ديدي جماعتي كه به معراج ميروند
موزون، پرحرارت و مواج ميروند
هرگز فريب راحت دنيا نخوردهاند
زان ورطهي ز خون شده آماج ميروند
در آرزوي وصل به ديدار دلربا
منصور و با صلابت و حلاج ميروند
ما در خم طواف پر الطاف كعبهايم
آنسو ز قلب حادثه حجاج ميروند
اينان كه ماندهاند اگر يار زينباند
روزي بدست واقعه تاراج ميروند
در صبح سرنوشت شهيدان سوارهاند
وان مردگان پياده و محتاج ميروند
منگر(مهاجر)ي كه ندارد ز خود فروغ
بنگر مهاجران كه چه وهاج(1) ميروند
1 - وهاج: بسيار فروزنده
*علياكبر پورسلطان (مهاجر)
یارب عید است عطابر همه ده
بر ماتم واندوه همه خاتمه ده
پایان غمه همه ظهور مهدی ست
تعجیل فرج به مهدی فاطمه ده
اللهم عجل فی فرج مولا نا صاحب الزمان
عاشقترین
شب تاره و دلم بیقراره
از چشم مهتاب امید می باره
وقتی نگات شادی برام بیاره
زنده می شم با عشق تو دوباره
صد تا سواره دور قصر چشمات
اما چشات صیاد تک سواره
عاشق ترینم به روی ماهت همیشه
کاش قاصدک از تو خبر بیاره
اگه یه روز ببینمت ای آشنای ناشناس
می پیچه توی کوچمون، یه باغچه عطر گل یاس
ببین که با حس نگات،یه حرف نو دارم برات
ستاره ها رو می شکنم، خورشید می سازم تو چشات
شاعر بامداد جویباری
با تو رفتم،بی تو باز آمدم
از سر کوی او،دل دیوانه
پنهان کردم، در خاکستر غم
آن همه آرزو،دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه؛
با غم دیرینه ام به مزار سینه ام
بخواب آرام دل دیوانه
با تو رفتم،بی تو باز آمدم
از سر کوی او،دل دیوانه
پنهان کردم، در خاکستر غم
آن همه آرزو،دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن هوس یاری مکن
تو ای ناکام ، دل دیوانه
با غم دیرینه ام به مزارسینه ام،
بخواب آرام دل دیوانه
بخواب آرام دل دیوانه
شاعر رهی معیری
من یک مسافرم
در کوچه های مضطرب وداغدار شب
در لحظه های ملتهب وزردرنگ صبح
من یک مسافرم
من یک مسافرم
با کوله بار رنج
با غربتی عجیب
بی هیچ آشنا
دستان من تهی است
این جاده هم دراز
پای عبور نیست
شبهای ما به ظلمت خود خو گرفته اند
مهتاب!
مرده است
الا نگاه تیره شب آشنای ماست
او بر نگاه سرد زمین حکم میکند
آن آشنا کجاست
آن نرگس سپید
آن قاصد بهار
ای کاش میرسید
بغض فرو نشانده ما
با طلوع او
سرباز میکند
غم است و شب همه شب انتظار می پیچد
میان کوچه صدا غصه دار می پیچد
شب از ستاره پر و ماهتاب می گیرد
به صبح روشن قوم آفتاب می گیرد
کدام دست منافق کدام دشمن پیر
به حیله در صف یاران کشیده این زنجیر
کدام دشنه چه دستی نشسته در معبر
که ذهن دهکده راغم گرفته سرتاسر
کدام قوم حرامی به جاده استاده ست
که امن قافله را اضطراب افتاده ست
هنوز دیو نمرده است می کشد خرناس
هنوز منتظر استاده در خفا خناس
بیا به صحنه که میدان و خیبرت اینجاست
نشانه خلف از نسل حیدرت اینجاست
به هوش باش برادر که دیو می آید
هنوز اول راه است عزم می باید
به هوش باش که دشمن هنوز در کار است
چکاچک است به میدان هنوز پیکار است
حسین اسرافیلی
می شود پنجره ها باز اگر برگردی !
و زمین غرقه آواز اگر برگردی !
باغ باز آمدنت را به همه می گوید
آه ای سرو سر افراز اگر برگردی !
باز می گردد آخر به زمین سر سبزی
می تپد قلب زمان باز اگر برگردی !
رخت می بندد از این آینه تاریکی ها
روشنی می شود آغاز اگر برگردی !
با تو این پنجره ابری من خواهد دید
آسمانی پر پرواز اگر برگردی !
پیش چشمان تو ای آینه رو اشعارم
باز هم می کند اعجاز اگر برگردی !
مرتضی کردی
غافلان خرده مگیرید به حالی که مراست
داغ پرور ز وداعی است، وصالی که مراست
نخل بند چمن آتش و آبم چون شمع
خنده بی گریه مجویید، ز حالی که مراست
سخن عشق ز رنگ نفس سوخته پرس
ورنه یک نکته نخوانی ز مقالی که مراست
نه همین اشک چکید از مژه بر دامن خاک
جان شد آزرده آوار ملالی که مراست
مرغ پربسته به تقلید که پرباز کند
چشم اعجاز مدارید، زبانی که مراست
دل دو روزی هوس عالم بی دردی کرد
گریه خندید بر این فکر محالی که مراست
پای یک نکته برون آمدن از خویشم نیست
تنگ تر از دل گور است مجالی که مراست
سرخط دفتر حیرت چه سخن بود که مرد
کودک عقل درآغوش خیالی که مراست
پر ز سر منزل مقصود غریب افتادم
بی جواب است غریبانه سؤالی که مراست
پیر ما تا ز صفا ساغر دردم پیمود
دردی آمیز بود، طبع زلالی که مراست
تا که خورشید از این تازه چمن هجرت کرد
قامت سرو دو تا شد چو هلالی که مراست
رفتی و شرح پریشانی دل کامل شد
وای من باد ز رنج به کمالی که مراست
حمید سبزواری
نفسهایم
بوی نا گرفت در
کنج انتظار...
عمرم
هرپنج فصل
زمستان بود...
نه خوابم را رویایت بهاری کرد
نه آشیانم را
پرنده نگاهت
میهمان شد...
پایان ندارد
این...
شخصی به شاعری گفت: شعری برایم بخوان
شاعر گفت: از متقدّمین یا از متأخرین؟
گفت: از متأخرین
گفت: از افکار خودم بخوانم یا از سایرین؟
گفت: فارسی باشد برای من فرقی نمیکند
گفت: قصیده بخوانم یا غزل؟
گفت: غزل باشد بشنیدنش راغبترم
گفت: ادبی باشد یا عاشقانه؟
گفت: عاشقانه باشد بهتر است
گفت: اگر میخواهی رباعی یا مثنوی بخوانم
گفت: مثنوی را ترجیح میدهم
گفت: رزمی باشد یا بزمی؟
گفت: بزمی باشد
گفت: عارفانه باشد یا حکایت؟
گفت: اگر از دلدادگی و عشق باشد مناسبتر است
گفت: عشق حقیقی باشد یا مجازی؟
آن مرد بیچاره مستأصل شد و گفت:
برای من همین مقدار که خواندی کافیست،
بقیه را برای پدرت ......
از تو
میخوانم
وسرود عشق را
روی سنگها مینویسم
میدانم
سنگها عاشق نمی شوند
ولی نام تورا
ازبر خواهند شد دل بردی از من به یغما اصلاح الگوی مصرف |
ای گهر آخر دریای دین
چشم به برگشت تو دارد زمین
منتظرانیم به دیدار تو
مشتریانیم و خریدار تو
خلق، پریشان شده از دوری ات
جان جهان، واله مستوری ات
هرشب جمعه که فرا می رسد
وعده ای از عشق به ما می رسد
دل که به امید تو وابسته شد
لایق و بایسته و شایسته شد
کاش بیایی! که پس از سال ها
نورببخشی به شب و روز ما
محسن امیدی