توی دنیا سه نوع زوجهای ازدواج کرده هستن: اول اونایی که سنتی و طبق

رسوم ازدواج کردن... من خودم هیچوقت اینو درک نکردم اما مطمئنم اونا

میدونن دارن چیکار میکنن... دوم زوجهایی هستن که عاشق هم میشن و با

عشق ابدیشون ازدواج میکنن. من معتقدم این گروه خوشبخت ترین

انسانهای روی زمینن.... و بالاخره گروه سوم زوجهایی هستن که به خاطر

خانواده شون یا به خاطر پول ازدواج میکنن یا ترجیح میدن راه مطمئنو طی

کنن و با یکی از دوستانشون ازدواج میکنن... این گروه بدبخت ترین انسانهای

زمینن! درحالیکه حتی خودشونم نمیدونن! تا اینکه یک روز در سفر سریع

قطار زندگی زوج واقعیشون رو پیدا میکنن...

و اینجاست که با دشوارترین سوال زندگی مواجه میشن : چیکار میکنید اگه

عشق واقعی زندگیتون رو پیدا کنید در   حالیکه با یه نفر دیگه ازدواج کردید؟

چیکار میکنید؟ چیکار میکنید؟

دسته ها : داستان کوتاه
1389/9/27 22:48

  

آندره یوویچ کریلف*

وقتی در میان یاران یگانگی نیست ، کار از پیش نمی رود و از کار و کوشش جز رنج و زحمت به بار نمی آید. روزی ماهی و خرچنگ و قو خواستند گردونهی پر از باری را حرکت دهند. همگی به آن چسبیدند، ولی هرچه زور زدند ، گردونه از جا تکان نخورد. کشیدن این بار برای آنان آسان بود. اما قو به سوی آسمان پرواز گرفت ، خرچنگ به عقب رفت و ماهی به دریا کشید.
ما را نمی رسد که بدانیم کدام یک از آنان گناهکار و کدام یک بی گناه است ، این قدر هست که گردونه هنوز هم در جای خود باقی است .

 

دسته ها : داستان کوتاه
1389/3/29 10:46

 

خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن.

شیطان غرور داشت، سجده نکرد.گفت: من از آتشم و لیلی گل است.
خدا گفت: سجده کن، زیرا که من چنین می خواهم.
شیطان سجده نکرد. سرکشی کرد و رانده شد؛ و کینه لیلی را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد. اما گفت: نمی توانی، هرگز نمی توانی. لیلی دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات.
شیطان می داند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود.
و می کوشد بال لیلی را زخمی کند. عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد.
دستهایش پر از حقارت و وسوسه است.
او بدنامی لیلی را می خواهد. بهانه بودنش تنها همین است.
می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد.
نام لیلی، رنج شیطان است. شیطان از انتشار لیلی می ترسد.
لیلی عشق است ...

و شیطان از عشق واهمه دارد .

وبلگ "دلها با یادخدا آرام می گیرند"

دسته ها : داستان کوتاه
1389/1/30 17:48

 

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن
جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»

دسته ها : داستان کوتاه
1389/1/4 14:13


دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت:اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟ خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد! قدری ایستاد بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند... او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما، اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود...

دسته ها : داستان کوتاه
1389/1/3 20:25

 

من یک نفر را می شناسم که پرواز می کند . او روی همین زمین زنده گی میکند و توی همین آسمان پرواز می کند. او شبی خواب دیده که بال دارد و وفتی بیدار می شود، بال هایش را با خودش به بیداری می آورد. این چیزی است که او همیشه می گوید. اما... اما هیچ کس حرفهایش را باور نمی کند...
من اما حرفش را باور می کنم، زیرا خدا خودش هم به من همین را گفته است. یک روز از خدا پرسیدم : دوستم بال هایش رر از کجا آورده است ؟
خدا گفت : من هر شب تکه ای رویا توی خواب شما می گذارم . اما بیدار می شوید و رویایتان را همان جا،جا می گذارید.
برای این است که زندگی زیبا نیست. کاش رویایتان را با خودتان به بیداری می آوردید تا جهان زیبا شود.
بین شما و رویاهایتان دیواری بلند است. این دیوار را بردارید تا خواب و بیداریتان با هم در آمیزد. بگذارید بیداریتان، رویایی با شکوه باشد و خوابتان هم یک بیداری ناب .
خدا گفت : اگر رد رویاهایتان را بگیرید، به من می رسید و من شنیدم که فرشته ای زیر لب همش گفت : زنده گی تعبیر رویای خداوند است ، آی آدم ها !
رویای خدا را آشفته نکنید !

 

دسته ها : داستان کوتاه
1389/1/3 19:58

 

عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.

ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.

"عرفان نظر آهاری"

دسته ها : داستان کوتاه
1388/12/20 22:24

 

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود

خدا گفت چیزی بگو

گنجشک گفت خسته ام

خدا پرسید از چه؟

از تنهایی، بی همدمی، کسی که به خاطرش بپری و بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت مگر مرا نداری؟

گنجشک گفت گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند.

خدا گفت آیا هرگز به ملکوتم نیامدی؟

گنجشک سکوت کرد، بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت آیا همیشه در قلبت نبوده ام؟

چنان از غیر پرش کردی که جائی برایم نمانده،

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را ندارد.

هرگز تنهایت گذاشه ام؟

گنجشک سر به زیر انداخت، دانه های اشک چشم های کوچکش را پر کرد.

خدا گفت اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست، بیا.

گنجشک سر بلند کرد، دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود. 

دسته ها : داستان کوتاه
1388/12/2 14:2

                                     

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت، زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها ساده اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند، زن قیمت گلدان ها را پرسید و دریافت که قیمت همه ی آنها یکیست. پرسید چرا گلدان های ساده و طرح دار یک قیمت هستند؟ مرد گفت: من هنرمندم، قیمت گلدان هایی را که ساخته ام می گیرم، زیبائی رایگان است.

"پائولو کوئیلو"

دسته ها : داستان کوتاه
1388/11/27 13:34
X