• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1267
تعداد نظرات : 1077
زمان آخرین مطلب : 5412روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

پیدایش ارواح مکرم ز علی شد
آرایش اجسام مجسم ز علی شد
با قدرت حق خلقت عالم ز علی شد
مسجود ملایک که شد آدم ز علی شد
آدم چو یکی قبله و مسجود علی بود

پنج شنبه 22/12/1387 - 20:59
شعر و قطعات ادبی

 

شاهی که خفی بود و جلی بود علی بود
مرآت جمال ازلی بود علی بود
انوار شه لم یزلی بود علی بود
شاهی که وصی بود و ولی بود علی بود
سلطان سخا و کرم و جود علی بود

پنج شنبه 22/12/1387 - 20:54
شعر و قطعات ادبی

 

در صبح ازل شاهد و مشهود علی بود
در شام ابد عابد و معبود علی بود
بر درگه حق ساجد و مسجود علی بود
تا صورت پیوند جهان بود علی بود

پنج شنبه 22/12/1387 - 20:54
شعر و قطعات ادبی

 

ما پیرو آئین رسول اللهیم
گوینده لا اله الا اللهیم
داریم کتاب الله و عترت را دوست
خاک قدم علی ولی اللهیم

 

پنج شنبه 22/12/1387 - 20:51
شعر و قطعات ادبی

 

ای علی! باران رحمت بر كویر سینه ای
آسمانی عشق، یعنی شهری از آیینه ای
وسعتی نوری كه دنیا دائماً محتاج توست
سرزمینی ناتمامی، آسمان ها تاج توست
آبروی آدمیزادی، بشر مدیون توست
آفتاب صبح یلدایی، سحر مدیون توست
در كویر روزهای تشنگی و اشك و آه
دست هایت سایبان كودكان بی پناه
اسم پاكت قوتی در كوره راه بی كسی
یاد تو آرامشی در لحظه دلواپسی
ذوالفقارت رهگشای قله آزادگی
واژه هایت مشعلی تا قریه آیینگی
بوی قرآن، بوی پاكی، بوی مردم می دهی
بوی دریا، بوی باران، بوی زمزم می دهی
بوی پرواز كبوتر، بوی آیه می دهی
بوی لالایی مادر زیر سایه می دهی
می شود با عشق تو آیینه ها را فتح كرد
خیبر فولاد وار سینه ها را فتح كرد
می شود همراه با اندیشه ات پرواز كرد
درب آبی شهر آسمان را باز كرد
ای بشر! ای مبتلای نان و فولاد و دغل
آری آری «از علی آموز اخلاص عمل»
گه كنار خاك و خون ذوالفقار و خیبر است
گه انیس لحظه های روشن پیغمبر است
از علی دائم مددجو گر تو را هر مشكلی است
هر چه باشد حیدر است، هر چه باشد او علی است
با علی همدم بشو تا با خدا مونس شوی
در هجوم موج ها آسوده چون یونس شوی
ای علی! ای ابر رحمت بر تن پاییز ما
ای امید دست و بال از دعا لبریز ما
گر تهی دستیم و آلوده دلیم و رو سیاه
زمزم عشق تو ما را می كند پاك از گناه


 

پنج شنبه 22/12/1387 - 20:51
شعر و قطعات ادبی

 

ننوشت برای ذکر روز و شب من
جز ذکر علی معلم مکتب من
گر غیر علی کسی بود مطلب من
ای وای من و کیش من و مذهب من

 

پنج شنبه 22/12/1387 - 20:51
شعر و قطعات ادبی

 

از خود فنا نگشته نیابی به حق بقا
فانی شدن ز خویش بود حال اولیا
تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل
کی در حریم وصل شود جانت آشنا ؟
جانها بیدلان زده آتش به هر دو کون
از شوق روی دابر بی چون و بی چرا
طی کرد راه و زود به مطلوب خود رسید
هر کو به صدق در ره عشقش نهاد پا
داری دلا هوای سلوک طریق حق
باید قدم نهی به ره شاه لا فتا
شاهی که از بلندی قدرش خبر دهد
ایزد به هل اتی و به تاکید انما
بر تخت ملک فقر چو او شاه مطلق است
شاهان فقر جمله بدو کرده اقتدا
آن بحر علم و فضل و کمال و حیا و خلق
آن گوه حلم و کان مروت کرم سخا
هر کو کمر نبست به حب علی و آل
بندد میان دشمنش جان مصطفا
وصف کمال تست سلونی و لو کشف
کس را نبوده عرصه ی این بعد انبیا
دست نیاز و عجز اسیری به دامنت
چون زد مدارش از قدم خویشتن جدا

 

پنج شنبه 22/12/1387 - 20:51
دانستنی های علمی


خدا غم آنها را می دید و غمگین بود.خدا گفت:شما را دوست دارم.پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.

مرد سرش را پایین آورد,مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید.زن به آب رودخانه نگاه می کرد,مرد را دید.

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند.خداخوشحال شد واز آسمان باران بارید.

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیرباران خیس نشود.زن خندید.
خدا به مرد گفت:به دست های تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید.
مرد زیر باران خیس شده بود.زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت.
مرد خندید.
خدا به زن گفت:به دستای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد,زیباکنی.
مرد خانه ساخت و زن خانه را زیبا و گرم کرد.
آنها خوشحال بودند.خدا خوشحال بود.
یک روز,زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد.دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند.اماپرنده نیامد.پرواز کرد ورفت.دستهای زن رو به آسمان ماند.
مرد او رادید.کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود.فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند وخندیدند.خدا خندید و زمین سبز شد.

خدا گفت:از بهشت شاخه گلی به شماخواهم داد.
فرشته ها شاخه گلی به دست مرد دادند.مرد گل را به زن دادو زن آن را در خاک کاشت.خاک خوشبو شد.

پس از آن کودکی متولد شد کهگریه می کرد.زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود.
فرشته ها به اوآموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از آن شیره ی جانش به اوبنوشاند.
مرد زن را می دید که می خندد.کودکش را دید که شیر می نوشد.بر زمین نشست و پیشانی بر خاک نهاد.خدا شوق مرد را دید و خندید.وقتی خدا خندید, پرنده بازگشت وبر شانه ی مرد نشست.
خدا گفت: باکودک خود مهربان باشید,تا مهربانی را بیاموزد.
راست بگویید,تا راستگویی را بیاموزد.
گلو آسمان و رود را به او نشان دهید,تا همیشه به یاد من باشد
.روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت.زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و ولابه لای گلها پر شداز بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند.خدا همه چیز و همه جا را می دید.
خدا دید که زیر باران مردی دست هایش را بالای سر زنی گرفته است,که خیس نشود.
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امیدشاخه گلی را می کارد.خدا دست های بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند ونگاههایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که...

خدا خوشحال بود.چون دیگر,غیر از او هیچ کس تنهانبود.

ولی

نوبت من که رسید،

سهم من یخ زده بود!سهم من چیست مگر؟

یک پاسخ

پاسخ یک حسرت!

سهم من کوچک بود

قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگی ها

شاید از وسعت آن بود

که بی پاسخ ماند!
خدا

خدا را طلب كنید ...
همانند عاشقی كه معشوقش را می خواهد .
همانند فقیری كه نیازمند طلاست .
یا غریقی كه یك نفس را می طلبد

 

 

پنج شنبه 22/12/1387 - 17:51
دانستنی های علمی


مرحوم آقاى بلادى فرمود یكى از بستگانم كه چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت در مراجعتش نقل كرد كه در پاریس خانه اى كرایه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم ، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به كلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.
شبى مراجعتم طول كشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز كنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم ، مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتومرا گرفت و فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز كرده صدایش زدم تا مرا شناخت با نهایت شرمسارى به گوشه اى از كوچه خزید در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در را بسته و خوابیدم .
صبح كه به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است ، دانستم از شدت حیا جان داده است . اینجاست كه باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب كنیم كه چقدر بى حیاییم ، راستى كه چرا از پروردگارمان كه همه چیزمان از او است حیا نمى كنیم وملاحظه حضور حضرتش را نمى نماییم . امام سجاد علیه السلام در دعاى ابى حمزه مى فرماید :«اَنَا یا رَبِّ الَّذى لَمْ اَسْتَحْیِكَ فِى الْخَلاءِ وَلَمْ اُراقِبْكَ فِى الْمَلاءِ اَوْلَعَلَّكَ بِقِلَّةِ حَیائى مِنْكَ جازَیْتَنى

منبع:داستانهای شگفت شهید دستغیب

 

پنج شنبه 22/12/1387 - 17:26
شعر و قطعات ادبی

 

جز نور علی نیست اگر درگ بود

با غیر علی کیم سر برگ بود
گویند دم مرگ علی را بینی

ایکاش که هر دمم،دم مرگ بود

پنج شنبه 22/12/1387 - 9:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته