همین که همه میروند
همین که ناگهان خانه از خندههای هُدا
از گفتوگوی آرام همسرم
یا از سوالات سادهی نسیما تهی میشود،
حس میکنم انگار اتفاقی در راهست
جوری عجیب از تنهاییِ سکوت میترسم
حتی نسبت به سایهی لرزانِ پردهها
دو به شک میشوم،
هزار فکر و خیال بیراه
از مقصدِ یک مبادایِ بیهوده میآیند،
سَرخود از خوابِ دیوارها عبور میکنند،
و بعد ... حیرتِ نفهمیدن حادثه،
و بعد ... به هم خوردن آرایش سایهها،
و یک هوای رهاشدن در شیئی،
صدای ناشنیدهی دوری از سکوت،
و رخسار مهآلود گمشدگانی
که انگار از خوابِ عجیبِ دریا بازآمدهاند.
من آنها را به وضوح
عین همین آینه
همین گلدانِ شکسته میبینم،
آنها دست بر وَهمِ خوابآلودِ خانه میکشند
و بعد بی که به من بنگرند
همین طور دفترِ تازهترین ترانههای مرا ورق میزنند.
حالا یکیشان دارد به آینه نزدیک میشود
یکیشان به گلدانِ شکسته نگاه میکند
و او که بنفشهای به طُرههای روشنش بسته است
آهسته و مهآلود و افسرده میپرسد:
مگر تو
چقدر بیچراغ از این کوچه گذشتهای
که بالا و پایینِ این همه شبِ گریه را از بَری؟!
سکوت کردهام
بیرونِ خانه باد میآید.
حالا همه رفتهاند آن گوشهی رو به جنوب،
دارند برای من
آرامشِ بیپایانِ آسمان را آرزو میکنند.
راحت میشوم
خانه خیلی خلوت است
تنها عطری عجیب
از جامههای روشن آنها جا مانده است.
حالا میفهمم
چقدر شبیه عزیزان دلواپسِ من بودند
همان خواهران غمگینِ سفرکردهی شما ...!
چه زود گذشت!
باز همان خندههای قشنگ،
همان سوالاتِ ساده وُ
همسرم ... که میگوید:
قرصهایت یادم رفت،
اما برایت نامهای رسیده است.
بیا به راه، بگو خلاص، برو به خواب.
دیگر نه در کوچه میمانم
نه به خانه برمیگردم
پاک خستهام از حرفِ گریه، از خواب آدمی،
دیگر هیچ علاقهای به التفاتِ این و آن ندارم
حتی به فهمِ سکوت، به صحبت سنگ،
به بود، به نبود،
به هر چه همین حدود!
فقط میخواهم کمی بخوابم،
بالای صخرهای از اینجا دور ...
شبِ یک دامنه از بوی پونه و کتاب،
یک بسته سیگار
عکسی از "ریرا"
و یک پیالهی آب.
بعد انگار که نیامده رفته باشم.
خداحافظ نسیمای غمگین من!
وقتی که دیگر هیچ کبوتری در خوابِ خانه نیست،
دیگر از چه این همه هی باد میآید و
آبستنِ پرهای خیس باران است؟
خیلیها گمان میکنند
که تا آمدنِ آن مسافرِ خسته
آن مسافر عزیز ...
چه آینهها که میباید از بام خانه به کوچه بیفتند،
چه طُرهها که در خواب قیچیِ پُر سوال!
باد، هی بادِ بازیگوش!
ما پیراهنِ آشنایان بسیاری
بر بندِ رختِ این خانه دیدهایم.
خودشان رفتهاند، نیستند، نمیآیند،
و ما یک عده ابلهِ خاموش
(فراموشِ گریههای خویش)
فقط رَدپای ستارگان دریا را به دریا نشان میدهیم،
یعنی که دلمان خوش است
خوابِ ماه و کبوتر و بابونه میبینیم!
تعبیر درنگِ اندکِ دریا آیا
همان مراقبتِ مادرانه از حبابِ کمحوصله نیست؟
من یکی باور نمیکنم
که پیچک و پروانه از خوابهای خزانی باخبر شوند،
فقط سدر کهنسال همین کوچه میفهمد
که جای هر اره بر آرنج باغ
جوانهی خُردی از خواب حادثه خواهد رویید.
یعنی روییده است، میروید.
حالا باد
هر چه هم بازیگوش ...!
همین که شب از شوخیِ گرگ ومیشِ هوا میشکند
من از تکانِ آرام پرده میفهمم
باز پرندگانِ قلمکار این کودری
هوس کردهاند از کُنج و تُرنجِ پَرده به دَر شوند
بدَر میشوند
یکییکی نُک بر شیشهی خاموشِ بسته میزنند،
بعد که آوازِ درهمِ دریا میآید
پَرپَرپَر ... پنجره میشکند.