• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 386
تعداد نظرات : 3
زمان آخرین مطلب : 2313روز قبل
داستان و حکایت

هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسی هایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و به همین دلیل همیشه زنگ های تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس می ماندم و یا به گوشه خلوت حیاط می رفتم تا از گزند نگاههای تمسّخرآمیز بچّه ها دور باشم.

من درس خوان ترین شاگر کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالیکه دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود، به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه مان که رسیدم صدای فریادهای پدر و مادر به گوشم رسید. حتما مثل همیشه دعوایشان شده بود. حتما مثل همیشه بازهم بی پولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا بتواند بار دیگر اندک حقوقی که از کار در تولیدی نصیبش می شد را از چنگش در آورده و خرج چند روز موادش را تأمین کند.

 

 

 

 

مادرهمیشه این جور مواقع اول مقاومت می کرد امّا وقتی نمی توانست در برابر کتک های پدر طاقت بیاورد با هزار فحش و بد و بیراه گفتن دستمزدش را به بابا می داد تا دست از سرش بردارد. صدای جیغ و داد مادر و ناسزاهای رکیکی که پدر نثارش می کرد همه کوچه را پر کرده بود و من خدا خدا می کردم که هیچ کدام از همکلاسی هایم از آنجا رد نشوند و دوباره آبرویم نرود.

جلوی در خانه که رسیدم پدر از خانه بیرون آمد و در حالیکه با پشت دست بینی اش را می مالید و لبخندی بر لب داشت، بدون اندک توجّه به من، راهش را گرفت و رفت. حتما باز هم موفّق شده بود اندک پولی که مادر از ترس او در هزار سوراخ و سمبّه مخفی می کرد را از چنگش در بیاورد و خوشحال بود که می تواند تریاک خریده و باردیگر خودش را به ظاهر بسازد، چون پدر سالیان سال بود که دیگر از پایه و بنیان در اثر مصرف مواد به ویرانی رسیده بود.

چند دقیقه ای جلوی در ایستاده و رفتن پدر را تماشا کردم. هیکلش دیگر خمیده بود و قدرت نداشت گامهایش را درست و حسابی بردارد. هنگام راه رفتن کفش های کهنه اش را به زمین می کشید و مدام بدنش را می خاراند. 10 سال بیشتر نداشتم امّا خوب می دانستم که پدر تریاک را بیشتر از خانواده اش دوست دارد. او حاضر بود برای چند ساعت نشئگی دست به هر کاری بزند. از مواد فروشی گرفته تا دلّه دزدی و جیب بری.

هیچ کدام از همسایه های روی خوش نشانمان نمی دادند. پدر سابقه اش بسیار خراب اند خراب بود. به محض اینکه کوچکترین حادثه دزدی در کوچه های اطراف خانه مان اتّفاق می افتاد، پلیس شتابان به سراغ پدرم می آمد. هر کدام از زن های محل که فرزندانشان معتاد شده بود به محض دیدن پدر روی ترش کرده و با بغض می گفتند: " خدا باعث و بانی بدبخت شدن جوونامون رو لعنت کنه. خدا به زمین گرمش بزنه که چنین بلایی سر بچّه هامون می یاره!" و خلاصه هیچ کس، از دوست و آشنا و فامیل گرفته تا در و همسایه دل خوشی از پدر نداشت.

ما در یک خانه کوچک کلنگی درب و داغان که به ارث رسیده از پدربزرگ بود زندگی می کردیم. آن خانه فکستنی که نه حمام داشت و نه آشپزخانه، پاتوق رفیق های ناباب پدر بود. او شب تا صبح رفیق هایش را به خانه می آورد و همگی دور منقل می نشستند و دود و دمشان همه جا را پر می کرد. راست گفته اند که آدم معتاد غیرت ندارد. چون پدر، مادرم را مجبور می کرد تا برای آنها چای ببرد و اگر مادر مخالفت می کرد آن وقت بود که دستان سنگین پدر سیلی محکمی به دهان مادر می نواخت و دهان مادر پر از خون می شد.

این جور مواقع مادر لابه لای گریه هایش می گفت: "بالاخره یه روز از این خراب شده می رم. جونم را برداشته و می رم پی زندگیم!" و من با همان کودکی ام می فهمیدم که مرا دوست ندارد و در ذهنم تجزیه و تحلیل می کردم که اگر مرا دوست می داشت می گفت: " یه روز با هم از این خونه می ریم!" یادم نمی آید که مادر دست نوازشی بر سرم کشیده باشد. همیشه این مادربزرگ- مادر پدرم- بود که با کلّی فحش و کتک و غرولند به من رسیدگی می کرد و کارهایم را انجام می داد.

البّته به مادر حق می دادم، او دل خوشی از پدر نداشت و شاید به همین خاطر بود که سرکار می رفت و پول هایش را جمع می کرد تا روزی سرانجام بتواند از پدر جدا شده و از آن خانه برود. ما هیچگاه غذای درست و حسابی برای خوردن نداشتیم. بهترین غذایمان سیب زمینی و تخم مرغ بود که آن را هم مادربزرگ به حساب مادر از بقّالی سر کوچه می خرید و سر هر ماه که مادر حقوق می گرفت، پولشان را با هزار لعنت و نفرین می برد و می داد.

مادربزرگم حقوق بازنشستگی پدربزرگم را می گرفت امّا حتی دلش نمی آمد یک ریال برای ما خرج کند. وقتی مادرم با دلخوری به او می گفت: " آخه این که زندگی نمی شه. تو مگه دل نداری زن؟ این بچّه گرسنه ست، لباس نو نداره. با همون کیف و کفش کهنه ش میره مدرسه. اونوقت تو حقوقت رو می گیری و میری زیارت! می شینی بالای خونه و می بینی پسر نامردت چه بلایی سرم میاره و چند غاز پول رو چه جوری از دستم می گیره و اونوقت میری از بقّالی به حساب من جنس می گیری. پسر کفتر باز و شیره ای ت رو هوار کردی سر من و عین خیالت نیست! آخه از خدا بی خبر تو چرا اینطوری هستی؟!"

و مادربزرگ که زن بددهن و بدعنقی بود و من همیشه از خال گوشتی بزرگی که بالای لبش داشت، خیلی می ترسیدم، جواب می داد: " به من چه مربوطه؟ خیلی هم در حقّتون لطف کردم که گذاشتم تو خونه من زندگی کنید وگرنه که حالا آواره کوچه و خیابون بودید! خرج شکم توو بچّه ت به من چه ربطی داره ؟! اون شوهر گردن کلفتت از شب تا صبح وافور دستش باشه، صبح تا ظهر بخوابه و بعد بره پی کفتر بازیش، اون وقت من این حقوق ناچیزی رو که اون بدبخت خدا بیامرز یه عمر بابتش کار کرد رو خرج شما بکنم؟ مگه خودم بدبختی ندارم؟!"

مادربزرگ هیچ وقت دلش نیامد برای ما پولی خرج کند و پدر هم که خوب می دانست اگر کمی سربه سرش بگذارد از خانه بیرونمان خواهد کرد، به او چیزی نمی گفت وهمیشه خرج موادش را به زور کتک از مادر می گرفت.

از وقتی که خودم را شناختم از آن زندگی متنفّر بوده و همیشه در رویاهای کودکانه ام، پدر را مردی قوی و مادر را مهربان به تصویر می کشیدم. پدر رویاهایم از سرکار که بر می گشت برایم خوراکی ،غذاهای خوب ، لباس ، کفش و اسباب بازی نو خریده بود امّا هزاران افسوس که درعالم واقعیت حتّی حسرت داشتن یک عروسک، سالیان سال بود که بر دلم مانده بود.

خوب به خاطر دارم که یک روز در خیابان یکی از دوستان همکلاسی ام را دیدم. آن موقع تازه اول ابتدایی بودیم. دوستم خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت. از پدر خواستم که یکی از آن خرس ها را برایم بخرد امّا چنان کتکی خوردم که به غلط کردن افتادم. حسرت داشتن یک خرس پشمالوی سفید برای همیشه در دلم ماند. سنی نداشتم امّا هر شب از خدا می خواستم مرا بکشد تا از دست خانواده ام خلاص شوم.

هیچ کدامشان مرا دوست نداشتند. فقط وسیله ای بودم که وقتی دلشان از همه جا پر می شد، عقده هایشان را سر من خالی کرده و آنقدر کتکم می زدند تا آرام شوند. همیشه خدا، بدنم کبود بود و دست و پایم درد می کرد.

آن روز هم وقتی از مدرسه باز می گشتم بار دیگرصدای جنگ و دعوای همیشگی پدر و مادرم را شنیدم. خودم را برای کتک خوردن آماده کردم. پدر خوشحال و خندان از اینکه برای چند روز نشئگی پول به دست آورده از خانه بیرون رفت و من ساکت و بی سر و صدا همچون موشی ضعیف که هر آن، انتظار کشیده شدن چنگال های قوی پنجه گربه را بر بدنش دارد، وارد حیاط شدم.

مادربزرگ مثل همیشه روی ایوان نشسته بود و زیر لب غر می زد. صدای ناله های مادر را از اتاق می شنیدم که می گفت: "خدا پدر و مادرم رو لعنت کنه. آقام واسه اینکه یه نون خور از سفره ش کم کنه هر کی از راه رسید دختراشو شوهر داد. قسمت من بیچاره هم تحفه شما شد. خدا ازتون نگذره . شما که می دونستید پسرتون معتاد و لاابالی و بی مسئولیته، برای چی از در خونه مردم رفتید تو؟ خدا از سر تقصیراتتون نگذره. خدا عذابتون رو، هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا زیاد کنه که منو به خاک سیاه نشوندید.

با هزار بدبختی و جان کندن برای خودم کار پیدا کردم امّا این مردک هیچی ندار، هر چند روز یه بار میاد سیاه و کبودم می کنه تا خرج عملشو بدم. شما هم که عین خیالت نیست. تو قلب نداری که، آدم نیستی که! می دونی چیه؟ روزی هزار بار از خدا می خوام پسرتو مرگ بده، دعا می کنم جنازه شو گوشه و کنار خیابون پیدا کنند. دعا می کنم که خدا از روزی زمین برش داره!"

مادربزرگ با لحنی طلبکارانه غرید: "آهای، حرف دهنتو بفهم! آره دیگه، پسر من بمیره، می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی، آزاد می شی و می تونی دوباره شوهر کنی! یکی ندونه فکر می کنه خانم دختر شاه پریون بوده و تو قصر باباش زندگی می کرده! آخه بدبخت باز صد رحمت به اینجا، خونه بابات که یازده نفرآدم باید نون خشک می خوردید و اون بابای شیره ای تون، سالی به دوازه ماه زندون بود؟ چیه؟! فکر می کردی تو رو با اون وضع ننه بابات و خونه و زندگی تون، شاهزاده اسب سوار میاد می گیره؟ نه جونم! برو خدا رو شکر کن که همین زندگی رو داری وگرنه تو اون خونه مثل ننه و بابات عملی می شدی!"

این وضع زندگی فلاکت بار ما بود. من در چنین محیطی رشد کرده و پا گرفتم. وجودم سرشار ازعقده ها و ناکامی ها بود و من تلاش می کردم که تنها با درس خواندن روحم را آرام کنم. کلاس اول دبیرستان بودم که با "طوفان"آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش هنگام تعطیلی مدرسه به خیابان می آمد. از بین دخترها نگاهش تنها به من بود و هر روز تا سر کوچه مان می آمد. دیگر به این آمدن هایش عادت کرده بودم و اگر یک روز نمی دیدمش، حسابی کلافه و سردرگم می شدم. او را دوست داشتم امّا می ترسیدم با دانستن وضع زندگی مان از من فرار کند.

یکروز طوفان از خلوتی کوچه استفاده کرد و برایم از عاشقی اش گفت. او گفت همه چیز را در باره من و خانواده ام می داند و هیچ چیز و هیچ کس جز من برایش مهم نیست. آن روزها بهترین روزهای عمرم بود. من عاشق طوفان شده بودم و حالا دیگر با عاشقی، تحمّل آن زندگی پراز مصبیت برایم تاحدّی آسان بود. پدر و مادر طوفان از هم جدا شده بودند و او که به سربازی نرفته و در یک مکانیکی شاگر بود، با مادرش زندگی می کرد.

طوفان که می گفت دیگر تحمّل دوری از من را ندارد خیلی زود به همراه مادرش به خواستگاریم آمد. آن روزها پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده و در زندان بود. مادربزرگ ، مادر و پدرم از زندان، همگی از خدا خواسته به ازدواج مان رضایت دادند و من و طوفان در یک جشن خیلی کوچک و خودمانی که در خانه مادر طوفان برگزار شد،سرانجام نامزد شده و عقد کردیم.

قرار بود یک ماه بعد عروسی کنیم و برای زندگی به اتاق کوچک طبقه بالای خانه مادر طوفان برویم. آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. همیشه با خودم می گویم که ای کاش همان روزها می مردم و دیگر آینده را نمی دیدم. حس می کردم که خداوند بعد از تحّمل آن زندگی سخت وطاقت فرسا،اندکی دلش برایم سوخته و خوشبختی را نصیبم کرده که آن اتّفاق ناگوار افتاد... !

این که پدر سالی یکبار به زندان بیفتد و چند ماهی حبس بکشد، دیگر برایمان عادی شده بود. این بار هم به جرم داشتن مقداری تریاک دستگیر شده بود و چند ماهی برایش زندان بریده بودند. پنج ماه از حبسش می گذشت و چند روز بیشتر به عروسی من نمانده بود که خبر فوت پدر را برایمان آوردند. او در زندان از روی تختش که در بالاترین طبقه قرار داشته بود،ناگهان افتاده وسرش به شدّت به زمین خورده و ضربه مغزی شده بود.

مادر از مرگ پدر خوشحال بود ولی مادربزرگ بسیار ضجّه زد و اشک ریخت و سپس آرام شد. پدر را در حالیکه پنج، شش نفر بیشتر در مراسم تشییع جنازه اش شرکت نکرده بودند به خاک سپردیم. همه اهل محل از فوت پدر خوشحال بودند و ما را که می دیدند می گفتند: " خدا رو شکر، شرّ این انگل کم شد. هیچ چیز این مرد مثل آدمیزاد نبود. اون از زندگی کردنش، اونم از مرگش! خدا رو شکر مرد و به دنیای حق رفت! حالا باید انقدر تو اون دنیا آویزون بمونه تا جواب تک تک جوونایی که مثل خودش بیچاره کرد رو بده!"

بعد از فوت پدر، تنها کسی که گریه می کرد من بودم. راستش نمی دانم دل تنگ پدر بودم یا دلم برای خودم می سوخت که چرا هیچگاه یک پدر درست و حسابی نداشتم؟! طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصیتی آرام داشت، درآن شرایط بهترین یار و یاورم بود. یک هفته بعد از فوت پدر، مادر تصمیم گرفت که برای همیشه از آن خانه برود. هر چه اصرار کردم بماند تا وقتی به خانه بخت می روم کنارم باشد، قبول نکرد. به قول خودش آنقدر از آن زندگی خسته و دل چرکین بود که دیگر نمی خواست و نمی توانست حتّی یک لحظه بیشتر دوام بیاورد.

او بی آنکه حتّی چند دست لباسش را با خود ببرد، در یک غروب دلگیر چادرش را بر سرش انداخت و برای همیشه از خانه رفت. بعد از رفتنش مادر بزرگ می گفت: " به جهنّم، بذار بره زنیکّه بی آبرو! راست گفتن زن اگه خوب باشه مردش رو به عرش می رسونه و اگه بد باشه شوهرش رو نابود می کنه! این بی آبروهیچ وقت برای پسرم زن نبود .

مدام سرکوفت، مدام بی مهری، مدام تحقیر. گیس بریده فکر کرده من خرم و نمی فهمم که چشم صاحب تولیدی دنبالشه و واسه اینکه زن اون آقا بشه مدام دعا می کرد پسرم بمیره. اگه بابات زنده بود که نمی تونست هیچگاه چنین خود سر باشه، اما الان دیگه آزاده و هر غلطی که بخواد می تونه بکنه!"

با رفتن مادر غم های عالم بر سرم هوار شد و پس از مدّتی نیز با خبر شدم که با همان صاحب تولیدی که مادر بزرگ می گفت، ازدواج کرده است. با شنیدن این خبر هرچند که دلم ازرفتن مادر شکسته بود، امّابه او حق می دادم که با آن همه ظلم وستمی که همیشه ایام، پدرم درحقّش روا داشت، اکنون به دنبال اندک آسایشی برای خود باشد.

اگر طوفان نبود به راستی نمی دانستم چه کنم؟ او مرهم زخم های دل شکسته ام بود. من و طوفان بی هیچ جشنی زندگی مشترکمان را شروع کردیم و من بی آنکه حتّی یک چوب کبریت به عنوان جهیزیه با خودم ببرم،راهی خانه بخت شدم. هر چند مادر طوفان گاهی گذشته خانواده ام را به رخم کشیده و با زخم زبان هایش که : "عروس فلانی کلّی جیهزیه آورده خونه شوهرش، اونوقت عروس ما دریغ از یه آفتابه!" دلم را می شکست، امّا طوفان با مهربانی هایش همه چیز را جبران می کرد. او از صبح تا شب در مکانیکی کار می کرد. هر چند درآمدش زیاد نبود، امّا آنقدری بود که زندگی مان می چرخید.

راست گفته اند از قدیم که گلیم بخت هر که را سیاه بافته باشند حتّی اگر با آب زمزم هم شسته شود، باز سفید نخواهد شد. تازه داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم که فهمیدم طوفان اعتیاد دارد. او کراک مصرف می کرد. یک شب وقتی به خانه آمد و رفت دوش بگیرد، لباس هایش را که سیاه و روغنی شده بود، برداشتم تا بشویم، امّا همین که دستم را داخل جیبش کردم تا محتویاتش را خالی کنم، با لمس آن گرد لعنتی دنیا دور سرم چرخید.

خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟! طوفان اعتیادش را انکار نکرد امّا وقتی با گریه و التماس از او خواستم ترک کند گفت: "نمی تونم، دیگه نمی تونم بذارم کنار!" چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم. مادرش وقتی از اعتیاد پسرش باخبر شد، قشقرق به پا کرد. او مرا مقصر می دانست.

مصرف طوفان روزبه روز بیشتر می شد. او آنقدر لاغر و نحیف شده بود که سرانجام صاحب کارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتی بیچاره اش کرده و روی بدنش زخم افتاده بود و روزبه روزحلش بدتر از گذشته می شد. طوفان اندک وسایلی که مادرش برایمان خریده بود را نیز می فروخت تا کراک بخرد.

با هزار امید و آرزو با طوفان ازدواج کرده بودم. او در نظرم مردی بود که می خواست با آمدنش به غصّه هایم پایان دهد و من هیچ فکر نمی کردم با ازدواج با طوفان از چاله در آمده و ناگهان به چاه بیفتم. انگار روزگار می خواست چشمان من همیشه گریان باشد.

کودکی که در قاموس هر انسانی بهترین دوران زندگی اش است، آن گونه به کامم زهر شد و بختم اینگونه سیاه از آب درآمد. باز صد رحمت به تریاک! آن کراک لعنتی علاوه بر روح، زخم های چندش آوری بر جسم مرد رویاهایم انداخته بود. زخم های بدن طوفان آنقدر مشمئز کننده بود که دیگرهیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت.

دو، سه روزی بود که از طوفان خبری نداشتیم. او مواد می خواست و دیگر چیزی در خانه برای فروش نبود. طوفان دعوای سختی با مادرش کرد و وقتی دید نمی تواند از او پول بگیرد از خانه بیرون رفت و حالا چند روزی می شد که بازنگشته بود.

به سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم امّا هیچ کدامشان خبری از او نداشتند. نزدیکی خانه مان، یک خانه مخروبه و قدیمی بود. چند روزی از ناپدید شدن طوفان می گذشت که سرانجام همسایه ها از بوی تعفّنی که در کوچه پیچیده بود به ستوه آمده و پلیس را خبر کرده بودند.جسم متعفّن و متلاشی شده ای که از آن خرابه بیرون آمد، جسم طوفان بود؛ بله!همان مرد رویاهای من! همان که قرار بود تکیه گاه و پشت و پناهم باشد.

خدایا، این سرنوشت، این تقدیر نصیب هیچ کدام از بنده هایت نشود. آخر چرا روزگار من پیوسته چنین سیاه بود؟! جسم طوفان را در حالیکه همسایه ها بینی شان را محکم گرفته بودند، به خاک سپردیم. من دیگر حتّی توان گریه کردن را هم نداشته ودیگر هیچ حال خودم را نمی فهمیدم. اصلا نمی دانستم مرده ام یا زنده؟ قلبم و روحم چنان به درد آمده بود که احساس خفقان می کردم.

مادر طوفان بعد از خاکسپاری پسرش با کتک مرا از خانه بیرون کرد. او با فریاد می گفت: " پسرمو تو معتاد کردی. اون ساکت و بی آزار بود، سروقت می رفت سرکار و برمی گشت. از وقتی تو زنش شدی به این حال و روز افتاد. تو دختریه مواد فروش مفنگی بودی. بابات خیلی ها رو بدبخت کرد، تو هم پسر منو! گمشو از این خونه برو بیرون دختره بی سرو پا!"

جایی را نداشتم بروم. باید باز هم می رفتم به خانه قدیمی مان و متلک های معناد دار مادربزرگ را تحمّل می کردم. قبول آنچه در این سالها بر سرم آمده بود برایم بسیار سخت و ناگوار بود. دلم می خواست این همه غم و حقارت را در خواب دیده باشم. غم درونم آنقدر سنگین و بی رحم بود که دیگرهیچگاه رفتارهای زننده و ابرو در هم کشیدن های مادربزرگ آزارم نمی داد.

او می گفت:" زودتر مثل ننه ت یکی رو پیدا کن و آویزونش شو! تازه از دستت خلاص شده بودم. من نون اضافی ندارم بریزم تو حلقوم تو. زود شرّتو از سرم کم کن و برو به درک!" به راستی زبان مادربزرگ گویی درغر زدن و فحش دادن خستگی ناپذیر بود.

او پیوسته مرا به باد ناسزا گرفته و نفرینم می کرد، امّا هیچ کدام از رفتارهایش دیگر قلبم را نمی شکست. زیرا زخمی که بر قلب من وارد آمده بود، کاری تر از این حرفها بود. تنها، رها شده و بی هدف بودم. احساس عروسکی را داشتم که به یکباره عروسک گردان بندهای آن را رها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی هایی برایم اتّفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصوّر می کردم.

همچنان سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که همسر یکی از دوستان طوفان که باهم رفت و آمد داشتیم به دادم رسید. او گاهی می آمد و به من سر می زد. او تلاش می کرد دردم را فهیده و در حدّ توان مرا از کابوس تنهایی نجات داده و در مسیر عادی زندگی قرار دهد.

راهی که او پیش پایم گذاشت همان راهی بود که پدر و طوفان برای یافتن آرامش انتخاب کرده بودند امّا فقط نامش متفاوت بود. من در آن وانفسا خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم به شیشه وابسته شدم. خنده دار است، هر چه در زندگی بدبختی کشیدم از مواد بود و حالا مصرف خودم چنان بالا رفته است که برای تامین خرج اعتیادم دست به هر کاری می زنم.

آنقدر اوضاعم آشفته و خراب بود که گاهی حتّی اسم خودم رو هم به یاد نمی آوردم. زیر پاهایم خالی شده بود و احتیاج به کمک داشتم. کسی که صدایم را بشنود و به فریاد برسد امّا هیچ کس دور و برم نبود... اکنونپس از تحمّل سالها رنج و عذاب، دیگر به نقطه ای رسیده ام که ناباورانه همه درها به رویم بسته شده است.

تصور من از آینده به انتهای روز هم نمی رسد. مخارج خورد و خوراکم از یک مرغ هم کمتر است امّا به خاطر هزینه مواد لعنتی ناچارم تن به هر خفتی بدهم.ای کاش همان روزهایی که حسرت داشتن خرس پشمالویی که دست دوستم بود را در دل خوردم و از پدر به خاطر اینکه می خواستم یکی از همان عروسکها را داشته باشم، کتک خوردم؛ می مردم و هیچگاه چنین سرنوشتی را نمی دیدم. خدایا کار من به کجاها که نرسید؟!

آری! این سخنان بخشی از خاطرات سوزناک "ستاره" بود که برایم بازگو کرده بود. او چند بار با دفتر روزنامه تماس گرفته و از من خواسته بودکه داستان سرگذشت زندگیش رابرای عبرت دیگران بنویسم.سرانجام من با او در بعدازظهر یکی از روزهای آغازین تابستاندر پارک قرار گذاشتم. او سرساعت آمد.

آنقدر لاغر و درهم شکسته بود که از دیدنش جا خوردم. رنگ چهره اش زرد زرد بود و وقتی کنارم راه می رفت، هرآن احتمال می دادم که از فرط لاغری استخوان هایش بشکند. او از داستان زندگی پر فراز و نشیبش برایم گفت. بغضی سنگین هرازگاهی گلویش را می فشرد و چهره اش را رنگ به رنگ می کرد.

او می گفت درسته که من زندگی سخت و زجرآوری داشتم امّا خودم هم مقصّر بودم. من راهی رو که قبلا پدرم و طوفان تجربه کرده بودن رو رفتم. مسیری رو برای زندگی انتخاب کردم که هیچ راه برگشتی نداشت!اکنون دیگر همه چیز منو می ترسونه.

گویی که در بیابانی، راه خودراه گم کرده ام. به خاطر این مواد مخدّر لعنتی کارهای غیر عادی زیادی انجام می دهم. گاهی که خیلی حالم بده، وقتی تو خیابون راه میرم به در و دیوار می خورم. خیلی وقتها ناخودآگاه با صدای بلند با خودم حرف می زنم. مادربزرگ هم که هنوز به سان گذشته، تنها غر می زنه و نفرین می کنه، به راستی که این شیشه لعنتی همه عقل و شعورم رو ازم گرفت!

ستاره همچنان می گفت و من حس می کردم که پاهایم سست شده و قلبم تند و ناآرام می زند. نمی دانستم با چه کلمه و چه جمله ای،اندکی، درد درون او را تسکین بخشم. اشک گونه هایم را نوازش می کرد. دختر بچّه ای زیبا در حالیکه خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت خنده کنان از کنارمان گذشت. ستاره مات او شده بود. با لبخندی که از شدّت پژمردگی معلوم نبود لبخند است یا ته مانده یک بغض، گفت: " همیشه دلم می خواست یکی از این خرسها را داشته باشم!

آن روز ستاره رفت و من آدرس خانه مادربزرگش را گرفتم. بلافاصله بعد از این که حقوقم ر ا گرفتم یک خرس سفید پشمالوی بزرگ خریدم و به سمت خانه مادربزرگ ستاره راه افتادم. دلم می خواست خوشحالش کنم. دلم می خواست با دیدن آن عروسکی که همیشه حسرت داشتنش را می خورد،اندکی از آن حال و هوا درآمده و غصّه هایش را شاید برای لحظاتی فراموش کند. خانه مادربزرگ ستاره در یکی از خیابانهای دورافتاده جنوب پایتخت بود. وقتی برای لحظاتی پشت در ایستادم تا تمرکز کنم، یاد آن لحظه ای افتادم که ستاره از آنجا رفتن پدرش را تماشا کرده بود.

در خانه نیمه باز بود. چند ضربه کوتاه به آن در کوچک قهوه ای رنگ که چهارچوبش پوسیده و هر آن احتمال داشت بیفتد، زدم. صدای بم زنی را شنیدم که با لحنی تند گفت: " کیه؟ هل بده بیا تو!" در را به آرامی هل داده و به داخل حیاط قدیمی خانه رفتم.

زنی مسن با همان خال گوشتی بزرگی که ستاره می گفت، روی ایوان نشسته بود. با لبخندی غمگین گفتم: " ببخشید خانم، من دوست ستاره جان هستم. اومدم ببینمشون." زن با همان لحن تندش غرید:" برو قبرستون ببینش. الان سه روز که اونجا خوابیده. خیر ندیده چند تا بسته متادون خورده بود. خوب شد که مرد. از شرّش خلاص شدم. دختر نبود که، شده بود بلای جونم!"

زبانم با شنیدن این خبر بند آمد و دیگر نتوانستم جواب سوالهای طلبکارانه مادربزرگ ستاره را که می پرسید: "تو کی هستی؟ برای چی اومدی؟!" را بدهم. آرام از خانه بیرون آمدم. هنوز صدای غرزدنهای مادربزرگ ستاره می آمد. همان جا، روی زمین نشسته و به دیوار سیمانی خانه مادربزرگ که آثار نم دادگی زشتش کرده بود، تکیه دادم.

چهره بی روح ستاره مقابل دیدگانم بود. خرس پشمالوی سفیدی را که داشتنش آرزوی ستاره بود ، در آغوش فشرده و زار زارشروع به گریستن کردم. قلبم انگار از درون آتش گرفته بود. دلم برای ستاره می سوخت. به راستی درخشش ستاره عمراو در آسمان روزگار، چه اندک بود و ستاره چه زود خاموش شد! آیا تنها او مقصر بود؟!

 

سه شنبه 26/5/1395 - 9:47
اخبار

 با دیدن تصاویر زیر به دانش خود بیافزایید.

 
 
 
 
 
 
 
دوشنبه 25/5/1395 - 16:37
اخبار

 با دیدن تصاویر زیر به دانش خود بیافزایید.

 

 

 

 

 

 

 

 

دوشنبه 25/5/1395 - 16:36
اخبار
  با دیدن تصاویر زیر به دانش خود بیافزایید.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
دوشنبه 25/5/1395 - 16:34
اخبار

 
  با دیدن تصاویر زیر به دانش خود بیافزایید.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
دوشنبه 25/5/1395 - 16:32
اخبار

 
 با دیدن تصاویر زیر به دانش خود بیافزایید.
 
 
 
 
 
 
 
 
دوشنبه 25/5/1395 - 16:30
اخبار

 با دیدن تصاویر زیر به دانش خود بیافزایید.

 

 

 

 

 

 

 

دوشنبه 25/5/1395 - 16:28
طنز و سرگرمی

 

 معلم از دانش آموزان سوال کرد:

عشق چیست؟

 هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم.

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید.

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری!

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود.

sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد.

 

فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست.

 

عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن اگه من زودتر رفتم اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود.

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی.

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان.

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان.

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد.

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش و مطمئنا اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن.

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
  خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟                     آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

 

يکشنبه 24/5/1395 - 15:24
طنز و سرگرمی

 

 

 مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.


سلام بابایی ! یک سئوال از شما بپرسم ؟


 - بله حتماً.چه سئوالی؟


 - بابا ! شما برای هرساعت کالی چخد پول می گیرید؟


 مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی نداره. چرا چنین سئوالی میکنی؟


 - فقط میخوام بدونم بابایی........


 - اگر فقط میخای بدونی ‚ بسیار خوب می گم : 2000 تومن


 پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : بابایی میشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟


 مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.


 پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.


 مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می ده فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کنه؟


 بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که برای خریدنش به 1000 تومن نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.


مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.


 - خوابی پسرم ؟


 - نه بابا ، بیدالم.


 - من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 1000 تومن که خواسته بودی.


 پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : مچکلم باباجونی ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.


 مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟


 پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 2000 تومن دارم. آیا

 می تونم یک ساعت از کار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بابایی... 

يکشنبه 24/5/1395 - 15:22
طنز و سرگرمی

 
 
 
 
 
 

 

سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.


سوال اول: خدا چه میخورد؟


سوال دوم: خدا چه می پوشد؟


سوال سوم: خدا چه کار میکند؟


وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.


غلامی فهمیده وزیرک داشت.


وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.


اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟


غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!


اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد.


اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.


اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.


فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.


وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟


وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.


گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.


(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)

  
 
 
 
 
 
 
 
 
يکشنبه 24/5/1395 - 15:8
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته