• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 386
تعداد نظرات : 3
زمان آخرین مطلب : 2323روز قبل
طنز و سرگرمی

 

 

مورد استفاده:
افرادی كه به خاطر نادانی هیچ نصیحتی را قبول نمی‌كنند.


روزی روزگاری، كاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر كاروانی كه به قصد تجارت عازم سرزمینی می‌شد مسافرانش چند شتر و اسب كرایه می‌كردند و كالایی كه قصد فروش آن را داشتند بر حیوانات می‌بستند و عازم سفر می‌شدند. در بعضی از مسیرهای كوهستانی نیز گاهی عده‌ای دزد و راهزن بودند كه به این كاروان‌ها حمله می‌كردند. اموالشان را می‌دزدیدند و اگر مقاومت می‌كردند حتی صاحبین كالا را هم می‌كشتند.
مسافرین این كاروان به سلامت به یونان رسیدند و كالاهای یونانی را با كالاهای خود خریدوفروش كردند و به سمت ایران بازگشتند. آنها در مسیر بازگشت بودند كه در دام یك گروه راهزن یونانی گیر افتادند و تمام اموال و دارایی تجار غارت شد، حتی شتر و اسب كاروانیان را هم از آنها گرفتند. تجار بیچاره هرچه گریه و ناله و التماس كردند هیچ فایده‌ای نداشت چون راهزنان یونانی بودند و اصلاً زبان فارسی بلد نبودند.
در میان مسافرین لقمان حكیم هم حضور داشت. لقمان گوشه‌ای نشسته بود و رفتار غارتگران را مشاهده می‌كرد. تاجران نزد لقمان آمدند و گفتند: تو حكیمی! با اینها صحبت كن، شاید سخنی پندآمیز از زبان تو دل دزدان را به رحم آورد و حداقل شترها و اسب‌های ما را به ما بازگرداند.

لقمان گفت: با چه كسی حرف بزنم و پند دهم؟ دل این افراد از سنگ شده، اگر نصیحت و اندرز در دل این بنده‌های خدا راهی داشت، این قدر سنگدلانه اموال و دارایی‌های مردم را غارت نمی‌كردند. حرف زدن من هیچ فایده‌ای ندارد. «نرود میخ آهنین در سنگ». 

سه شنبه 26/5/1395 - 14:6
طنز و سرگرمی

 
 
 
 
 

مورد استفاده:
این ضرب المثل در مورد دوست و برای هوشیار كردن افراد، در مورد حفظ روابط و دوستی‌های قدیمی به كار می‌رود.


روزی روزگاری، دو دوست قدیمی كه سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمك یكدیگر را خورده بودند شروع به كار معامله و دادوستد كردند. این دوستان هرچند وقت یكبار با یكدیگر معامله می‌كردند و از آنجایی كه هر معامله‌ای امكان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یكی از این معامله‌ها متضرر شدند و هریك از آنها دیگری را در این زیان مقصر می‌دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد.

 

آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و كمتر یكدیگر را می‌دیدند و كمتر از پیش از حال یكدیگر خبردار می‌شدند. گاه پیش می‌آمد كه دلشان برای گذشته و دوره‌ای كه با یكدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می‌شد ولی غرورشان اجازه نمی‌داد، اختلافشان را بر سر این معامله كنار بگذارند و به دیدار یكدیگر بروند.


بالاخره یك روز یكی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت كند تا اختلافشان را برای همیشه كنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار كنند و یا اینكه برای همیشه با هم قطع رابطه كنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت كند، برای اینكه مشكلشان را حل كنند و به در دكّان او بیاید.


مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید كه از او می‌خواهد تا به دكان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و كتابش را جمع كرد تا اگر دوستش سندی در محكومیت او رو كرد، او هم از سندها و مداركش استفاده كند. و همین كار را هم كرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع كرد. اولی سعی می‌كرد دومی را متهم كند و دومی می‌خواست اولی را متهم كند تا اینكه سروصدایشان بالا گرفت.


دكانداران دیگر بازار كه صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد می‌آمدند ولی وقتی می‌دیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمی‌اش جروبحث می‌كند بدون اینكه حرفی بزنند برمی‌گشتند. چون می‌دانستند كه دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگی‌ها با هم دشمن نمی‌شوند و پا در میانی آنها ممكن است فقط اوضاع را خراب‌تر كند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یكدیگر صحبت كنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر می‌رود تا اینكه شاگرد دوست اولی فكری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیك شد. اول به دوستی كه میهمان بود تعارف كرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند كه اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.


شاگرد در یك لحظه كه میان این دو دوست سكوت برقرار شد از فرصت استفاده كرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین كه شما همیشه دوست داشتید. دو دوست كه تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند.
صاحب مغازه نگاهی به استكان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چایی‌ها با هم خوردیم؟
دوستش سری تكان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمی‌دونم شایدم بیشتر!


صاحب دكان گفت: راستی ما اگر پول این چایی‌ها را كه با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر می‌شود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقه‌ی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم.

حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی كه بلند شد و روی دوست قدیمی‌اش را بوسید و شاگرد مغازه از اینكه می‌دید نقشه‌اش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار كند خیلی خوشحال بود. 
سه شنبه 26/5/1395 - 14:5
طنز و سرگرمی

 

 

 

روزی بود و روزگاری . در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا می کردند . هیچ کس نمی دانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا می کنند . تا اینکه یک نفر از آنها دیگری را زخمی کرد . مردم ، مرد زورمند را دستگیر کردند تا پیش قاضی ببرند و مرد کتک خورده را آرام کرده و صورتش را با دستمالی بستند . مردم ، مرد زورمند را کشان کشان می بردند .

 

وقتی عصبانیت او فروکش کرد مرد با خود گفت : دیدی چه بلایی سرخودم آوردم . او طلبش را از من می خواست . حرف بدی که نمی زند !!
یکی از مأموران گفت : وقتی جناب قاضی به حسابت رسید آنوقت آدم می شوی . مأمورها او را به حضور قاضی بردند . قاضی پرسید : چه شده ؟

 

مرد زورمند شروع به گریه و زاری کرد . بعد هم با ناله گفت جناب قاضی من بی گناهم . زن و دو تا بچه دارم آبرو دارم به من رحم کنید . بعد هم برای اینکه دل قاضی را به رحم آورد با ناله و زاری ادامه داد . پایم درد می کند ، دستم درد می کند .

 

قاضی فریاد زد : (ساکت) . بعد لبخندی زد و گفت : من که قصد نداشتم تو را به زندان بیاندازم و یا کتکت بزنم . من هنوز نمی دانم که تو را به چه اتهامی اینجا آورده اند ؟ اما تو با این داد و بی داد و آه و ناله ات به من ثابت کردی که هم گناه کاری و هم باید شلاق بخوری و به زندان بروی.
از آن به بعد درباره ی کسی که بخواهد با مظلوم نمایی و گریه و زاری گناهش را بپوشاند می گویند : (پیش از چوب غش و ریسه رفته است)

سه شنبه 26/5/1395 - 14:3
طنز و سرگرمی

 

 

 

یکی بود یکی نبود ، مرد فقیر و بیچاره ای بود که به هر کار دست می زد بد می آورد و موفق نمی شد . مرد بیچاره روز به روز فقیرتر و بدبخت تر می شد و کاری از دستش ساخته نبود . یک روز دوست قدیمی اش به سراغش آمد .

 

سلام کرد و گفت : چی شده چرا به این حال روز افتادی ؟ مرد گفت : دست روی دلم نگذار بد بیاری روی بد بیاری ، اصلاً شانس ندارم ، نمی دانم چه کنم ؟ دوستش خیلی ناراحت شد فکری کرد و گفت چه طور است مدتی ریاضت کشی کنی (یعنی سختی بکشی) شاید جن ها به کمکت بیایند و گشایشی در کارت شود .

 

مرد فقیر گفت : منظورت چیست ؟
دوستش گفت : یکی دو هفته باید گوشه گیری کنی و با هیچ کس حرف نزنی و فقط روزی یک مغز بادام و یک لیوان آب بخوری و زجر بکشی تا یکی از جن ها به سراغت بیاید و مشکل تو را حل کند . مرد فقیر حرف دوست خود را گوش کرد و دو سه هفته ای ریاضت کشید . او روز به روز لاغرتر و افسرده تر شد با خود گفت نه خیر مثل اینکه جن ها هم با آدم بدشانسی مثل من کاری ندارند بهتر است به ریاضت کشیدن خودم پایان دهم . بلند شد تا کفشش را بپوشد . چه کفش پاره ای ! با خودش گفت کاش پول داشتم و یک کفش نو می خریدم . یا می رفتم سراغ پینه دوز تا کفشم را تعمیر کند ناگهان موجود عجیبی به خانه اش پرید .

 

مرد گفت: تو چی هستی ؟
گفت : من جِنّم و حالا در خدمت تو هستم . مرد فقیر با خوشحالی گفت : خوب جناب جن بهتر است به قصر پادشاه بروی و دو سه کیسه طلا و جواهرات برایم بیاوری اما جن ایستاده بود و حرکت نمی کرد مرد فقیر عصبانی شد و گفت چرا دستورم را اجرا نمی کنی ؟

 

جن گفت : راستش من پینه دوز جن ها هستم و فقط می توانم کفش شما را تعمیر کنم .
مرد با ناراحتی گفت : این هم از شانس بد ماست . ریاضت کش بد اقبال پینه دوز جن ها گیرش می آید .

سه شنبه 26/5/1395 - 14:1
طنز و سرگرمی

 
 
 

یکی بود یکی نبود ، مرد فقیر و بیچاره ای بود که به هر کار دست می زد بد می آورد و موفق نمی شد . مرد بیچاره روز به روز فقیرتر و بدبخت تر می شد و کاری از دستش ساخته نبود . یک روز دوست قدیمی اش به سراغش آمد .

 

سلام کرد و گفت : چی شده چرا به این حال روز افتادی ؟ مرد گفت : دست روی دلم نگذار بد بیاری روی بد بیاری ، اصلاً شانس ندارم ، نمی دانم چه کنم ؟ دوستش خیلی ناراحت شد فکری کرد و گفت چه طور است مدتی ریاضت کشی کنی (یعنی سختی بکشی) شاید جن ها به کمکت بیایند و گشایشی در کارت شود .

 

مرد فقیر گفت : منظورت چیست ؟
دوستش گفت : یکی دو هفته باید گوشه گیری کنی و با هیچ کس حرف نزنی و فقط روزی یک مغز بادام و یک لیوان آب بخوری و زجر بکشی تا یکی از جن ها به سراغت بیاید و مشکل تو را حل کند . مرد فقیر حرف دوست خود را گوش کرد و دو سه هفته ای ریاضت کشید . او روز به روز لاغرتر و افسرده تر شد با خود گفت نه خیر مثل اینکه جن ها هم با آدم بدشانسی مثل من کاری ندارند بهتر است به ریاضت کشیدن خودم پایان دهم . بلند شد تا کفشش را بپوشد . چه کفش پاره ای ! با خودش گفت کاش پول داشتم و یک کفش نو می خریدم . یا می رفتم سراغ پینه دوز تا کفشم را تعمیر کند ناگهان موجود عجیبی به خانه اش پرید .

 

مرد گفت: تو چی هستی ؟
گفت : من جِنّم و حالا در خدمت تو هستم . مرد فقیر با خوشحالی گفت : خوب جناب جن بهتر است به قصر پادشاه بروی و دو سه کیسه طلا و جواهرات برایم بیاوری اما جن ایستاده بود و حرکت نمی کرد مرد فقیر عصبانی شد و گفت چرا دستورم را اجرا نمی کنی ؟

 

جن گفت : راستش من پینه دوز جن ها هستم و فقط می توانم کفش شما را تعمیر کنم .

مرد با ناراحتی گفت : این هم از شانس بد ماست . ریاضت کش بد اقبال پینه دوز جن ها گیرش می آید . 
سه شنبه 26/5/1395 - 12:58
طنز و سرگرمی

 

 

حضرت نوح پیامبر خدا بود . عمر زیادی کرد ، و تمام مدت مردم را به خداپرستی دعوت می کرد . اغلب مردمی که در زمان او بودند به دعوت او توجه نکردند و ایمان نیاوردند . نوح که غمگین بود از خدا خواست که آنها را به عذابی سخت گرفتار کند . خداوند به نوح گفت تا کشتی بزرگی بسازد و از هر حیوانی نر و ماده ی آن را جمع کند ، چرا که طوفان شدیدی در راه بود و باران شدیدی می بارید نوح هر چه به مردم گوشزد می کرد ، کسی توجه نمی کرد . در سرزمین نوح ، دریایی نبود .

 

نوح مشغول ساختن کشتی در خشکی شد و مردم هم او را مسخره می کردند . خلاصه روز عذاب فرا رسید و نوح یارانش را سوار کشتی کرد و تمام حیوانها را هم داخل کشتی کرد . باران شدیدتر می شد و طوفان شروع شده بود مردم که فکر می کردند این باران هم مثل باران های معمولیست به خانه های خود رفتند . اما این باران چندین شبانه روز بارید و همه جا را آب گرفت و بیشتر مردم در آب غرق شدند . بعضی ها به روی تپه ها پناه بردند اما فایده ای نداشت . فقط نوح و یارانش و حیواناتی که در کشتی جمع شده بودند نجات پیدا کردند .

 

از آن پس اگر بخواهند که بگویند کسی به خودش مطمئن باشد یا پشتیبان بزرگی داشته باشد و از هیچ چیزی نمی ترسد ، این ضرب المثل را به کار می برند . 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:57
طنز و سرگرمی

 
 
 

مورد استفاده:
در مورد ارزشمند بودن اجناس به كار می‌رود.
روزی روزگاری، تاجری كه دكان بزرگی در بازار داشت دو شاگرد هم سن و سال را در همان سالی كه این دكّان را خرید به كار گرفت. تاجر به یكی از شاگردان ماهی پنجاه سكه و به دیگری ماهی دویست و پنجاه سكه دستمزد می‌داد.
شاگردی كه كمتر حقوق می‌گرفت بارها و بارها خواسته بود دلیل این تفاوت را با صاحب كارش در میان بگذارد ولی هر بار ترسیده بود صاحبكارش از او دلگیر شود.


در یكی از سفرها كه مرد تاجر به همراه شاگردی كه حقوق كمتری می‌گرفت بود، تاجر بعد از اینكه معامله‌ی پرسودی را انجام داد خیلی خوشحال شد به همین دلیل به شاگرد پیشنهاد داد تا با هم به قهوه‌خانه شهر بروند و نهار بخورند. بعد به طرف شهر خود حركت كنند. وقتی نهار را خوردند شاگرد كه تا آن موقع صاحب كارش را به این سرحالی ندیده بود جرأت كرد تا سؤالی كه همیشه در ذهن خود داشت را بپرسد شاگرد رو كرد به طرف صاحب كارش و گفت: ارباب! شما هر كاری به من می‌گویید، سعی می‌كنم به سرعت و با بهترین كیفیت انجام دهم. ولی نمی‌فهمم، چرا حقوقم خیلی كمتر از همكارم هست.


تاجر لبخندی زد و به او گفت: پسرم طاقت بیاور، همین چند روز آینده دلیلش را به تو ثابت خواهم كرد.
یك هفته از آن مسافرت كوتاه شاگرد و استاد گذشته بود. و شاگرد گمان می‌كرد تاجر قولش را فراموش كرده تا اینكه یك روز كه تاجر مشغول حساب و كتاب دفاترش بود و دو شاگرد مشغول بسته بندی سفارشاتی كه قرار بود به شهر دیگری بفرستند بودند كه ناگهان صدای زنگ‌های شتران كاروانی به گوش رسید. صدای زنگوله‌ی شتر كاروانیان نوید یك كاروان تازه از راه رسیده و خریدوفروش كالا برای صاحب مغازه بود به همین دلیل اول او بود كه متوجه نزدیك شدن كاروانیان شد.


صاحب مغازه رو به شاگردانش گفت: امیدوارم كالای خوبی به شهر ما آورده باشند اجناس شهر ما را هم خوب بخرند و به شهر خود ببرند.یكی از شما برود یك سر و گوشی آب بدهد. ببینم یك خبر خوش می‌آورد. شاگردی كه حقوق كمتری می‌گرفت برای اینكه شایستگی‌اش را به تاجر نشان دهد، سریع گفت: من می‌روم ببینم چه خبر است؟
چند لحظه‌ای از رفتنش نگذشته بود كه دوباره برگشت و گفت: یك كاروان بزرگ است با شترهای زیاد كه یكی یك زنگوله بزرگ به گردن شترانش آویخته و صدای دوچندان ایجاد می‌كنند. خیلی عجله داشتند فكر نمی‌كنم اصلاً در شهر ما توقفی داشته باشند.


تاجر همین طور كه مشغول حساب و كتاب بود سرش را بالا گرفت رو به شاگردش لبخندی زد و گفت: ممنون! بعد رو كرد به شاگرد دیگری و گفت: تو برو ببین چه خبر هست؟
شاگرد كه تا آن موقع مشغول كار بود دست از كار كشید لباسهایش را مرتب كرد اجازه گرفت و از دكّان خارج شد. مدت زیادی از رفتن شاگرد دومی گذشت ولی او برنگشت. شاگرد اولی پیش خود گفت: نمی‌بیند كه او برای اینكه از زیر كار دربرود از آن موقع تا حالا در كوچه و گذر مانده و تمام كارها را من تنها انجام دادم. بعد حقوق بیشتر را به او می‌دهد.


خلاصه بعد از چند ساعت شاگرد دوم بازگشت تاجر از او پرسید: چه خبر؟پاسخ داد بله كاروانی بزرگ است با صد و چهل نفر شتر و بیست و پنج رأس قاطر كه روی تمام آنها بار بسته شده. حدود دوازده نفر از تجار آن شهر هم همراهشان هست. بارشان پارچه‌ی ساده و مغز بادام و گردو است. مقصدشان شهر دیگری است ولی فكر می‌كنم ما بتوانیم مقداری از كالای آنها را بخریم و میزان زیادی از كالای خودمان را به آنها بفروشیم چون شترهایشان بار زیادی را حمل نمی‌كنند. آنها برای اینكه شب مورد حمله‌ی راهزنان قرار نگیرند عجله داشتند تا هوا روشن است به كاروانسرای بعدی برسند. آنها تعریف ادویه و پشم این شهر را خیلی شنیده بودند. با آنها صحبت كردم و قرار شد فردا صبح نمونه‌ای از كالاهای موردنیازشان را برایشان ببریم تا اگر پسندیدند از ما بخرند. تاجر كه با دقت حرف‌های او را گوش می‌كرد، گفت: خیلی خوب، قیمت چی؟ در مورد قیمت ادویه و پشم با آنها صحبت كردی؟

 

شاگرد گفت: در مورد قیمت با آنها صحبت نكردم. گفتم ارباب می‌آیند در آن مورد صحبت می‌كنند. تاجر گفت: احسنت! این پول را بگیر برای فردا كمی آب و غذا تهیه كن تا فردا با هم به آن كاروانسرا برویم. وقتی شاگرد از دكّان خارج شد، تاجر رو به شاگردی كه حقوق كمتری می‌گرفت گفت: حالا فهمیدی چرا حقوق او دو برابر تو است؟
 
 
سه شنبه 26/5/1395 - 12:56
طنز و سرگرمی

 

 

یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملا نصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم .

 

زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش می‌آیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟

 

ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد .

 

ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند .

 

ملا فرار کرد و به خانه اش رسید . زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی ب ،ا تو کاری ندارند .

از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارد. 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:55
طنز و سرگرمی

 
 
 
 یکی بود یکی نبود ، ملا نصرالدین چند تا همسایه داشت . یکی از همسایه های ملا اغلب مزاحم او می شد و گاه و بی گاه در خانه ی او را می زد و چیزی از ملا می خواست . یک روز نان ، یک روز پیاز و روزی دیگر تخم مرغ و ... ملا از دست کارهای او خسته شده بود ، فکر می کرد و نقشه ای کشید ، یک روز صبح رفت و در خانه ی همسایه را زد به او گفت : میهمان زیادی داریم و یک دیگ بزرگ می خواهم همسایه دیگ بزرگی را به او داد .

 

ملا دیگ را گرفت و رفت . فردای آن روز دیگ کوچکی هم توی آن گذاشت و به خانه ی همسایه برد .
همسایه دیگش را گرفت و دید دیگ خیلی کوچکی هم توی آن است به ملا گفت :دیگچه مال من نیست .
ملا گفت : دیگ شما دیشب یک دیگچه زایید مبارکتان باشد .

 

همسایه می دانست که دیگ نمی تواند بچه بزاید ولی چون صاحب دیگچه ای شده بود دیگر حرفی نزد و به نادانی ملا خندید . چند روزی گذشت و دوباره ملا آمد همان دیگ را از همسایه ( دیگ بزرگ ) یک روز گذشت ، دو روز و یک هفته گذشت . ملا دیگ را به همسایه پس نداد . همسایه به سراغ ملا رفت و سراغ دیگش را گرفت . ملا با ناراحتی گفت دیگ نازنینی بود خدا رحمتش کند . متأسفانه سر زا رفت . همسایه عصبانی شد و گفت : چرا حرف بی حساب می زنی ؟ ملا گفت: همان طوری که دیگ می زاید ، سر زا هم می رود .

 

از آن به بعد به کسی که عقل و آگاهی اش را کنار گذاشته و دلش را به سودهای کوچک خوش کرده می گویند : همان طور که می زاید سر زاهم می رود .

سه شنبه 26/5/1395 - 12:32
طنز و سرگرمی

 

 

 

 

روزی بود و روزگاری بود . باغ بزرگی وسط شهر تهران بود که به آن باغ شاه می گفتند چون واقعا آن باغ مال شاه بود . تابستان که می شد شاه در آن باغ زندگی می کرد و توی همان باغ هم به شکایت های مردم رسیدگی می کرد . معمولا افرادی که برای شکایت می آمدند افرادی رنج کشیده و فقیر بودند اما حیف که کسی اجازه نداشت میوه ای از شاخه بچینند و دلی از عزا در آورند. اگر کسی از میوه درخت می خورد جریمه می شد و به شکایتش رسیدگی نمی شد.

 

شاه یک ترازو جلو در ورودی باغ گذاشته بود تا مردم را وزن کند . اگر کسی موقع برگشت وزنش سنگین تر می شد معلوم بود که از میوه ها خورده و باید جریمه می داد . در آن روزگار مرد با هوشی ادعا کرد که می تواند وارد باغ شود از میوه های باغ بخورد و کمی میوه هم با خودش بیاورد اما کاری کند که جریمه نپردازد . دوستانش با او شرط بستند که اگر چنین کاری بکند جایزه بزرگی به او بدهند .

 

مرد با هوش لباس گشادی پوشید توی جیب هایش را پر از قلوه سنگ کرد و مثل همه جلو در روی ترازو رفت و وزن موقع ورودش را ثبت کرد و رفت توی باغ . با خیال راحت سنگ ها را از جیبش خارج کرد و جلوه چشم همه مشغول چیدن میوه ها شد و شکم سیری میوه خورد و مقداری هم از میوه ها را چید و در جیبش گذاشت تا بیرون ببرد . هنگام بیرون رفتن ماموران او را وزن کردند نه تنها وزنش اضافه نشده بلکه چیزی هم کم آورده است .

 

یکی از ماموران گفت : توی باغ شاه که رفتی نباید زیاد بیایی ، کم چرا ، چرا وزنت کم شده ؟ مرد گفت : قربان از ترس وزنم کم شده حالا اگر امکان دارد وزنی را که کم کرده ام به من اضافه کنید . دربان باغ رفت مقداری میوه چید و به مرد باهوش داد و دوباره او را وزن کرد و او را به بیرون فرستاد . دوستان مرد که از ماجرا با خبر شدند بر او و فکر و هوش او صد ‎آفرین گفتند و هدیه برایش آوردند .

 

از آن به بعد به کسی که به دوز و کلک خودش را زیان دیده نشان می دهد می گویند : باغ شاه که رفتی ، نباید زیاد بیایی ، کم چرا.

 

 

سه شنبه 26/5/1395 - 12:30
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته