بر پيكر چروكيده ي زمين
به خاك نگاه كن !
به اين سرزمين بنگر !
آيا احساس مي كني زيبايي به جاي مانده
از بند بند انگشتان پاييز را !؟
آيا درك مي كني عظمت وجود پاييز را
در ميان نقاب هاي بهار !؟
در ذهنم به تو مي انديشم
تو كه وجودم را از زيبايي لبريز كرده اي
فصلِ من
فصل زيباي من ،
پاييز
... اسماعيل رضواني خو ...
... اسماعيل رضواني خو ...
سپيده كه سر بزند،
ميعادگاه سنجاقكهاي خفته بر بالين شب،
از زمزمه ي شبنم هاي خيس،
عطراگين مي شود
...
چشم كه باز كني،
كلاغ ها...
راه خود را گم مي كنند در
پيچ،پيچ نگاه مترسك ها
آنگاه كه نگاه تو
خيره مي شود بر ساقه ي شكسته ي شلتوكها..!
رد پاي كلاغ جا مي ماند
بر پيكر كرتها
و انتهاي برگ،
آغاز زمزمه ي داسهاست.
و نگاه تو،
معلق مي ماند.
بر آنچه ديگر نيست.
...
... اسماعيل رضواني خو ...
قصه ي تكراري
.....
نيلوفران آبي ،
در مردابهاي كهن طعمه ي حريق مي شوند
و رخساره ي سپيدشان ،
جان به عكس هاي سوخته مي دهد
امشب هم
خبري از باران نيست
... اسماعيل رضواني خو ...
دلم آرام باش امشب،چرا از غصه لبريزي
چرا از دوري قلبي،به دامن اشك مي ريزي
دلم آرام باش امشب،از اين دنيا چه ديدي تو
به ياد عشق ِ ديرينت،دگر امشب چه آوازي؟
دلم ديدي كه يارم رفت و تو تنها شدي بازم؟
دلم ديدي كه دلبر هم چه سازي كرد با رازم؟
مشو غمگين كه در دنيا،مرام عاشقي مرده
دلم تنها ي تنهايي ،دگر نشكن دل نازم
دلم تنها بخواب امشب،هوا نمناك و بارانيست
كسي يادت نبود و نيست،بخواب اين خواب پاياني ست
تو مي ميري دل نازم ،رها خواهي شد از دنيا
به آرامي برو قلبم،بدان اين قصه رويا نيست
... اسماعيل رضواني خو ...
براي روز ميلادت
.....
براي روز ميلادت،بذار عاشق ترين باشيم
در اين دنياي شوريده،بذار ما بهترين باشيم
براي روز ميلادت،دلم شوق رسيدن داشت
لبم بي طاقت بوسه،دو چشمم شوق ديدن داشت
براي روز ميلادت،هوايم غرق احساس است
شبم در لحظه ي مردن،هنوزم محو وسواس است
براي روز ميلادت،به شب دلبستگي دارم
براي بودن و موندن،هنوز آشفتگي دارم
براي روز ميلادت،دل از گلشن جدا كردم
تمام صحن قلبم را،ز هر عشقي رها كردم
براي روز ميلادت،از عشق و مهر مي گويم
به ياد يوم ديريني،برايت شعر مي گويم
براي روز ميلادت،هواي عشق بارانيست
براي گفتن ِ از تو،همه شعرم چراغانيست
...
... اسماعيل رضواني خو ...
از پرتگاه بي رحمي كه آرزوهايم هنوز هم،
با حس لغزندگي سراب،صحنه ي سقوط را تجربه مي كنند،
از تاريكي هايي كه هيچگاه روي خورشيد را به تماشا نخواهند نشست،
از سرزمين مترسك هايي كه آشيانه ي جغدهاي پير است،
از قديسيني كه مرا ديوانه ي شهر خطاب كرده اند.
و از خودم كه شب را ماوا گذيده ام بال مي گيرم و...
راه كج مي كنم به جاده هاي پير و پر از خاطرات دور
به كوچه هاي خاكي خيال پناه مي برم
آنجا كه مردمكان چشم هاي دختري،
هياهوي مه آلود آسمان را به سخره مي گيرند
و لباس هاي سرخش،چشم هاي مست خورشيد را،
محو تماشايش مي كند.
... اسماعيل رضواني خو ...
يادته روزي كه رفتي،سجده و رازو نيازت!
يادته شونه ي خسته م،اون همه اشكاي نازت!
يادته روزي كه رفتي،گل سرختو نبردي!
ذل زدي به قاب چشمام،دلتو به من سپردي!
يادته گفتي كه رفتن،واسه من يه انتخابه!
يادته عكستو خواستم،گفتي رو تاقچه تو قابه!
يادته دفتر شعرم،توي دستت موندني شد!
بعد رفتن تو شعرام،راس راسي چه خوندني شد
يادته شباي آخر،چه قَدَر بي تابي كردي!
بغض سينتو شكستي،توي قلبم خالي كردي!
يادته گفتم عزيزم،نكنه تنهام بذاري!
گفتي نه...اما نگاهت،داد مي زد چاره نداري
يادته چه ساده رفتي،گم شدي تو شهر نيرنگ!
قلب بي كينه و صافِت،شده بود همراز يك سنگ!
يادته گفتي تو دنيا،هيچكسو جز تو ندارم!
جزتو عشقي به سرم نيست،بي تو سردِ روزگارم!
يادته تو نامه گفتي،بي تو اين دنيا فريبه!
حالا برگشتي و انگار،من شدم واست غريبه
يادته!؟نه!مي دونم تو،هيچي خاطرت نمونده
گل من رفتي و قهرت،قلب گلدونو شكونده
حالا چي مونده از عشقت،جز يه گل ميون باغچه!
قاب خالي يه لبخند،با يه "انجيل" روي تاقچه
... اسماعيل رضواني خو ...
خداحافظ گل ِ نازم ، دگر قلبم برايت نيست
دگر چشمان غمگينم،در اين محفل به راهت نيست
خداحافظ گل ِ نازم،دلم از غصه لبريزه
در اين بي راهه ي شبها،دل ِمن خاك پايت نيست
خداحافظ گل ِ نازم،هواي عشقمان سرد است
هواي سرد رفتنها،هواي تلخ و پر درد است
خداحافظ گل ِ نازم،به "رويا"دل نمي بندم
كه اين شبهاي تنهايي،حقيقت هاي يك مرد است
خداحافظ گل ِ نازم،ز عشقت سخت دلگيرم
به عشق سرد و بي روحت،دگر اين روزا سيرم
خداحافظ گل ِ نازم،هم اكنون دور شو از من
براي عشق ورزيدن،عجوز و مرده و پيرم
خداحافظ گل ِ نازم،ز خاطر پاك كن من را
درون سينه ي سنگيت،هم اكنون خاك كن من را
خداحافظ گل ِ نازم،مرا امروز هاشا كن
در اين مرداب خشكيده،ز غم نمناك كن من را
... اسماعيل رضواني خو ...
چشمهايم به انتهاي كوچه خيره شده اند..!
سوسوي غريبي چشمهايم را محو تماشاي دور دستها مي كند.
آيا به پايان خواهد رسيد انتظار...
آيا پلك زدن هاي پي در پي در اين دلتنگي محسوس پايان خواهد
يافت..؟؟
نزديك تر، كه مي شود...
روي بر مي گردانم و نفس جان سوزي مي كشم...
نه...!
گمشده ي من اين نيست...
بعدى هم نخواهد بود…
و شايد بعدي ها هم...
اين انتظار غريب كه وجودم را از بودن تهي كرده است.
كي به پايان مي رسد.؟
با خود عهد خواهم بست كه زين بعد...،
به پايان نينديشم.
شايد اين آغاز ، خود،پاياني غم انگيز است..
چشمهايم هنوز هم به انتهاي كوچه خيره شده اند..!
و به سو سوي غريبي ديگر...
... اسماعيل رضواني خو ...
مگه تو هموني نيستي كه تو قلبم عشقو كاشتي!
مگه تو هموني نيستي كه يه روز دوسم مي داشتي!
مگه تو شمدونيا رو،جون به قلبشون ندادي!
مگه تو هموني نيستي كه افق رو جا گذاشتي!
مگه تو هموني نيستي كه به چشمام خيره بودي!
با يه اتفاق ساده ، دلمو ازم ربودي!
مگه تو هموني نيستي كه نگات خورشيد من بود!
پس چرا چشماتو بسته،عينكاي تار دودي!
مگه تو هموني نيستي كه مي گفتي گل زرديم!
اومدي موندي كنارم،توي پاييز خونه كرديم!
مگه تو هموني نيستي كه با من هم بازي بودي!
براي بودن با هم،بازي رو بهونه كرديم!
مگه تو هموني نيستي كه با من يه عهدي بستي!
كفتي تا آخر عمرت،پاي عهدمون نشستي!
مگه تو هموني نيستي كه از عاشقي مي گفتي!
گفتي قلبت رو بجز من،رو دلاي ديگه بستي!
...
باورم نميشه حالا،از نگاهم ديگه سيري
باورم نميشه مي خواي،دلتو ازم بگيري
باورم نميشه امشب،با شكستن يه گلدون
بري و تنهام بذاري،عهدمونو پس بگيري
... اسماعيل رضواني خو ...
بهار از لا به لاي اشكهايم،عشق نا چيزيست.
به عمر لحظه هايم،عشق هم يك واژه ي پوچيست
من از كوتاهي خوش بختي و يك عمر غصه شكوه دارم
شايدم پاييز من زيباست و عشقم شهد گلها نيست
ميان برگ هاي زرد پاييزي مرا يك مرگ كافي بود
ولي افسوس پاييزم گذشت و عمر من باقيست.
نمي خواهم دگر زنداني اين عالم بي عشق باشم من
مرا شايد نباشد عمر،اگر چه مرگ تكراريست.
... اسماعيل رضواني خو ...
مي پيمايد آسمان مملو از سياهي را،
خفاشي كه آسمان را با تمام تاريكي اش دوست دارد.
پلك مي زند و پر مي گشايد.
من درك مي كنم،
لذت زندگي خفاشها را...
من درك مي كنم،
عشق زيباي خفاشها را...
من درك مي كنم،
من مي دانم و ايمان دارم،
خفاشها از همه عاشق ترند.
جواب مي دهد سوال پر از ترديد آدميان را..،
آسماني كه لبريز از تاريكي و ظلمت است.،
آري خفاشها هم عاشق مي شوند.
آري..................!
... اسماعيل رضواني خو ...
اي وارث شبهاي پر از ناله و نفرت
اي روزنه ي مرگ
اي كوچه ي بي هم نفس و رهگذري چند
اي شاخه ي بي برگ
امشب دل من در طلب ديدن رخسار نگار است
شايد شب ديگر
امشب مي و پيمانه و وافور به راه است
مستم ز لب يار
من شب زده از چشم سياهت شده ام باز
بر من نظري كن
من نازكش چشم سياه توام انگار
بي وقفه بكن ناز
روزي كه مرا در پي دلدار روان بود
بي يار بدم من
امروز كه آرامش من با تپش قلب و دلش بود
آزاده شدم من
با عطر تنش پيكر من مست ز عشق است
يك عشق پر از راز
با عشق دلم،ناز به چشمان و كرشمه است
نازم به نگاهش
بي چاره دلم دلخوش روزاي وصال است
بي هوده خوشم من
از لذت ديدار چه شوقي به سرم بود
يك شوق پر از وهم
شايد كه در اين عالم بي عشق بميرم
عشقي به سرم نيست
شايد كه به روياي دلم دست تو گيرم
شكي به دلم نيست
... اسماعيل رضواني خو ...
30/9/1386..........
امروز پاييز تموم ميشه،هواي چشمام ابريه
جاي نگاه عشق من،تو صحن چشمام خاليه
دلم مي گيره وقتي كه،پاييز به پايان ميرسه
اين همه غم تو زندگي،خدايا زندگي بسه
پاييز تموم شد ولي من،هنوز براش دلواپسم
اون رفت و من حس مي كنم،بي كس و بي هم نفسم
حالا ديگه من موندم و،برفاي روي شاخه ها
يه عالمه غريبي و،غبار غم تو كوچه ها
ولي من عادت مي كنم،به بودن روزاي سخت
پاييز ولي تو قلبمه،از زندگيم نبسته رخت
من مي دونم روياي من،تو آسمون پر زدنه
كابوس زندگيم ولي،ميون شب يخ زدنه
من مي دونم تو آسمون،يه روزي پرواز مي كنم
زندگي جديدمو ،غرق يه آواز مي كنم
اما مگه من مي تونم،با بغض سنگين بخونم
كي گفته من بايد همش،اين همه غمگين بمونم
دوستاي خوب من مي گن،بيا تو هم يه كاري كن
تموم كن اين غصه ها رو،زندگيتو بهاري كن
چه مي دونن بهار واسم،فصل شكسته باليه
فصل شكست قلب من،فصل گل خياليه
نمي دونم چرا دلم،هواي پاييزي داره
شايد پاييز فصل منه،عشقمو يادم مياره
نمي دونم.!شايد منم،خيلي خيالاتي شدم
ميگم روزا فرق مي كنن،شايد خرافاتي شدم
يلدا كه امشب ميرسه،فردا زمستونم مياد
شايد كه زير خاك باشم،تا وقتي كه پاييز بياد
زندگي رو دوست ندارم،اينو خودم خوب مي دونم
اما به احترام دل،تا فصل پاييز مي مونم
شما بگيد چي كار كنم،تو اين شبا،تو اين قفس
عمرم داره تموم ميشه،بي هم صدا،بي هم نفس
... اسماعيل رضواني خو ...
در پشت نگاهي كه ز اشك لاجوردي مي شد.،
مي توان پرده ز رازي برداشت،
كه در آن فاصله ي دور،
همان كودكي اش...
درد و رنجي كه عذابش ميداد.
در گذر گاه همين زندگي سرد،
كمينش مي كرد.
آري آن تيغ نگاه كسي از دور
نشانش مي رفت.
و گذر كرد كمي ثانيه ها.
قلب پاكش تركي خورد و چند لحظه ي بعد.،
پيري از دور صدايش مي كرد.،
تو كه در دامن اين عشق گرفتار شدي.!؟
بگريز از تب عشق و نهراس از شب غم.
كه همين عشق تو را مست و خرابات كند.
... اسماعيل رضواني خو ...