• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 416
تعداد نظرات : 359
زمان آخرین مطلب : 4586روز قبل
داستان و حکایت
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی کهوجود داشت،چهکسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر ازخدا هیچ کس نیست .
پساز مدتها که به دنبال معنی و مفهوم عقل و عشق بودم ، سرانجام توانستم معنای آن راپیدا کنم و حالا نوشته مرا بخوانید و در آن دقت و تفکر کنید و نظر خودتان را برایمن بنویسید.
اگر تمام مشکلات خودتان را جای صورت مسئلهبگذارید در آخر می بینید که می توانید به راحتی بر همه مشکلاتتون فائق آیید و جوابتمام سئوالهای خودتان را بیابید . من وقتی به آن فکر کردم هنوز هم از نادانی خویشدر تعجب هستم که چگونه نمی دانستم .
حالا ببینیم که عشق چیست و عقل چیست ؟ عقلوقتی به مرتبه کمال برسد و به آن راه پیدا کندآن وقت عاشق میشود و دیگر اسمش عقلنیست و نامش عشق است .عشق همان عقل است که دیوانه شده است . یعنی همان قوه ادراکیما است که قدیما چیزهای جزئی را ادراک می کرده حالا به یک ادراک عظیمی رسیده که درآنجا مست شده و به نا متناهی رسیده استو وقتی عقل از مرز متناهی می گذرد نامتناهیمیشود .
من و شماچه وقتبه هم نمی رسیم ؟ در متناهی . در متناهی من دارم میروم شما هم دارید میروید. من تو ، من ، من ، من ...تو،تو،تو.....شما دائم من من می کنید و من هم برای خودم من من می کنم و این منمنها هیچ وقت نمی گذارد که ما به هم برسیم و اینگونه بدون اینکه به هم برسیم موازیمی رویم .
حالا چه وقت به هم می رسیم ؟ در نا متناهی . در نا متناهی خطوط موازی همدیگر را قطع می کنند و بدانید که آنجاست که شما عاشق شدهاید و از عقل بالاتر رفته اید و به عشق رسیده اید .
گفتند: آنجا در نا متناهی چقدر شلوغ است ؟ نامتناهی چشمه آبی هست که در کنارش درخت سیبی هست که در آنجا این خطهای موازی که پساز میلیونها فرسنگ که در کویر و بی آبی در حرکت بوده اند و به جوابی نرسیده اند بهآنجا می رسند و استراحتی می کنند. در آنجا تمام من، من و منها و تو ،تو و توها باهم صلح می کنند و تمام دعواها حل می شود .
پس عشق منتهی الیه همه جنگها وخطوط موازیست ، همه در عشق با هم صلح می کنند و در آنجا یکی می شوند چرا که آنجا نامتناهی است . وای خدای من ، عشق چه دریای عظیمیست که همه مشکلات آدمی با آن حل میشود.
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنهافتاد .
او بادلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی ازنظر می گذارند، اما کسی نمی آمد .
سرانجام خسته واز پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بارمحافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد .
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرونرفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمانمی رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود .
از شدت خشم واندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاریکنی؟ "
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که بهساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما ازکجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمیکه با دود می دادی شدیم .
وقتی که اوضاع خراب میشود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ..........
چون حتی در میاندرد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است .
پس بهیاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاستهاز آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند .
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:40
داستان و حکایت

استاد دانشگاه با این سوالشاگردانش را به چالش ذهنی کشاند
آیا خدا هر چیزیکه وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد
استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلقکرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیزشیطان است
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد بارضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافهای بیش نیست
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟
استاد پاسخداد: البته
شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرماوجود دارد؟؟
استاد پاسخ داد: این چه سوالی استالبته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟
مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیکچیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجودندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد
شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد
شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هموجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه وآزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانیکه نور وجود ندارد بکار ببرد
در آخر مرد جوان ازاستاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟
استاد کهزیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز میبینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیدهمیشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجوددارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست
وآن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطانرا به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلقکرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزیاست که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری ازگرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.

آن مرد جوان همان آلبرت انیشتین بود....

پنج شنبه 7/7/1390 - 12:39
داستان و حکایت
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبیکی بود ، یکی نبود
یكی بود یكی نبود :
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصهرا جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
این داستان یک پادشاهی است که همه چیزدارد . قدرت دارد ،جمال دارد ، کمال دارد ، گنجهای عالم را دارد. ولی با اینکههمه اینها را دارد یک بیماری هم دارد . بیماری او هم این است که از زن خوشش نمی آیدو اصلا دوست ندارد زنی را در نزدیکی خودش ببیندو حالت انزجار خاصی نسبت به زنانپیدا کرده بود که حتی از دیدن آنها و شنیدن اسمشان ناراحت می گشت .اطرافیان پادشاهکه سرگشته و حیران این بیماری بودندبرای درمان این بیماری اطبا را دعوت می کنند واز همه دانشمندان می خواهند که علاجی برای این بیماری پیدا کنند ولی موفق نمی شوند . بعد از مدتی که درمان اطبا اثر نمی کند و از علم و دانش آنها نا امید می شوندبهسراغ جادوگران و دعا نویسان و رمالها می روند ولی اینها هم اثری نمی کند .
پس از مدتی که از این بیماری پادشاهمی گذرد نه اینکه پادشاه درمان نمی شود بلکه اوضاع پادشاه بدتر شده و بیشتر از زنهامتنفر می شود و برای همین دستور می دهد تا تمام زنان را از شهر بیرون کنند .این رمز این است که دنیا امروزی اینگونه شده است . دنیا دارد از گوهر حوا خالی می شود . این را در سال 1317 اشپرینگلر و الیوت متوجه شدند اینها کسانی هستند که افول غرب رانوشتند اینها کم کم متوجه شدند که آن معنی و آن حقیقت حوا و آن عشق دارد از بین میرود و همه دارند سودا گر می شوند . حقوقی که خانمها گرفتند در این سالهای دراز ،حقوق زن بودن نبود بلکه حقوق مرد بودن بود . یعنی گفتند که حوا را بدهیم تا ما هممرد باشیم . حق مرد بودن را گرفتند نه حق زن بودن و اینگونه بود که زنان گوهر عالیحوا و زن بودن را برای مرد شدن به مفتی از دست دادند
حالا این پادشاه بیماری را گرفته کهبیماری قرن است . حالا چه کسی این بیماری را درمان می کند ؟ یک هنرمند . در آن گیرو دار که همه ملول و غصه دار بودند و از درمان پادشاه عاجز شده بودند یک نقاشی واردشهر می شود و از اهالی شهر سئوال می کند که در شهر چه خبر است ؟ چرا همه غصه دارند؟ چرا همه ناراحتند؟ اهالی شهر هم داستان را برایش تعریف می کنند و از بیماریپادشاه برای او می گویند و از اینکه تمام زنان شهر را از شهر بیرون کرده است .
مرد نقاش با شنیدن داستان به اهالیشهر گفت شما غصه نخورید که من خودم این بیماری را معالجه می کنم . مردم شهر با تعجبنگاهی به نقاش کردند و گفتند که تو چگونه می توانی پادشاه را درمان کنی در حالی که تمام اطبا و دانشمندان نتوانستند چنین کاری بکنند . مرد نقاش لبخندی زد و گفت : شمارا کاری به این موضوع نباشد فقط شما مرا به حضور پادشاه ببرید بقیه کارها را خودمانجام می دهم . مردم شهر به نقاش گفتند که پادشاه اگر در نقاشیهای تو عکس زن ببیندسرت را از بدن جدا می کند مرد نقاش هم در جواب گفت: که نترسید من به او عکس زن نشاننمی دهم فقط به او عکس گل و بلبل و آهو و جنگل و درخت ومنظره و.... نشان می دهم وزن به او نشان نخواهم داد. هنگامی که نقاش شرط راقبول کرد او را به درگاهپادشاه بردند .
قبل از ورود مرد نقاش به بارگاهپادشاه ، پادشاه از انهایی که مرد را آورده بودند سئوال کرد که آیا به او گفتهایدکه در نقاشیهایش نباید از زن اثری باشد ،همه گفتند بله و فقط قرار است به شمامنظره نشان بدهد . پادشاه اجازه وارد شدن به مرد را داد .
مرد نقاش همراه خودش یک آلبوم ازنقاشیهای خودش را برای پادشاه آورده بود تا آنرا به پادشاه نشان بدهد . مرد نقاشتعدادی از نقاشیها را به پادشاه نشان داد و همینطور که آلبوم نقاشیهایش را ورق میزد ،در میان نقاشیها ، نقاشی یک شاهزاده خانم بسیار زیبا را نیز در وسط گل و گیاهو منظره قرار داده بودکه از زیبایی نظیر و مانند نداشت و عقل و هوش انسان را بهیکباره می برد.}حالا لازم است اینجا یک پرانتز برای خواننده عزیز باز کنم و آن هماین است که شما فکر نکنید که شعرهای حافظ دلبری می کند . شما خیال نکنید که شعرهایحافظ صحبت بهارو گل و بلبل و منظره و .... است بلکه در وسط این گل و بلبل و .... یکنقاشی دیگری هست . وسط این منظره یک کسی هست که باید آنرا دید. {رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید} اینها صحبت بهاروسبزه و ... نیست در این اشعار یک کسی پنهان است{ تا نقش تودر دیده ما خانه نشین شد......هر جا که نشستی چون فردوس برین شد} پس بایدهمیشه آن نقاشی و آن عکس را در میان مناظر و طبیعت بیابیم و گرنه گمانی بیش نبردیم}
پادشاه با دیدن عکس این شاهزاده خانمناگهان بیهوش شد . با بیهوش شدن پادشاه همه نگران پادشاه شدند و هر کسی می خواستبرای بهوش آوردن پادشاه کاری انجام بدهد نقاش با استفاده از ان شلوغی از اتاق خارجشد .
پادشاه را به هر زحمتی بود بهوشآوردند ، پس از مدتی که گذشت و حال پادشاه بهبود یافت و به خودش آمد از ملازمین خودسراغ نقاش را گرفت . زیر دستان پادشاه که در آن شلوغی متوجه خروج مرد نقاش نشدهبودند در آن هنگام فهمیدند که نقاش رفته است . پادشاه که متوجه شده بود مرد نقاش رفته به افرادش دستور داد که نقاش هر جا که هست او را بیابند و او را نزد پادشاه ببرند وگرنه خودشان سرشان را به باد خواهند داد و اگردست خالی باز گردندپادشاه دستور خواهد داد که سر همه را قطع کنند .
زیر دستان شاه که فکر می کردند پادشاه قصد دارد سر نقاش را قطع کند با عجله از اتاق بیرون آمدند تا او را بیابند چون فکرمی کردند که نقاش از ترس پادشاه فرار کرده است ولی هنگامی که از اتاق بیرون آمدندمتوجه شدند که مرد نقاش بیرون اتاق نشسته است و منتظر آنهاست . مرد نقاش با دیدنانها پرسید که آیا پادشاه به هوش آمده است که آنها جواب مثبت دادند و به او گفتندکه به دنبال تو می گردد و می خواهد سر تو را قطع کند و او را پیش شاه بردند .
هنگامی که مرد نقاش به حضور پادشاه رسید پادشاه ابتدا به او گفت که خیالت راحت باشد که با تو هیچ کاری ندارم و تو درامن و امان هستی . مرد نقاش به پادشاه نگاهی کرد و گفت این را میدانم . سپس پادشاه به نقاش گفت : اگر من تمام گنجهایی که دارم و یا تمام تاج و تخت و هفت اقلیمی کهدارم را به تو بدهم بهای این یک نظری که من او را دیدم نمی شود }واقعا هم همینطوراست که اگر دو دنیا را به آدم بدهند به اندازه یک نظر او را دیدن نمی شود . تمامثروت مولانا این بود که یک نظر او را دید . مردم می گویند که شمس در گوش مولانا چهگفت . هیچی نگفت بلکه به او نشان داد چون مولانا همه اینها را شنیده بود دیدنیها رابه او نشان داد آوردش دم پنجره سماء و به او چیزهایی که شنیده بود را نشان داد{ پنجره ای شد سماء سوی گلستان دل.....چشم دل عاشقان بر سر آنپنجره - و- گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست......از ره مشو به عشقی که آن است آن یکی-و- خیال روی تو در هر طریق همره ماست{این چیزهایی بود که به مولانا نشان داد}
پادشاه به مرد نقاش گفت که حالا بگوببینم این عکس چه کسی است ؟ مرد نقاش طفره رفت و در جواب گفت:که این کسی نیست منهمینطور که یک روز یک جا نشسته بودم همینطور قلم را برداشتم و یک چشم و ابرویی وزلفی برای خودم کشیدم . پادشاه که فهمید مرد نقاش طفره می رود به او گفت: که حرفاضافه نزن که این چشم و ابرو و زیبایی نمی تواند مال کسی نباشد و تو همینطوری اینرا کشیده باشی پس حقیقت را از من پنهان نکن و راستش را بگو . و این واقعا حقیقتیاست مثلا مردم فکر می کنند که شعر سعدی مانند بقیه اشعار شاعرانی است که در موردطبیعت صحبت کرده اند و شعر سعدی هم فقط از گل و بلبل و منظره صحبت می کند ،نمیدانند که این یک حقیقتی را دارد بیان می کند .شاعران امروزی خیال کردند که اگر ماهو خورشید و فلک و گل و بلبل را با هم جمع کنند این اسمش شعر می شود ،سعدی گفت: من چشم بر تو، همگان گوش برمنندبه این دلیل مردم از شعر سعدی خوششان می آید چون چشم سعدی به اوافتاده است .
در ادامه پادشاه به مرد نقاش گفت اینکسی نیست که تو ندیده باشی چون آنهایی که دیدند با آنهایی که ندیدند فرق می کننددر ادبیات در موسیقی در نقاشی در هنر آنها که او را دیدند آثارشان با آنهایی کهندیدند و در این زمینه ها کار کرده اند خیلی فرق می کند . کسانی که او را دیدندآثارشان همه مارک دارد مانند مولانا که گفتما در نماز سجدهبه دیدار می بریم در حالی که آنهایی که ندیدند سجده به دیوار می برندبه هر حال پادشاه به مرد نقاش گفت تو این را دیده ای و باید برای من تعریف کنی وبگویی این نقاشی چه کسی است؟ مرد نقاش که دید چاره ای ندارد گفت :حالا که اصرارداری برایت تعریف می کنم . این نقاشی یک شاهزاده خانمی است که در یک نقطه دور و درآن سوی کوه قاف زندگی می کند . پادشاه به مرد نقاش گفت: چقدر تا به آنجا راه است . مرد نقاش گفت : باید شش ماه برویم تا به او برسیم . پادشاه که از دیدار آنشاهزاده مست بود گفت: همین الان حرکت می کنیم .چون طالب شده بود طالب به کسی میگویند که عطری ، بویی و یا عکسی از خدا توسط یک صاحب نظر به او نشان داده شده باشدو او با دیدن آن به دنبالش راه می افتد حالا می خواهد شش ماه دیگر برسد و یا شش سالدیگر ، ولی طالب به حرکت در می آید. پادشاه به خدم و حشم دستور داد که آماده حرکت باشند و بعد به مرد نقاش گفت: حالا به عنوان هدیه چه چیز برای او ببریم؟چه گنجی برای او ببریم ؟ چه طلا و جواهری به حضوراو ببریم ؟مرد نقاش لبخندی زد وگفت: این چیزهایی که تو می خواهی آنجا ببری ریگ بیابان است. این چیزها در آنجازیاد است و ارزشی ندارند که حالا تو می خواهی به عنوان هدیه به آنجا ببری . پادشاهغصه دار شد و گفت: پس شرایط آن شاهزاده خانم چه چیزی هست ؟ من چه کاری انجام بدهمکه او نظرش به من جلب بشود ؟ مرد نقاش در جواب گفت: برای رسیدن به او فقط یک راهوجود دارد و آن هم این است که تو فرصت داری که بیست سئوال در بیست روز از او بکنیکه اگر او نتواند یکی از آنها را جواب بدهد تو می توانی او را به دست بیاوری و اگرهم تمام بیست سئوال تو را جواب بدهد تو دیگر راه برگشت نداری و در آنجا باید بمانیو یکی از نوکران درگاه او باشی و پادشاهی را فراموش کنی و در آنجا نوکری کنی . پادشاه با خودش گفت چه بهتر که آدم در بارگاه این شاهزاده خانم مستخدم و نوکر باشدحداقل یک گوشه نگاهی بعضی اوقات به ما می کند، هر چند که نتوانسته باشم او را بدست بیاورم .
بالاخره راه افتادند و پادشاه به دانشمندانش دستور داد در همان ما بین راه بیست سوال طرح کنند تا از آن شاهزادهخانم بپرسند ، و دانشمندان هم بیست داستان به صورت معما طرح کردند تا اینکه شاهزاده نتواند یکی از آنها را جواب بدهد و آنها بتوانند در محضر شاه رو سفید شوند و بهپاداشی برسند و پادشاه هم به آن شاهزاده خانم برسد و زنان شهر هم بتوانند به شهربازگردند . حالا آن شاهزاده خانم رمز جمال الهی است مگر می شود سئوالی از او کردکه نتواند جواب بدهد ، هر جا در ادبیات شنیدید که دختر پادشاه چین بدانید که منظورهمان خدا است چون وجه جمال خداوند را به دختر پادشاه چین تعبیر می کننددیدم که ندیدی رخ آن دختر چینی.....از گردش او گردش این پرده نبینی؟- و یا- تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلفاو......من از سفر دراز خود عزم وطن نمی کنم
پس از شش ماه و یا شش سال بالاخرهکاروان پادشاه به بارگاه آن شاهزاده خانم رسید. هنگام ورود پادشاه به آن بارگاه،پادشاه و اطرافیانشاز آن عظمت و جبروت آن بارگاه ،از تعجب دهانشان بازمانده بود و چون تا کنون چنین شوکتی را از کسی ندیده بودند ، غرق در حیرت ماندهبودند و از آن همه شکوه و زیبایی از خود بی خود شده بودند و هیچکس حال خودش را نمیفهمید .
در حیاط آن قصر مردم زیادی جمع بودندو همه هم خواستار آن شاهزاده خانم بودند . تعدادی حالت شکست خورده داشتند و تعدادی هم منتظر نوبتشان بودند تا به دیدار آن شاهزاده خانم نائل شوند . پادشاه که پیشخودش فکر می کرد که چون پادشاه است و مقامی دارد لازم نیست منتظر بماند و هر وقت دوست داشت می تواند به حظور شاهزاده برسد به جلوی درب رفت و به نگهبان آنجا گفت: کهبروید به شاهزاده خانم بگویید که خاقان بن خاقان بن خاقان بن...و سلطان بن سلطان بنسلطان بن...و همینطور القابش را می گفت آمده است و می خواهد شاهزاده خانم را ببیند . نگهبان پوز خندی به پادشاه زد و به پادشاه گفت: برو سر جایت بنشین وفضولی نکن ومنتظر نوبتت باش که در اینجا این مقامهایی که گفتی ارزشی ندارد و باید منتظر اذن اوباشی تا اجازه دخول به تو بدهد . یک نکته ای را لازم است در میان داستان تذکر بدهمکه معلوم است که حافظ هم برای دیدن این شاهزاده خانم رفته است چون می گوید در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند....... اقرار بندگی کن و اظهارچاکریو او هم آن عظمت بارگاه را دیده است.
پس از مدتی که پادشاه به انتظار نشستنوبتش شد و به حضور شاهزاده خانم شرفیاب شد، پادشاه با دیدنشاهزاده خانم از خودبی خودشد و از زمین و زمانبریده شد و چنان غرق درزیبایی و عظمت شاهزاده شده بودکه تا مدتی هیچ چیزی را در اطرافش احساس نمی کرد و زمانی که شاهزاده از اوخواست کهسئوالش را مطرح کند به خود آمد . پادشاه با خوشحالی که دقایقی دیگر با سئوالهایسختی که می پرسد و شاهزاده خانم نمی تواند جواب بدهد او را به دست می آورد سئوالاول را از او پرسید . شاهزاده خانم هم به سرعت به او جواب داد و پادشاه و دانشمنداناو را به تعجب وا داشت . خلاصه آنکه نوزده روز اینکار ادامه پیدا کرد و شاهزادهخانم تمام سئوالات را جواب داد و کاروان پادشاه همه غمگین شده بودند چون هر سئوال وترفندی که می زدند شاهزاده خانم به سرعت جواب می داد و عقل هیچکدام به جایی نمیرسید که چه سئوالی طرح کنند تا او نتواند جواب بدهد .
روز بیستم که شد پادشاه در گوشه ایبرای خودش خلوت کرده بود ، او که آن همه زیبایی شاهزاده خانم را دیده بود و مبهوتزیبایی او شده بود دیگر نمی توانست دست از او بکشد و از طرف دیگر راهی هم پیدا نمیکرد تا او را به دست آورد و هر چه خود و دانشمندانش سعی کرده بودند سوالی مطرح کنند که او نداند نتوانسته بودند .و از ناراحتی و غصه فقط به ان فکر می کرد که چه سوالی طرح کنم تا او نتواند جواب بدهد . هنگامی که در افکار و ناراحتی خودش غرق شده بود، ناگهان صدای یک سروش و هاتفی او را به خود آورد که به اوآموزش داد چه سوالی مطرح کند که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد. پادشاه با شنیدن این صدا به خودش آمد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .با خوشحالی به دانشمندانش گفت: که دیگر نمی خواهد شما سوالی طرح کنید سوال آخر را خودم از او می پرسم . دانشمندان با تعجب نگاهی به او انداختند و با خود گفتند که ما با این همه دانش و علم نتوانستیم سوالی بیابیم که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد ان وقت پادشاه می خواهدچه سئوالی از او بکند که او نداند ؟
به هر حال روز بیستم به حضور شاهزاده خانم رفتند و شاهزاده از پادشاه خواست که سوال آخر و بیستم را از او بپرسد . پادشاه لبخندی زد و شروع کرد به داستانی را تعریف کردن که در دیاری پادشاهی زندگی می کرد که خیلی مغرور بود و زنان را آدم حساب نمی کرد، تا اینکه آنها را از شهربیرون کرد این ناراحتی ادامه داشت تا نقاشی امد و به او یک نقاشی نشان داد که داخل آن عکس یک شاهزاده خانمی بود که پادشاه عاشق او شد و برای رسیدن به آن باید یک سوالی از اومی پرسیدکه او نتواند جواب بدهدو من بتوانم او را به دست بیاورم دراصل داستان خودش را مطرح کرد و حالا از شما این سوال را دارم که من چه سوالی ازاو بکنم که او نتواند جواب بدهد ؟
شاهزاده خانم با شنیدن این سوال لبخندی می زند و شروع می کند به دست زدن برای پادشاه و با اینکار هلهله و شادی تمام قصر را بر می دارد و همه متوجه می شوند که کسی توانسته شاهزاده خانم را به دست آورد . چون اگر می خواست به این سوال جواب بدهد که سوال بعدی را نمی توانست جواب بدهدو اگر هم جواب نمی داد که این سوال را جواب نداده بود البته در این سوال رمزی وجود دارد که در ادامه متوجه آن می شوید و گرنه مگر می شود سوالی باشد که اونتواند جواب بدهد
پس از این سوال شاهزاده خانم به کنارشاهزاده آمد و هر دو دست به دست از قصر خارج شدند . در میان راه شاهزاده خانم چیزهایی برای پادشاه بیان کرد که پادشاه دهانش از تعجب باز ماند و آن از این قراربود که این حوادث همه مانند یک تئاتر بوده و شاهزاده خانم خودش عاشق پادشاه بوده وآن نقاش را خودش به سراغ پادشاه فرستاده است تا جمال خودش را به پادشاه نشان بدهد،و آن هاتف و سروشی که به پادشاه یاد داد چه سوالی را بپرسد تا شاهزاده خانم نتواندجواب بدهد را خود شاهزاده خانم به سراغ پادشاه فرستاده بود و تمام آن قصه راشاهزاده خانم طراحی کرده بود تا به پادشاه برسد.
پادشاه که از آن همه مهربانی و خوبی در تعجب مانده بود از خود در تعجب شد که چگونه تا کنون پی به این همه خوبی ومهربانی نبرده است و ناراحت که این همه وقت را برای در کنار شاهزاده بودن از دست داده است . ولی شاهزاده خانم به او امیدواری داد و به او قول داد که این با هم بودنهیچ وقت پایان نمی پذیرد و همیشه باقی است . پادشاه عشق و علاقه ای که شاهزاده خانم به او داشت را باور کرد و برای همیشه در کنار او ماند و از آن همه لطف و صفا ومهربانیبرای همیشه استفاده کرد .
حالا که داستان تمام شد اجازه بدهیدمن یک نتیجه گیری کوچکی از این داستان بکنم و آن این است که بعضی از ما فکر می کنیمکه ما انسانها عاشق خدا هستیم و مثلا یک نمازی می خوانیم و او را ستایشی می کنیم ویا دعایی می خوانیم اینگونه عشق خودمان را نشان می دهیم ،این مانند آن طلا وجواهری می ماند که پادشاه می خواست برای شاهزاده ببرد که در برابر بارگاه او هیچاست در حالی که عشق خدا را شما مقایسه کنید با علاقه ای که ما نسبت به او داریم . او برای رسیدن به عشق خودش صدوبیست و چهار هزار پیامبر و نقاش برای ما فرستادهکه عکس او را به ما نشان بدهند صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم و جالب اینجاست که هر چه نقاش می فرستد و خودش را به ما نشان می دهدو یا به قول معروف به ما تلفن می کند ما جواب او را نمی دهیم . این همه آیات وبینات را زده به دیوار، این همه شعور و این همه ظهور و شواهد را به ما نشان دادهاست و چرا ما آدمها به او شک می کنیم تمام عالم گواه عظمت اوست وزهی نادان که او خورشید تابان ...... به نور شمع جوید دربیابان فهمیدیم که او عاشق ما است و پیامبران و هنرمندان را برای ما میفرستد که عکس او را به ما نشان بدهند، و ما بفهمیم همه چیز او است. به بهانه های شیرین، به ترانه های رنگین.....ز من آفرید یک دم ،مه خوب خوش لقا را خدا به نقاشانش گفت که بروید به مردم بگویید که به پیشمن بیایند - تعالو قل تعالو قل تعالو - گفت حق.....ما به جرگه حق تعالان می رویم. پس متوجه شدیم که او دائم دارد از ما دلبری می کند تا پیش او برویم و در کنار او باشیم و هیچ کاری هم در دنیا بهتر از دلبری نیست و این بهترین کار است .مثلا سعدی که این همه دلبری می کند برای این است که خودش میگوید. نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم...... نامت را اندردهن پیر و جوان اندازم.تمام کار پیامبران و دانشمندان و هنرمندان همین بوده است که برای او دلبری کنند پس به خودمان بیاییم و قدر این عشق الهی را بدانیم و ما هم عاشق او باشیم و کمی از عشق او را جواب بدهیم که در اصل با عشق به اوخودمان را نجات می دهیم و اینها تمامش بهانه رسیدن به اوست .
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:36
داستان و حکایت
یکی بود ، یکی نبود. آنیکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه راجدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
یک روزآموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برایابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا میکنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راهبیان عشق می دانند.

درآن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناسبودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجامیخکوب شدند...
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهیبرای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترینحرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...
همان لحظه، مرد زیست شناسفریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چنددقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زندهماند...
داستان به اینجاکه رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آنمرد.
اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظههای آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواستهکه او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه، آخرینحرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به اوبگو پدرت همیشه عاشقت بود...
قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود کهادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند .
پدر من درآن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانهترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...
جملهروز : آدم ها را از انچه درباره دیگران می گویند بهتر می توان شناخت تا از انچهدرباره خود می گویند.
ست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
همیشه یکی بود ، یکی نبود .
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:35
داستان و حکایت
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصههایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آنروز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کردو توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت ونگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارشادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلولبا لحنی جدی گفت:
- بهشتمی سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آنرا می فروشی؟!
بهلول گفت:
- میفروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صددینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دیناررا گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هرفقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانهبرگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ،قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقیطلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد ازخوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبحزود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد،هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من همبفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- بهتو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلولگفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید،اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمیفروشم!
ار عمل از رویکی بود ، یکی نبود.
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:34
داستان و حکایت
شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانواعمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردمبه اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانواپرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآنمشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد: من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شداینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سریتکان داد و گفت: متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود اومی فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره ورفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم میفهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان باتو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنیبخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از اینتجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبتبه توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید ازهمان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند.
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:33
داستان و حکایت
روزی روزگاری نهدر زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مندبود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبودنمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشورنزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگپرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم رابیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرامن هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامهداد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار میكردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بستواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من اینزمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در اینزمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كهمردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر اورا خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگرتا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا میشود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاجو تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخرهجادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریفكرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار بازگشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت میدهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمیدانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دستدادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردیازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بردشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا ونیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كردو گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تونمایم، من باید برومو بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
ورفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبالثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها توكه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تورا هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو میباشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود رااسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایمجفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایشتعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسانكودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكارمی كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید،مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:32
داستان و حکایت
دانه كوچک بود وكسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلویچشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد ومیگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، به او توجهی نمیكرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد وگفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچكس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمیبزرگتر مرا میآفریدی. خدا گفت: "اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچهفكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو ازخودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیدهنمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی."دانه كوچک معنی حرفهای خدارا خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.سالها بعد دانه كوچک،سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمیتوانست ندیده اش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه می آمد.
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:31
داستان و حکایت
در نیمه روزقورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یكی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل هاروز ما را شكار می كنند و راكون ها شب كمین ما را می كشند.دیگری گفت: بله. هریكبه تنهایی به حد كافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راكون ها با هم یعنی ما یكلحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون كنیم. باید دورشانكنیم.بله، همه ی قورباغه ها تایید كردند. حواصیل ها را دور كنیم، حواصیل ها رادور كنیم.این صدا توجه حواصیلی را كه آن نزدیكی ها در حال شكار بود جلبكرد.
گفت: چی شنیدم ، كی رو دور كنید؟
قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كهمثل خنجر بود. فریاد زدند: راكون ها را، راكون ها را باید دور كرد. حواصیل گفت: منهم فكر كردم همین رو گفتید وبه اهیگیری ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنیم!
بعد از این تصمیم مشكلی پیش آمد ، حالا چه كسیباید به راكون ها حكم اخراج را می داد . یكی بعد از دیگری انتخاب می شدند و كنار میكشیدند . بالاخره قورباغه امریكایی انتخاب شد.
-البته از همه بزرگ تر و برایاین كار ازهمه بهتره-
قورباغه امریكایی كه در تمام مدت ساكت بود گفت:
- بله، منبزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من یكی ام اما اونا یك لشكر.
یكی از قورباغه ها داوطلب شد. - خوب من هم با تو میآم.-
- بله ما هم می آییم. قورباغه ها موافقت كردند. بله ما همه می آییم ما همهخواهیم آمد.-
قورباغه بزرگ گفت: و هر طوری كه شد شما با من می مونید
یكی ازقورباغه ها گفت : مثل سایه همراه تو خواهیم آمد.
قورباغه ها ی دیگر موافقتكردند : بله مثل سایه، مثل سایه
قورباغه امریكایی هنوز بی میل بود . بقیه همتمام مدت عصر در حال اثبات وفاداریشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سایهدنبال او خواهند بود و او پذیرفت نماینده آن ها باشد . خورشید غروب كرد. حواصیل هابه آشیانه شان در بالای آبگیر پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه امریكایی گفت: «راكونها به زودی خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهید بود مثل سایه ، نه؟
قورباغهها هم صدا گفتند :«مثل سایه، مثل سایه
ستاره ها در آسمان بدون ماه می درخشید. هوا خیلی تاریك بود. نور ستاره ها اینقدر بود كه بشود راكون ها را دید وقتی كهبالاخره از زیر بوته ها ظاهر شدند. یك مادر و بچه هایش.
قورباغه امریكایی بهدرون بركه جست زد و فریاد كشید: پست فطرت ها دور شوید.
راكون ها ی یاغی از اینبركه دور شوید. شما تبعید شدید.
مادر راكون گفت: راستی؟ بچه راكون ها شروع كردندبه صدا دادن و اظهار ناخشنودی كردند. با این كه قورباغه امریكایی از ترس می لرزیداما خودش را نباخت.
به دستور چه كسی ما تبعید شدیم؟
قورباغه امریكایی گفت: همه ما . منتظر بود جماعتی از او حمایت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درستقبل از بلعیده شدن، برگشت و دید كه تنها است.
بیشتر دوستان كمی قبل از اینكهاقدام كنید قول خود را فراموش می كنند ، چون حتی سایه شما در تاریكی ترک تان میكند
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:29
داستان و حکایت
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند وآن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کردکه چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی ازدرون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز میکردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باورکرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه دادو بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
پنج شنبه 7/7/1390 - 12:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته