• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 386
تعداد نظرات : 3
زمان آخرین مطلب : 2319روز قبل
طنز و سرگرمی

 
 
 
 

پسر جوانی با پدرش بر روی زمینی ، کشاورزی می کردند ! مدتی گذشت و زمین اصلاً آماده ی بذر پاشی نشد . پسر در همان آغاز کار ناامید شد و به پدر گفت :"این کار اصلاً شدنی نیست !

 

این زمین خشک و بایر است و بی جهت وقت خود را تلف می کنیم ! " ولی پدر همچنان امیدوار بود و صبح تا شب تلاش می کرد . بالاخره روزی رسید که زمین ، آماده ی کشت شد و تلاش های پدر نتیجه داد . وقتی پسر با تعجب به زمین نگاه می کرد ، پدر خندید و گفت : " دیدی پسرم با تلاش و جدیت هر کاری انجام شدنی است ، کار نشد ندارد ! "

 

این ضرب المثل را وقتی به کار می برند که کسی قبل از انجام کاری از نتیجه ی آن ناامید باشد.
 
 
 
سه شنبه 26/5/1395 - 12:28
طنز و سرگرمی

 

 

این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد . سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد .

 

آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟"
خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم . ان شاءالله هنگام برداشت خرمن ، طلبت را پس خواهم داد ." مرد با عصبانیت به او گفت : "عمو برو کار کن ."

 

باز آن بیچاره التماس کرد و گفت : "ای مرد ، من سر راه ، افتادم توی رودخانه لباس هایم خیس شدند و هیچی ندارم . به من کمک کن تا به آبادی برسم ." مردک پولدار باز گفت : "ای مرد گفتم برو کار کن . من چیزی ندارم به تو بدهم ." آن مرد ناراحت شد و گفت : "به مالت نناز . اگر خدا خواست ، تو را هم مثل من می کند ."

 

از قضا ، در همان روز دزدی رفته بود خزانه شاه را دزدیده بود . شاه دستور داد دزد را تعقیب کنند . خانه هر کسی که رفت با صاحب خانه همدست است ؛ خانه را بر سر صاحبش خراب کنند و هر چه دارد جمع کنند بیاورند . برحسب اتفاق مرد دزد برای اینکه از دست سربازان شاه فرار کند وارد خانه مرد ثروتمند شد . سربازها ریختند خانه را خراب کردند و هر چه بود و نبود جمع کردند و بردند .

در همین حین آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت : "نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند !" 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:19
طنز و سرگرمی

 

یکی بود یکی نبود ؛ دو مرد روستایی آماده شده بودند تا به روستای دیگری سفر کنند . آن ها نباید دیر راه می افتادند چون باید قبل از (تاریکی هوا) از درّه ی غول بیابانی می گذشتند . توی راه یکی از آنها پا درد گرفت و به همین دلیل مدتی استراحت کردند . کم کم هوا داشت تاریک می شد امّا آنها هنوز به درّه نرسیده بودند .

 

در ضمن شنیده بودند که غول بیابانی هر وقت آدمی را شکار می کند با زبان زبرش کف پای او را لیس می زند و زخم می کند طوری که او نمی تواند فرار کند بعد سر وقت با بچّه هایش او را می خورند .

 

یکی از آنها گفت : بیا کاری کنیم . من کف پاهایم را در شلوار تو می کنم و تو کف پاهایت را توی پاچّه ی شلوار من بکن تا پاهایمان بیرون نماند تا غول آنها را لیس بزند و زخم شود تا اینکه بتوانیم امشب اینجا بخوابیم .

 

این کار را کردند و هر دو خوابیدند . غول سر وقتشان آمد هر چه گشت پایی پیدا نکرد فقط دو سر دید با خودش گفت , نکند اینها غول جدیدی هستند و از من قوی تر ، بهتر است فرار کنم .

 

بچّه غول ها که منتظر غذا بودند پرسیدند : چرا وحشت کرده ای ؟

غول گفت : تا حالا صد و سی درّه را زیر پا گذاشتم : اما آدم دو سر ندیدم به همین دلیل وقتی کسی با حیله و نیرنگ رو به رو شود این جمله را می گوید " گشتم صد و سی درّه ، ندیدم آدم دو سره !! " 

 

 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:17
طنز و سرگرمی

 یکی بود یکی نبود . پیرزن فقیری بود که توی کلبه ی کوچکش یک گربه داشت . گربه همدم پیرزن بود امّا پیرزن غذای به درد بخوری نداشت که به گربه بدهد پیرزن گربه را خیلی دوست داشت.

 

گربه هم گاه گاهی موشی شکار می کرد و می خورد امّا چون در خانه ی پیرزن چیز ی پیدا نمی شد ، موش ها هم کمتر به کلبه ی پیرزن رفت و آمد می کردند گربه هم همیشه گرسنه بود و رنج می کشید یک روز گربه اطراف کلبه ی پیرزن گربه ی چاقی را دید . آن گربه آن قدر تپل بود که به سختی راه می رفت . گربه ی پیرزن به گربه ی چاق گفت: «سلام رفیق تا حالا تو را ندیده بودم» گربه ی چاق گفت: «حق داری مرا ندیده باشی من مال این طرف ها نیستم آمده ام به یکی از آشنایانم سری بزنم . من در قصر حاکم زندگی می کنم آن جا خوردنی های زیادی پیدا می شود . آن قدر غذا هست که هم موش ها بخورند ، هم گربه ها.

 

گربه ی پیرزن آهی کشید و گفت :حاکم این همه گربه را چرا توی قصرش راه داده گربه ی چاق گفت: راستش حاکم ما گربه ها را به قصرش برده که موش های قصر را شکار کنیم اما آن قدر خوراکی زیاد است کاری به کار موش ها نداریم . تو هم بیا تا به قصر حاکم برویم و از پس مانده ی غذاها استفاده کنیم ، گربه پیرزن خوشحال شد به کلبه برگشت و تصمیمش را به پیرزن گفت: پیرزن ناراحت شد و گفت: «من تو را به خاطر خودت دوست دارم ولی حاکم گربه ها را به عنوان شکارچی موش به قصرش راه داده حالا می خواهی بروی برو دلم برایت تنگ می شود» گربه پیرزن با گربه چاق به راه افتادند .

 

آن روز به حاکم خبر داده بودند که موش ها فرش یکی از اتاق های قصر را جویده اند حاکم از دست گربه ها عصبانی شده بود دستور داده بود که همه ی گربه ها را از قصر بیرون کنند و اگر گربه ای برگشت با تیر بزنندش .

گربه ی چاق و گربه ی پیرزن بی خبر از همه جا وارد قصر شدند چشم یکی از کارکنان قصر به آن ها افتاد و مشغول تیراندازی به طرف گربه ها شد به هر طرفی که می رفتند تیری به طرفشان پرتاب می شد گربه چاق خیلی زود هدف تیرها قرار گرفت اما گربه ی لاغر توانست خودش را لابه لای وسایل قصر پنهان کند و از تیر رس مأموران دور بشود . هوا که تاریک شد پاورچین پاورچین از قصر بیرون آمد و به سرعت به طرف کلبه ی پیرزن برگشت .

 

از آن روز به بعد هر کس بخواهد بگوید : «وضع گذشته ام بهتر از وضع کنونی من است» می گوید : (گر رَستم از دست تیرزن من و کنج ویرانه ی پیرزن)

 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:15
طنز و سرگرمی

 

 

 

 

روزی در یک هوای سرد ارباب به نوکرش گفت برو بیرون ببین اگر باران می بارد لباس مناسب تر بپوشم . نوکر تنبل ، در جواب گفت : بیرون رفتن ندارد گربه مان تازه از بیرون آمده اگر بدنش خیس بود بدان که باران می بارد .

 

ارباب دوباره گفت : می خواهم پارچه ای برای میزبانم ببرم ، برو وسیله ای بیاور که دو زرع ازین پارچه را ببرم . نوکر گفت : دم گربه نیم زرع است ، چهار تا دم گربه می شود ۲ زرع . ارباب عصبانی شد و گفت : لااقل برو سنگ یک منی بیاور تا با آن گندم وزن کنم . نوکر تنبل جواب داد : که من گربه را بارها کشیدم درست یک من است گربه را به جای سنگ استفاده کن .

 

ارباب بسیار عصبانی شد و گربه را از خانه بیرون انداخت و گفت : " خیالت راحت شد حالا برو هم سنگ و هم وسیله اندازه گیری پارچه را بیاور و هم ببین باران می بارد یا نه " .

 

به همین دلیل است که هر وقت کسی بخواهد تنبلی کند به او می گویند : " برای او دم گربه نیم زرع است " 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:14
طنز و سرگرمی

 یکی بود یکی نبود . در روزگاران قدیم پادشاهی تصمیم گرفت که دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد . آدم های زیادی نزد پادشاه آمدند و دروغ های زیادی گفتند و او را خنداندند .

 

اما پادشاه همه ی آنها را رو کرد و گفت دروغ های شما باور کردنی هستند . تا اینکه جوانی دانا و باهوش تصمیم گرفت کاری کند تا پادشاه را مجبور کند تا او را داماد خودش کند . پولی تهیه کرد و سراغ سبد بافی رفت و از او خواست خارج از دروازه ی شهر بنشیند و سبدی ببافد که از دروازه ی شهر بزرگتر باشد و داخل دروازه نشود . بعد به سراغ پادشاه رفت و گفت: من دروغی دارم که هم باید بشنوید و هم باید آن را ببینید .

 

پادشاه گفت : بگو چه کنم ـ گفت با من به دروازه شهر بیائید با هم به دروازه رفتند جوان زیرک گفت ای پادشاه پدر شما پیش از مرگشان به پول احتیاج داشتند از پدر من وام خواستند و پدر من هم هفت بار این سبد را پر از سکه و طلا کرد و برای پدر شما فرستاد .

 

اگر حرف مرا باور دارید پس قرض ها را پس بدهید . اگر باور ندارید این دروغ مرا بپذیرید و دخترتان را به عقد من در آورید .
پادشاه تسلیم جوان زیرک شد و چاره ای جز این نداشت . از آن زمان به بعد به هر کس که دروغ بزرگی بگوید می گویند : دروغش از دروازه تو نمی آید ...

 

 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:12
طنز و سرگرمی

 

این ضرب المثل غالباً به منظور دفع مزاحم به کار برده می شود و یا فی الحقیقه در موضوع مورد تقاضا نقش و اثر وجودی نداشته باشد.
عبارت مثلی بالا اگر ریشه تاریخی نداشته باشد قطعاً ریشه گیاهی دارد که بدان جهت جزء امثله سائره شده یادآوری آن را بی مناسبت ندانستیم.

 

به طوری که می دانیم پیاز از گیاهان خوردنی است که:«حصه داخل زمینی آن مدور یا شبیه به آن است به قدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و میان کاواک و طعمی تند...»

 

پیاز از سه قسمت سر و ساقه و ریشه که همان ته پیاز است تشکیل شده است. سر پیاز همان گل و تخم پیاز است که از آن برای کاشتن استفاده می کنند تا پیاز به دست آید. ته پیاز همان پیاز اصلی موردنظر است که به مصرف خوردن می رسد و به علت سرشار بودن از ویتامین های مقوی خواص و فواید زیادی برای آن قائل هستند.

 

اما ساقه پیاز چیز بی مصرفی است که نه تنها بشر از آن طرفی نمی بندد بلکه حیوانات هم آن را نمی خورند بنابراین ملاحظه می شود که اگر کسی در وجه مشابهت به مثابه سر یا ته پیاز نباشد عنصر بی خاصیتی است که از او بیم و امیدی نتوان داشت. 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:7
طنز و سرگرمی

 

 عبارت پالان ندیده در مواردی به کار می رود که کاری بر مبنای عقل و دور اندیشی انجام نشود و باعث زیان و ضرر فردشود. البته این مثل در میان مردم کمتر رواج دارد و بیشتر اهل تاریخ و ادب از این عبارت استفاده می کنند.

 

ریشه تاریخی آن:
عمادالدین قرا ارسلان قارود بیک بن چغری بیک که به اختصار قارود گفته می شود در سال ۴۳۳ هجری قمری به فرمان عمویش طغرل بیک سلجوقی حاکم کرمان شد و تا پایان سلطنت برادرش آلب ارسلان بر خطه کرمان و فارس و عمان حکومت کرد.وقتی آلب ارسلان در سال ۴۶۵ (ه.ق) به قتل رسید، فرزند بیست ساله اش ملکشاه سلجوقی به سلطنت رسید. اما قارود که سلطنت را حق خود می دانست، به همراه دو فرزندش میرانشاه و سلطان شاه با لشکری عظیم، راهی عراق شد. در اطراف همدان جنگ سختی در گرفت که بعد از سه شبانه روز زد و خورد، عاقبت ملکشاه سلجوقی پیروز و قارود و دو پسرش اسیر شدند.

 

وقتی قارود را به حضور ملکشاه بردند، اشک در چشمش حلقه زد و خواست تا از خون او بگذرد، اما ملکشاه به تحریک خواجه نظام الملک دستور داد که آن ها را زندانی کنند و بعد از مدتی به قارود شربت زهر بدهند و به چشم دو فرزندش میل بکشند.
طرز میل کشیدن در قدیم به این شکل بود که چشمان محکوم را باز نگه می داشتند و میل داغ سرخی را از مقابل چشمان محکوم عبور می دادند.

 

حرارت و نور خیره کننده میل داغ در چشمان باز محکوم به گونه ای اثر می کرد که بینایی اش را به طور کامل از دست می داد، طوری که چشمانش باز بود اما جایی را نمی دید.

اما در مورد سلطان شاه گفته اند که اگر چه چشمان او را میل کشیدند اما تمام بینایی اش را از دست نداد و اندکی از بینایی اش باقی ماند. کمی بعد او با کمک یکی از خدمتکاران پدرش از لشکرگاه ملکشاه فرار کرد و به کرمان رفت. سلطان شاه با اندک بینایی اش ۱۰ سال بر کرمان حکومت کرد، اما غیر از عیش، عشرت و خوشگذرانی به کار دیگری نپرداخت.

 

یک روز که او در بلعیا باد مشغول عیش و نوش بود، خبر آوردند که ملکشاه به اصفهان رسیده است. او دستور داد که به سرعت بساط عیش و نوش را جمع کنند.
اطرافیانش گفتند که از اصفهان تا کرمان صد و چهل فرسنگ است و از شهر تا بلعیا باد ۵ فرسنگ، فرصت است تا این مجلس را به پایان رساند!


سلطان شاه گفت: شما درست می گویید، اما پالان ندیده اید! پرسیدند: یعنی چه؟ گفت: وقتی می خواستند در چشم من میل بکشند پالانی روی من گذاشتند و یک نفر روی آن نشست تا من حرکت نکنم! با این تجربه تلخ به سرعت خود را به کرمان رساند و در نهایت ادب و خشوع از ملکشاه و لشکریانش به مدت ۱۷ روز پذیرایی کرد و سپس آن ها را با تقدیم هدایای گران بها از کرمان به عراق باز گرداند.
این عبارت از آن تاریخ به بعد به صورت ضرب المثل درآمد.

 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:6
طنز و سرگرمی

 

در روزگاران قدیم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای دیگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نمیری می گرفتند . آنها هر روز مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط می کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند .

 

یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته و گرسنه بودند ، یکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنیم ، باز هم به جایی نمی رسیم . حتی آن قدر پول نداریم که غذایی بخریم و بخوریم . پولمان فقط به خریدن نان می رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بیاوری و من هم کمی بیشتر کار کنم تا چند تا خشت بیشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسید ، دید یکجا کباب می فروشند و یکجا آش، دلش از دیدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می توانست بکند ، پولش بسیار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع دیگر نرود .

 

وقتی كه به سوی نانوایی می رفت ، از جلوی یک میوه فروشی گذشت . میوه فروش چه خربزه هایی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . دیگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بیشتر پول داشتیم و امروز ناهار نان و خربزه می خوردیم . حیف که نداریم . تصمیم گرفت از خربزه چشم پوشی كند و به طرف نانوایی برود. اما نتوانست. این بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نیست، آدم را سیر می کند. با این فکر ، هرچه پول داشت، به میوه فروش داد و خربزه ای خرید و به محل کار ، برگشت.


در راه در این فكر بود كه آیا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسید ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش می ریخت و از حالش معلوم بود که خیلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خریده ام؟ "


دوستش گفت : " نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتیم ، چیزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهایم را بشویم، سفره را باز کن."
مرد وقتی این حرفها را شنید ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سیرمان نکند. " دوستش که برگشت ، دید که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه ای درکنار اوست.

 

در همان نگاه اول همه چیز را فهمید . جلوی عصبانیت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کنیم و خشت بزنیم ، نه جان من ، نان قوت دیگری دارد . خربزه هر چقدر هم شیرین باشد ، فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند .

 

از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهمیت چیزی و درمقابل ،بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنند ، می گویند : " فکر نان کن که خربزه آب است . " 

 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:4
طنز و سرگرمی

 

 

 کاربرد: هر کاری که بدون نظم و ترتیب انجام شود و آغاز و پایان آن معلوم نباشد، تشبیه می‌شود به: آش شله قلمکار. این مثل، نشان از هرج و مرج و ریخت و پاش آن کار دارد.

 

داستان:

این مثل داستانی دارد؛ می‌گویند ناصرالدین شاه قاجار، نذر داشت که سالی یک روز- آن هم در فصل بهار- به شهرستانک یا سرخه حصار (از نواحی خوش آب و هوای اطراف تهران) برود؛ در این روز خاص، به دستور او، دوازده‌ دیگ آش بار می‌گذاشتند.

 

مواد این آش، شامل چهارده رأس گوسفند و مقدار زیادی حبوبات،سبزی‌ها و ادویه‌های مختلف بود. هنگام پختن این آش، نزدیکان شاه به اتفاق اهل خانواده خود، تلاش بسیاری می‌کردند که در تهیه مقدمات این آش نذری، از دیگران جلو بزنند و نهایت خدمت و ارادت خود را به این وسیله به شاه نشان دهند. مخارج و تدارکات تهیه آش و ریخت و پاش‌های مالی و جشن و سرور پخت این آش، معروف بوده است. اما مراسم پختن این آش، آنقدر شلوغ و بی‌نظم بوده که بعدها برای بی‌نظمی و شلختگی، ضرب‌المثل شده است.

 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته