باد، هی بادِ بازیگوش!
ما پیراهنِ آشنایان بسیاری
بر بندِ رختِ این خانه دیدهایم.
خودشان رفتهاند، نیستند، نمیآیند،
و ما یک عده ابلهِ خاموش
(فراموشِ گریههای خویش)
فقط رَدپای ستارگان دریا را به دریا نشان میدهیم،
یعنی که دلمان خوش است
خوابِ ماه و کبوتر و بابونه میبینیم!
تعبیر درنگِ اندکِ دریا آیا
همان مراقبتِ مادرانه از حبابِ کمحوصله نیست؟
من یکی باور نمیکنم
که پیچک و پروانه از خوابهای خزانی باخبر شوند،
فقط سدر کهنسال همین کوچه میفهمد
که جای هر اره بر آرنج باغ
جوانهی خُردی از خواب حادثه خواهد رویید.
یعنی روییده است، میروید.
حالا باد
هر چه هم بازیگوش ...!
همین که شب از شوخیِ گرگ ومیشِ هوا میشکند
من از تکانِ آرام پرده میفهمم
باز پرندگانِ قلمکار این کودری
هوس کردهاند از کُنج و تُرنجِ پَرده به دَر شوند
بدَر میشوند
یکییکی نُک بر شیشهی خاموشِ بسته میزنند،
بعد که آوازِ درهمِ دریا میآید
پَرپَرپَر ... پنجره میشکند.
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشة پژمرده
هوا هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
دود می خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. از درون دل به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از در ای کاروان بگسسته ام. گر چه می سوزم از این آتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته ام. تیرگی پا می کشد از بام ها: صبح می خندد به راه شهر من. دود می خیزد هنوز از خلوتم. |