• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1267
تعداد نظرات : 1077
زمان آخرین مطلب : 5425روز قبل
دانستنی های علمی



پرده، اندكی كنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت.

رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان.

رازی به اسم هر چه كه می دانی. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.

و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی، كه هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظهای رازی می چكید.

در این سوی رازناك پرده، آدمیان سه دسته شدند.

گروهی گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتندو پشت به راز و زندگی زیستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.

و گروهی دیگرگفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم. و مغرورانه رفتندتا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید كه در گشودن همان راز نخستین وابمانید.

و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز،رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو كه چه باید كرد و چگونه باید رفت.

خدا گفت: نام شما را مومن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان رابه من بدهید. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلای رازها عبور دادو در هرعبور رازی گشوده شد.

و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید. و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین واماند و تنها آنان كه دست در دست خدا دادند از هستی رازناك به سلامت گذشتند.

نویسنده: عرفان نظرآهاری

 

 

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:56
دانستنی های علمی

 

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود.

به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه

زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو

بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز

شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از

گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری باشه، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در

پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و

درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد.

گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از

مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان

ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای

مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش

مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در

آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه شانس هایت رو دریاب!

 

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:56
دانستنی های علمی


فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت . او را وارد اتاقی نمود كه جمعی از مردم در اطراف یك دیگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا امید و در عذاب بودند. هركدام قاشقی داشت كه به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود،بطوریكه نمیتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناك بود. آنگاه خداوند گفت : اكنون بهشت را به تو نشان میدهم. او به اتاق دیگری كه درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا ، جمعی از مردم ، همان قاشقهای دسته بلند . ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالی كه در اتاق دیگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چیزشان یكسان است ؟
خداوند تبسمی كرد و گفت: خیلی ساده است ، در اینجا آنها یاد گرفته اند كه یكدیگر را تغذیه كنند . هر كسی با قاشقش غذا در دهان دیگری میگذارد، چون ایمان دارد كسی هست در دهانش غذایی بگذارد

 

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:55
دانستنی های علمی



شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خداوند فقط بلد است که از ما چیز ی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: خوب، من هم می آیم تا ایمانم را نشان دهم.
همان شب به قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ ها ی روی زمین را بر پشت اسبان تان بگذارید
شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم! من که اطاعت نمی کنم
شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پای کوه رسید، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه پارسا تابید: الماس ناب الماس ها بودند
استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:55
دانستنی های علمی

 

دو قرن پیش از میلاد،پیرمردی به نام «چو» در یک روستای شمال چین زندگی می کرد و روزی اسبش گمشد.
همسایگان از شنیدن خبر گم شدن این اسب ، تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به خانه پیرمرد رفتند اما بی آنکه کم ترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشدگفت:مهم نیست که اسب من گم شده است؛شاید حکمتی در کار باشد.
همسایگان از حرف های پیرمرد تعجب کردند و به خانه خود بازگشتند.
پس از چند ماه اسب گم شده به همراه چند راس دیگر به روستا برگشت.مردم این خبر را که شنیدند با خوشحالی به سراغ پیرمردرفتند و تبریک گفتند، اما «چو» انگارنه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری اظهارداشت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم،شاید این خودش باعث بدبختی برای من شود.
پیرمرد فقط یک پسر داشت که عاشق اسب سواری بود. آن پسر.، روزی هنگام سوارکاری از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایگان به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند اما بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پا شکست که شکست؛ شاید این مساله بعدها به نفع ما تمام شود،کسی چه می داند؟ همسایگان که با شگفتی، سخنان «چو» را گوش می دادند این بار هم نتوانستند بفهمند منظورش چیست.
یک سال بعد در آن منطقه جنگ خونباری شکل گرفت.،بیش تر جوانان به میدان نبرد رفتند و بیشترشان کشته شدند. پسر «چو» اما به خاطرلنگ بودن پایش به جنگ نرفت و زنده ماند. آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته هایپیرمرد رسیدند

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:54
دانستنی های علمی

پسر بچه ای بود كه اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار كه عصبانی می شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی .
روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار كوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور كه یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند ، تعداد میخ های كوبیده شده به دیوار كمتر می شد  او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسان تر از كوبیدن میخ ها بر دیوار است ...

بالاخره روزی رسید كه پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار كه می تواند عصبانیتش را كنترل كند ، یكی از میخ ها را از دیوار در آورد .

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی . اما به سوراخ های دیوار نگاه كن . دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند . تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو كنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ؛ آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است

 

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:54
دانستنی های علمی


روزی مردی ثروتمند دراتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری بهسمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .

مرد پایش را رویترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرکرفت تا او را به سختی تنبیه کند.

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانستتوجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمینافتاده بود جلب کند.

پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آنعبور می کند.
هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد.
برادربزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "
برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

مردمتاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد وبه راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکتنکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضیاوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتابکند.

این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:54
دانستنی های علمی



در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل

مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از

كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد

حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود  نزدیك سنگ شد.


بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار

داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن

سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:53
دانستنی های علمی



روزی مردی خواب دیدکه مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مردباز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد،گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:53
دانستنی های علمی



روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد
.
او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نکردم
.
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند وزیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.اما من باز از آنها قطع امید نکردم
.
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند
.
خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم
.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی
!
از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم
.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟

جواب دادم : هر چقدر که بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی
.
به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد

چهارشنبه 21/12/1387 - 22:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته