لطیفه و پیامک
غلط کردم غلط!
.
.
من هنگامی که ۵ تا برنامه رو هم زمان تو کامپیوتر باز کردم
چهارشنبه 27/5/1395 - 16:51
لطیفه و پیامک
نیشگون چیست؟
.
.
نوعی حمله کماندویی زنان ایرانی که بطورناگهانی گوشت بدن کودک راگرفته و۳۶۰درجه میچرخانند
تاباعث تسلیم او و گفتن جمله”غلط کردم”شود
چهارشنبه 27/5/1395 - 16:50
ادبی هنری
چهارشنبه 27/5/1395 - 16:48
طنز و سرگرمی
این مثل در موقعی گفته میشود كه یك نفر از طرف آدم پر زور و قویتر از خود ظلمی میبیند و چون زورش به او نمیرسد با اوقات تلخ به خانه میآید و تلافی آن را سر زن و بچهاش در میآورد و بیسبب آنان را میزند و میآزارد.
یك مرد دهاتی بود، یك خر داشت و یك كرهخر كه هر دو را كنار مزرعهاش بسته بود. خر به هوای چرا افسارش را پاره میكند و داخل مزرعه میشود. مرد روستایی خبر میشود و میرود كه خرش را بگیرد ولی همین كه نزدیك خر میشود خر بنا میكند و به جفتك زدن، یك لگدی هم به صاحبش میزند و فرار میكند. مرد دهاتی كه از لگد خر و گرفتنش عاجز میشود به كرهخر حمله میكند و چوبدستیاش را میكشد و پای كرهخر را میشكند!
یك نفر كه آنجا بوده به مرد دهاتی میگوید: مرد حسابی! خر لگدت زده، پای كره خر میشكنی!؟»
سه شنبه 26/5/1395 - 15:45
طنز و سرگرمی
وقتی در دعوایی بخواهیم کسی را وادار کنیم که در مقابل حرفهای درشت و تند و تیز طرف مقابلش، خویشتنداری کند، میگوییم: «آسیاب باش، درشت بگیر و نرم پس بده.»
این مثل داستانی دارد؛ می گویند روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر با یاران خودش از کنار آسیایی میگذشت. ناگهان ایستاد و بدون اینکه حرفی به یارانش بزند، ساعتی به صدای گردش سنگهای آسیا و کار کردن آن، گوش کرد.
پس از آن، رو به اطرافیانش کرد و گفت: «میشنوید؟ میدانید که این آسیاب چه میگوید؟» اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمیشنیدند، با تعجب گفتند: «نه، ما چیز خاصی نمیشنویم.»
ابوسعید گفت: «این آسیاب می گوید که من از شما بهترم، زیرا درشت میستانم و نرم باز میدهم.»
سه شنبه 26/5/1395 - 15:44
طنز و سرگرمی
این عبارت مثلی در مواردی به كار می رود كه كسی قصد تامین منابع از دو جانب را داشته باشد به این معنی كه مقصودش از یك سو حاصل است و به علت حرص و طمع یا جهات دیگر بخواهد از طریق دیگر، خواه معقول و خواه نامعقول، به اقناع و ارضای مطامع خویش اقدام كند ولی نه تنها در این مورد مقصودش حاصل نیاید بلكه منافع اولیه را نیز از دست بدهد.
ابن زیاد فرمان حكومت ری را به نام عمربن سعدبن ابی و قاص صادر كرد و او را با چهار هزار سپاهی ماموریت داد كه پس از سركوبی دیلمیان به حكومت آن سامان (ری) برود. عمر سعد یا به قول روضه خوانان ابن سعد مشغول تدارك سفر شد و حمام اعین را لشكرگاه ساخت تا به طرف ایران عزیمت كند و مانند پدرش كه پس از فتح قادسیه برسریر فرمانروایی مدائن تكیه زده بود او نیز شیر مردان جبال دیلم را منكوب كرده برتخت حكمرانی شهر ری كه در آن موقع از بلاد معظم ایران به شمار می رفت جلوس نماید و از گندم سفید و معنبر ری كه در آن عصر و زمان بهترین گندمهای خاورمیانه بوده است نان برشته و خوش خوراكی تناول كند!
از آنجا كه به قول معروف گردش دهر نه بر قاعده دلخواهست واقعه كربلا پیش آمد و ابن زیاد به او تكلیف كرد كه قبلاً به جنگ حسین بن علی (ع) برود و پس از آنكه كارش را یكسره كرد آن گاه به جانب ایران برای تصدی حكومت ری عزیمت كند .
چون ابن اثیر مورخ قرن ششم هجری در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا كرده است به منظور خودداری از اطناب سخن به نقل ترجمه گفتارش می پردازیم:
چون كار حسین (ع) بدان گونه رسید ابن زیاد، عمربن سعد را خواند و گفت: « برو برای جنگ حسین (ع) كه اگر ما از او آسوده شویم تو به محل ایالت خود خواهی رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زیاد گفت: « قبول می كنم به شرط اینكه فرمان ری را به ما پس بدهی.»
چون آن سخن را شنید گفت: « یك روز به من مهلت بده كه من مطالعه و مشورت كنم.» چون عمرسعد وارد سرزمین كربلا شد روزی حضرت حسین بن علی(ع) برایش پیغام داد كه با تو سخنی دارم و بهتر آن است كه امشب با من ملاقات كنی. عمر سعد اجرای امر كرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهیان به ملاقات سیدالشهدا رفت.
حضرت فرمود: « تو می دانی كه من پسر كیستم. از این اندیشه ناصواب درگذر و سلوك طریقی اختیار كن كه متضمن صلاح دنیا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پیوند و بر خارف دنیای غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد:« می ترسم ابن زیاد خانه ام در كوفه خراب كند.»
حضرت فرمود:« سرایی بهتر از آن به تو می دهم.» ابن سعد گفت:« در ولایت كوفه ضیاع و عقار دارم، از آن می اندیشم كه پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره كند.»
امام حسین(ع) مجدداً فرمودند كه اگر آن ضیاع و عقار هم تلف شوند ترا در حجاز مزارع سرسبزی می بخشم كه هزار بار از مزارع كوفه بهتر و مفیدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد كه در مقابل سخنان راستین فرزند برومند علی بن ابی طالب (ع) جوابی ندارد بدهد سردرپیش افكند و پس از لختی تامل گفت:« حكومت ری را چه كنم كه دل در گروی آن دارم؟»
چه به گفته حمدالله مستوفی ملك ری به عظیمی بوده كه آرزوی حكومتش در دل عمر سعد علیه العنه باعث قتل امیرالمومنین حسین بن علی (ع) شد. حضرت حسین بن علی (ع) پس از شنیدن این سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود:« لااكلت من برالری» یعنی: امیدوارم از گندم ری نخوری. عمرسعد با كمال وقاحت و بی شرمی جواب داد. « اگر گندم نباشد جو توان خورد».
پس از واقعه كربلا و شهادت سیدالشهدا(ع) و یارانش بر اثر حوادث متواتری كه رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسید و از گندم ری نخورد بلكه سربرسر این سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبیده ثقفی كه بر كوفه تسلط یافته عبیدالله زیاد و اكثر قاتلان شهدای كربلا را از میان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نیز به هلاكت رسیدند.
سه شنبه 26/5/1395 - 15:43
طنز و سرگرمی
کاری که صرفا به امر و دستور مقام بالاتر انجام شود و میل و اراده ی مجری امر، در آن دخالتی نداشته باشد مجازا «حکیم فرموده» گویند.
اما ریشه تاریخی آن :
به طوری که می دانیم اطبا و پزشکان را در ازمنه و اعصار قدیمه حکیم می گفتند و معاریف اطبای قدیم نیز به نام حکیم باشی موسوم بوده اند.
علم پزشکی در قرون گذشته به وسعت و گسترش امروز نبوده و اطلاعات و معلومات پزشکان قدیم نیز از مندرجات کتب طبی ابن سینا و محمد زکریای رازی و کتاب های تحفه ی حکیم مومن و ذخیره ی خوارزمشاهی و چند کتاب دیگر تجاوز نمی کرد.
داروهایی را هم که می شناختند از کتب مزبور به ویژه کتاب «مخزن الادویه» بوده و غالبا جوشنده ی گیاهان طبی را تجویز می کرده اند. به علاوه در ایران قدیم پرداخت ویزیت یا حق القدم به طبیب معالج معمول نبود. طبیب می آمد، اگر مریضش می مرد خود خجالت می کشید چیزی مطالبه کند. اگر معالجه می شد برحسب زیادی و کمی زحمتی که در رفت و آمد بالای سر مریض متحمل شده بود حق العلاجی برای او می فرستادند.
البته توانایی مریض هم در کمیت این حق العلاج مداخله داشت. در عصر حاضر پزشک برسر بیمار می آید. بدوا دستور تجزیه وعنداللزوم عکسبرداری و ام آر آی و ... می دهد. آنگاه نسخه می نویسد و می رود، ولی در قرون گذشته که دستگاه های رادیوگرافی و رادیوسکوپی و کاردیوگرافی و تجزیه و آزمایش خون و قند و چربی و اوره و آلبومین و سایر مواد ترکیبی بدن وجود نداشت حکیم یا حکیم باشی در واقع همه کاره بود.
نکته ی جالب توجه این بود که حکیم باشی های قدیم علاوه بر تعیین دارو و کیفیت تهیه و ترکیب آن که غالبا از عطار سرگذر می خریدند ناگزیر بودند غذای مریض در ساعات شبانه روز را هم مشخص کنند و در ذیل یا پشت نسخه بنویسند. امر و فرمایش حکیم باشی در حکم وحی مُنزل بود. اصحاب و پرستاران بیمار موظف بودند حکیم فرموده را مو به مو اجرا کنند و در نوبت بعدی که حکیم باشی بالای سر بیمار می رفت نتیجه ی اقدام و اجرای امر و فرمایش را گزارش کنند.
سه شنبه 26/5/1395 - 15:42
طنز و سرگرمی
كلاه قرچی Qorci نوعی كلاه بود كه از پست و پشم درست میكردند و نشانه تشخص بود و در زمان قدیم در اصفهان معاریف و اعیان به سر میگذاشتند. چون گویند فلان كس كلاه قرچی دیده یعنی چشم و گوش او باز شده است.
در آبادی زفره فقط یك نفر كه كدخدای محل بود و اهالی از او حساب میبردند از این كلاه سرش میگذاشت. روزی این كدخدا سوار الاغی بوده و از اصفهان به ده برمیگشته بین راه میبیند یك نفر از اهالی عامی و ساده آبادی كه تا آن وقت به شهر نرفته بود یك بار هیزم روی خرش گذاشته، دارد میرود اصفهان كه آن را بفروشد. كدخدا میپرسد: «به كجا میروی؟» مرد میگوید: «به شهر میروم كه این بار هیزم را بفروشم» كدخدا میگوید: «در آبادی خودمان این بار چقدر از تو میخرند و در اصفهان به چند میفروشی؟» مرد روستایی جواب میدهد: «در آبادی این بار را دو ریال میخرند ولی در اصفهان شش ریال میفروشم».
كدخدا فوری از جیبش هفت ریال در میآورد و به او میدهد و میگوید: «برگرد به آبادی و بارت را بیاور خانه ما خالی كن». مرد دهاتی از اینكه یك ریال هم از شهر گرانتر فروخته خوشحال میشود و بارش را به آبادی میآورد و به خانه كدخدا میبرد.
یكی از دوستان كدخدا كه شاهد ماجرا بوده از او میپرسد: «بار هیزم در آبادی دو ریال است تو آن را به هفت ریال خریدی یعنی یك ریال هم گرانتر از شهر، چه رمزی در این كار بود؟» كدخدا جواب میدهد: «این مرد دهاتی تا به حال به شهر نرفته بود و مردم اصفهان را كه «كلاه قرچی» سرشان میگذارند ندیده بود اگر به شهر میرفت و میدید كه هزار نفر كلاه قرچی به سر دارند میفهمید كه این فقط من نیستم كه كلاه قرچی دارم بلكه هزار نفر دیگر هم مثل من هستند آن وقت چشم و گوشش باز میشد و دیگر از من حساب نمیبرد».
سه شنبه 26/5/1395 - 15:41
طنز و سرگرمی
هرگاه مادری به دختر بیهنر و سبکسر خود نصیحت کند که بیا و چیزی یاد بگیر و دختر خیرهسری کند و بگوید : «بلدم اینها که چیزی نیست» مادر میگوید : «عروس خودم میدونم ! بیخشت خومی هم بیذار روش».
دختری تازه شوهر کرده بود و سر خانه بخت رفته بود اما بس که بازیگوش و لجباز بود توی خانه باباش و زیر دست مادرش هیچ کمالی یاد نگرفته بود. یک روز شوهرش گفت : «امشب یک دمپخت عدس و کلم بپز» دخترک که بلد نبود چه بایدش کرد رفت پیش پیرزن همسایه و گفت : «میخوام دمپخت عدس کلم بار کنم چه کارش کنم ؟» پیرزن گفت : «ننهجون ! اول برنجش را خوب پاک کن و چند تا آب بشور». دختر گفت: «خودم میدونم» بعد گفت : «پوست کلم را بیگیر و عدسشم ریگ شور کن» هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود که باز گفت : «خودم میدونم»
پیرزن حوصله کرد و گفت : «گوشتشم تکهتکه کن و بوشور و تمیز کن». باز دخترک نگذاشت حرف پیرزن تمام بشود گفت : «میدونم» پیرزن دنیا دیده فهمید که دخترک آب بیلگام خورده و تربیت نشده اما ابدا به رویش نیاورد و گفت : «وقتی که عدست پخت و برنجت دانه آمد همین که دیدی داره آبش جمع میشه دورش را بالا بکش ...» دخترک با بیحوصلگی توی حرف پیرزن دوید و گفت : «میدونم» صحبت که به اینجا رسید و پیرزن دید فایده ندارد به همچی دخترک فضولی منع و نصیحت کند گفت «جونم ! حالو که خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش و دمش کن»
دخترک سبکسر گفت : «خودم میدونم» شب شد و شوورو خونه اومد و زنک دمپخت را کشید. شوهرو همین که یک لقمه تو دهنش گذاشت دید این دمپخت عدس کلم نیست بلکه دمپخت گل و ریگ هست. چوب کشید به بختار دخترک، حالا نزن کی بزن ! دخترک گفت : «والله پیرزن همسایهمان یادم داد» مرد رفت پیش پیرزن تا گله بکند.
پیرزن گفت : «هرچی به زنت گفتم ئیجوری بکن گفت خودم میدونم ! من هم گفتم حالو خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش !»
سه شنبه 26/5/1395 - 15:40
طنز و سرگرمی
پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند.
این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند.
به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید و دهان به دهان گشت که خدا به پادشاه یک پسر داده است.
همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. بیشتر از همه ی مردم، پادشاه و زنش خوشحال بودند.
در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد.
همه فکر می کردند که بعد از به دنیا آمدن پسر پادشاه، او دست از سر راسو بر می دارد و راسو را می فرستد توی جنگل تا بقیه ی عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما این طور نشد.
پادشاه باز هم راسو را که یادگار دوران تنهایی اش بود دوست داشت و گاه گاهی خودش را با دیدن بازی های راسو سرگرم می کرد.
فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. اما از آنجا که حساب و کتاب آدم ها همیشه درست از آب در نمی آید، یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسر یکی یک دانه ی پادشاه. راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد.
از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!»
با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود.
همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد.
پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد.
از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت:
«یک صبر کن و هزار افسوس مخور.»
این حرف او ضرب المثل شد و دهان به دهان و سینه به سینه گشت و گشت تا به قصه ی امشب ما رسید.
سه شنبه 26/5/1395 - 15:39