دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشة پژمرده
هوا هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
دود می خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. از درون دل به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از در ای کاروان بگسسته ام. گر چه می سوزم از این آتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته ام. تیرگی پا می کشد از بام ها: صبح می خندد به راه شهر من. دود می خیزد هنوز از خلوتم. |
دیر زمانی است روی شاخة این بید مرغی بنشسته کو به رنگ معماست. نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی. چون من در این دیار، تنها، تنهاست. گر چه درونش همیشه پر ز هیاهوست، مانده بر این پرده لیک صورت خاموش. روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف، بام و در این سرای می رود از هوش. راه فرو بسته گر چه مرغ به آوا، قالب خاموش او صدایی گویاست. می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار، پیکر او لیک سایه ـ روشن رؤیاست. رسته ز بالا و پست بال و پر او. زندگی دور مانده: موج سرابی. سایه اش افسرده بر درازی دیوار. پردة دیوار و سایه: پردة خوابی. خیره نگاهش به طرح های خیالی. آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست. دارد خاموش اش چو با من پیوند، چشم نهانش به راه صحبت کس نیست. ره به درون می برد حکایت این مرغ: آنچه نیاید به دل، خیال فریب است. دارد با شهرهای گمشده پیوند: مرغ معما در این دیار غریب است. |
در دور دست قویی پریده بی گاه از خواب شوید غبار نیل ز بال و پر سپید. لب های جویبار لبریز موج زمزمه در بستر سپید. در هم دویده سایه و روشن. لغزان میان خرمن دوده شبتاب می فروزد در آذر سپید. همپای رقص نازک نی زار مرداب می گشاید چشم تر سپید. خطی ز نور روی سیاهی است: گویی بر آبنوس درخشد زر سپید. دیوار سایه ها شده ویران. دست نگاه در افق دور کاخی بلند ساخته با مرمر سپید. |
آفتاب است و، بیابان چه فراخ! نیست در آن نه گیاه و نه درخت. غیر آوای غرابان، دیگر بسته هر بانگی از این وادی رخت. در پس پرده ای از گرد و غبار نقطه ای لرزد از دور سیاه: چشم اگر پیش رود، می بیند آدمی هست که می پوید راه. تنش از خستگی افتاده ز کار. بر سرو رویش بنشسته غبار. شده از تشنگی اش خشک گلو. پای عریانش مجروح ز خار. هر قدم پیش رود، پای افق چشم او بیند دریایی آب. اندکی راه چو می پیماید می کند فکر که می بیند خواب. |