"دست کم" دو دست داریم ... آنها را "دست کم" نگیریم! "به خاطر" خودت هم شده ...دیگران را "به خاطر" بسپار. اگر دیگران را "خواستی"..."خواستنی" هستی. "دوست های خوبی" دارم... "خوبی ها را دوست" دارم. هر کس "حق دارد"..."خودش باشد"! "از راه سر"...مشکلات را "از سر راه" بردار. در کار خوب... یا "جا زدیم" ، یا "جار زدیم"! آن قدر"افسوس" خورد... تا "افسردگی" بالا آورد. "خندان بود"... شادی را "مهمان بود". تا دست "به زانو" نشد... مشکل "به زانو" در نیامد. آرامش "اساس زندگی"...آسایش "اسباب زندگی". طول عمر"بی عرضه"..."بی عرض" است! ولحرفی "صرف ندارد"...سکوت "حرف ندارد". همه را "دوست" دارم...خود را "دوست تر". "نظر نمی داد...که "نظر"نخورد! "پاسخگوی رفتار"...و"سخنگوی افکار"خویش باشیم.
شبی تنها میان موجی از احساس
نوشتم قصه ای زیبا ز شبهای غم و باران
نوشتم خاطراتم رابه روی لوحی از احساس
به یاد روز بارانی به یاد لحظه ی آخر
به یاد آن نگاه گرم و شیرینت
شبی تا صبح لرزیدم
قدمهایت به یادم هست
و اما در کنار تو قدمهایم که گویی در سرای نور
زمین را لمس می کردند
و من دور از تمام این جدایی ها
برایت گریه می کردم
کجایی بهترین من؟
کجایی ای پر پرواز؟
کجایی تو؟کجا ماندی؟
چرا دوری؟چرا دوری و تنهایی؟
بیا پایان غمهایم
بیا در اوج با من باش
مبادا بشکنی پیمان
مبادا از دلم دوری کنی یکدم
تو می دانی برای قصه های ما
نباشد خط پایانی
تو بشنو از دل تنگم
که تا هستم در این دنیا
به یادت می نویسم خاطراتم را
توی دنیا سه نوع زوجهای ازدواج کرده هستن: اول اونایی که سنتی و طبق
رسوم ازدواج کردن... من خودم هیچوقت اینو درک نکردم اما مطمئنم اونا
میدونن دارن چیکار میکنن... دوم زوجهایی هستن که عاشق هم میشن و با
عشق ابدیشون ازدواج میکنن. من معتقدم این گروه خوشبخت ترین
انسانهای روی زمینن.... و بالاخره گروه سوم زوجهایی هستن که به خاطر
خانواده شون یا به خاطر پول ازدواج میکنن یا ترجیح میدن راه مطمئنو طی
کنن و با یکی از دوستانشون ازدواج میکنن... این گروه بدبخت ترین انسانهای
زمینن! درحالیکه حتی خودشونم نمیدونن! تا اینکه یک روز در سفر سریع
قطار زندگی زوج واقعیشون رو پیدا میکنن...
و اینجاست که با دشوارترین سوال زندگی مواجه میشن : چیکار میکنید اگه
عشق واقعی زندگیتون رو پیدا کنید در حالیکه با یه نفر دیگه ازدواج کردید؟
چیکار میکنید؟ چیکار میکنید؟
از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟
بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟
اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟
یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟
راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟
از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟
از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟
از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش
عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم
گریه کردآهی کشید وزینب کبری(س) کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین(ع)
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
هر زمان که از جور روزگار و رسوایی میان مردمان در گوشه ی تنهایی , بر بینوایی خود اشک می ریزم, و گوش ناشنوای آسمان را , با فریادهای بی حاصل خویش می آزارم, و بر خود می نگرم و بر بخت بد خویش نفرین می فرستم , و آرزو می کنم که ای کاش , چون آن دیگری بودم, که دلش از من امیدوارتر و قامتش موزون تر و دوستانش بیشتر است و ای کاش هنر این یک و شکوه و شوکت آن دیگری , از آن من بود , و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم که حتی از آن چه بیشترین نصیب را برده ام کمترین خرسندی , احساس نمی کنم. اما در همین حال که خود را , چنین خوار و حقیر می بینم از بخت نیک , حالی به یاد تو می افتم , و آن گاه روح من هم چون چکاوک سحرخیز بامدادان از خاک تیره اوج گرفته و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند و با یاد عشق تو چنان دولتی به من دست می دهد که شان سلطانی به چشمم خوار می آید و از سودای مقام خود , با پادشاهان , عار دارم.
ویلیام شکسپیر
باز یک غزل حکایت کسی که عاشق است
باز ما و کشف خلوت کسی که عاشق است
در سکوت چشم دوختن به جاده های دور
باز انتظار عادت کسی که عاشق است
دستهای التماس ما گشوده پس کجاست؟
دستهای با محبّت کسی که عاشق است
باز هم سخن بگو سخن بگو شنیدنی ست
از زبان تو حکایت کسی که عاشق است
من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش
مثل حسن بی نهایت کسی که عاشق است
بغض های شب همیشه سهم نا امید هاست
خنده های صبح قسمت کسی که عاشق است
شاخه ها خدا کند به دست باد نشکند
عشق یعنی استقامت کسی که عاشق است
منتظر نایستید٬نوبت شما که نیست
نوبت من است٬نوبت کسی که عاشق است
"زیبا طاهریان"
عاشق که شدی در هیجانی، نگرانی!
عشق است و تو هستی و جهانی نگرانی
عاشق که شدی فرق ندارد که کجا، کِی یا اینکه برای چه کسانی نگرانی!
تا زمزمهی زخمی یک برگ بیاید بر بال نسیمش ننشانی، نگرانی
در باغ اگر چهچههی چلچلهای هست آن را به درختی نرسانی، نگرانی
یک روز میآیی به خودت: خستهترینی پیری و شده تازه جوانی نگرانی!
تا خواب ِ که آشفته شود از تب و تابش؟ این بار که افتاد به جانی نگرانی
عاشق که شدی -فرق ندارد که کجا؟ کِی؟ تا صبح قیامت نگرانی...
نگرانی...
باز بوی پائیز و یاد یار مهربان
زنگ اول و داستان همیشگی
بچه ها خوش آمدید
حیاط مدرسه صدای تو را شنید
فراش مدرسه نگران دویدن تو بود
پشت نیمکت نشسته ایی
کتاب را باز می کنی
صفحه اول، خط اول
صدای معلم پای تخته سیاه
بچه ها با هم بخوانید
آ باکلاه، ا بی کلاه
هنوز مانده است تا به سارا برسیم
به دارا هم خواهیم رسید
به دارا که انار دارد
اناری با دانه های قرمز
و به مردی که با اسب
در باران آمد
هنوز هم در دلم
نگران خیس شدن آن مرد در بارانم
و اسبی که خیس باران است
هنوز مانده ام که چرا...؟
آن مرد همیشه در باران می آمد
شاید چون آمدنش در پائیز بارانی بود
چرا هیچ وقت ننوشتند که
همیشه سارا نگران نیامدن داراست
دارا هم هنوز چشم انتظار آمدن ساراست
هیچ خبر از چوپان دروغگو داری؟
با گله اش چه می کند؟
از آسیابان پیر ده چه خبر؟
هنوز آیا گندم ها را آرد می کند؟
آیا مردمان خوب و ساده ده هنوز
همانگونه خوب و ساده مانده اند؟
و عشق هایشان همانگونه
ساده و صادقانه و بی ریاست؟
یا روزگار و این قرن وارونه
آنها را هم وارونه کرده است
از خودم می پرسم
آیا هنوز این آرزوی محال
در قلب من و تو باقی مانده است؟
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم
خدا ذات گل و ذات قناریست
خدا اثبات باران بهاریست
خدا در گل خدا در اب و رنگ است
خدا نقاش این جمع قشنگ است
خدا را می توان از خلسه فهمید
خدا را در پرستش می توان دید
خدا در باطن اباد شراب است
خدا در قعر چشمان تو خواب است
خدا در هر نظر ایینه ماست
همین حالا خدا در سینه ماست
آواز عاشقانه ما در گلو شکست
.
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
.
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند .
تنها بهانه دل ما در گلو شکست .
سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم .
آن گریه های عقده گشا در گلوشکست .
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود .
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست .
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند .
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست .
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم .
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست