• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1616
تعداد نظرات : 49
زمان آخرین مطلب : 4130روز قبل
اهل بیت
روضه ابوالفضل (ع)

بدون تردید حضرت بقیة اللّه روحى فدا در مجالس عزادارى حضرت سید الشهداء ابا عبداللّه الحسین ع حاضر مى شوند زیرا آن حضرت خود را صاحب عزاء مى دانند به خصوص ‍ اگر مجلس را افراد متّقى و با اخلاص ترتیب داده باشند و باز بالاخص اگر در اَمكنه متبرّكه تشكیل شود و یا روضه اى خوانده شود كه مورد علاقه آن حضرت باشد. مثَلا غالبا در مجالسى كه روضه حضرت ابوالفضل ع خوانده مى شود آن حضرت نظر لطفى به آن مجلس دارند.
حضرت آیة اللّه سید حسن ابطحى حفظه اللّه مى فرماید یكى از دوستان كه راضى نیست اسمش را بگویم . در سال هزار و سیصد و شصت و سه به مكّه معظمه مشرف مى شود روحانى كاروان كه مرد خوبى بود سه شب قبل از آنكه به عرفات برویم در عالم رؤ یا حضرت ولى عصر ع را زیارت مى كند آن حضرت به او مى فرماید كه در روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل ع را بخوان كه من هم مى آیم ضمنا مخدره اى كه فلج بود در كاروان بوده كه باید زیر بغلهایش را بگیرند تا او اعمالش را انجام دهد. در ضمن زن دائى ایشان هم در آن كاروان بوده كه فرزندش در جبهه شهید شده بود شب عرفه در خواب مى بیند كه پسرش آمده مى گوید حالم خوب است و من كشته نشده ام این مادر از خواب بیدار مى شود عكس فرزندش را مى بوسد وگریه زیادى مى كند، آن زن افلیج مى گوید جریان چیست ؟ این عكس كیست ؟ او جریان شهادتش را براى زن افلیج نقل مى كندو عكس پسرش را به او نشان مى دهد زن افلیج عكس پسر زن دائى را مى گیرد و مثل كسى كه با شخصى زنده حرف مى زند به او خطاب مى كند و اشك مى ریزد و مى گوید تو امروز كه روز عرفه است باید از خدا بخواهى كه امام زمان ع را به كاروان ما بفرستد و مرا شفا دهند.
بعد از ظهر عرفه در بین دعاء عرفه روحانى كاروان مشغول روضه حضرت ابوالفضل العباس ع شد. همه اهل كاروان مى دیدند كه ناگهان مردى بسیار نورانى با لباس احرام در وسط جمعیّت نشسته و براى مصائب حضرت ابوالفضل ع زیاد گریه مى كند افراد كاروان كم كم مى خواستند متوجّه او شوند به خصوص بعد از آنكه روحانى كاروان گفت كه من چند شب قبل خواب دیدم كه حضرت بقیّة اللّه روحى و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا به من فرمودند كه روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل ع را بخوان من هم مى آیم آن مرد ناشناس متوجّه شد كه بعضى به او نگاه مى كنند همه منجمله زن افلیج معتقد شده بودند كه او خود حضرت است لذا از میان جمعیّت حركت كرد مى خواستند از در خیمه بیرون بروند كه آن زن افلیج صدا زد آقا و اشاره به پایش كرد یعنى پاهاى من فلج است حضرت برگشتند و به او نگاه كردند و با اشاره به او فهماندند خوب مى شوى و از در خیمه بیرون رفتند.
دوست ما مى گفت كه این زن همان ساعت كسالتش برطرف شد و توانست تمام اعمال حجّش را انجام دهد.(1)
باز افتادم بسرم سوداى عشق

مى كند مجنون دلم دعواى عشق

عاشقان را با سرو باجان چكار

عاشقان را دست و پا نایدبكار

عاشق آن باشد كه در دریاى آب

تشنه لب جان را سپارد دل كباب

آنكه بهر آبى از عالم گذشت

بهر معشوقش فداى آب گشت

جوئى ار از عاشق صادق نشان

من نشانت مى دهم اندر جهان

نام او گویم به آواز جلى

هست او عباس فرزند على

كرد كارى در ره سوداى عشق

آنچنان نوشید او میناى عشق

عاشقان پا در گل حیرت شدند

جانفدایان جمله در خجلت شدند

آنزمان كو رایت همّت فراشت

داد در راه برادر آنچه داشت

نى همى در راه او از جان گذشت

از جهان و هرچه اندر آن گذشت

----------------------------------------
1-ملاقات با امام زمان (عج)، جلد 2، ص 312.

شنبه 30/10/1391 - 17:24
اهل بیت
خدمت امام زمان (ع)

مرحوم حاجى نورى در كتاب نجم الثاقب مى گوید عالم جلیل مجمع فضائل و فواضل شیخ على رشتى رضوان اللّه تعالى علیه كه عالم با تقوى و زاهد و داراى علوم بسیار بود. و شاگرد مرحوم شیخ مرتضى انصارى اعلى اللّه مقامه و سید استاد اعظم بود، و من در سفر و حضر با او بودم و كمتر كسى را مانند او در فضل و اخلاق و تقوى دیدم نقل كرد كه : یك زمانى از زیارت حضرت ابى عبداللّه الحسین ع از راه آب فرات به طرف نجف برگشتم در كشتى كوچكى كه بین كربلا و طویرج با مسافر مى رفت بنشتم . مسافرین آن كشتى همه اهل حلّه بودند هم مشغول لهو و لعب و مزاح وخنده بودند فقط یك نفر در میان آنها خیلى با وقار و سنگین نشسته بود و با آنها در مزاح و لهو و لعب مشغول نمى شد و گاهى آن جمعیّت با او در مذهبش سر به سر مى گذاشتند و به او طعن مى زدند و او را اذیت مى كردند و در عین حال در غذا و طعام با او شریك و هم خرج بودند، من زیاد تعجب مى كردم ولى در كشتى نمى توانستم از او چیزى سئوال كنم بالاخره به جائى رسیدیم كه عمق آب كم بود و چون كشتى سنگین بود و ممكن بود به گل بنشیند ما را از كشتى پیاده كردند در كنار فرات راه مى رفتیم من از آن مرد باوقار پرسیدم چرا شما با آنها اینطورید و آنها شما را اینطور اذیت مى كنند؟
گفت : اینها اقوام منند اینها همه سنى هستند پدرم هم سنى بود ولى مادرم شیعه بود و من خودم هم سنى بودم ولى به بركت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه به مذهب تشیع مشرف شدم .
گفتم : شما چطور شیعه شدید؟ گفت : اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشى در كنار جسر حلّه بود، چند سال قبل براى خریدن روغن از حلّه با جمعى به قراء و چادرنشینان اطراف حلّه رفتم تا آنكه چند منزل از حلّه دور شدم بالاخره آنچه خواستم خریدم و با جمعى از اهل حلّه برگشتم در یكى از منازل كه استراحت كرده بودم خوابم برد وقتى بیدار شدم دیدم رفقا رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام و اتفاقا راه ما تا حلّه راه بى آب و علفى بود و درندگان زیادى هم داشت و آبادى هم در آن نبود به هر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مركبم بار كردم و عقب سر آنها رفتم ولى راه را گم كردم و در بیابان متحیر ماندم و كم كم از درندگان و تشنگى كه ممكن بود به سراغم بیایند فوق العاده به وحشت افتادم به اولیاء خدا كه آن روز به آنها معتقد بودم مثل ابوبكر و عمر و عثمان و معاویه و غیرهم متوسّل شدم استغاثه كردم ولى خبرى نشد یادم آمد كه مادرم به من گفت كه ما امام زمانى داریم كه زنده است و هروقت كار بر ما مشكل مى شود و یا راه را گم مى كنیم او به فریادمان مى رسد و كنیه اش اَبا صالح است من با خداى تعالى عهد بستم كه اگر او مرا از این گمراهى نجات بدهد به دین مادرم كه مذهب شیعه دارد مشرف مى گردم بالاخره به آن حضرت استغاثه كردم و فریاد مى زدم كه یا ابا صالح ادركنى ناگهان دیدم یك نفر كنار من راه مى رود و بر سرش عمامه سبزى مانند اینها اشاره كرد به علفهائى كه كنار نهر روئیده بود است و راه را به من نشان مى دهد و مى گوید به دین مادرت مشرف شو، و فرمود: الا ن به قریه اى مى رسى كه اهل آنجا همه شیعه اند. گفتم : اى آقاى من با من نمى آئى تا مرا به این قریه برسانى ، فرمود: نه زیرا در اطراف دنیا هزارها نفر به من استغاثه مى كنند و من باید به فریاد شان برسم و آنها را نجات بدهم و فورا از نظر غائب شد.
چند قدمى كه رفتم به آن قریه رسیدم با آنكه به قدرى مسافت تا آنجا زیاد بود كه رفقایم روز بعد به آنجا رسیدند وقتى به حلّه رسیدم ، رفتم نزد سید فقهاء سید مهدى قزوینى ساكن حلّه و قضیّه ام را براى اونقل كردم و شیعه شدم و معارف تشیّع را از او یاد گرفتم و سپس از او سئوال كردم كه من چه بكنم تا یك مرتبه دیگر هم خدمت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه برسم و آن حضرت را ملاقات كنم ؟
فرمود چهل شب جمعه به كربلاء برو و امام حسین ع را زیارت كن ، من این كار را مشغول شدم و هر شب جمعه از حلّه به كربلا مى رفتم ، تا آنكه شب جمعه آخر بود تصادفا دیدم ماءمورین براى ورود به شهر كربلا جواز مى خواهند و آنها این دفعه سخت گرفته اند و من هم نه جواز و تذكره داشتم و نه پولى داشتم كه آن را تهیّه كنم ، متحیّر بودم مردم صف كشیده بودند و جنجالى بود هرچه كردم از یك راهى مخفیانه وارد شهر شوم ممكن نشد در این موقع از دور حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را در لباس اهل علم ایرانى كه عمّامه سفیدى بر سر داشت داخل شهر كربلاء دیدم ، من پشت دروازه بودم ، به او استغاثه كردم ، ازدروازه خارج شد و نزد من تشریف آورد و دست مرا گرفت وداخل دروازه كرد مثل آن كه مرا كسى ندید وقتى داخل شدم و قصد داشتم با او مصاحبت كنم او ناگهان غائب شد و دیگر او را ندیدم از این داستان متوجه مى شویم كه آقا امام زمان همیشه كنار مرقد جدّ شریفش ‍ حضرت سید الشهداء ع است و هركسى كه به زیارت جدش برود از او خشنود و به كمكش مى آید.
هاله اى برچهره از نور خدا دارد حسین

جلوه هر پنج تن آل عبا دارد حسین

آشناى عشق را بى آشنا گفتى خطا است

در غریبى هم هزاران آشنا دارد حسین

در هواى كوى وصلش بى قراران بى شمار

دل مگركاه است وگوئى كهربادارد حسین

معجز قرآن جاویدان حسین بن على

برترین اعجازها در كربلا دارد حسین

خیمه گاهش كعبه وآب فراتش زمزم است

قتلگاهى برتر از كوه منا دارد حسین

شورشیرین غمش رمزبقاى سرمدى است

از سرشك دیدگان آب بقادارد حسین

تا شفا بخشد روان و جسم هربیمار را

درحریم وصل خودخاك شفادارد حسین

حرمت ذبح عظیم كربلا بنگر حسان

خونبهائى همچو ذات كبریا دارد حسین

----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 17:24
اهل بیت
دعا در تحت قبه حسین (ع)

در كتاب معجزات و كرامات نقل شده كه عالم جلیل و زاهدى بى بدیل جناب آقاى حاج سیّد عزیزاللّه فرمودند: من در زمانى كه در نجف اشرف مشرف بودم براى زیارت حضرت سیّد الشهداء ع در عید فطر به كربلا رفتم و در مدرسه صدر میهمان یكى از دوستان بودم و بیشتر اوقاتم را در حرم مطهر امام حسین ع میگذرانیدم ، یك روز كه به مدرسه وارد شدم دیدم جمعى از رفقا دورهم جمعند و میخواهند به نجف اشرف برگردند ضمنا از من سؤ ال كردند كه شما چه وقت به نجف برمیگردى ؟ گفتم شما بروید من میخواهم از همین جا به زیارت خانه خدا بروم گفتند چطور؟ گفتم زیر قبه حضرت سید الشهداء ع دعا كردم كه پیاده رو به محبوب بروم و ایام حج را در حرم خدا باشم .
همراهان و دوستان بالاتفاق مرا سرزنش كردند و گفتند مثل اینكه در اثر كثرت عبادت و ریاضت دماغت خشك شده و دیوانه شده اى توچگونه میخواهى با این ضعف مزاج و كسالت پیاده در بیابانها سفر كنى و تو در همان منزل اول به دست عربهاى بادیه نشین میافتى و تو را از بین مى برند. من از سرزنش و گفتار آنها فوق العاده متاءثر شدم و قلبم شكست با اشك ریزان از اطاق بیرون آمدم و یكسره به حرم مطهّر حضرت سید الشهداء ع رفتم و زیارت مختصرى كردم و به طرف بالاى سر مبارك رفتم و گوشه اى نشستم و به دعا و توسل و گریه وناله مشغول شدم ناگهان دیدم دست یداللّهى حضرت بقیة اللّه روحى فداه بر شانه من خورد و فرمود آیا میل دارى بامن پیاده به خانه خدا مشرف شوى عرضكردم : بله آقا، فرمود پس ‍ قدرى نان خشك كه براى یك هفته تو كافى باشد و احرام خود را بردار و در روز و ساعت فلان همین جا حاضر باش و زیارت وداع را بخوان تا با یكدیگر از همین مكان مقدس به طرف مقصود حركت كنیم عرضكردم چشم اطاعت میكنم . آن حضرت از من جدا شد و من از حرم بیرون آمدم ومقدارى به همان اندازه اى كه مولا فرموده بودند نان خشك تهیّه كردم ولباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مكان معیّن مشغول زیارت وداع بودم كه آن حضرت را ملاقات كردم و در خدمتش از حرم بیرون آمدیم و از صحن و شهر خارج شدیم ساعتى راه پیمودیم نه آنحضرت بامن صحبت میكرد و نه من میتوانستم با او حرف بزنم و مصّدع اوقات او بشوم و خیلى باهم عادى بودیم تا در همان بیابان به محلّى كه مقدارى آب بود رسیدیم آن حضرت خطّى به طرف قبله كشیدند و فرمودند این قبله است تو اینجا بمان نمازت را بخوان و استراحت كن من عصرى میآیم تا باهم به طرف مكه برویم من قبول كردم آن حضرت تشریف بردند حدود عصر بود كه تشریف آوردند و فرمودند برخیز تا برویم ، من حركت كردم و خورجین نان را برداشتم و مقدارى راه رفتیم غروب آفتاب به جائى رسیدیم كه قدرى آب در محلّى جمع شده بود آن حضرت به من فرمودند: شب را در اینجا باش و خطّى به طرف قبله كشیدند و فرمودند این قبله و من فردا صبح مى آیم تا باز هم بطرف مكّه برویم .
بالاخره ، تا یك هفته به همین نحو گذشت صبح روز هفتم آبى در بیابان پیداشد به من فرمودند در این آب غسل كن و لباس احرام بپوش و هر كارى كه من میكنم توهم انجام بده و بامن لبیك ها را بگو كه اینجا میقات است من آنچه حضرت فرمودند و عمل كردند انجام دادم و بعد مختصرى راه رفتیم به نزدیك كوهى رسیدیم صداهائى بگوشم رسید عرض كردم : این صداها چیست ؟ فرمودند: از كوه بالا برو در آنجا شهرى مى بینى داخل آن شهر شو آن حضرت این را فرمودند و از من جدا شدند من از كوه بالا رفتم و به طرف آن شهر سرازیر شدم از كسى پرسیدم اینجا كجاست ؟ گفت این شهر مكّه است و آن هم خانه خداست یك مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت میكردم كه چراهفت روز خدمت آن حضرت بودم ولى استفاده اى نكردم و با این موضوع به این پراهمیتى خیلى عادى برخورد نمودم به هرحال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجّه را در مكّه بودم بعد از آن رفقائى كه باوسیله حركت كرده بودند پیدا شدند من در این مدت مشغول عبادت و زیارت و طواف بودم و باجمعى آشنا شده بودم وقتى آشنایان و دوستان مرا دیدند تعجب كردند و قضیه من در بین آنهایى كه مرا مى شناختند معروف شد و این از همان دعایى بود كه تحت قبه حرم سید الشهداء اباعبداللّه الحسین ع كردم و دعایم را بتوسط حضرت سید الشهداء ع مستجاب كردند.(1)
من گداى سراى حسینم

عاشق كربلاى حسینم

حب او گشته آئین ودینم

حق بود این و باشد یقینم

كى شود كربلایش ببینم

منكه مدحت سراى حسینم

در جهان این بود آرزویم

راه كرب وبلا را بپویم

مرقدش را چوبوسم بگویم

من رهین عطاى حسینم

من گداى سراى حسینم

عاشق كربلاى حسینم

----------------------------------------
1-ملاقات با امام زمان (عج)، جلد 2، ص 229.

شنبه 30/10/1391 - 17:23
اهل بیت
نظر حضرت
آیا شود كه گوشه چشمى به ما كنند؟

فرمود سید نورالدین خیلى ناراحتى برو غسل كن تا برسى در حمام باز مى شود ناگهان به حال خود آمدم دیدم خبرى از آقا نیست با كمال عجله به طرف حمام روانه شدم دیدم تازه حمامى مى خواهد درب حمام را باز كند با كمال شوق غسل كرده و به زیارت وداع موفق شدم .(1)
دلبرا گر بنوازى بنگاهى ما را

خوش تر است ار بدهى منصب شاهى ما را

به من بى سرو پا گوشه چشمى بنما

كه محالست جز این گوشه پناهى ما را

بردل تیره ام اى چشمه خورشید بتاب

نبود بدتر از این روز سیاهى ما را

از ازل در دل ما تخم محبت كشتند

نبود بهتر از این مهر گاهى ما را

گرچه از پیشگه خاطر ناظر دوریم

هم مگر یاد كند لطف توگاهى ما را

باغم عشق كه كوهیست گران بردل ما

عجب است ارنخرد دوست بكاهى ما را

----------------------------------------
1-زندگانى عشق، ص226.

شنبه 30/10/1391 - 17:22
اهل بیت
حضرت موسى (ع) به زیارت حسین (ع)

ابى حمزه ثمالى فرمود در اواخر سلطنت بنى مروان اراده زیارت آقا ابى عبداللّه الحسین ع را نمودم و پنهانى از اهل شام خود را به كربلا رساندم در گوشه اى پنهان شدم تا اینكه شب از نیمه گذشت پس بسوى قبر شریف روانه شدم تا آنكه نزدیك قبر مقدس و شریف رسیدم . ناگهان مردى را دیدم كه بسوى من مى آید و گفت خدا ترا اجر و پاداش دهد برگرد زیرا به قبر شریف نمى رسى من وحشت زده و ترسان مراجعت كردم و در گوشه اى دوباره خود را پنهان كردم تا آنكه نزدیك طلوع صبح شد باز به جانب قبر روانه شدم و چون دوباره نزدیك شدم باز همان مرد آمد و ممانعت كرد و گفت به آن قبر نمى توانى برسى . به او گفتم عافاك اللّه چرا من به آن قبر نمى رسم و حال اینكه از كوفه به قصد زیارت آن حضرت آمده ام بیا بین من و آن قبر حائل نشو، زیرا من مى ترسم كه صبح شود و اهل شام مرا ببینند و مرا در اینجا به قتل برسانند، وقتى این حرف را از من شنید گفت یك مقدار صبر كن چون حضرت موسى بن عمران +ع از خداى خود اجازه گرفته كه به زیارت آقا سید الشهداء ع بیاید و خدا به او اجازه داده و با هفتاد هزار ملائكه به زیارت آقا آمده اند و از اول شب تا به حال در خدمت قبر شریف هستند و تا طلوع صبح كنار قبر هستند و بعد به آسمان عروج مى كنند. ابوحمزه ثمالى گوید از آن مرد پرسیدم كه تو كیستى ؟
گفت من یكى از آن ملائكه هستم كه ماءمور پاسبانى و پاسدارى قبر آقا سید الشهداء ع هستم و براى زوار آقا طلب مغفرت مى كنیم تا این را شنیدم برگشتم پنهان شدم و هنگام طلوع صبح سر قبر حضرت آمدم دیگر كسى را ندیدم كه مانع شود پس زیارتم را كردم و بر كشندگان آن حضرت لعن نمودم و نماز صبح را در آنجا اقامه كردم و از ترس مردم شام سریع به كوفه برگشتم .(1)
چون به نظم آورم ثناى ترا

خود ستایش كنم خداى ترا

كربلایت خریدنى باشد

من به جان مى خرم بلاى ترا

اى رخت رشك مهرومه ندهم

به جهان ذره اى ولاى ترا

یا كه در دیده اى و یا در دل

گر ندانند خلق جاى ترا

در همه عمر گر نمى بینم

یك نظر روى دلرباى ترا

دل ما خانه محبت تست

سر ما پرورد هواى ترا

چون شود گر رخت نظاره كنم

كى شود بشنوم نداى ترا

از عطایت مكن مرا نومید

اى ستوده خدا عطاى ترا

----------------------------------------
1-زندگانى عشق، ص216، نقل از كامل الزیارت، ص111.

شنبه 30/10/1391 - 17:21
اهل بیت
بى ارزش كردن زیارت

مرحوم محدث نورى رحمة اللّه علیه در دار السلام جلد دوم صفحه سیصدو سى وسه نقل نموده از على بن عبدالحمید در كتاب انوار المضیئة كه سید جعفر بن على از عمویش نقل كرده كه باجماعتى به خانه خدا رفتیم در این بین فقیه بن ثویره سوراوى متولى و معلم و راهنماى حج واحرام مابود، در آنجا با مردى كه از اهل یمن بود با ما دوست شد و پیشنهاد كرد كه به منزل او در مكه برویم ما هم پذیرفتیم و با او حركت كردیم و به منزلش رفتیم او غلامها وتجملات و ثروت زیادى داشت و براى ما غذائى حاضر كرد وپذیرائى گرمى از ما شد بعد از صرف غذا آماده مراجعة شدیم ، فقیه را نگه داشت و گفت با تو كارى دارم ما حركت كردیم قبل از اینكه به منزل خود برسیم فقیه بما ملحق شد سپس همگى باهم بطرف ابطح براه افتادیم چون شب از نیمه گذشت ناگهان دیدیم فقیه از خواب بیدار شده و گریه مى كند و كلمه لااله الااللّه میگوید ما را قسم مى داد كه برگردیم و در همان نیمه شب خود را به خانه اسعد بن اسد برسانیم هر چه عذر آوردیم كه خطر جانى داردزیرا دزدان وراهزنان در آنجا زیاد هستند قبول نكرد و به اصرار و التماس ماهم با او همراهى كردیم تا به در سراى اسعد بن اسد رسیده و دق الباب كردیم پشت در آمد خود را معرفى كردیم گفت در این وقت ساعت از شب میترسم در را بروى شما بازكنم زیاد مبالغه نمودیم تا در را باز كرد و فقیه محرمانه با او به گفتگو پرداخت و او را قسم میداد و او هم میگفت هرگز اینكار را نخواهم كرد. پرسیدم قضیه چیست ؟ اسعد گفت روز قبل من به ایشان گفتم تو بكربلا نزدیكى و زیاد بزیارت حضرت سید الشهداء ع مى روى ولى من از كربلا دور هستم و توفیق زیارت آن حضرت را ندارم ولى من بزیارت بیت اللّه الحرام و حج زیاد رفتم ، از تو یك تقاضا و خواهشى دارم و آن اینكه یكى از زیارتهائى كه كربلا رفتى بمن بفروشى بیك حج ، قبول نكرد تا بالاخره راضى شدم نه حج و چهار مثقال طلاى سرخ باو بدهم و او هم یك زیارت كربلا در مقابل بمن واگذارد راضى شد و الحال بمن میگوید معامله را فسخ كن سبب فسخ را هم نمى گوید و من هم حاضر نیستم این معامله را بهم بزنم . ما به فقیه گفتیم چرا قبول نمى كنى ؟ جوابى نداد تا اینكه اصرار زیاد كردیم تاجریان را به این نحو نقل كرد، كه امشب در عالم رؤ یا دیدم قیامت برپاشده و مردم بطرف بهشت و جهنم روانه هستند منهم روانه بهشت شدم تا بحوض كوثر رسیدم و از مولا حضرت امیرالمؤ منین ع تقاضاى آب كردم حضرت فرمود برو از حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام آب بگیر متوجه شدم كه حضرت زهرا سلام اللّه علیها لب حوض كوثر نشسته سلام كردم صورت مبارك را از من برگردانید و اعتنایى بمن نفرمود، عرضكردم بى بى من یكى از موالیان و دوستان و از شیعیان شما وفرزندان شما هستم فرمود: تو به ساحت مقدس فرزندم اهانت كردى و ارزش زیارت فرزندم حسین ع را پائین آوردى و در آنچه گرفته اى خداوند بتو بركت ندهد، با كمال ترس و وحشت از خواب برخاستم حالا هرچه الحاح میكنم این شخص نمى پذیرد اسعد تا این قضیه را شنید گفت حالا كه اینطور است اگر تمام كوههاى مكه را طلا كنى و به من بدهى معامله را فسخ نخواهم كرد... بعد برگشتیم .
دوسال از این داستان گذشت كه فقر و بیچارسگى فقیه را در بر گرفت و كارش بگدائى كشید و میگفت همه این بلاها بواسطه آن نفرین بى بى عالم زهرا سلام اللّه علیها مى باشد.(1)
خاك تو مرا مُهر نماز است حسین جان

سوى تو مرا دست نیاز است حسین جان

كن قسمت من از كرمت كرببلا را

كین دل همه در سوز وگدازاست حسین جان

نزدیكتر از هركه توئى در دل عشاق

راه حرمت گرچه دراز است حسین جان

نومید نگردد كسى از لطف و عطایت

خوان كرمت برهمه باز است حسین جان

مدح دگران را نكنم غیر تو زیرا

مداح تو درنعمت و نا زاست حسین جان

تا اینكه ز پستى بر هم راه تو پویم

زیرا كه رهت راه فراز است حسین جان

----------------------------------------
1-زندگانى عشق.

شنبه 30/10/1391 - 17:20
اهل بیت
زیارت ابى عبداللّه (ع)

مرحوم نورى در دارالسلام جلد یك صفحه دویست و چهل و پنج ازمرحوم طریحى در منتخب روایت نموده از سلیمان اعمش كه گفت من در كوفه همسایه اى داشتم كه گاهى شبها نزدش مى رفتم و با هم صحبت و اختلاط مى كردیم ، یك شب در میان صحبت ها اتفاقا صحبت كربلا پیش آمد الكلام یجرالكلام حرف حرف را مى آورد. من از او سئوال كردم كه عقیده تو درباره زیارت حضرت سید الشهداء آقا ابى عبداللّه الحسین ع چیست ؟
یك وقت گفت : زیارت حسین بدعت است و هر بدعتى گمراهى و ضلالت است و منتهى گمراهى آتش جهنم است . من خیلى ناراحت و خشمگین شدم و از پیشش برخاستم و باخود گفتم وقتى كه سحر شد نزدش مى روم و شمه اى از فضائل آقا سید الشهداء ع را براى او نقل مى كنم اگر بر عناد و انكارش اصرار ورزید او را میكشم .
سلیمان گفت : وقتى كه سحر شد آمدم پشت در خانه اش و دق الباب كردم ، همسرش پشت در آمد شوهرش را خواستم گفت ازاول شب به زیارت آقا سیدالشهداء ع رفته ، تعجب كنان از او خدا حافظى كردم و من هم به طرف كربلا رهسپار شدم گفتم اول زیارتى كرده باشم دوم دوستم را ببینم .
وقتى كه وارد حرم مطهر شدم دیدم همسایه ام سر به سجده گذاشته و پیوسته گریه مى كند و از خدا طلب استغفار و توبه مى كند بعد از مدت زیادى سراز سجده برداشت و مرا دید، نزدش رفتم دیدم حالش منقلب است ، گفتم اى مرد تو كه دیروز مى گفتى زیارت حسین بدعت است و هر بدعتى گمراهیست و منتهى گمراهى آتش ‍ دوزخست . و امروز مى بینم براى زیارت آمده اى ؟!
گفت : اى سلیمان مرا سرزنش نكن زیرا من قائل به امامت اهلبیت علیهم السلام نبودم تا امشب كه خوابم برد خوابى دیدم كه به وحشت افتادم . گفتم چه خوابى دیدى ؟ گفت در عالم خواب دیدم مردى جلیل القدر كه نمى توانم وصف جمال و جلال و كمالش ‍ را بیان كنم دور او را جمعیتى احاطه كرده بودند در جلوى او سوارى بود و آن سوار تاجى بر سرداشت وآن تاج داراى چهار ركن بود و بر هر ركن گوهرى درخشان نصب بود كه تا مسافت ها راه را روشن مینمود. به یكى از خدمتگزاران آنحضرت گفتم : این آقاكیست ؟ گفت : آقا رسول اللّه ص است . گفتم آنكه در پیش روى اوست كیست ؟! گفت آقا امیرالمؤ منین على ع وصى رسول اللّه ص است بعد نگاه كردم دیدم ناقه اى از نور پیدا شد و بر آن ناقه هودجى از نور بود و ناقه ما بین زمین و آسمان پرواز مى كرد. پرسیدم این ناقه از كیست ؟! گفت از حضرت خدیجه كبرى و فاطمه زهرا سلام اللّه علیهما است پرسیدم این جوان كیست ؟! گفت حضرت امام حسین ع است كه همه براى زیارت مظلوم كربلا آقا سید الشهداء ابا عبداللّه الحسین ع مى روند. متوجه هودجى شدم دیدم نوشته هائى از طرف آن بزمین پخش مى شود پرسیدم اینها چیست ؟ گفت در اینها نوشته شده كسانى كه شب جمعه به زیارت آقا حسین ع مى آیند از آتش جهنم در امان هستند.
من خواستم یكى از آنها را بردارم گفت تو كه میگفتى زیارت امام حسین ع بدعت است این نوشته بدست تو نمى رسد مگر اعتقاد به فضیلت و شرافت آن حضرت را پیداكنى با حالت جزع و فزع و گریه و ترس و وحشت از خواب بیدار شدم و در همان ساعت به زیارت حضرت سید الشهداء آقا اباعبداللّه الحسین ع مشرف شده و توبه كردم . اى سلیمان بخدا قسم من از قبر امام حسین ع جدا نمى شوم تا روح از بدنم جدا شود.(1)
اى جان فداى نام تو و جان پاك تو

كن قسمتم كه چهره بسایم بخاك تو

جان مرا چه قدر كه گردد فدا تورا

جان جهان فداى تن چاك چاك تو

چون رعد ناله كرد، چو برق بهار سوخت

هركس شنید شرح غم دردناك تو

خورشید چهره كرد ز خجلت نهان چو دید

كردند دشمنان تو قصد هلاك تو

روشن به نور رحمت خود كن مرا

اى توتیاى دیده من خاك پاك تو

----------------------------------------
1-زندگانى عشق، ص210.

شنبه 30/10/1391 - 17:20
اهل بیت
اشعار حضرت زهرا (س)

دارالسلام مرحوم نورى جلدیك صفحه دویست و چهارده از امالى مفید نیشابورى نقل شده : خانم و مخدره اى كه نوحه گر و مداحه بنام زره بوده كه درتمام مجالس زنانه شركت میكرده و اقامه عزادارى حضرت سیدالشهداء اباعبداللّه الحسین ع را برپا مى نموده و خانم خوب و جلسه اى و اهل تقوى بوده و مخدرات دیگر را تشویق به عزادارى و گریه مینموده خلاصه براى عزادارى اهلبیت هركارى كه از دستش برمى آمده انجام میداده .
یكشب كه بعد از جلسات به منزلش برمیگردد باحال خسته به بستر مى رود و بخواب مى رود. یكوقت در عالم خواب مى بیند كه مشرف شد محضر مقدس بى بى عالم فاطمه زهرا سلام اللّه علیها حضرت بى بى نزد قبر مقدس حضرت سید الشهداء ع نشسته و گریه و زارى مى كند. و بعد با چشم گریان روبه این مخدره عنایت فرموده و مى فرماید اى زره درمجالس عزاى فرزند دلبندم سیدالشهداء ع این اشعار را بخوان .
ایها العینان فیضا

واستهلا لاتغیضا

وابكیا بالطف میتا

ترك الصدر و ضیضا

لم امرضه قتیلا

لا و لا كان مریضا

یعنى : اى دو چشمان واى دودیده من اشك بسیار از چشم و دیده اشكبار بریزید، زیاد گریه كنید، و باشك كم اكتفا نكنید، و گریه كنید بر آنشهیدى كه در زمین كربلا افتاده و سینه اش زیر سم اسبها شكسته شده است مریض نبود و از دار دنیا رفته است یعنى نه مریض از دنیا رفت و نه خودش از دنیا رفت بلكه او را كشتند.(1)
كنار قتلگه زهراى اطهر

كشد آه از جگر بادیده تر

زداغ ماتم نور دوعینش

زندگاهى بسینه گاه برسر

همى گوید حسینم جان مادر

ترانشناختند این قوم كافر

جوانان ترا كشتند و گشتى

غریب و بیكس و تنها حسینم

بگو مادر چه آمد بر سرتو

جدا كردند سر از پیكر تو

چه شد عباس و عون و جعفر تو

بخون خفته على اكبر تو

نكرده ساربان شرم از پیمبر

برید انگشت و برد انگشتر تو

توماندى و بدنهاى عزیزان

بخون غلطان در این صحرا حسینم

----------------------------------------
1-زندگانى عشق، ص209.

شنبه 30/10/1391 - 17:18
اهل بیت
دو مأمور پست

دانشمند محترم آقاى احمد امین نقل میكرد كه شخص مورد اطمینانى براى من نقل نمود كه دو نفر مأمور پست بمنظور زیارت قبر آقا امام حسین ع تهران را ترك كردند و چون دولت اجازه مسافرت بعتبات مقدسه را بكسى نمى داد، ناچار از راه قاچاق رفتند، در بیابان شوره زارى گرفتار شدند و بقدرى تشنگى بر آنها فشار آورد كه یكى از آنها از تشنگى مُرد و دیگرى بفضل خدا از مهلكه خود را نجات داد و تندرست نزد خانوده خود آمد پس از مدتى دوست و همكار خود را در خواب دید كه در باغ زیبائى باكمال راحتى بسر میبرد از حال او پرسید، گفت : خدا را شكر و ستایش میكنم كه ببركت آقا سید الشهداء اباعبداللّه الحسین ع كاملا راحتم ولى عقربى همه روزه پیش من مى آید و انگشت ابهام پایم را نیش ‍ مى زند و بقدرى مرا رنج مى دهد كه نزدیك است جان بدهم ، گفتم ناراحتى تو از براى چیست ؟
گفت بمن خبر داده اند كه این ناراحتى براى اینستكه یكروز به خانه فلان دوستم مهمان شدم و ضمن اینكه بادوست خود باقلا میخوردم چاقوى كوچكى از خانه او سرقت نمودم و آنرا در گوشه سمت چپ فلان نقطه خانه ام پنهان ساخته ام از تو انتظار دارم كه به خانه من بروى و سلام مرا به همسر و فرزندانم برسانى و از قول من به او بگوئى كه چاقو را بتو بدهند و بصاحبش برگردانى و از او براى من طلب بخشش نمائى شاید خداوند از سر خطاى من درگذرد.
این شخص میگوید طبق خوابى كه دیده بودم عمل نمودم مرتبه دیگر دوستم را در خواب دیدم كه در منتهاى راحتى و خوشى است و از من تشكر و سپاسگذارى نمود.(1)
چه قبولت افتد؟گركه جان ندهم بپاى تو یاحسین

من و زیستن چكنم اگرنشوم فناى تویاحسین

تو چو آفتاب برآمدى ز كران مشرق هستیم

منم آن ستاره كه دل نهاده روشناى تو یاحسین

تو مرابه جذبه كشانده اى تومرا زغیر رهانده اى

به اشارتى كه توخوانده اى شدم آشناى تویاحسین

به قنوت نافله غمت چه شبانه ها كه نخوانده ام

كه به استجابت بیكران رسم از دعاى تو یاحسین

----------------------------------------
1-زندگانى عشق، نقل از راه تكامل، ج 3، ص 150.
----------------------------------

شنبه 30/10/1391 - 17:18
اهل بیت
غبار جاروب

عالم جلیل القدر مرحوم آیة اللّه نهاوندى رضوان اللّه تعالى علیه نقل فرمود از سید جلیل مرحوم جزائرى رحمة اللّه علیه فرمود مدتها بود كه چشمهایم ضعیف شده بود روزى براى زیارت عرفه كربلا مشرف شدم و تحت قبه حضرت سیدالشهداء ع نشسته بودم كه زوار بیرون رفتند و خدمه در روز دوم و سوم روضه مطهر را جاروب میكردند و غبارى از زمین بلند شده بود كه مردم در میان روضه همدیگر را نمى دیدند پس من و جمعى كه در آنجا بودیم گفتیم از این غبارها استفاده كنیم ، آمدیم میان غبارها و چشمهایمان را باز وبسته كردیم كه غبار داخل چشم رود هركس كه بامن بود و ضعف چشم داشت وقتى از روضه شریفه در آمدیم دیدم چشمهایم نورانى و شفاف و روشن شده است و وقتى از رفقا پرسیدم آنها هم گفتند ما هم چشمهایمان نورانى شده است و از آن روز تا بحال هرگز چشم درد نگرفته ام و همیشه از تربت امام حسین ع مانند سرمه بر چشمهایم مى كشم .(1)
عشق تو در سینه دارم یاحسین

از فراقت بى قرارم یاحسین

نوكرى بردرگهت عمرى بحق

شد كمال افتخارم یاحسین

مهر تو داده مرا عزّ وشرف

هرچه دارم از تو دارم یاحسین

برتو و راه تو و نام توشد

عشق ورزیدن شعارم یاحسین

از در لطفت نگردم نا امید

من گدائى كهنه كارم یاحسین

چونكه دردنیا به عشقت زنده ام

خوفى از عقبا ندارم یاحسین

تانهى یكدم قدم بردیده ام

سالها چشم انتظارم یاحسین

بس كه دارم جرم و عصیان و گناه

از حضورت شرمسارم یاحسین

گرتوهم رانى مرا از درگهت

روبدرگاه كه آرم یاحسین

----------------------------------------
1-زندگانى عشق، 201.

شنبه 30/10/1391 - 17:17
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته