معرفی وبلاگ
در تماشايي ترين اغراق خيال، تجسم آرامشي مبهم، مرا به مرور ياد تو وادار مي كند
صفحه ها
دسته
وبلاگ های تبیانی
رفقاي قديمي ثبت مطالب
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 236117
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 540
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
ديوانه ها از سيل و توفان ها نمي ترسند

عاقل شدن يك چتر و صدها خانه مي خواهد

ديوانه ها مَستند، سرخوش، غرق در شادي

عاقل شدن، مطرب، مي و ميخانه مي خواهد

تشويش ها در ذهن يك عاقل دو چندان است

ديوانه اما ...! معني اش را هم نمي داند

ديوانه مي خندد، چه در شادي، چه در ماتم

عاقل شدن در هر دو حالت، شانه مي خواهد!

ديوانه ها در كلبه اي مخروبه شادابند

عاقل شكوه و ثروتي شاهانه مي خواهد

سخت است عاقل بودن و از عشق رنجيدن

ديوانه از اين رنج ها چيزي نمي داند

فهمِ سكوت وقت و تيك و تاك ساعت ها

اخلاص قلب و دركِ يك فرزانه مي خواهد

تكرار يك اغراق، در روياي يك شب گرد

افسون شدن در قلب يك افسانه مي خواهد

در التهاب لحظه ها، آرامشي مبهم

آزادي از احساسِ خودخواهانه مي خواهد

شمعي كه مي سوزد ميان دست هاي شب،

پرواز بي پرواي يك پروانه مي خواهد

هر عاقلي در ماوراي عشق رويايي

شور و عطش هاي دلي ديوانه مي خواهد


... اسماعيل رضواني خو ...

به نام خدا
اين شعر خيلي طولاني بود و من مجبور شدم قسمت كوتاهيشو براتون بذارم كه نميدونم تونسته منظور رو برسونه يا نه. يك سوم از شعر رو بصورت چكيده قرار دادم.
.............

چشمان من با خنده ي پروانه وا مي شد

در ذهن من يك عالمه افسانه جا مي شد

در گير يك احساس ِ سر درگم، كمي مبهم

وقتي كه اشك و خنده با هم جا به جا مي شد

من در عبور از كوچه هاي خاكي و خلوت

در خاطراتم دم به دم شوري به پا مي شد

پشت سكوت ساده اي از جنس تنهايي

دنيايم از بودن، نبودن ها، رها مي شد

بيراهه رفتم گاهي اما من نمي دانم،

آن راه طولاني چرا بي انتها مي شد

من در دهاتي ساده، لبريز از خدا بودم

هر چند شيطان گاه گاهي رنگ ما مي شد

حالا به شهري آمدم، يك شهر رويايي

شهري كه دنيايم براي او فدا مي شد

اينجا خدا در پشت ابر و دود پنهان است

در شهرتان، هر مهر با نفرت ادا مي شد

در هر تعامل بر سر يك اتفاق تلخ

پيوسته ذهنم غرق در چون و چرا مي شد

نه! من نفهميدم چرا يك مرد ثروتمند

با عشوه هاي دختري زيبا، گدا مي شد

يا قلب پاك و ساده ي لبريز ِ احساسات

مغلوب نيرنگ و شكوه واژه ها مي شد

نه! من نفهميدم كه در اين شهر بي آدم،

درد غريبي با چه دارويي دوا مي شد



... اسماعيل رضواني خو ...




ساعتي پيش تو در خواب صدايم كردي

اشك ها،

ياد تو را برد به روياي محال

مي نويسم كه كسي زاده ي افكار من است

روزها، شب هايش

مملو از روشنيِ فرداهاست

دوست دارد هر شب

با شكوفاييِ لبخند تو در خواب شود

هر سحر، با تپش قلب تو بيدار شود

كوچه ها را بنگر

اثر از غنچه ي زيبايي نيست

من شكوفايي ِ لبخند تو را مي خواهم

در دلم عشقي هست

در سرم پروازي

از همين حادثه ها مسرورم 

و چنين است كه بي بال تر از پاييزم

 

... اسماعيل رضواني خو ... 

گفتي كه به دل، راه تباهي نكشيدي

بر فقر دلم، قامت شاهي نكشيدي

گفتي تو كنار مني و قلب سَرايت

پس بيخودي از كوچه نگاهي نكشيدي؟

دنياي من از همهمه ي مرگ فرو ريخت

از چيست كه بر داغ من آهي نكشيدي

آنجا كه منِ تشنه لب از پاي فتادم

يك قطره ي آب، از ته چاهي نكشيدي

اميد من آن بود كه در آب بغلتم

بر روي اميدم خط واهي نكشيدي؟

 

... اسماعيل رضواني خو ... 

 بُگذشت ز قلب من و بِگرفت زرم را

دل بر دگران داده و بِشكست پرم را

مي گفت كه كار من از آغاز غلط بود

بشكست دل خسته و چشمان ترم را

هيچ از غم عشق و دل و دلدار ندانست

از معجزه ي لحظه ي ديدار ندانست

يك شب ز هوايش گذرم بود ولي حيف

هيچ از شب و معشوقه ي بيدار ندانست

هر لحظه دل و ديده ي او در هوسي بود

هر شب ز پي همدمي و هم نفسي بود

روي و رخ خود، در حَرَم ماه بياراست

هر لحظه به تزوير، در آغوش كسي بود

عشقي به سرش بود ولي سردتر از مرگ

رَختي ز برش بود ولي چون تن بي برگ

اميال پليدش، ز تب عشق جدا بود

لبريزِ هوس بود ولي بي دل و بي رنگ

بي دلهره از روشنيِ شمع جدا شد

از حادثه ي عشقِ دلي زار رها شد

در خاطر سردش دل معشوق نگنجيد

در راهِ هوا و هوسي تلخ فدا شد

..............

يه كم قديميه طرز بيان شعر

آبان 85

... اسماعيل رضواني خو ... 

 


 

1391/12/20 13:10
زمزمه كن شعر مرا، عشق ِ من از كوچه گذشت

ثانيه ها خسته شدند، ساعت ِ ديوار شكست

موج به پايان رسيد، ساحلم از ياد برفت

باد به اين بيشه وزيد، پيكرم از جاي گسست

چشم و لبم خسته ولي، در هوس بوسه نبود

صحنه ي تاريكِ دلم، همدم ِ محبوسه نبود

راه ببستم ز بَرَش، دست نبردم ز تنش

بغض گلو بود ولي، چشمه ي ملموس نبود

ناي نفس خسته ز غم، فرصت فريادم نيست

ثانيه ها پر پر و من، خاطره ام يادم نيست

باز من و شب پره ها، همدم و هميار شديم

سال به پايان رسيد، صحبت ميلادم نيست

 

 ... اسماعيل رضواني خو ... 

اول دو بيت از پاييز

... 

خدايا فصل پاييز است و قلب من

نمي خواهد بماند در حصار تن

بيا يك بار ديگر مهرباني كن

دلم را پر بده از پشت اين روزن

 **********************

 

تهمت


خانم شما اين دور و بر يه قلب سنگي نديدي؟

اصلا شما در مورد اين قلب سنگي شنيدي؟

من شنيدم كه جنسش از خاراي سخت و نشكنه

ارزش قلباي ديگه براي اون يه ارزنه

ميگن هزارتا عاشقو كه خيلي ديوونه ش بودن

خيلي براش مي مردن و اسير زندونش بودن

به راحتي فريب داده، رفته و تنهاشون گذاشت

توي دلاي پاكشون، بذر غم و كينه رو كاشت

ميگن كه اون شبا تا صبح نقشه ي شيطاني كشيد

واسه شكستن دلا، به اوج بي رحمي رسيد

ميگن تموم آدما، از دست اين دل شاكيَن

حتي اونا كه عاشق خدا و  عشق پاكيَن

اما مگه ميشه كسي كه عاشق خدا باشه

اسير قلب سنگي و سخت و بي اعتنا بشه!؟

من شنيدم كه آدما به خون اون تشنه شدن

براي پاره كردنش، حتي گُلا دشنه شدن

خانم، شما تو چشم من اشكاي رنگي مي بيني؟

تو لرزش صداي من حرف دو رنگي مي بيني؟

اين آدما دروغ ميگن، حرفاي اونا تهمته

خراب كردن عاشقا، براي اونا فرصته

كي ميگه اون دل سنگيه؟ كي ميگه اون نمي شكنه؟

اون قلب تنها و ظريف، تو سينه ي گرم منه

 

... اسماعيل رضواني خو ... 

در ساحلي، مي نوازد خنياگري

آواز شكسته ي باران را

موج ها ،

نا موزون مي رقصند

باد مي وزد

گيسواني تاب مي خورند در باد

در ساحل !

خنياگري غرق مي شود در ميان قطرات باران

موج ها

موزون مي رقصند

 

... اسماعيل رضواني خو ...  

و استوار زمزمه مي كند نامت را ،

لب هاي چروكيده اش !

چشمانش خيره مي ماند

به ساعتي كه هيچ گاه ،

به بيداري نينديشيده است

منتظر !

آشفته !

ساكت !

فقط اشاره اي مانده

با دلي لبريز از غصه

و بغضي كه هيچ گاه نمي شكند

هاج و واج

فقط نامت را زمزمه مي كند

اما استوار

..................

... اسماعيل رضواني خو ... 

گل كن، شكوفا شو، بخند و...

باز عاشق باش

و با قلبي چنين شيدا

سرود زندگي در گوش موج ساده اي

كز خلوت درياي تنهايي

به ساحل هاي متروكي پناه آورده

نجوا كن

شكوفا شو

بخند و باز هم ...

در گوش موجي ساده نجوا كن

كه دنيايي كه ما با عشق مي سازيم

هر از گاهي به ظاهر عشق مي بيند

ولي هرگز

شكوه و حس عشقي ساده را

در خود نمي بيند

گُلي از كاغذ و عشقي طلايي،

قلبي از خارا و شمعي تا ابد روشن

كه يك پروانه را هرگز

در افكارش نمي بيند

فقط نامي بنام "عشق" مي ماند

و ديگر هيچ

اما باز هم ...

گل كن، شكوفا شو، بخند و ...

..........

... اسماعيل رضواني خو ...

شمعي كه مي سوزد از ميان جمع

گلهاي شمعداني،

پيوسته در انحصار شب

لبخند مي زند پروانه اي سبز،

به شيشه هاي اشك آلود پنجره

خاطراتي كه گذشت

قاصدك ها مژده اي آورده اند

هاج و واج،

زنبورهاي باغ

از لبخند گلي سياه

و چشم هاي ماه، 

در تماشاي نيايش دختري بي روسري

 فردا خورشيد نخواهد تابيد !!!

 ................

... اسماعيل رضواني خو ...

1390/12/21 23:44

... و دختری که رفت

شبیه به انسان نبود و گیسوانش هم ...

سفید،

رنگ فنا ناپذیر چهره اش،

پرده ای بود بر سیاهی درونش

دختران، دختران، دختران ...

آنانی هستند که در خیال پاکمان، مقدس می شماریم

نیستند

نه...! مقدس نیستند

چادر، مضحکه ی ایست که بر زشتی هایشان می پوشانند

و گاهی هم....

سفید،

رنگ فنا ناپذیر چهره شان،

پرده ایست بر سیاهی های درونشان

کجاست آن همه پاکی؟

فکر کن ... فکر کن

آیا تو که میخوانی و سر تکان میدهی و برای من تاسف می خوری ...

زشت طینت نیستی؟

بیشتر فکر کن

بیاندیش به تک تک ثانیه های زندگی ات

دختران، دختران، دختران

دیگر مقدس نیستند.

زیرا ...

سفید،

رنگ فنا ناپذیر چهره شان،

پرده ایست بر سیاهی درونشان

....

... اسماعیل رضوانی خو ...

..................

ویرایش: اول فروردین 1391

توی پیام خصوصی خیلیها گله کرده بودند که توهین به همه ی چادریهاست اما منظور من کسانی هستند که از چادر سوء استفاده می کنند.اما هر کسی ظنی نسبت به خودش داره می تونه این نوشته رو برای خودش فرض کنه در غیر این صورت این نوشته در مورد اونا صدق نمی کنه

با سپاس 

1390/11/12 22:39

درود.

چند سال پيش بود خيلي غرق شعرهاي شاعران قديم شده بودم.كلا نمي تونستم شعر امروزي بگم.اينم يادگاري از همون دوران هستش كه البته واسه امروزي ها شايد چندان به دل نشينه

شايد

 ...

گذر كردم شب تاري، ز راه خاكي و سردي

به لطف نور مه در شب، رُخت را ديده ام شايد

از آن وقتي كه در آن ره، نگاهم مات رويت شد

من از رفتن به راه ديگري ترسيده ام شايد

چه روياهاي زيبايي، تو را در قلب من جا كرد

در آن افكار طوفاني، به خود خنديده ام شايد

رُخت دنيايي از غم را، به قلب سرد من بنشاند

نگاهم را به دنيايي دگر بخشيده ام شايد

نگاهت سيب سرخي را نشانم داد و بي پروا

ز برق چشم تو آن سيب را دزديده ام شايد

گناه خويش را دانم، وز آن مسرور و شادانم

شدم مجرم و جرم خويش را فهميده ام شايد

ز چشمانت نه تنها سيب را دزديده ام، بلكه

شكوه عشق را از چشم تو پرسيده ام شايد

خجل از عشق والايت و عشق ساده و سردم

دلم را از هواي عشق خود، پوشيده ام شايد

اگر چه عشق ناچيزم، به يك چشمك نمي ارزد

براي عشق ورزيدن به تو، كوشيده ام شايد

نواي عشق، قلبم را تهي از غصه و غم كرد

دلِ بي عشق را من، مرگِ جان ناميده ام شايد

نخواهم زندگي را گر كه عشق از سر فرو افتد

من عشق و زندگي را بارها، سنجيده ام شايد

شبي كز چشم تو افتادم و از قلب من رفتي

ز درد بي كسي تا صبح دم، ناليده ام شايد

به پشتم خنجري بنشست و من از درد مي نالم

نيازردي مرا اما، به خون غلتيده ام شايد

دل و قلب مرا آن دم، ز عشق خود جدا كردي

فريبي مي دهم دل را، كه من خوابيده ام شايد

نخواهي رفت از يادم، اگر چه مملو از مرگم

من از دنياي بي سامان تو، رنجيده ام شايد

هنوز مستم ز آن شامي، كه با تو راه پيمودم

من از جام لبانت، باده اي نوشيده ام شايد

دگر آزادم از دنيا، نمي دانم چه كس هستم

به لطف عالم مستي، به شب رقصيده ام شايد

من از خورشيد تابنده، نبردم بهره اي اما

در اوج ظلمت دنيا، به دل تابيده ام شايد

توانم را گرفت آن تابش و جانم ز پيكر رفت

من آزادم از اين دنيا، دگر آسوده ام شايد


... اسماعيل رضواني خو ...

آغاز باران ،

شبهه ي چركين خاك را ،

از چشمان ابري ام مي زدايد

نم نم

ببار اي باران

براي روزهايي كه در فراقش ،

تو را زمزمه مي كردم

زمزمه كن

كه من ،

روزي از عشق لبريز بودم

آري از عشق

از عشق كسي كه هيچ گاه عاشق نبود

حتي ريشه هاي بيد كمي آنسو تر مي دانند

من روزي عاشق بودم

هيچ نگفتند

زيرا عشق ،

كلمه اي بيش نيست

ببار اي باران

ببار تا فراموش كنم

افسانه ي عشق را

افسانه ي روزهايي را كه بيهوده گذشت

حال ديگر جز تو ،

هيچ چيز آرامم نمي كند

ببار

ببار اي باران

نم نم ببار

 

... اسماعيل رضواني خو ...

نقش مي بندد رد پاي طلائي پاييز

بر پيكر چروكيده ي زمين

به خاك نگاه كن !

به اين سرزمين بنگر !

آيا احساس مي كني زيبايي به جاي مانده

از بند بند انگشتان پاييز را !؟

آيا درك مي كني عظمت وجود پاييز را

در ميان نقاب هاي بهار !؟

در ذهنم به تو مي انديشم

تو كه وجودم را از زيبايي لبريز كرده اي

فصلِ من

فصل زيباي من ،

پاييز

 

... اسماعيل رضواني خو ...

... و در آن شب بود كه رازها را
به سايه ي سياه خفاشها سپردم.
و در انتهاي يك كابوس،
روياي آمدن خورشيد را،
در گوش آفتاب گردانها زمزمه كردم.
و در آن شب بود كه به همه ي نبودنها
به همه ي تنهايي ها
به همه ي دردهاي
پاسخ گفتم:آري
زنده خواهم ماند

... اسماعيل رضواني خو ...

X