• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 386
تعداد نظرات : 3
زمان آخرین مطلب : 2333روز قبل
طنز و سرگرمی

 

این ضرب المثل در موردی به كار می رود كه در مجمعی متكلم و گوینده مطلبی را چند بار تكرار كند و یا به صورت دیگر، افرادی كه متدرجاً به آن جمع می پیوندند هر یك جداگانه از متكلم بخواهند كه مطلب را از سر بگیرد تا همه از آن موضوع آگاهی حاصل كنند در چنین مواردی متكلم و ناطق را به روضه خوان پشم چال تشبیه می كنند

 

كه ریشه تاریخی آن به این شرح آمده است:
مطالب آتی الذكر كاملاً مدلل می دارد كه پشم چال قریه و آبادی بالنسبه معتبری بود و در یكی از مناطق ایران وجود خارجی داشته است ولی متأسفانه تاكنون نگارنده در هیچ یك از فرهنگهای جغرافیایی ایران از محل و موقع این آبادی نام و نشانی نیافته است.

 

اما مطلبی كه وجود خارجی قریه پشم چال را مسلم می دارد این است كه به قرار تحقیق در ادوار گذشته در بعضی از روستاهای جنوب ایران به ویژه منطقه فارس معمول و متداول بود كه در ایام ولیالی اعیاد و سوگواریهای مذهبی یك نفر معمم را دعوت می كردند كه در آن مدت برای آنان روضه بخواند و از این رهگذر ثوابی ببرند و توشه آخرت را تأمین كنند.

 

ضمناً وجود آخوند و طلبه روحانی در قراء و قصبات ایران كه ساكنانشان اكثراً عامی و بی سواد بودند سالی چندبار لازم و ضروری به نظر می رسید تا به تعالیم و احكام مذهبی آشنایی حاصل كنند، مطهرات و محرمات را بشناسند و به اعمال و آداب نماز و روزه و سایر واجبات و مستحباتی كه در دین اسلام آمده است عمل نمایند.

 

از طرف دیگر چون وضع و بنیه مالی روستاییان اجازه نمی داد كه یك یا چند نفر بتوانند حقوق روضه خوان را بدون كمك و مساعدت دیگران در تمام سال تعهد نمایند لذا در آن مناطق چنین معمول و متداول بود كه حق الزحمه روضه خوان را همه رعایا و روستاییان مجتمعاً از محصولات خود گندم و جو و انگور و غیره در موقع برداشت محصول می پرداختند.

 

پیداست قبول حق الزحمه روضه خوان برای روستاییان این حق را ایجاد می كرد كه از مواعظ و گفتار روضه خوان همه یكسان بهره مند شوند نه آنكه افرادی كه زودتر به مجلس روضه خوانی آمده اند بشنوند و استفاده كنند اما روستاییانی كه به علت گرفتاریهای روزمره تأخیر داشته و دیرتر در آن مجلس حاضر شده اند از آن محروم بمانند. به همین جهات و ملاحظات روضه خوان موظف بود به تعداد نفراتی كه وارد مجلس می شدند گفتارش را از سر گیرد و به اصطلاح معروف از بسم الله شروع كند.

 

از آنچه گفته آمد این نتیجه به دست می آید كه به طور قطع و مسلم روضه خوانی به این شكل و صورت خاص در بعضی روستاها به ویژه در جنوب ایران تداول داشت و روضه خوان ناگزیر از تكرار مطلب بود چون به این نحو و كیفیت برای اولین بار در قریه پشم چال یعنی همان قریه مجهول المكان- روضه خوانده شده است لذا اصطلاح روضه خوان پشم چال در معانی و مفاهیم استعاره ای به صورت ضرب المثل درآمده است. 

سه شنبه 26/5/1395 - 15:38
طنز و سرگرمی

 

 

 

روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، جز اسب و الاغ و شتر، وسیله ای برای سفر و رفتن از شهری به شهر دیگر وجود نداشت. راه ها پر از خطر بود. مردم گروه گروه و به صورت کاروان به سفر می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راه ها و گردنه های سرد و دشوار کمین کرده بودند، مقابله کنند.

 

یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند. زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند.

 

یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.»
دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند.

کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!»

 

لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.»

مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.»

 

رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.»

 

مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش  خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.»

آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.»

 

دوستش گفت: «نه این طور نمی شود چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه ی مساوی ضرر کرده باشیم.»

 

دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.
قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.»

 

آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و با حوصله به حرف های آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.»

 

مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: « آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟»
بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.»

 

و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند ببریدشان زندان.»

 

مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه، اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته به زندان رفتند.

 

از آن به بعد، وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته اند، این مثل را به کار می بردند. 

سه شنبه 26/5/1395 - 15:37
طنز و سرگرمی

 

 

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.

 

فردای آن روز اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.

ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکت داری مشغول بود.

 

به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.

در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت به در آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری تا به این پایه رسیدی!

درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!

رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم.

و پاسخ آن دوست همین بود : هر که بامش بیش برفش بیشتر. 

سه شنبه 26/5/1395 - 15:34
طنز و سرگرمی

 

 

 

هرگاه امری بزرگ واقع شود و یا تغییر و تحولی عظیم روی دهد به عبارت مثلی بالا تمثل جسته اصطلاحاً می گویند : كن فیكون شده است .

بعضیها از این جمله صرفاً در رابطه با خرابی و ویرانی استفاده كرده فی المثل هرجابر اثر زلزله یا سیل یا حادثه دیگرخراب شده است می گویند: آنجا كن فیكون شده است .

عبارت كن فیكون در آیه 117 از سوره بقره و چند سوره دیگر از قرآن كریم نیز به اقتضای مقال آمده است كه در همه جا اشاره به قدرت بی چون و چرای پروردگار است كه چون به خلقت عنصری یا تغییر و تحولی عظیم اراده فرماید كافی است بگوید : كن ، در یك چشم بر هم زدن مدلول فیكون بر آن جاری می شود زیرا احتیاج به تمهید مقدمه و تركیب و امتزاج اجزا و عناصر ندارد بلكه بر طبق حكم نافذش آن امر بلافاصله موجودیت پیدا می كند .

عبارت كن فیكون اشاره به خلقت عام وجود است و الاهیون معتقدند كه خلقت عالم وآدم تنها به اراده و اشاره حكیم و قادر علی الاطلاق به وجود آمده است یعنی چون مشیت الهی بر كن تعلق گرفت فیكون در پی آن تحقق پیدا كرد .

  

سه شنبه 26/5/1395 - 15:33
طنز و سرگرمی

 

 

عبارت بالا هنگامی به كار می رود كه شخص ثالثی بخواهد اختلاف موجود بین دو یا چند نفر را مرتفع كرده واسطه صلح و آشتی شود. در این گونه موارد می گویند: فلانی دارد لنگ می اندازد. یعنی قصد دارد غائله و اختلاف فیمابین را با كدخدا منشی حل و فصل كند.

این ضرب المثل در جای دیگر هم به غلط مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و آن موقعی است كه یكی از دو نفر هماورد و مبارز مغلوب و تسلیم شده باشد. در این موقع گفته می شود: بالاخره فلانی لنگ انداخت. یعنی از عهده دفع حریف برنیامد و تسلیم شد.

به عللی كه ذیلاً توضیح داده می شود مدلل و مسلم می گردد كه منظور از لنگ انداختن واسطه صلح و آشتی شدن است نه مغلوب و تسلیم شدن، و هر كس از این ضرب المثل به منظور اظهار تسلیم و انقیاد تفهیم و تفهم نماید اشتباه كرده است.

همان طور كه از اسم و عنوان باستانی مستفاد می شود این ورزش از قرون و اعصار قدیمه در ایران به یادگار مانده است و با وجود تنوع و تازگیهایی كه در انواع و اقسام ورزش پدید آمد مع ذالك اهمیت و اعتبار این ورزش و این سنت باستانی به قوت خود باقی مانده است.

همه ساله عده كثیری از سیاحان و توریستهای خارجی به این منظور و مقصود به سرزمین ایران می آمدند كه ضمن مشاهده آثار تاریخی، گود زورخانه و آداب و تشریفات مخصوص و برنامه های اخلاقی و آموزنده این ورزش كهن را از نزدیك ببینند.

ورزش باستانی اگر چه از ورزشهای سنگین شناخته شده و جز زورمندان و پهلوانان را در این صحنه راهی نیست ولی از انصاف نباید گذشت كه در این مكان تمام نكات و دقایق اخلاقی و مذهبی ملحوظ می شود. احترام بزرگترها و یا به اصطلاح ورزشكاران پیش كسوتها و میانداران و سردمداران و پهلوانان و قهرمانان سابق و لاحق به تمام معنی كلمه رعایت می شود.

جوانان و پهلوانان زورخانه با وجود سینه های پهن و بازوان ستبر و اندام عضلات پیچیده، از اظهار تواضع و فروتنی و بزرگداشت معمرین و پیش كسوتها و دستگیری از ضعفا و احقاق حقوق مظلومان و ستمدیگان ذره ای فروگذار نمی كنند. هنگام ورود به گود زورخانه زمین ادب می بوسند و با نیایش پرودگار توانا و نثار صلوات جلی سر بر آستان خاتم پیغمبران (ص) و مولای متقیان (ع) و یازده فرزندش می سایند.

ارتفاع سر در ورودی زورخانه كوتاه است تا هركس وارد می شود خواه و ناخواه سر فرود آورد و بدین وسیله احترام زورخانه محفوظ بماند. روال و رویه ورزشكاران در گذشته چنین بوده و امیدریم كه در عصر حاضر نیز آن روح گذشت و جوانمردی به ضعف و فتور و سستی نگراییده باشد.( متاسفانه كمرنگ شده است) در زورخانه برای هر دسته از پهلوانان و قهرمانان ورزشی آداب و تشریفات خاصی اجرا می شود.

 

 

 

 

 

 

 

فی المثل برای نوچه پهلوانان ها هنگام ورودشان به زورخانه صلوات می فرستند. پیش كسوتها و پهلوانان معمر و قدیمی را با ضرب و صلوات وارد می كنند. از قهرمانان كشور و جهان و شخصیتهای بارز با ضرب و زنگ و صلوات تشویق و تجلیل می كنند. ابزار و آلاتی كه در زورخانه مورد استفاده ورزشكاران قرار می گیرد عبارتست از میل، كباده، سنگ، گورگه، تخته شنا و غیره كه هریك نمادی از آلات جنگی و دفاعی باستان ما ایرانیان است ،

برای مثال میل نماد گرز،
كباده نماد كمان ،
سنگ نماد سپر و ...

مرشد زورخانه بر بالای مسندی جای دارد كه به نام سردم معروف است و راهنمایی میاندار با اشعار مناسب و ضرب گرا و لحن دلاویزش ورزشكاران را به انجام اعمال و حركات ورزشی ترغیب و تشویق می كند. ورزشكاران ابتدا به شنا بر روی تخته می پردازند، سپس پا می گیرند و حركت دست و نرمش و چرخش انجام می دهند. آنگاه یكی دو نفر از ورزشكاران جوان با چرخ و میل چند چشمه شیرینكاری می كنند.

در خاتمه ورزش دسته جمعی با میل و كباده كشی و سنگ زدن را انجام داده چون ورزش به پایان رسید میاندار گود دعا می خواند، به روان پاك پیغمبر اسلام و سرور متقیان و سایر ائمه اطهار علیهم صلوات درود می فرستد. برای پهلوانان و پیش كسوتهایی كه از دار دنیا رفته اند و رهبران متوفای ملی و مذهبی طلب مغفرت و آمرزش می كند و كلیه ورزشكاران با صدای بلند آمین می گویند و به ترتیب ارشدیت از گود خارج می شوند.

آداب و تشریفات ورزش باستانی زیاد است كه چون شرح و وصف جزییات و دقایق آن از حوصله این مقاله خارج است لذا فقط یكی از آداب این ورزش را كه همان عنوان مقاله و موضوع لنگ انداختن است فی الجمله شرح می دهد:

از قدیم و ندیم در زورخانه ها معمول بوده و هست كه در خلال انجام ورزش باستانی دو یا چند نفر از ورزشكاران در وسط گود با یكدیگر كشتی می گیرند و به اصطلاح كشتی گیران سر شاخ می شوند و با یكدیگر می پیچند. این نوع كشتی گرفتن و سر شاخ شدن چون به منظور تمرین و نمایش است و جنبه رسمی و زورآزمائی ندارد لذا هنگامی كه كشتی دو حریف به مرحله حساس می رسد و نزدیك است كه یكی بر دیگری غلبه كرده پشتش را به خاك برساند میاندار یا مرشد زورخانه از فرصت استفاده كرده لنگ می اندازد یعنی یك ثوب لنگ از كنار گود برمی دارد و به سوی آن دو كشتی گیر پرتاب می كند و می گوید:«پهلوانان، حرمت لنگ.» كشتی گیران موظف اند احترام مرشد و حرمت لنگ را محفوظ داشته فوراً از یكدیگر جدا شوند و صورت همدیگر را ببوسند و در جای خود قرار گیرند.

در عرف اصطلاح ورزشكاران لنگ انداختن همان آشتی كردن و ختم غائله و زورآزمایی است كه رفته رفته در افواه مردم نیز به همین مقصود مقدس اخلاقی مورد استفاده و استناد قرار گرفت ولی متأسفانه گذشت زمان و عدم توجه مردم به ریشه و مفهوم عبارت موجب گردید كه از آن به منظور تسلیم و شكست استفاده كرده اند و اكنون نیز هر جا كه پای شكست و تسلیم به میان آید می گویند: فلانی لنگ انداخت. یعنی حریف را زورمند دید و تسلیم شد در صورتی كه چنین نیست و اصولاً لنگ انداختن از وظایف شخص ثالث و ارشد و اصلح هر دسته و جمعیت است كه با روشن بینی و خیرخواهی مانع از ادامه قهر و غلبه و غائله می شود. 

سه شنبه 26/5/1395 - 15:32
طنز و سرگرمی


 

 

عبارت بالا كنایه از تقسیمی است كه بدون رعایت هیچ قاعده كلی در مال مفت كه بی زحمت به دست آمده باشد معمول و مجری دارند و عبارت مزبور از آن جهت مصطلح شده است كه اگر لوطی چیزی گیر بیاورد در میان می گذارد و بدون هیچ شرط و تشریفاتی همه از آن برخوردار می شوند.

اگر چه در لغتنامه دهخدا این عبارت كنایه از: در معرض چپاول و غارت نهادن و به تاراج بردن آمده است ولی به طور كلی لوطی خور كردن و لوطی خور شدن از مصطلحات عمومی است و در میان وضیع و شریف صورت ضرب المثل پیدا كرده است.

اما ریشه این مثل: فرهنگ نویسان لغت لوطی را منسوب به قوم لوط می دانند و از آن معانی و مفاهیم نامناسب از قبیل: لواطه كار، غلامباره، كودك باز، قمارباز، و شرابخواره استنباط می كنند. بعضیها آن را با لغت هندی بانكا مرادف می شمارند كه قومی بی باك نامقید و رند و حریف و شوخ هستند و در هندوستان زندگی می كنند ولی با آشنایی و اطلاعی كه از لوطیان داریم به قول علامه دهخدا: «این بعید است و ممكن است با تاء منقوط بوده است كه معنی اولی آن شكمخواره و مانند آن است و سپس معانی دیگر گرفته.»

لوطیان كه به اصطلاح دیگر همان داش مشدیهای ایران هستند مردمی ساده و بی آلایشند كه نان از دسترنج خویش می خورند و مرام و شعار آنان احترام نسبت به بزرگان و سالمندان و دستگیری از ضعفا و زیردستان می باشد. شادروان عبدالله مستوفی خصائل و ممیزات لوطیان را این طور شرح می دهد: ... تعصب كشی از افراد جمعیت و اهل كوچه و محله و بالاخره شهر و ولایت و كشور، فداكاری و ركی و بی پروایی، حقگویی و حمایت از حق، بی اعتنایی به ماده، عدم تحمل تعدی و بی حسابی اخلاق خاصه داشی بود. لوطی نباید در مقابل هر پنطی سر تعظیم فرود آورد و حرف كلفت از هر كس باشد بی جواب بگذارد و دست خود را برای جیفه دنیا پیش این و آن دراز كند. لوطی در مقابل رفیق باید از مال و جان دریغ نداشته باشد. از بچه های محل هر كس بیش و كم دارای این مزایای اخلاقی می شد بدون هیچ تشریفات جزو داشها محسوب می گردید.

هفت وصله از لوازم لوطی گری و آن: زنجیر بی سوسه یزدیف جام برنجی كرمانی، دستمال بزرگ ابریشمی كاشانی، چاقوی اصفهانی، چپق چوب عناب یا آلوبالو، شال لام الف لا «لا» و گیوه تخت نازك، كه چهار تای اولی حتمی وسه تای آخری در درجه دوم بود.

هیچ وقت یك نفر داش به كسب حلاجی، دلاكی، مقنی گری، كناسی و حمالی مشغول نمی شد، اینها مشاغل پنطی ها بود. در عوض طبق كشی، توت فروشی، چغاله فروشی، بادبادك و فرفره سازی پالوده ریزی، دوغ فروشی و گردوی تازه فروشی از مشاغل خاص جوانهای این طبقه به شمار می آمد. مسن ترها كه سرمایه ای داشتند دكانی باز كرده به همه كسبی مشغول می شدند مع هذا فرنی فروشی و میوه فروشی و آجیل فروشی از مشاغل مرحج آنها بود. هر داشی باید شناوری بداند. از شهدای كربلا به حضرت عباس (ع) و حر بسیار معتقد بودند و بزرگترین قسم آنها به حضرت عباس و به كمربند حر بود و این ارادت خاص از این بود كه حضرت عباس (ع) امان نامه ابن زیاد را به وسیله شمر برای آن بزرگوار فرستاده شده بود رد كرده او را بور كرده بود و حر از مقام ریاست و سركردگی و وجاهت در نزد ابن زیاد صرف نظر كرده نزد امام حسین (ع) آمده جان خود را فدا كرده است.

فداكاری این دو بزرگوار با طبع این مردمان ساده بی آلایش متناسب و ارادت خاص آنها به این دو جوانمرد برای فداكاری یا به اصطلاح خودشان لوطی گری آنها بوده است. لوطیان مانند عیاران سابق هر چه به دست می آوردند به قدر حاجت برای خود و عائله شان برمی داشتند و بقیه را بین ضعفا و مستمندان تقسیم می كردند به همین جهت لوطی مرداف با جوانمرد و لوطی گری مرادف با جوانمردی و بخشندگی آمده است. در مرام و مسلك لوطی نظم و نسقی وجود نداشت. عواید حوصله از هر محل و مأخذ را با دیگران می خوردند و در این كار قانون و قاعده كلی را رعایت نمی كردند. به عبارت آخری هر چه داشت و آنچه به دست می آمد همه را می خورد و می خورانید. به این علت و سبب عبارات لوطی خور كردن و لوطی خور شدن بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.

ضمناً باید دانست كه در قرن معاصر به معركه گیران و تردستان و شعبده بازان نیز لوطی می گفتند مانند لوطی غلامحسین و لوطی عظیم و لوطی رحیم و غیره. در خاتمه این نكته ناگفته نماند كه ضرب المثل لوطی خور از اصطلاحات قاپ بازی هم هست به این شرح كه:

هر وقت بازیكن قاپها را حساب شده اما خیلی بلند بریزد می گویند رسا می ریزد، و چون این بلند ریختن حریفش را هر قدر هم زرنگ باشد گول می زند می گویند: «لوطی خور می ریزد.» 

سه شنبه 26/5/1395 - 15:31
طنز و سرگرمی

 

 

همه ما این ضرب المثل که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد رو بارها شنیدیم اما معنی و مفهومش چیه؟!

 

یعنی هر کس سلیقه ی متفاوتی دارد و مزه ی دهان هر کس با دیگران فرق می کند. آنچه به دهان شما خوشمزه نمی آید ممکن است بسیار مورد پسند کس دیگری باشد و برعکس چیزی که مورد پسند شماست را شاید دیگری اصلاً نپسندد که خب این خود از زیبایی های خلقت است!

 

این ضرب المثل به شکلی احترام گذاشتن به سلیقه ی دیگران را تشویق می کند، و اظهار نظر در مورد امور شخصی دیگران را امری پوچ و بی مورد نشان میدهد.

سه شنبه 26/5/1395 - 15:29
طنز و سرگرمی

 
 
 
 

یك ضرب المثل قدیمی می گوید: میمون پیر دستش را داخل نارگیل نمی كند.

 

در هندوستان، شكارچیان برای شكار میمون سوراخ كوچكی در نارگیل ایجاد می كنند. یك موز در آن می گذارند و زیر خاك پنهان اش می كنند. میمون دست اش را به داخل نارگیل می برد و به موز چنگ می اندازد، اما دیگر نمی تواند دست اش را بیرون بكشد، چون مشت اش از دهانه سوراخ خارج نمی شود. فقط به خاطر این كه حاضر نیست میوه را رها كند. در این جا، میمون درگیر یك جنگ ناممكن معطل می ماند و سرانجام شكار می شود.

 

همین ماجرا، دقیقاً در زندگی ما هم رخ می دهد. ضرورت دستیابی به چیزهای مختلف در زندگی، ما را زندانی آن چیزها می كند. در حقیقت متوجه نیستیم كه از دست دادن بخشی از چیزی، بهتر است تا از دست دادن كل آن چیز.

 

در تله گرفتار می شویم، اما از چیزی كه به دست آورده ایم، دست نمی كشیم، خودمان را عاقل می دانیم؛ اما (از ته دل می گویم) می دانیم كه این رفتار یك جور حماقت است. 
سه شنبه 26/5/1395 - 15:28
طنز و سرگرمی

 
 
 
 
 

اگر شخصی بخواهد پولی از كسی قرض كند و چیزی گرو بگذارد و قول سود كلانی بدهد؛ اما قصد فریب داشته باشد، مثل فوق را در موردش به كار می برند.

 

قصه ی آن چنین است: روزی مردی روستایی ناشناس در دكان یك حاجی می رود و از او تقاضای مقداری پول به عنوان قرض می كند. حاجی می گوید: «‌ای بابا، من كه تو را نمی شناسم چطوری پولم را به تو بدهم؟ آخر یك گرویی، یك چیزی باید بسپاری. »‌

 

مرد می گوید: «‌حاجی، ریشم را گرو می گذارم.» حاجی قبول می كند. مرد روستایی اطراف را نگاه می كند و در نهایت ناراحتی و با دل نگرانی دست می برد و یك تار از موی ریشش را می كند و به حاجی می دهد. حاجی هم تار مو را با نهایت احتیاط در كاغذی می پیچد و كاغذ را در صندوق می گذارد و دو دستی، پول را تقدیم مرد می كند.

 

تصادفاً یك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالی بود؛ همین كه این معامله را دید پیش خودش فكر كرد: « عجب معامله ی خوبی است! چه بهتر من هم فردا صبح پیش حاجی بیایم و با دادن چند تار موی ریشم پول بگیرم. مردك حقه باز فردا صبح زود با قیافه ی حق به جانب در دكان حاجی می رود و می گوید: « حاجی آقا، مقداری جنسم در راه است و احتیاج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرمایید، فردا همین وقت ده تومان هم رویش می گذارم و تقدیم می كنم.»

 

حاجی می گوید:« آخر بابا جان، من كه شما را ندیده ام و نمی شناسم. آخر یك گرویی باید بسپاری كه من صد تومان پول به تو بدهم.» مردك كلاه بردار خنده ای می كند و می گوید: « حاجی آقا، ریش، ریشم را امانت می گذارم و قول می دهم فردا صبح پول را بیاورم تقدیمت كنم.»

 

حاجی  فكری می كند و می گوید: «‌ بسیار خوب، قبول دارم.»‌ كه یك مرتبه مردك بی آنكه توجهی به اطراف بیندازد دست می برد و یك چپه مو، از ریشش می كند و به طرف حاجی دراز می كند. حاجی می بیند به اندازه یك سیر مو از ریشش كنده. خوب نگاه می كند و می گوید: « بابا جان، آن یك تار مو غیر این یك چپه است! »  
سه شنبه 26/5/1395 - 15:27
طنز و سرگرمی

 

 

 

 

 

 

این مثل را به طنز درباره میزبانی می گویند كه در پذیرایی از مهمان قصور كند یا به فكر آسایش او نباشد و بی اعتنا به ذائقه و میل مهمان، خوردنی هایی موافق میل خود در سفره نهد یا آنچه در سفره است خود، بخورد.

 

داستان:
روزی روباهی غلاغی را به لانه خود دعوت كرد و از قبل، آشی پخت و آماده كرد. وقتی غلاغ به لانه روباه رفت. روباه پس از سلام و تعارف آش را روی تخته سنگی صاف ریخت و به غلاغ  گفت: بفرمایید بخورید.« ‌غلا‎غ بیچاره هرچه نوك زد روی تخته سنگ چیزی نتوانست بخورد و منقارش به شدت درد گرفت و گرسنه ماند.

 

اما روباه زبانش را مالید روی تخته سنگ و همه آش را خورد. بعد از تمام شدن غذا روباه رو كرد به غلاغ بیچاره و گفت:« ای رفیق شفیق! حالا بیا تا راه رفتن را به تو یاد بدهم.» و دُم غلاغ بیچاره را به دُم خود بست و بنای دویدن را گذاشت. آنقدر غلاغ را توی كوه و صحرا كشید تا از حال رفت و بعد او را از دُم خود باز كرد. پس از چند دقیقه ای كه غلاغ جان گرفت از روباه تشكر كرد و گفت: «‌ای رفیق! حلا دیگر نوبت توست كه به لانه من بیایی.»‌ و خداحافظی كرد و رفت.

 

روز مقرر روباه درست سر وقت به لانه کلاغ رفت. کلاغ آشی را كه درست كرده بود توی بوته خار ریخت و به روباه گفت: « بفرمایید.» روباه كه نمی دانست غلاغ چه آشی برایش پخته با حرص و ولع زبانش را كشید روی بوته خار تا آش بخورد؛ كه چشمت روز بد را نبیند. خار تیغ به زبان روباه رفت و خون جاری شد و ولی در عوض غلاغ هی نوك زد به بوته و هر چه آش بود خورد.

 

بعد رو كرد به روباه گفت: «‌ خُب، این از خوراك. حال بیا تا پرواز یادت بدهم.»‌ روباه را روی بال خود سوار كرد و به آسمان پرواز كرد. قدری كه رفت به روباه گفت: « ‌زمین را چقدر می بینی؟»‌ روباه گفت:« به قدر یك هنداونه.» باز رفت بالاتر و پرسید:« زمین را چقدرمی بینی؟»‌ روباه جواب داد:«‌دیگر نمی بینم.» غلاغ موقع را مناسب دانست و بال خود را كج كرد و روباه را از آن بالا انداخت زمین و نیست و نابود كرد. 

سه شنبه 26/5/1395 - 15:26
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته