• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 20040
تعداد نظرات : 2175
زمان آخرین مطلب : 2064روز قبل
آلبوم تصاویر

 

 

پنج شنبه 1/11/1394 - 8:51
آلبوم تصاویر

 

 

پنج شنبه 1/11/1394 - 8:31
عقاید و احکام

 

 

حضرت علی (عیله السلام) :

 

التَّبسُّمُ فِی وَجهِ المُؤمِنِ الغرِیبِ مِن كفَّارةِ الذُّنُوبِ

.

لبخند زدن برصورت مؤمن غریب ، موجب آمرزش گناهان میشود

 .

جامع الاخبار ص86

 

  

 

پنج شنبه 1/11/1394 - 8:24
قرآن

 

یوسف

      
  
یوسف گفت: برادران: شایسته نیست ما در اینجا شاد و خرم دور هم باشیم و پدر سالخورده ورنجدیده ما در غم و اندوه بسر برد و چشم براه باشد.
اینک پراهن مرا بگیرید و نزد پدر روید و آنرا بر دیدگانش فرو اندازید، تا بینائی خود را باز یابد و همراه او و سایر اعضاء خانواده نزد من باز گردید . یهودا از میان برادران بر خواست و پیراهن را گرفت و گفت: من بودم که پیراهن خون آلود یوسف را در آن روز شوم، نزد پدر بردم و او را افسرده و غمگین ساختم و اینک حق من است که برای جبران آن عمل دردآور، پیراهن را نزد او ببرم و او را از غم و رنج برهانم.
این را بگفت و با کاروانی که عازم فلسطین بود، رهسپار وطن شد.
دیدار
‏و لما فصلت الغیر قال ابوهم انی اجد ریح یوسف...
(
سوره یوسف: 95)
در همان لحظه که کاروان از دروازه مصر خارج میشد، یعقوب رو به اطرافیان خود کرد و گفت: اگر حمل بر بی‏خردی من نکنید، من بوی یوسف را استشمام میکنم.
گفتند: نه یوسفی در کار است و نه بوی او، این همان خیال بافیهای بی‏اساسی است که دهها سال با آن دست و پنجه نرم میکنی و بدان گرفتار گشته‏ای!
با گذشت چند روز، کاروان وارد کنعان شد و یهودا مژده سلامتی یوسف را برای پدر آورد و پیراهن را بصورت پدر افکند. دیدگان یعقوب دیگرباره بینائی خود را باز یافت و به درگاه خداوند به سپاسگزاری پرداخت و به اطرافیان گفت: بارها به شما گفته بودم که من از الطاف و عنایات خداوند چیزهائی میدانم که عقل شما از فهم و درک آن عاجز است.
فرزندان یعقوب از او خواستند که در پیشگاه خداوند واسطه شود و از او بخواهد که آنانرا مورد عفو قرار دهد و از لغزشها و گناهانشان بگذرد. یعقوب قول مساعد داد و گفت: از آنجا که خداوند آمرزنده و نسبت به بندگانش مهربان است، در موقع مناسب آمرزش شما را از پیشگاه او تقاضا خواهم کرد.
خبر پیدا شدن یوسف و عزت و اقتدار او در مصر، بسرعت برق در شهر پیچید. خاندان یعقوب که جا داشت، همه کسانیکه بستگی و آشنائی با آنها داشتند، بلکه از این مژده بزرگ مسرور شدند.
دهها سال بود که این خانواده شریف عزادار و غمگین بودند و اینک لباس ماتم از تن درآورده و لباس شادی پوشیده‏اند. همه خاندان یعقوب مشتاقانه آرزوی دیدار یوسف را داشتند و از همه بیشتر خود یعقوب و بدین جهت، با شتاب فراوان بار سفر بستند و عازم سرزمین مصر شدند.
بیرون دروازه مصر، سراپرده‏ای مجلل، برپا شده و مقدمات استقبال از میهمانان کنعانی فراهم گردیده بود. یوسف از پدر و برادران و خاندان بزرگ خود، با شکوه فراوان استقبال کرد و آنانرا در آغوش کشید و بجبران سالهای طولانی فراق آنانرا غرق بوسه ساخت و از آنان خواست به شهر وارد شوند و به اقامتگاه سلطنتی قدم بگذارند.
کاخ و تشکیلات و تخت سلطنتی یوسف، آنقدر مجلل بود که همگی در برابر او بخاک افتادند و بدرگاه خداوند از آنهمه لطف و عنایت، سجده شکر گذاری بجای آوردند

 

پنج شنبه 1/11/1394 - 8:19
تاریخ

 

یوسف      
 


یعقوب گفت: روی سخن من با شما نیست. من غم و اندوهم را با خدای بزرگ میگویم و از لطف و عنایت او و قدرت و توانائی او چیزهائی میدانم که شما از آن بی‏خبرید. من هرگز امید خود را از دست نداده‏ام و هر لحظه در انتظار گشایش و فرج از پیشگاه تو هستم.
پسران من، شما هم از رحمت خدا ناامید نباشید. دست روی دست نگذارید. برخیزید و بار سفر ببندید و در جستجوی یوسف و برادرش، تلاش خود را دو چندان کنید. آنگاه نامه‏ای برای عزیز مصر نوشت و شرح حال خود و فرزندش یوسف را در آن شرح داد و از او خواست که بنیامین را مورد عفو قرار دهد و باو باز گرداند.
برادران نامه پدر را گرفتند و با شتاب هر چه تمام‏تر بمصر بازگشتند و خود را به دربار رسانیدند. و نامه پدر را به یوسف تسلیم نموده گفتند: ای عزیز مصر، شرایط سخت و طاقت فرسائی برای ما پیش آمده و ما و خانواده ما را در کام خود فرو برده است. ما با بضاعتی ناچیز به درگاه تو آمده‏ایم. هم درخواست آذوقه کافی داریم و هم تقاضای عفو و بخشش برادرمان.
یوسف نامه پدر را گرفت. آنرا بوسید و بر دیده نهاد و آنچنان عنان اختیار از کف داد که سخت گریه کرد و قطرات اشگش بر دامانش فرو ریخت.
عکس العمل عزیز مصر، در مقابل نامه یعقوب، برادران را حیرت زده کرد. آنها دلیل اینهمه تأثر و گریه عزیز را نمیدانستند. خیره خیره به یکدیگر نگاه میکردند و در انتظارعاقبت کار و تصمیم عزیز درباره بنیامین بودند.
مراحل امتحان یعقوب و فرزندانش بپایان آمد و زمان آن رسیده بود که یوسف پرده از چهره بر دارد و به این ماجرای غم‏انگیز پایان دهد. بدینجهت با طرح یک سؤال، برادران را یکقدم بشناخت خود نزدیکتر ساخت. او گفت: میدانید در دورانهای گذشته، آنگاه که جوان بودید، علم و تجربه نداشتید، با یوسف و برادرش چه کردید؟!
برادران بفکر فرو رفتند که عزیز مصر از کجا ماجرای یوسف را میداند؟!
چه کسی این خبر را برای او گفته است؟! حتی بنیامین هم اطلاع نداشته که برای عزیز بازگو کند.
در چهره یوسف دقیق شدند. لب و دندان او و خطوط صورت او چقدر شبیه یوسف است. فریاد زدند: آیا تو یوسفی؟!
گفت: آری من یوسفم و این بنیامین برادر من است که خداوند بر ما منت گذاشت و در پی سختی‏ها و تلخی‏ها، عزت و عظمت عنایت فرمود و این سرنوشت مخصوص من و برادرم نیست. هر کدام از بندگان خدا، تقوا پیشه کنند و خویشتنداری و شکیبائی از خود نشان دهند، خداوند بآنها پاداش بزرگ میدهد و او اجر نیکوکاران را ضایع نمی گرداند.
عرق شرم و خجالت بر صورت برادران جاری شد و از سوی دیگر ترس از مجازات و انتقام، قلبشان را فرا گرفت. لب به عذر خواهی گشودند و گفتند:
خداوند ترا بر ما برتری داد و سروری بخشید و ما اعتراف میکنیم که راه خطا رفتیم و دچار اشتباهات بزرگی شدیم.
یوسف از بزرگواری که شیوه بندگان صالح خداست، نگذاشت که برادرانش در آن حال ترس و تردید، رنج ببرند و خیلی سریع و صریح، نظر و تصمیم خود را اعلام کرد و گفت:
هیچ باکی نیست و کسی امروز، برای گذشته، شما را سرزنش و ملامت نمیکند. گذشه‏ها گذشته و من آنرا بدست فراموشی میسپارم. نه تنها من از تقصیر شما گذشتم که خدا نیز لغزشهای شما را می‏بخشد که او از همه، بخشنده‏تر و مهربان‏تر است. برادران خود را بدست و پای یوسف انداختند و اشگ شوق و شادی از دیدگان همه فرو ریخت. چگونه شکر خداوند را در برابر این همه لطف و مرحمت بجا آورند و با چه زبانی سپاسگذار نعمتهای او باشند؟!

پنج شنبه 1/11/1394 - 8:6
آلبوم تصاویر

 

 

پنج شنبه 1/11/1394 - 8:2
تاریخ

 

یوسف

      
اینجا بود که یوسف پرده از ماجرا برگرفت و گفت: من برادر تو یوسفم. غمها را فراموش کن و لباس عزا و ماتم از تن در آور و از رفتار ناشایسته برادران اندوهگین مباش.
شبی بسیار دلپذیر و لذت بخش بود. دو برادر که سالها در آرزوی دیدار یکدیگر بودند، کنار هم قرار داشتند. از هر دری سخن گفتند و از هر چه دوست داشتند گفتگو کردند.
یوسف گفت: فردا برادرانت بسوی وطن برمیگردند. میل داری تو نزد من بمانی؟ گفت: من بسیار مایلم ولی برادران بدون من نمیروند، زیرا به پدر تعهد داده‏اند که بدون من برنگردند. گفت: آسوده خاطر باش. من ترتیب کار را خواهم داد.
برای یوسف آسان، بلکه علاقه‏مند بود هر چه زودتر خود را معرفی کند و پدر را از غم و اندوه نجات دهد، ولی هنوز امتحانات الهی در مورد یعقوب و فرزندانش بپایان نرسیده و مراحلی دیگر از این آزمایش سخت باقیمانده است تا مراتب صبر، استقامت، رضا و تسلیم آنان آشکار گردد و هنوز یوسف که جز بفرمان خداوند کاری انجام نمیدهد، اجازه معرفی خود را نیافته است.
نقشه یوسف برای نگهداشتن بنیامین
فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایة فی رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون
(
سوره یوسف: 61)
روز بعد، فرزندان یعقوب، انبانهای خود را از گندم پر کردند و بر روی شتران خود قرار دادند و یکی از مأموران، طبق اشاره یوسف، پیمانه زرین او را در بار گندم بنیامین قرار داد.
همه کارها انجام گرفت و برادران که با هیچ مشکلی روبرو نشده بودند و کارها بر وفق مرادشان پبش رفته بود، با شادی و لبخند رهسپار وطن شدند.
هنوز از محل دور نشده بودند که مأموران متوجه گمشدن پیمانه زرین گرانبهای شاه شدند از ترس مجازات فریاد برآوردند: آی کاروانیان فلسطین، از جای خود حرکت نکنید، شما دزدید!
باور کردنی نبود، مأموران چه میگویند؟! به ما میگویند؟! ما و دزدی؟! آری درست شنیده بودند آنها در مرز اتهام قرار داشتند. با ناباوری و حیرت پرسیدند: چه چیز گم کرده‏اید؟ مأموران گفتند: پیمانه زرین و گرانبهای شاه گمشده و هر کس آن را پیدا کند یک بار شتر گندم، بعنوان جائزه دریافت خواهد کرد.
برادران که در امانت و صداقت خود کوچکترین تردیدی نداشتند قسم یاد کردند که ما برای فساد و دزدی باینجا نیامده‏ایم. ما از خاندان پیامبر خدا یعقوب و نواده ابراهیم خلیل هستیم و هرگز گرد اینگونه کارهای زشت و ناپسند نمیگردیم.
مأموران گفتند: اگر دروغ بگوئید و پیمانه شاه را یکی از شما دزدیده باشد، کیفر او چه خواهد بود؟
برادران با لحنی قاطع که حاکی از اعتماد آنها بخودشان بود گفتند: در کشور ما هر کس دزدی کند، غلام و برده مال باخته میشود و اگر یکی از ما این کار را مرتکب شده باشد، او را بعنوان برده صاحب مال نزد خودتان نگهدارید. طبق دستور، بارها را از شتر فرود آوردند و گندمها را از میان انبانها بیرون ریختند. اول، بار سایر برادران و در آخر کار، بار بنیامین. وقتی بار تو را خالی کردند، همه خشگشان زد. پیمانه زرین را از میان بار او بیرون آوردند و بالافاصله او را بازداشت کردند.
رنگ از چهره برادران پرید. کاری که نه قابل انکار بود، نه قابل دفاع‏
و سرها را بزیر افکندند و سپس سر برداشتند و برای تبرئه خود و جدا کردن حساب بنیامین از خودشان گفتند:
دزدی بنیامین تعجب آور و بی‏سابقه نیست. برادرش یوسف هم پیش از این دست بدزدی زده بود. آنها اشاره به ماجرائی کردند که در زمان کودکی یوسف اتفاق افتاده بود:
وقتی راحیل مادر یوسف از دنیا رفت، یوسف کودک بود و احتیاج بمادر داشت. عمه‏اش او را نزد خود برد و پرستاری او را بعهده گرفت. وقتی کمی بزرگتر شد، یعقوب تصمیم گرفت او را از عمه‏اش بگیرد و بخانه خود آورد. عمه او که سخت به او دل بسته بود، فراق یوسف برایش رنج آور و غیر قابل تحمل مینمود. بدینجهت با توجه به قانون مجازات سارقین، وقتی یوسف را به پدرش تحویل میداد، محرمانه پارچه‏ای گرانبها زیر لباسها، به کمر یوسف بست و او را متهم بدزدی کرد و توانست با این حیله او را نزد خود نگهدارد.
آری، برادران بدلیل عقده دیرینه‏ای که نسبت به این دو برادر داشتند، افسانه دوران کودکی یوسف را که هیچگونه نقشی در آن نداشت، بعنوان سابقه سرقت مطرح کردند.
یوسف آنرا شنید ولی بروی خود نیاورد و زیر لب گفت: شما خیلی بد سابقه‏تر و خیانتکارتر هستید و خداوند به افسانه‏هائی که بهم میبافید عالم‏تر و آگاه‏تر است.
این یاوه سرائیها، مشکل برادران راحل نمیکرد و میباید از راه دیگری وارد شوند، شاید بتوانند بنیامین را از آن مخمصه نجات دهند.
بدین جهت خاضعانه با لحنی تأثر آور گفتند: ای عزیز مصر، اگر چه بنیامین گناهکار است و مستحق کیفر، ولی پدری سالخورده و فرتوت دارد. گرفتاری او برای پدرش غیر قابل تحمل است. بیا و از راه لطف و مرحمت بر ما منت بگذار و یکی از ما را بجای او به بردگی بگیر و بخدمت خود بگمار و او را آزاد کن تا نزد پدر بر.د و دل افسرده او را شاد گرداند.
یوسف با قاطعیت پیشنهاد آنانرا رد کرد و گفت: معاذالله که ما مرتکب چنین خلافی بشویم و جز کسی که پیمانه خود را نزد او پیدا کرده‏ایم، شخص دیگری را مجازات کنیم. این غیر ممکن است. زیرا اگر بی‏گناهی را به جای او مجازات کنیم، جزء ستمکاران خواهیم بود.
وقتی برادران از نجات بنیامین ناامید شدند برای مشورت و تبادل نظر به گوشه خلوتی رفتند و به گفتگو پرداختند. برادر بزرگترشان گفت: برادرها، فراموش نکنید که پدرتان عهد و پیمان موثقی از شما گرفته و خدا را در آن عهد و پیمان شاهد و وکیل قرار داده است. این را هم فراموش نکنید که شما نسبت به یوسف، رفتار بدی داشته‏اید. با توجه به این دو امر، من از این شهر قدم بیرون نمیگذارم و همین جا میمانم تا پدر اجازه بازگشت مرا بدهد یا از طریق وحی و الهام، خداوند بیگناهی مرا به پدر اعلام دارد.
شما نزد پدر بازگردید و بگوئید: پسرت دزدی کرده و ما خود شاهد و ناظر بودیم. اگر سخن ما را باور نداری، از کاروانیانی که با ما بودند بپرس یا خود بیا از مردم مصر که از نزدیک ماجرا دیدند تحقیق کن ولی مطمئن باش که ما راست میگوئیم.
پیشنهاد برادر بزرگ ، مورد تأئید سایرین قرار گرفت. او در مصر ماند و دیگر برادران نزد پدر بازگشتند و مطلب را به اطلاع او رساندند.
یعقوب آه دردناکی کشید و همان سخنی را که در روز گمشدن یوسف گفته بود تکرار کرد و اضافه نمود که باز هم به صبر و شکیبائی ادامه خواهم داد و امیدوارم خداوند همه فرزندان مرا بمن باز گرداند. آنگاه روی از فرزندان برتافت و بیاد یوسف آهی کشید.
پسران که آه و ناله پدر، آتش در خرمن وجودشان افکنده بود گفتند: پدر جان، تو آنقدر از یوسف یاد میکنی که آخر الامر خودت را بیمار و ناتوان یا نابود خواهی کرد

 

پنج شنبه 1/11/1394 - 8:1
آلبوم تصاویر

 

سالن سخنرانی موزه 8 سال دفاع مقدس

 

چهارشنبه 30/10/1394 - 14:20
آلبوم تصاویر

 

 

چهارشنبه 30/10/1394 - 14:5
آلبوم تصاویر

 

 

چهارشنبه 30/10/1394 - 13:45
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته