گاهي اونقدر دلم براي تو تنگ مي شه كه جايي براي نفس كشيدن ندارم
نيستي اما به يادتم...
زمین گهواره کابوسهای تلخ انسان بود
زمان چون کودکی در کوچه های خواب حیران بود
خدا در ازدحام ناخدایان جهالت گم
جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذیان بود
صدا در کوچه های گیج می پیچید بی حاصل
سکوتی هرزه سرگردان صحرا و بیابان بود
نمی رویید در چشمی به جز تردید و وهم و شک
یقین تنها سرابی در شکارستان شیطان بود
شبی رؤیای دور آسمان در هیأت مردی
به رغم فتنه های پیش رو در خاک مهمان بود
جهان با نامش از رنگ و صدا سیراب شد آخر
«محمد» واپسین پیغمبر خورشید و باران بود
کنارت هستم برای روزی که دستان نازنینت را در دستان مضطربم میگذاری و ازم قول میخواهی که تا ابد کنارت بمانم
مردت هستم برای لحظه ای که از بزرگترها اجازه میگیری تا شاهزاده این مملکت بشوی
مردی که پا به پایت در مغازه های شهر می آید تا وسواسهایت را برای خرید یک روسری ساده عاشقانه بپرستد کیست؟منم!
برای روزهایی که پدر و مادرمان پیر میشوند و میترسی که دختر خوبی برایشان نبوده باشی، من کنارت هستم تا خدمتشان کنیم و نترسی...
برای ثانیه ای که پدران و مادرانمان به بهشت میروند من کنارتم تا درد یتیمی را کمتر حس کنی
مردی که اشکهایت را میبوسد و موهای پریشانت را شانه میزند، منم
برا ی ثانیه ای که فرشته ای از بهشت در رحم تو به امانت می آید ، منم که کنارتم و تو در آغوش من هست که می آرامی
در تمام آن ۲۸۹ روز بارداری ، وقتی از قیافه می افتی و شکمت خط خطی میشود و نمیتوانی حتی درست راه بروی ، منم که کنارتم و شبها تن خسته ات را در آغوش میگیرم
مردی که دستانت را در آن لحظات پر درد و امید تولد میگیرد و عرق از پیشانی پر دردت پاک میکند منم
مردی که موهای تو و دخترت را قبل از خواب شانه میکند و هر دوی شما را در آغوش مردانه اش میخواباند منم
مردی که شبهای بیخوابی برایت قهوه و کیک شکلاتی می اورد تا قصه زندگیت را گوش میکند ، منم
مردی که با دستان خسته اش ،پاهای خسته تر تو از این زندگی سخت را ، هر شب نوازش میکند تا بیارامند کیست؟ منم
تو برف زمستون ، وقتی از خواب پا میشی و میری پشت پنجره ،اونیکه روی بخار شیشه اتاق اسمت را نوشته منم
مردی که فال قهوه برات میگیرد و تو فنجونش انگشت میزنی تا برایت از فرشتگان و سرنوشت زیبایت حرف بزند منم
مردی که اصرار داری موهایش را خودت اصلاح کنی منم
مردی که بلد نبود ،اما دوست داشت ناخنهایت را لاک بزند منم.
کسیکه بارها و بارها نازت را میکشد و قهرهایت را خریدار است هنوز ، منم
مردی که هر پنجشنبه سالهاست به خاطر نذر روز خواستگاریش ، در خیریه ها کار میکند به عشقت و به شکرانه بودنت ، منم
سالهاست که شب عید میروی سراغ یتیمها تا شادشان کنی ، مردی که تمام این سالها کنارت کادو ها را خریده و روبان زده و همراهت بوده منم.
وقتی از سر کار میخواهی به خانه بروی ، مردی که پیاده می آید کنارت که تا خانه با هم قدم بزنید ، کسی نیست جز من.
مردی که خسته از کار روزانه به ضریح چشمانت پناه می آورد و تو حاجت روایش میکنی منم
آهای دختر شبهای پاییز ٬!
شبها که مضطرب از خواب میپری و تو تاریکی در بسترت میگردی که ببینی هستم یا نه ، نبین...لمس کن تن مردی را که سردی روزگار را به خاطر تو به گرمای آغوشش مبدل کرده
اونیکه به خاطرت ، ته اقیانوس وسط تاریکی و خطر میرود تا صدفی به نامت بگشاید و شاید مرواریدی لایقت بیاید ، منم
اونیکه بعد از سالها همسری ، بدن از تناسب افتاده ات را می بوید و می بوسد منم
روزی که اولین موی سپیدت را در آینه میبینی و اشک در چشمانت حلقه میزند ، منم که موهایت را در دستان مردانه ام جمع میکنم و در آغوشم سفت میفشارمت و در گوشت زمزمه میکنم که
« امروز دو برابر عاشقتم ای شراب کهنه »
روزی که نگران چین و چروکهای تازه از راه رسیده صورت زیبایت میشوی ، منم که بهترین زیبارویان عالم را با ثانیه ای باتو بودن معاوضه نخواهم کرد
برای روزهایی که فرزندانمان میروند دنبال سرنوشتشان و تو در اتاقهایشان میگریی ، منم مردی که دستانت را میگیرد و تو را شبانه به کنار دریا میبرد تا هر چقدر میخواهی با بیکرانگی آب از دلتنگیهایت بگویی
برای روزهایی که جسمت تغییر میکند و فکر میکنی دیگر زن نیستی و میترسی ؛ منم که بارها و بارها حس زن بودنت را به تک تک سلولهایت یاد آوری میکنم...همان مرد وحشی روزهای اولمان میشوم تا یادت نرود که تویی شاه بیت غزل زندگی من.
******************************
مردی که برایت فال حافظ میگیرد و تو حافظیه برایت نماز اقامه میکند منم
مردی که دیوارهای مسجد الحرام را به احترامت میبوسد منم
مردی که در قنونتش سلامتی تو و شادی روح تو را میخواهد منم
مردی که بعد از نماز صبحش ، بالا سرت می آید و با بوسه ای بر پیشانی ات بیدارت میکند منم...من همان کسی هستم که سالهاست قامت تو را در هنگام اقامه نماز در چادر سپید ، با بهشت معاوضه نکرده است
تو همه معنویتی هستی که در زندگیم توشه بر گرفته ام
عشق تو دروازه ورود من به بیکران الهی بود...بک یا الله من هم تویی
بگذار نا محرمان بپندارند من کافرم...کفر و ایمان من تویی
مردی که منیتهایش تویی ، منم
"دست کم" دو دست داریم ... آنها را "دست کم" نگیریم! "به خاطر" خودت هم شده ...دیگران را "به خاطر" بسپار. اگر دیگران را "خواستی"..."خواستنی" هستی. "دوست های خوبی" دارم... "خوبی ها را دوست" دارم. هر کس "حق دارد"..."خودش باشد"! "از راه سر"...مشکلات را "از سر راه" بردار. در کار خوب... یا "جا زدیم" ، یا "جار زدیم"! آن قدر"افسوس" خورد... تا "افسردگی" بالا آورد. "خندان بود"... شادی را "مهمان بود". تا دست "به زانو" نشد... مشکل "به زانو" در نیامد. آرامش "اساس زندگی"...آسایش "اسباب زندگی". طول عمر"بی عرضه"..."بی عرض" است! ولحرفی "صرف ندارد"...سکوت "حرف ندارد". همه را "دوست" دارم...خود را "دوست تر". "نظر نمی داد...که "نظر"نخورد! "پاسخگوی رفتار"...و"سخنگوی افکار"خویش باشیم.
از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟
بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟
اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟
یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟
راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟
از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟
از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟
از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش
عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم
گریه کردآهی کشید وزینب کبری(س) کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین(ع)
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
به آنها بگوئید من خدایم را با شما و دارائی های توخالیتان عوض نمی کنم، من عشقم را با حباب هایی که فرصت زندگیشان به خواست عشق منست عوض نمی کنم، من آسمان ساده ی گاهی ابری ام را با آسمان های پر از نورهای رنگارنگ مصنوعی شما عوض نمی کنم، من دل پاکم را حتّی کنارِ دل های پر رفت و آمد شما هم نمی گذارم، ما با هم فرق داریم، تا وقتی من دست خدا را رها نکنم. حتی اگر گاهی از آسمان دلم بر سرم سنگ ببارد، پشت سر نمی گذارمش، حتی اگر گاهی هر چه بخواهم نشود و هر چه نخواهم بشود، من خدایم را رها نخواهم کرد. بگوئید، به آنهایی که منتظر فرصت هستند تا مرا از او جدا کنند.
تا خدا فاصله ای نیست، بیا!
با هم از پیچ و خم سبز گیاه
تا ته پنجره بالا برویم
و ببینیم خدا
پشت این پنجره ها، لحظه ای کاشته است.
تا خدا فاصله ای نیست، بیا!
با هم از غربت این نادانی
سوی اندیشه ادراک افق
مثل یک مرغ غریب؛
لحظه ای پر بزنیم...
کاش می شد همه سطح پر از روزن دل
بستر سبز علفهای مهاجر می شد
یا همان فهم عجیب گل سرخ
یا همین پنجره گرم غروب
تا مرا با تو از این سادگی مبهم ترس
ببرد تا خود آرامش احساس پر از فهم وصال!
تا خدا فاصله ای بود اگر،
من چه می دانستم که اقاقی زیباست؟!
یا گل سرخ پر از سرّ خداست؟!
یا اگر بود که من،
لای اوراق پر از سجده برگ،
رمز تسبیح نمی نوشیدم!
یا از آن رویش مرطوب شعور من و تو
در دل گرم و پر از شور و امید
خطی از عشق نمی فهمیدم!
من،به پرواز خدا
در دل من، در دل تو
مثل هرصبح پر از آیه و نور، بارها، معتقدم
و قسم می خورم این بار به هر آیه نور
تا خدا فاصله ای نیست بیا!
(مهین رضوانی فرد)
بی عشق، نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق، وجود، خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق، دُر مکنون نشود