلبل در فغان بود

دلش از غم لبالب چنین مى گفت آن شب

یاد دیشب

امان از درد هجران امان از فقد یاران

امان از رنج غربت امان از این مصیبت

عزیزان یاد دیشب كه عزت داشت زینب

فروزان اخترم باد برادر بر سرم بود

خوشا صوت تلاوت خوشا بانگ قرائت

كه مى آمد سحرگاه به گوش از مسكن شاه

جهان گر پربلا بود حسین دلجوى ما بود

حسین غمخوار ما بود به هر غم یار ما بود

كنون یارى نداریم پرستارى نداریم

ببین این حال یا رب عزیزان یاد دیشب

ابدان شهدا

چو این جام مرصّع برون آمد ز مطلع

بشد یك نیزه بالا به حكم حق تعالى

سپه سالار بدبخت عمر بن سعد دل سخت

سپه را رخصتى داد براى دفن اجساد

به حكم آن جفاكار هر آن چه بود مردار

از آن ابدان ناپاك همه شد دفن در خاك

ولى جسم شهیدان به روى خاك میدان

نه كس را شد اجازه كه بگذارد جنازه

نه كس را بود یارا براى دفن آنها

رسید امر و فرمان كه این ابدان عریان

به روى خاك باید نه كس دفنش نماید

جدا باید شود سر از این اجساد یك سر

نه این باشد كفایت مجازات جنایت

كه باید این بدنها به خاك افتاده تنها

به زیر نعل اسبان شود با خاك یكسان

زنها در قتلگاه

چو اجرا گشت هر كار سپه را بسته شد بار

سپه سالار گفت این به افواج شیاطین

كه باید كوچ كردن زنان را كوفه بردن

چو زنهاى ستم كش اسیران مشوش

شدند از خیمه بیرون میان دشت و هامون

تمامى ناگهانى چو گلهاى خزانى

شدند افتان و پاشان به روى كشته هاشان

دوان لیلاى مضطر به سوى نعش اكبر

روانه ام كلثوم سوى عباس مظلوم

گرفته هر اسیرى به هر نعش امیرى

شده هر ناامیدى نواخوان بر شهیدى

امان از حال زینب فغان از حال زینب

كدامین سو كند رو كدامین گل كند بو

به یك سو شش برادر به خاك افتاده بى سر

به یك جابن دو فرزند قتیل افتاده بودند

دوان زینب به هر جاست خدایا او چه مى خواست ؟

یقینى هست او نیز طلب مى كرد یك چیز

ولى آیا چه چیز است ؟ كه پیش او عزیز است ؟

هویدا بر تمام است كه مقصودش امام است

اگر در شور و شین است مراد او حسین است



ناله هاى زینب

امان از آن دقیقه كه آن دخت شفیقه

تن پاك حسین دید جدا راءسش به عین دید

به روى نعش افتاد به نوعى كرد فریاد

كه بر دشمن اثر كرد عساكر گریه سر كرد

بگفتا یا محمد شه دین یا محمد

نظر كن بر حسین ات ببین نور دو عین ات

غریق بحر خون است ز حد زخمش فزون است

بنات خویش را بین اسیر قوم بى دین

تو اى حیدر كجایى ؟ جدا از ما چرایى ؟

تو خفته بر مزارى خبر از ما ندارى

كه بى پشت و پناهیم گرفتار سپاهیم

بیا اى مادر زار بیا زهراى افگار

خبردار از پسر شو ز دختر باخبر شو

پسر گردیده بى سر اسیر خصم ، دختر

برادر همدم من انیس و محرم من

گل پر گشته من به ناحق كشته من

اسیر و بى پناهم ببین حال تباهم

جلال و جاه زینب نظر كن آه زینب

كجا شد شفقت تو؟! حنان و رفقت تو

به زنها و اسیران بر ایتام و صغیران

چه شد دلجویى تو چه شد خوش خویى تو

فدایت خواهر تو چه شد انگشتر تو

كى از دستت كشیده كه انگشتت بریده

به قربان تن تو چه شد پیراهن تو

كه بود آن پرشرارت ؟ كه كرد آن كهنه غارت

تو چون رفتى ز دنیا جهان شد تنگ بر ما

مخالف آتش افروخت خیام پاك تو سوخت

ببردند اهل اغما متاعت را به یغما

تو بودى تا كه حاضر سر من داشت چادر

شدى تا از نظر دور شدم چادر ز سر دور

حركت قافله

به حال گریه خواهر سر نعش برادر

كه میر قوم مردود صداى كوچ بنمود

سپاه اندر هم آمد عجب یك ماتم آمد

عجب چون این كدام است كه زینب رو به شام است

چو بنشانند اعدا زنان را بر شترها

ره كوفه گرفتند از آن صحرا برفتند

زن بیچاره زینب ز شهر آواره زینب

نظر سوى عقب داشت سخن ها زیر لب داشت

برادر جان حقیرم گرفتارم اسیرم

بسى دارم خجالت كه این اصل ضلالت

ندادندم زمانى مجالى یا امانى

كه سازم دفن در خاك تنت با قلب غمناك

عجب یك خواهرم من كه اندر ملك دشمن

تنت بى سر فكندم لحد بهرت نكندم

ره خود را گرفتم به شهر كوفه رفتم

ولى هستم چو مجبور مرا میدار معذور

شود خواهر فدایت به قربان صدایت

كه مى گفتى تو با من بوقت گریه كردن

مثال مهربانان مشو همشیره گریان

عن ابى جعفر (علیه السلام ) قال :
كان رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم ) اذا دخل الحسین جذبه الیه ثم یقول لامیرالمؤ منین (علیه السلام ): امسكه ، ثم یقع علیه فیقله و یبكى فیقول : یا ابه لم تبكى ؟ فیقول ، یا بنى اقبل موضع السیوف منك و ابكى . قال : یا ابه و اقتل ؟ قال : اى والله و ابوك و اخوك و انت . قال ابه فمصار عنا شتّى ؟ قال : نعم یا بنىّ. قال : فمن یزورنا من امتك ؟ قال : لا یزورنى و یزور اباك و اخاك و انت الا الصدیقون من امتى .
((كامل الزیارات ، ص 69))
امام باقر (علیه السلام ) فرمود: هر گاه حسین به محضر پیامبر مى آمد حضرت او را دنبال مى كرد. سپس به امیرالمؤ منین (علیه السلام ) مى فرمود: او را نگاه دار، سپس روى او مى افتاد و وى را مى بوسید و گریه مى كرد حسین (علیه السلام ) مى گفت : پدر چرا گریه مى كنى ؟ مى فرمود: پسرم ! جاى شمشیرها را مى بوسم و گریه مى كنم . عرضه داشت ! پدر آیا من كشته مى شوم ؟ فرمود: به خدا قسم پدرت و برادرت و تو كشته مى شوید. عرضه داشت : محل شهادت ما از هم جداست ؟ فرمود: آرى ، پسرم ! گفت : از امت تو چه كسى ما را زیارت مى كند؟ فرمود: مرا و پدرت و تو را غیر صدیقون از امتم زیارت نمى كند.

شنبه 30/10/1391 - 18:1
اهل بیت
فصل سوم: شهادت

طبل و شیپور

صداى طبل و شیپور كه در جنگ است مشهور

بگو شاید به هر آن ز فوج آل سفیان

رسد از دور و نزدیك به كیهان صورت موزیك

بلند آواز از طبل كه بگسست از حسین حبل

همى گوید نقاره به لشكر البشاره

بشارت قوم ناكس حسین گردیده بى كس

بشارت فوج فاجر كه گشته جنگ آخر

شده كشته جوانان فنا شد پهلوانان

نمانده غیر یك تن ترن تن تن ترن تن (19)

نهال باغ حیدر شده بى برگ و بى بر

تنه مانده و ریشه كنون باید به تیشه

درخت از ریشه كندن ترن تن تن ترن تن

على اكبر جوانش برادر زادگانش

برادرهاى شیرش جوانان دلیرش

رجال جانثارش صغیر شیر خوارش

همه از دست رفته به خون و خاك خفته

نمانده غیر یك تن ترن تن تن ترن تن

بكوشید اى دلیران كه از جسمش رود جان

زمان آن رسیده سرش گردد بریده

بباید سعى كردن ترن تن تن ترن تن

زنان و دخترانش تمام خاندانش

همین شب دستگیرند بدست ما اسیرند

بخواهیم آن زنان را گروه بى كسان را

به شام و كوفه بردن ترن تن تن ترن تن

حمله شدید

سپاه پر توحّش همه گرم تعیّش

كه مه روى ید الله مصور گشت ناگاه

ز خیمه شد به میدان نژاد شاه مردان

به كف شمشیر بران مثال شیر غران

صفوفى كه دمى قبل منظم بود چون حبل

ز هم بگسیخت آنسان كه گردد مهره پاشان

قیامت گشت پیدا چو زد خود را بر اعدا

یكى نیزه فكنده سوى كوفه دونده

چو گربه از پلنگى گریزد بى درنگى

دگر كس كرده چون موش ره خود را فراموش

فكنده یك سپاهى به شط خود را چو ماهى

یكى گردیده چون مار گریزان جانب غار

یكى را شد پسر گم یكى را خود سر گم

یكى شمشیرش از دست بیفتاد و ز صف جست

یكى از ترس جانش فتاد از كف كمانش

قصد آب

چَو شد از هیبت شاه مثال جمع روباه

فرارى قوم هرزه حسین چون شیر شرزه

پى آنها دوان شد به سوى شط روان شد

چو میر آن جماعت نظر كرد این شجاعت

بشد لرزان تن وى بزد بر فوج خود هى

كه هان اى تیره روزان در این گرماى سوزان

اگر نوشد حسین آب ظفر بینید در خواب

لب او گر شودتر سیه ما راست اختر

به هر قیمت كه باشد اگر چه جان خراشد

به سویش روى آرید از آبش باز دارید

ز هر جانب بتازید ز شطاش دور سازید

شدت جنگ

سپاه ترس خورده قشون دل فسرده

به تحریك سر افسر دوباره شد دلاور

قرارى ها ز هر سو به هم دادند بازو

صف پاشیده از هم دوباره شد منظم

هر آن قوه كه موجود در آن قوم دنى بود

مرتب ساختندش به كار انداختندش

كه گردد شاه مظلوم ز شرب آب محروم

ز یك سو بارش تیر هو را كرده چون قیر

ز یك سو پرش سنگ فضا را ساخته تنگ

هجوم آور سواران همه شمشیرداران

به كف نیزه پیاده سوى شر رو نهاده

شه دین چست و چالاك نكرده نیم جو باك

در آن دریاى لشكر چو ماهى شد شناور

به دستش خون چكان تیغ چو یك آتشفشان میغ

یكى را بر كمر زد دگر كس را به سر زد

بقدرى سر ز تن ریخت كه دشمن باز بگریخت

صف اشرار بگسست دل فجار بشكست

سپاه شوم دشمن ز بس سر دید بى تن

ز میدان منزجر شد جراد منتشر شد

ورود به شط

چو بر آن كشتى نوح ره شط گشت مفتوح

شه لب تشنه چون بط فرس را راند در شط

ننوشیده هنوز آب كه تیرى گشت پرتاب

به فهم آمد چنانش كه پر خون شد دهانش

شه از شط تشنه برگشت ز شرب آب بگذشت

هنوز از آن جراحت نكرده استراحت

كه آمد از صف جنگ به پیشانى او سنگ

حسین را چهره شق شد رخ از خون چون شفق شد

دو چشم اش خون گرفته ز جسم اش قوه رفته

كه تیر یك معاند بقلبش گشت وارد

و تینش گشت مقطوع روان شد خون چو ینبوع

در آن دم زد لعینى به فرقش تیغ كینى

زدش دیگر سیه رو یكى نیزه به پهلو

نماند از زخم كارى در او تاب سوارى

ز پشت اسب افتاد جبین بر خاك بنهاد


لشکر به حرمسرا می روند

سپاه ترس خورده قشون دل فسرده

چون این حالت بدیدند ز دل نعره كشیدند

بر آمد از میانه نفیر شادیانه

شدند اعراب جاهل به نهب مال مایل

به سوى خیمه اعراب روان شد مثل سیلاب

امام صاحب اعجاز به رب خویش دمساز

به خون رخسار شسته وصال یار جسته

چو بشنید این هیاهو نظر انداخت آن سو

حقیقت را چو دریافت براى دفع بشتافت

ولى از زخم وافر نشد بر دفع قادر

ز جا برخاست چون باد ولى بر خاك افتاد

چو نامد كارش از دست سر دو پاى بنشست

زبان وعظ بگشود به آن جهّال فرمود

كه اى اوباش فاجر عرب هستید آخر

عرب را نخوتى هست حیا و غیرتى هست

شما را كو همیت ؟ كجا شد آدمیت ؟

بگفتش شمر مردود از این حرفت چه مقصود

بگفتا مقصد این است اگر انصاف و دین است

كه تا كارم نسازید سوى خیمه نتازید

بگفتش شمر سهل است حسین هم رزم اهل است

بباید دفع او كرد سپس در خیمه رو كرد

به حكمش قوم منفور شدند از خیمه ها دور

زینب سلام الله علیها در قتلگاه

ولى زینب خبر شد كه خاك او را بسر شد

دمى كه دید خواهر سوى اسب برادر

كه زینش غرق خون است سر و دم غرق خون است

بر آمد آن زكیه به تل زینبیه

فكند آن دخت زهرا نگاهى سوى صحرا

در آن صحرا چه بیند الهى كس نبیند

حسین افتاده بر خاك میان قوم سفاك

به دورش بیشماره پیاده و سواره

همه بى رحم و خونریز به كف ها اسلحه تیز

هر آن حربه كه دارند به جسم اش مى گذارند

ستاده شمر بدخو بقصد كشتن او

سپه سالار دل سنگ كه گشته فاتح جنگ

سلاح از تن گسسته تماشاگر نشسته

نبیند هیچ خواهر به این حالت برادر

گفتار خواهر

چو زینب دید پامال برادر را به آن حال

به سرعت شد روان او به سوى میر اردو

به مژگان صد گوهر سفت به آن بیدادگر گفت

كه اى از مردمى دور ز حس رحم مهجور

چه سان این حال بینى تماشاگر نشینى

در این غوغا كه برپاست كجا جاى تماشاست

حسینم اوفتاده قوا از دست داده

كنندش پاره پاره كنى سویش نظاره

چو مقدارى سخن گفت جواب از خصم نشنفت

دوید او چشم خونبار به سوى شمر خونخوار

به شمر شوم فرمود هر آن چه گفتنى بود

نداد او چون جوابش فزون شد اضطرابش

در آن دم كرد زینب برادر را مخاطب

عزیز جان زارم چراغ شام تارم

ضیاء هر دو عینم شه بى كس حسینم

انیس قلب ریشم شه بى قوم و خویشم

حسین مه جبینم چه حال است اینكه بینم

چه آمد بر سر تو بمیرد خواهر تو

الهى كور باشم نصیب گور باشم

ببینم قلب پرسوز تو را من در چنین روز

كنم سویت نظاره ندارم هیچ چاره

بیابان پر ز دشمن نباشد دوست یك تن

نه یك با غیرت راد كه از وى جویم امداد

برادر اى برادر! مرا شد خاك بر سر

گفتار برادر

بلاكش زینب من مكن زارى به دشمن

كه این قومند بى شرم در آنها نیست آزرم

مبادا دشمنانت رسانندت اهانت

هزاران زخم بر تن به است از طعن دشمن

مرا در راه معبود شهادت بود مقصود

به مقصود رسیدم همین ساعت شهیدم

تو را دارد لیاقت كه سازى صبر و طاقت

به هر درد و بلیه به هر رنج و رزیه

على را دخترى تو ز زنها برترى تو

تو را زهراست مادر بود جدت پیمبر

مشو مانند زنها عزیزم ناشكیبا

به زنها یاورى كن به طفلان مادرى كن

به خیمه روز میدان مشو خواهر تو گریان

عن ابى جعفر (علیه السلام ) قال سمعته یقول :
من اراد ان یعلم انه من اهل الجنة فلیعرض حبنا على قلبه فان قبله فهو مومن و من كان لنا محبا فلیرغب فى زیاره قبر الحسین (علیه السلام ) فمن كان للحسین (علیه السلام ) زوارا عرفناه بالحب لنا اهل البیت و كان من اهل الجنة ، و من لم یكن للحسین (علیه السلام ) زوارا كان ناقص ‍ الایمان .
((كامل الزیارات ، ص 212))
راوى مى گوید از حضرت باقر (علیه السلام ) شنیدم مى فرمود:
كسى كه مى خواهد بداند از اهل بهشت است دوستى ما را بر قلبش عرضه بدارد اگر پذیرفت مومن است و هر كس كه عاشق ماست رغبت در زیارت قبر حسین (علیه السلام ) مى نماید، پس كسى كه زائر حسین (علیه السلام ) است ، او را به محبت خود مى شناسیم و اهل بهشت است و آن كه زائر حسین (علیه السلام ) نیست ایمانش ناقص است .
-----------------------------------------
19- صداى شیپور.

شنبه 30/10/1391 - 18:0
اهل بیت
فصل دوم: برادر و خواهر

ساعت دوم بعد از ظهر

یكى پر حال روزیست هواى جسم سوزیست

دو از پیشین گذشته حرارت سخت گشته

شعاع خور زیاد است به عین اشتداد است

چنان سخت است گرما كه چسبد بر زمین پا

هوا آنسان پر آزر كه جوشد مغز در سر

شود بر سنگ تخته ز گرمى گوشت به پخته

زمین آنقدر ببینم كه گر ریزم هر دم

به خاك از آب مشكى نگردد رفع خشكى

لب تشنه برد رشك به حال چشم پر اشك

وضعیت میدان جنگ

در این جوش حرارت هم آن اهل شرارت

هم آن قوم بداندیش كه گفتم حالشان پیش

در آن دشت بلاخیز كه كردم وصف آن نیز

به كف شمشیر تیزند مهیاى ستیزند

همه دلشاد و خرم كه شد یار حسین كم

یكى گوید بشارت كه آمد وقت غارت

كنون آسان شده كار شده شهر بى علمدار

علمدارش تلف شد دلش غم را هدف شد

یكى گوید كه یاران حسین را نیست اعوان

اگر مى داشت یاور نمى شد كشته اكبر

یكى در ترك تازى كه آخر گشته بازى

دم صبر و ثبات است همین دم شاه مات است

به هر سو جست و خیزیست عجب یك رستخیزست

صداها هست بارز الا هل من مبارز

وضعیت حرم سرا

در این آشوب و غوغا به دیگر سمت صحرا

نمایان خیمه هایى ست در آن شور و نوایى است

فغان و ناله برپاست خروش آن ، جمع زنهاست

به یك سمت بیابان چو خور یك خیمه تابان

به هر وضعش گواهى كه باشد جاى شاهى

در خیمه سواریست تنش پرزخم كاریست

دل غمگین ستاده به نیزه تكیه داده

اگر پرسى كه هست این بزرگ آل یاسین

رئیس اهل بطحا فروغ چشم زهرا

انیس قلب حیدر امین رب داور

عزیز جان احمد گل باغ محمد

امام عالمین است شه بیكس حسین است

به جرم اینكه ننمود خلاف حكم معبود

به اصل فسق و بدعت به طوع و میل بیعت

شد اول از وطن دور سپس از مكه مهجور

كنون مانده ست بى یار میان قوم اشرار

على اكبر جوانش برادر زادگانش

برادرهاى شیرش جوانان دلیرش

رجال جان نثارش صغیر شیرخوارش

همه از دست رفته به خون و خاك خفته

به دورش معشر زن تمامى گرم شیون

سراسر رنج برده همه اقوام مرده

یكى گوید كه بابا امان از جوش گرما

یكى در آه و فریاد كه داد از تشنگى داد


برادر و خواهر

به پیش آن سواره چو یك تابان ستاره

عیان رنگ پریده زنى قامت خمیده

بود آن ماه پیكر ورا بیچاره خواهر

همان فرخنده اقبال همان شوریده احوال

همان محبوبه رب كه نامش هست زینب

زنى زار و بلاكش محمد جد پاكش

على باب گرامش بتول پاك نامش

نه از پیرى قدش خم خم است از كثرت غم

ز داغ هر دو فرزند ز قتل خویش و پیوند

لبش از تشنگى خشك چو كافورش شده مشك (17)

نه از پیرى سفید است ز زحمت ها كشیده است

در این ساعت نه بر سر كسش جز یك برادر

برادر هم روان است به فكر ترك جان است

به خواهر هم یقین است كه دیدار آخرین است

كنون دارد به خاطر كه اندر وقت آخر

برادر را ببیند دمى با او نشیند

كند راز دل خویش بگوید مشكل خویش

ولى وقت نشستن نمانده بهر این زن

مخالف جنگجویند همه در هاى و هویند

اگر در جنگ آنها كند فرزند زهرا

دمى دیگر تاءنى اعادى بى تبانى

به خیمه در مى آیند زنان را مى ربایند

گفتار خواهر
چو زینب دید ناچار جدا مى گردد از یار

به رخسار برادر بسى زد بوسه خواهر

دو دیده ساخته رود زبانش در سخن بود

كه اى آرام جانم بزرگ خاندانم

تو هستى از تبارم به تو هست افتخارم

ز بودت عشرتم هست وجودت عزتم هست

در این دنیاى فانى به طفلى و جوانى

روانى شاد بودم ز غم آزاد بودم

چه احمد ذات محمود مرا جدى بسر بود

چو حیدر مرد نامى بُدم باب گرامى

چو زهرا مادرم بود به زانویش سرم بود

به دورم انجمن بود برادر چون حسن بود

چو احمد شد به دنیا به سوى رب اعلا

پس از جدم پیمبر انیسم بود مادر

چو مادر از سرم رفت فروغ از اخترم رفت

دلم خوش با پدر بود مرا او تاج سر بود

چو حیدر خفت در خون به تیغ دشمن دون

وجودت افسرم بود حسن تاج سرم بود

چو او شد كشته زهر برید از او مرا دهر

تو بودى در بصر نور به تو دل بود مسرور

كنون خواهى تو مردن به غربت جان سپردن

مرا در غم گذارى به نامحرم سپارى

چه سازد یك زن فرد میان جمع نامرد

اگر تنها تنم بود نه با كس دشمنم بود

ولى در این بیابان چه سازم با یتیمان

منم یك بینوا زن به دورم شصت و شش تن

زنان داغ دیده بنات غم رسیده

ندارم محرم و یار به جز یك مرد بیمار

كه در بستر فتاده قوا از دست داده

چنان طاقت شده طاق كه گردم نزد خلاق

قبول افتد دعایم به مرگ خود رضایم

تو دائم در حیاتى مرا باشد نشاطى

اگر از پا فتادى مرا از دست دادى

یقین مى دانم اى نور كه چون از تو شوم دور

اسیر و خوار و زارم به سر چادر ندارم

برادر اى برادر! مرا شد خاك بر سر

گفتار برادر
خمیده خواهر زار مباشد غم دل افگار

تویى محبوبه حق ز تو دین راست رونق

تو دخت مرتضایى از آل مصطفایى

تو را بوده ست شبها مكان در دوش زهرا

تو نور آن چراغى گل آن سبز باغى

تو شاخ آن درختى به عالم نیك بختى

منال از محنت سخت مدان خود را تو بدبخت

اگر دیدى تو خوارى عزیز كردگارى

به حكم حق رضا باش رضا در هر قضا باش

خدا فرمود قسمت كه در این ملك غربت

سر افتد از تن من تو افتى دست دشمن

در این بس مصلحت هاست به آن خلاق داناست

براى من شهادت بود خیر و سعادت

شود چون كشته گردم تویى آیین جدم

براه دین اسلام مرا مرگ است اكرام

نیفتم گر كه بر خون یزید فاسق دون

به دنیا دیر ماند به مردم حكم راند

دهد از ظلم و بیداد اساس شرع بر باد

ولى چون كشته گشتم ز دنیا در گذشتم

پس از مرگم بدنیا شود آشوب برپا

بخیزد انقلابى عیان گردد سحابى

چنان سیلى براند كه یك ظالم نماند

یزید از بعد مرگم بماند در جهان كم

بزودى جان سپارد جهان را واگذارد

شود گم اعتبارش همه خویش و تبارش

تو را نامى بلند است مقامى ارجمند است

اگر بینى حقیرى رویه بر اسیرى

ندارد این دوامى تو آخر نیك نامى

به دنیا و به عقبى شود خصم تو رسوا

شوى چندى تو محبوس ولى برجاست ناموس

نپاید حبس اندى خلاصى گشته سختى

دهد لطف خدایى ز زندانت رهایى

سپس پاداش زحمت الى روز قیامت

برحمت مى شوى یاد تو با آباء و اجداد

مشو خواهر پریشان مشو همشیره گریان


گفتار خواهر
ایا سردار زینب ایا غمخوار زینب

فروزان ماه زینب امام و شاه زینب

سخنهاى تو پند است بسى خوشتر ز قند است

زداید تلخى هجر فزاید قوت و صبر

به تو اى اصل ایمان مرا عهد است و پیمان

كه باشم زینب تو محمد مطلب تو

به مقصود شریفت بمنظور منیفت

كنم با بردبارى به طوع و میل یارى

ز عهد طفلى و مهد كه بودم با تو هم عهد

رضایم شد رضایت قوایم شد فدایت

پس از تو هم قوایم فدایت مى نمایم

كنم بهر مرامت به هر غم استقامت

دمى در نزد من ایست بگو تكلیف من چیست


گفتار برادر
عزیزه خواهر من كه هستى یاور من

مرا تو غمگسارى ز مادر یادگارى

تو را كاریست دشوار تكالیفى است بسیار

تو را هست اى نظیفه یكى چندین وظیفه

به پیش ات هست كارى به دوشت هست بارى

كه منزل بردن آن نباشد كار نسوان

ولى هستى تو خواهر چو سان اثنین مادر

به عصمت چون بتولى به طاقت چون رسولى

به جرات شیر غایى شبیه بوترابى

به عقل و صبر فردى زن اما شیر مردى

به تو دارم گمانى كه بعد از من توانى

دهى انجام این كار به منزل آرى این بار

چو من رفتم به میدان تو با زنها و طفلان

زر و زیور بریزید لباس از بر بریزید

همه كهنه بپوشید همه در صبر كوشید

به یك خیمه در آئید جدا از هم مپائید

زر و رختى كه دارید به دشمن واگذارید

اگر این كار كردید یقین دانم كه گردید

به وقت نهب (18) و غارت همه حفظ از حقارت

نیاندازند لشكر براى زیور و زر

به دست و پایتان دست شما را لایق این هست

در آن ساعت كه اشرار هجوم آرند یك بار

گمانم خصم سركش زند بر خیمه آتش

شوند از خوف نیران همه اطفال حیران

چو این شورش به پا شد حریق خیمه ها شد

تو با اطفال و زنها بكش خود را به صحرا

در آن دم خصم غدار چو بیند مرد بیمار

به سوى او بتازد كه كار او بسازد

عزیزم خوب هوش دار مبادا گردد این كار

كه هست از من بدنیا همین فرزند برجا

شما را او امام است امام خاص و عام است

كند خالق نمایان ز نسل اش رهنمایان

به جسمش تب فكنده براى اینكه زنده

بماند بعد مرگم رسد فیض اش به عالم

چو خواهد شمر ابتر از او سازد جدا سر

شكایت كن تو از او به پیش میر اردو

در آن دم گردد آن میر از این كارش جلوگیر

چون این قوم دم آشام به سوى كوفه و شام

شما را كوچ دادند به صحرا رو نهادند

به صحراهاى حائل مباشد خویش غافل

هوادار زنان باش به فكر دختران باش

تو شخص كاردانى بزرگ كاروانى

از این زنها و طفلان اگر كس در بیابان

اگر از كاروان ماند و یا بى آب و نان ماند

به هر نوعى توانى مدد او را رسانى

ز رنج و بى نوایى چو داد از حق رهایى

رسیدى در مدینه بگو اى بى قرینه

سلامم با محبان مشو همشیره گریان

پیرهن كهنه
وصیت شد چو پایان بكرد آن شاه خوبان

طلب از دخت زهرا لباس مندرس را

بپوشیدش به پیكر از او پرسید خواهر

كه مى پوشى چرا این ؟ بگفت آن سرور دین

كه چون سر از تن من فتد با تیغ دشمن

گروه پر شرارت برند رختم به غارت

ولى در رخت پاره ندارد كس نظاره

نه آن را قیمتى است نه در آن رغبتى است

چو كم قیمت نماید در این فكرم كه شاید

بماند بر تنم آن نباشم لخت و عریان

عزیزم وقت جنگ است نه هنگام درنگ است

عدو در قیل و قالند مهیاى قتالند

زمانى گوش بگشا كه در هر سمت صحرا

چه غوغا هست و فریاد تو را حافظ خدا باد

كه من رفتم به میدان مشو همشیره گریان

عن ابن سنان قال :
قلت لابى عبدالله (علیه السلام ): جعلت فداك ، ان اباك كان یقول فى الحج : یحسب له بكل درهم انفقه الف درهم . فما لمن ینفق فى المسیر الى ابیك الحسین (علیه السلام )؟ فقال : یابن سنان یحسب له بالدرهم الف و الف - حتى عد عشرة - و یرفع له من الدرجات مثلها و رضا الله تعالى خیر له و دعاء محمد و دعاء امیرالمؤ منین و الائمه (علیهم السلام ) خیر له .
(كامل الزیارات ، ص 138)
ابن سنان گفت : به امام صادق (علیه السلام ) گفتم : فدایت شوم ، پدرت مى فرمود: در برابر هر درهم كه براى حج مصرف شود هزار درهم جزا و مزد است ، در برابر زیارت پدرت حسین (علیه السلام ) چه اندازه ؟ فرمود، هزار هزار؛ تا ده مرتبه حضرت شمردند و گفتند: به همین صورت درجات او بالا مى رود، و خشنودى خدا و دعاى پیامبر و امیرالمؤ منین و امامان براى او بهتر است .
-----------------------------------------
17- مویش سفید شده.
18- چپاول.

شنبه 30/10/1391 - 17:59
اهل بیت
گذرى بر زندگانى شیخ السالكین محمد تقى بهلول گنابادى  

شیخ السالكین محمد تقى بهلول در تاریخ هشتم جمادى الثانى 1320 ه .ق . در شهر گناباد دیده به جهان گشود.
معظم له در خانواده كاملا روحانى و مذهبى رشد یافت . پدر ایشان حضرت آیت الله شیخ نظام الدین فرزند شیخ زین الدین از علما بود. معظم له در این باره مى فرمود:
((پدرم مجتهد شهر گناباد و در علم سرآمد اهل زمان بود و من الان ده یك او هم عالم نیستم .))
مرحوم شیخ نظام الدین دروس حكمت و فلسفه را نزد حكیم متاءله و عالم ربانى مرحوم آیت الله العظمى حاج ملا هادى سبزوارى فرا گرفته بود.
عموى معظم له حكیم بزرگوار حاج شیخ محمد خراسانى كه از بزرگترین علماى اسلام مى باشد. وى عالم فاضل ، حكیم متاءله ، فیلسوف ماهر از اجله حكما و مدرسین اصفهانى صاحب ملكات فاضله در اخلاق و آداب و حسن معاشرت ممتاز و محضرش مجمع ارباب فضل و كمال و خود از شاگردان دو عارف شهیر جهان اسلام آخوند كاشى و جهانگیر خان قشقایى بوده و در مدرسه صدر تنها زندگى مى كرده و جمع كثیرى از فضلا و مستعدین در خدمتش تلمذ مى نمودند.))(1)
شیخ بهلول در چنین فضایى مراحل رشد و ترقى را طى نموده و در سن 6 سالگى رسما وارد مكتب شده و قرآن را نزد خاله فرا مى گیرد. آنگاه دروس ‍ حوزه ، از ادبیات تا قوانین را نزد پدر بزرگوارش مرحوم شیخ نظام الدین فرا مى گیرد حافظه و استعداد فوق العاده بهلول در فراگیرى مطالب و حفظ نمودن دروس ، او را زبانزد عام و خاص مى كند به طورى كه ایشان ظرف دو سال تمام قرآن را حفظ مى نماید.
آن گاه جهت ادامه تحصیل وارد قم شده و دروس سطح را نزد آیت الله العظمى مرحوم آخوند ملا على معصومى همدانى و آیت الله العظمى مرعشى نجفى (رحمة الله علیه ) فرا مى گیرد و بعد از مدتى ابتدا براى زیارت و سپس براى تكمیل تحصیلات خویش به نجف اشرف مهاجرت مى كند و پاى درس خارج مرحوم آیت الله العظمى آقا سید ابوالحسن اصفهانى كه مرجع تقلید زمان خویش بوده حاضر مى شود. روزى استاد به ایشان مى فرماید:
شما از چه كسى تقلید مى كنید؟ بهلول در جواب مى گوید: از شما.
مرحوم سید مى فرماید: ((اگر از من تقلید مى كنید من مى گویم در اینجا مجتهد درسخوان زیاد داریم ولى مجتهد مبارز كم داریم شما بهتر است به ایران برگردید و علیه رژیم ستم شاهى حكومت رضاخان مبارزه كنید ایشان هم امر استاد را اطاعت كرده و بلافاصله به ایران مهاجرت و مبارزه خود را بر علیه حكومت رضاشاه شروع مى كند.
مبارزات بهلول علیه رضاخان معروف است . وى رهبرى قائله گوهرشاد را بر عهده داشته كه در پى دستگیرى آیت الله حسین قمى و كشف حجاب رضاخانى قیام عظمى در مشهد به راه اندازد.
آنگاه كه به دستور رضاخان فرمان دستگیرى وى صادر مى گردد، معظم له از طریق مرز ایران وارد افغانستان شده و آنجا نیز توسط حكومت مركزى دستگیر و سى و یك سال در زندان هاى افغانستان عمر مى گذراند.(2)
معظم له داراى ابعاد عرفانى بسیار والایى بوده كه اگر بگوییم مثنوى هفتاد من كاغذ شود.
یقین بسیار بالا، زهد منحصر به فرد، توكل و ایمان كامل ، تواضع و فروتنى مثال زدنى ، دایم الصوم بودن ، گوشه اى از ابعاد عرفانى و اخلاقى این عارف مجاهد مى باشد. تقوى و ایمان سرشار در حد بسیار بالایى مى باشد.
معظم له همه مدارج یقین را طى كرده و به مقام حق الیقین رسیده است و به جراءت مى توان گفت كه ایشان زاهدترین عارف عصر حاضر مى باشد. وى مصداق بارز و عینى خطبه متقین حضرت على بن ابى طالب است .
گویى بابا طاهر همدانى در چند قرن پیش این دو بیتى را براى بهلول قرن 14 سروده است :
مو آن رندم كه نامم بى قلندر

نه خون دیرم نه مون دیرم نه لنگر


چو روز آید بگردم گرد گیتى

چو شو آید به خشتى وانهم سر

معظم له از حافظه بسیار بالایى برخوردار است ، ایشان قرآن ، نهج البلاغه ، و صحیفه سجادیه و همه دعاهاى طولانى مفاتیح الجنان ، مثنوى مولوى ، دیوان حافظ، دروس حوزه تا خارج فقه ، منظومه حكیم ملا هادى سبزوارى را حفظ مى باشد.
علاوه بر این ، نزدیك به سیصد هزار بیت شعر حفظ بوده كه نزدیك به دویست هزار بیت آن را خود معظم له سروده از همین روست كه ملقب به مولاناى ثانى شده است .
جهت آشنایى بیشتر با ابعاد عرفانى و اخلاقى این عارف زاهد خوانندگان عزیز را به مطالعه كتاب ((بهلول )) تالیف نگارنده حقیر این سطور دعوت مى كنم .
خداوند این دردانه زمان را از گزند بلایا حفظ فرماید و این چشمه فیاض ‍ خود را كه همچنان در جوش و خروش عاشقانه است ، همچنان در حیات پر از بركت و نعمتش نگه دارد.
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست

هر كجا هست خدایا به سلامت دارش

در پایان سخن از همسر محترم و باتقوایم سركار خانم پیرى به خاطر بازنویسى اشعار و تنظیم نوشته هاى این حقیر تشكر نموده و امیدوارم كه این خدمت اندك موجبات خشنودى قلب حضرت ولى الله الاعظم آقاى عالمیان و آدمیان و امام انس و جان مهدى موعود روحى و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه را فراهم نموده باشد و خدمت این حقیر در دفتر عشق به حضرت سیدالشهداء (علیه السلام ) ثبت و ضبط گردد كه :
هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

والسلام على الباكین الحسین (علیه السلام )
حسین محمدى گل تپه
رمضان المبارك 1422 ه .ق .
عن ابى عبدالله (علیه السلام ) قال :
من اراد الله به الخیر قذف فى قلبه حب الحسین (علیه السلام ) و حب زیارته و من اراد الله به السوء قذف فى قلبه بغض الحسین (علیه السلام ) و بغض زیارته .
(كامل الزیارات ص 153)
هر كه را خداوند تبارك و تعالى اراده كند كه خیرى به او برساند در دل او محبت امام حسین (علیه السلام ) و زیارتش را مى اندازد و هر كه را خداوند تبارك و تعالى اراده كند كه بدى به او برسد در دل او بغض حسین (علیه السلام ) و زیارتش را مى اندازد.
-----------------------------------------
1-سید عباس موسوى مطلق ، اعجوبه عصر بهلول قرن 14.
2-معظم له خاطرات آن دوران را در كتابى به نام ((خاطرات سیاسى بهلول )) جمع آورى نموده است.
----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 17:57
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته