• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2429
تعداد نظرات : 346
زمان آخرین مطلب : 2889روز قبل
دعا و زیارت
 

یكى از مسلمانان ثروتمند با لباس تمیز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و در كنار حضرت نشست ، سپس فقیرى ژنده پوش با لباس ‍ كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت .
مرد ثروتمند یكباره لباس خود را جمع كرد و خویش را به كنارى كشید تا از فقیر فاصله بگیرد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از این رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود:
آیا ترسیدى چیزى از فقر او به تو سرایت كند؟
مرد ثروتمند گفت : خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : آیا ترسیدى از ثروت تو چیزى به او برسد؟
ثروتمند: خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را كنار كشیدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شیطان یا نفس اماره ) دارم كه فریبم مى دهد و نمى گذارد واقعیتها را ببینم ، هر كار زشتى را زیبا جلوه مى دهد و هر زیبایى را زشت نشان مى دهد. این عمل زشت كه از من سر زد، یكى از فریبهاى اوست . من اعتراف مى كنم كه اشتباه كردم . اكنون حاضرم براى جبران این رفتار ناپسندم نصف سرمایه خود را رایگان به این فقیر مسلمان بدهم .
پیامبر صلى الله علیه و آله به مرد فقیر فرمود: آیا این بخشش را مى پذیرى ؟
فقیر: نه ! یا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقیر:((زیرا مى ترسم من نیز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد)).(4)

سه شنبه 3/6/1388 - 13:46
دعا و زیارت

رسول خدا صلى الله علیه و آله در كنار بستر جوانى حاضر شدند كه در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان چند بار خواست بگوید، اما زبانش بند آمد و نتوانست . زنى در كنار بستر او نشسته بود. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از او پرسیدند: این جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آرى ! من مادر او هستم .
فرمود: تو از این جوان ناراضى هستى ؟
گفت : آرى ! شش سال است كه با او قهرم و سخن نگفته ام !
فرمود: از او بگذر!
زن گفت : خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودى شما اى رسول خدا!
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به جوان فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان گفت : ((لا اله الا الله ))
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى بینى ؟
- مرد سیاه و بد قیافه اى را در كنار خود مى بینم كه لباس چركین به تن دارد و بدبوست . گلویم را گرفته و خفه ام مى كند!
حضرت فرمود: بگو اى خدایى كه اندك را مى پذیرى و از گناهان بسیار مى گذرى ، اندك را از من بپذیر و تقصیرات زیادم را ببخش ! تو خداى بخشنده و مهربان هستى . (2)
جوان هم گفت .
حضرت فرمود اكنون نگاه كن . ببین چه مى بینى ؟
- حالا مردى سفیدرو و خوش قیافه و خوشبو را مى بینم . لباس زیبا به تن دارد. در كنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور مى شود!
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان .
جوان بار دیگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مى بینى ؟
- مرد سیاه را دیگر نمى بینم و فقط مرد سفید در كنار من است . این جمله را گفت و از دنیا رفت . (3)

سه شنبه 3/6/1388 - 13:46
دعا و زیارت

جوانى محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید و عرض كرد:
یا رسول الله ! خیلى مایلم در راه خدا بجنگم .
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن ! اگر كشته شوى زنده و جاوید خواهى بود و از نعمتهاى بهشتى بهره مند مى شوى و اگر بمیرى ، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردى ، گناهانت بخشیده شده و همانند روزى كه از مادر متولد شده اى از گناه پاك مى گردى ... .
عرض كرد: یا رسول الله ! پدر و مادرم پیر شده اند و مى گویند، ما به تو انس ‍ گرفته ایم و راضى نیستند من به جبهه بروم .
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش . سوگند به آفریدگارم ! یك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از یك سال جهاد در جبهه جنگ است . (1)

سه شنبه 3/6/1388 - 13:45
دعا و زیارت

زنى خدمت حضرت فاطمه علیهاالسلام رسید و گفت :
- مادر ناتوانى دارم كه در مسائل نمازش به مساءله مشكلى برخورد كرده و مرا خدمت شما فرستاد كه سؤ ال كنم .
حضرت فاطمه علیهاالسلام جواب آن مساءله را داد. آن زن همین طور مساءله دیگرى پرسید تا ده مساءله شد. حضرت همه را پاسخ داد. سپس ‍ آن زن از كثرت سؤ ال خجالت كشید و عرض كرد:
- اى دختر رسول خدا! دیگر مزاحم نمى شوم .
حضرت فرمود: نگران نباش ! باز هم سؤ ال كن ! با كمال میل جواب مى دهم ، زیرا اگر كسى اجیر شود كه بار سنگینى را بر بام حمل كند و در عوض آن ، مبلغ صد هزار دینار اجرت بگیرد، آیا از حمل بار خسته مى شود؟
زن گفت :
- نه ! خسته نمى شود، زیرا در برابر آن مزد زیادى دریافت مى كند.
حضرت فرمود:
- خدا در برابر جواب هر مساءله اى بیشتر از اینكه بین زمین و آسمان پر از مروارید باشد، به من ثواب مى دهد! با این حال ، چگونه از جواب دادن به مساءله خسته شوم ؟ از پدرم شنیدم كه فرمود:
((علماى شیعه من روز قیامت محشور مى شوند، و خداوند به اندازه علوم آنان و درجات كوششان در راه هدایت مردم ، برایشان ثواب و پاداش در نظر مى گیرد و به هر كدامشان تعداد یك میلیون حله از نور عطا مى كند. سپس منادى حق تعالى ندا مى كند: اى كسانى كه یتیمان (پیروان ) آل محمد را سرپرستى نمودید، در آن وقت كه دستشان به اجدادشان (پیشوایان دین ) نمى رسید، كه در پرتو علوم شما ارشاد شدند و دیندار زندگى كردند. اكنون به اندازه اى كه از علوم شما استفاده كرده اند، به ایشان خلعت بدهید!
حتى به بعضى آنان صد هزار خلعت داده مى شود. پس از تقسیم خلعت ها، خداوند فرمان مى دهد: بار دیگر به علما خلعت بدهید. تا خلعتشان تكمیل گردد.
سپس دستور مى رسد دو برابرش كنید همچنین درباره شاگردان علما كه خود شاگرد تربیت كرده اند چنین كنید...
آنگاه حضرت فاطمه به آن زن فرمود:
اى بنده خدا! یك نخ از این خلعتها هزار هزار مرتبه از آنچه خورشید بر آن مى تابد بهتر است . زیرا امور دنیوى تواءم با رنج و مشقت است اما نعمتهاى اخروى عیب و نقص ندارد.(24)

سه شنبه 3/6/1388 - 13:38
دعا و زیارت
 

امیرالمؤ منین علیه السلام به یكى از اصحاب فرمود:
- مى خواهى از وضع خود و فاطمه علیهاالسلام براى تو صحبت كنم ؟
فاطمه در خانه من آن قدر آب آورد و آن قدر آسیاب كرد كه دست هایش پینه بست و چنان در نظافت و پاك كردن خانه و پختن غذا زحمت كشید كه لباسهایش كثیف و مندرس شد و او بسیار صدمه دید!
به همین خاطر به فاطمه توصیه كردم خوب است محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم برسى و جریان را بیان نمایى ، شاید جهت كمك به تو خادمى بفرستد تا از این همه زحمت خلاص شوى ! فاطمه علیهاالسلام این توصیه مرا قبول كرد و نزد پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم رفت ، اما چون ایشان را مشغول صحبت با اصحاب مى بیند، بدون آنكه خواسته اش را بگوید، باز مى گردد.
رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم كه متوجه شده بودند فاطمه براى حاجتى آمده و بدون هیچ گونه صحبتى به خانه خود برگشته ، فرداى آن روز به منزل ما تشریف آوردند، و پس از سلام در كنار ما نشستند و آن گاه فرمودند:
- فاطمه جان ! دیروز به چه منظور پیش من آمدى ؟
فاطمه علیهاالسلام از خجالت نتوانست حاجتش را بگوید: من عرض ‍ كردم :
- یا رسول الله ! آن قدر آب آورده كه بند مشك در سینه اش اثر گذاشته و آن قدر آسیاب گردانیده كه دست هایش تاول كرده و... لذا گفتم محضر شما برسد شاید خادمى به ایشان مرحمت نمایید تا زحمت هایش كمتر شود.
رسول خدا فرمود:
مى خواهى مطلبى به شما بیاموزم كه از خادم بهتر است . وقتى كه خواستى بخوابید 33 مرتبه بگویید سبحان الله و 33 مرتبه بگویید الحمد لله و 34 مرتبه بگویید الله اكبر.(21) این ذكر صد مرتبه است ولى در نامه اعمال هزار حسنه (ثواب ) دارد.
فاطمه جان ! اگر این ذكرها را هر روز صبح بگویى خداوند خواسته هاى دنیا و آخرتت را برآورده خواهد كرد. فاطمه زهرا در جواب سه مرتبه گفت :
از خدا و پیغمبر راضى هستم .(22)
در جاى دیگر آمده است :
وقتى كه فاطمه (ع ) شرح حالش را بیان كرد و كنیزى خواست ، ناگهان اشك در چشمان پیامبر صلى الله علیه وآله حلقه زد و فرمود:
- فاطمه جان ! به خدا سوگند! هم اكنون چهار صد نفر فقیر در مسجد هستند كه نه غذا دارند و نه لباس ! مى ترسم اگر كنیز داشته باشى اجر و ثواب خدمت در خانه از تو گرفته شود! مى ترسم على بن ابى طالب علیه السلام در قیامت از تو مطالبه حق كند! سپس تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام را به آن بانو یاد داد، آن گاه به فاطمه علیهاالسلام گفتم :
- براى نیازهاى دنیوى نزد رسول خدا علیهاالسلام رفتى ، ولى خداوند ثواب آخرت به ما مرحمت فرمود.(23)


(20) حضرت فاطمه علیهاالسلام و ارزش تعلیم  
سه شنبه 3/6/1388 - 13:37
دعا و زیارت
 
هنگامى كه پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم قصد داشت حضرت زهرا علیهاالسلام را براى على تزویج كند، فرمود:
- اى على ! برخیز و زرهت را بفروش !
على علیه السلام هم آن را فروخت و پولش را براى خرید جهیزیه در اختیار حضرت گذاشت . سپس پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم به اصحاب دستور فرمود، براى فاطمه لوازم خریده شود. بعضى از وسایل خریده شده عبارت بودند از:
پیراهنى به هفت درهم
نقاب به چهار درهم
قطیفه سیاه خیبرى
تختخواب بافته شده از برگ و لیف خرما
دو عدد تشك كه درون یكى از آنها با پشم گوسفند و درون دیگرى با لیف خرما پر شده بود.
چهار بالش از پوست طایف ، میانش از علف اذخر پر كرده بودند.
پرده اى از پشم
یك تخته حصیر حجرى (نام شهرى است در یمن )
یك دستاس
یك طشت مسى
مشكى از پوست
كاسه چوبین
یك ظرف آب
یك سبوى سبز
یك آفتابه
دو كوزه سفالى
یك سفره ى چرمى
یك چادر بافت كوفه
یك مشك آب
مقدارى عطریات
اصحاب پس از خرید، اشیا را به خانه حضرت آوردند. پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم با دست مباركش آنها را زیر و رو مى كرد و مبارك باد مى گفت
سه شنبه 3/6/1388 - 13:37
دعا و زیارت
 
 

على علیه السلام مى فرماید:
برخى از صحابه نزد من آمدند و گفتند:
- چه مى شود محضر رسول الله صلى الله علیه و آله برسى و درباره ازدواج فاطمه علیه السلام با ایشان سخن بگویى !
من خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله رسیدم ، هنگامى كه مرا دیدند، خنده اى بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:
- یا اباالحسن ! براى چه آمدى ؟ چه مى خواهى ؟
من از خویشاوندى و پیش قدمى خود در اسلام و جهاد خویش در ركاب آن حضرت سخن گفتم .
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
- یا على ! راست گفتى و حتى بهتر از آنى كه گفتى .
عرض كردم :
- یا رسول الله ! من براى خواستگارى آمده ام ، آیا فاطمه را به همسرى من قبول مى كنید؟
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:
- على ! پیش از تو هم بعضى براى خواستگارى فاطمه آمده اند و چون موضوع را با فاطمه در میان مى گذاشتم ، معمولا آثار نارضایتى در سیماى وى نمایان مى گشت ، اما اكنون تو چند لحظه صبر كن ! تا من برگردم .
رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخاست به استقبال حضرت شتافت و عباى پیغمبر را از دوش گرفت ، كفش از پاى حضرت بیرون آورد و آب آماده كرد و با دست خویش پاى حضرت را شست و سپس در جاى خود نشست .
آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله به ایشان فرمود:
فاطمه جان ! على بن ابى طالب كسى است كه تو از خویشاوندى و فضیلت و اسلام او به خوبى باخبرى و من نیز از خداوند خواسته بودم كه تو را به همسرى بهترین و محبوبترین فرد نزد خدا در آورد. حال ، او از تو خواستگارى كرده است . تو چه صلاح مى دانى ؟
فاطمه ساكت ماند و چهره شان را از پیامبر برگرداند! رسول خدا رضایت را از سیماى زهرا علیه السلام دریافت .
آن گاه از جا برخاست و فرمود:
الله اكبر! سكوت زهرا نشان از رضایت اوست .
جبرئیل علیه السلام به نزد حضرت آمد و گفت :
اى محمد! فاطمه را به ازدواج على در آور! خداوند فاطمه را براى على پسندیده و على را براى فاطمه .
با این كیفیت ، پیغمبر فاطمه علیه السلام را به ازدواج من در آورد.
پس از آن ، رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد من آمده ، دستم را گرفتند و فرمودند:
برخیز به نام خدا و بگو: ((على بركة الله ، و ماشاء الله ، لا حول الا بالله توكلت على الله ))
آن گاه مرا آوردند در كنار فاطمه علیه السلام نشاندند و فرمودند:
- خدایا! این دو، محبوبترین خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خیر و بركت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهبانى بر آنان بگمار و من هر دوى آنان و فرزندانشان را از شر شیطان ، به تو مى سپارم .(19)

سه شنبه 3/6/1388 - 13:36
دعا و زیارت
 

ابووائل نقل مى كند، روزى همراه عمربن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.
گفتم : چرا ترسیدى ؟
گفت :
- واى بر تو! مگر شیر درنده ، انسان بخشنده ، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمى بینى ؟
گفتم :
- او على بن ابى طالب است .
گفت :
- شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزدیك بیا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگویم ، نزدیك رفتم ، گفت :
- در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم كه فرار نكنیم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهید است و پیامبر صلى الله علیه و آله سرپرست اوست . هنگامى كه آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشكر به یكدیگر هجوم بردند ناگهان ! صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طورى كه توان جنگى را از دست دادیم و با كمال آشفتگى از میدان فرار كردیم . در میان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه ! على را دیدم ، كه مانند شیر پنجه افكن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمین بر داشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد، روى شما به كجا فرار مى كنید؟ آیا به سوى جهنم مى گریزید؟
ما به میدان برنگشتیم . بار دیگر بر ما حمله كرد و این بار در دستش ‍ اسلحه بود كه از آن خون مى چكید! فریاد زد:
- شما بیعت كردید و بیعت را شكستید، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستید.
به چشم هایش نگاه كردم ، گویى مانند دو مشعل زیتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشید و یا شبیه ، دو پیاله پر از خون . یقین كردم به طرف ما مى آید و همه ما را مى كشد! من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم :
- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى كنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران مى كند.
گویا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانید. از آن وقت تاكنون همواره آن وحشتى كه آن روز از هیبت على علیه السلام بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نكرده ام !(18)

سه شنبه 3/6/1388 - 13:35
دعا و زیارت
 

روزى حضرت على علیه السلام مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش ‍ گرفته و مى رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت :
على بن ابى طالب همسرم را به ماءموریت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتیاج وادارم كرده كه براى مردم خدمتكارى كنم .
على علیه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتى گذراند. صبح زنبیل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه ، كسانى از على علیه السلام درخواست مى كردند زنبیل را بدهید ما حمل كنیم .
حضرت مى فرمود:
- روز قیامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گیرد؟
به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید:
- كیست ؟
حضرت جواب دادند:
- كسى كه دیروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براى كودكانت طعامى آورده ، در را باز كن !
زن در را باز كرد و گفت :
- خداوند از تو راضى شود و بین من و على بن ابى طالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
- نان مى پزى یا از كودكانت نگهدارى مى كنى ؟
زن گفت :
- من در پختن نان تواناترم ، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمیر نمود. على علیه السلام گوشتى را كه همراه آورده بود كباب مى كرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت .
با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان كودكان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:
فرزندم ! على را حلال كن ! اگر در كار شما كوتاهى كرده است .
خمیر كه حاضر شد، على علیه السلام تنور را روشن كرد. در این حال ، صورت خویش را به آتش تنور نزدیك مى كرد و مى فرمود:
- اى على ! بچش طعم آتش را! این جزاى آن كسى است كه از وضع یتیم ها و بیوه زنان بى خبر باشد.
اتفاقا زنى كه على علیه السلام را مى شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اینكه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت :
واى بر تو! این پیشواى مسلمین و زمامدار كشور، على بن ابى طالب علیه السلام است .
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت :
- یا امیرالمؤ منین ! از شما خجالت مى كشم ، مرا ببخش !
حضرت فرمود:
- از اینكه در كار تو و كودكانت كوتاهى شده است ، من از تو شرمنده ام !(17)

سه شنبه 3/6/1388 - 13:34
دعا و زیارت

زاذان نقل مى كند:
من با قنبر غلام امام على علیه السلام محضر امیرالمؤ منین وارد شدیم قنبر گفت :
یا امیرالمؤ منین چیزى براى شما ذخیره كرده ام ! حضرت فرمود:
- آن چیست ؟
عرض كرد: تعدادى ظرف طلا و نقره ! چون دیدم تمام اموال غنائم را تقسیم كردى و از آنها براى خود بر نداشتى ! من این ظرف ها را براى شما ذخیره كرده ام .
حضرت على علیه السلام شمشیر خود را كشید و به قنبر فرمود:
- واى بر تو! دوست دارى كه به خانه ام آتش بیاورى ! خانه ام را بسوزانى ! سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه كرد و نمایندگان قبایل را طلبید، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بین مردم تقسیم كنند.(16)

سه شنبه 3/6/1388 - 13:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته