• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1616
تعداد نظرات : 49
زمان آخرین مطلب : 4129روز قبل
داستان و حکایت

 

ورود اسراء و رؤس شهداء به شام

 

شیخ كفعمی و شیخ بهائی و دیگران نقل كرده‌اند كه در روز اول ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسین علیه السلام را وارد دمشق كردند، و آن روز بر بنی‌امیه عید بود، و روزی بود كه تجدید شد در آن روز احزان اهل ایمان، قُلتُ وَ یَحقُ اَن یُقال:

اَمَوِیَّهٌ بِالشّام مِنْ اَعْیادِها

 

كانَتْ مَاتِمُ بِالْعِراقِ تَعُدُّها

 

سید ابن طاوس (ره) روایت كرده كه چون اهلبیت رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سر مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام از كوفه تا دمشق سیر دادند چون نزدیك دمشق رسیدند جناب ام كلثوم (ع) نزدیك شمر (ملعون) رفت و به او فرمود مرا با تو حاجتی است،‌ گفت حاجت تو چیست؟ فرمود اینك شهر شام است، چون خواستی ما را داخل كن كه سرهای شهدا را از بین محامل بیرون ببرند و پیش دارند تا مردم به تماشای آنها مشغول شوند و به ما كمتر نگاه كنند چه ما رسوا شدیم از كثرت نظر كردن مردم به ما. شمر (ملعون) كه مایه هر شر و شقاوت بود چون تمنای او را دانست برخلاف مراد او میان بست، فرمان داد تا سرهای شهدا را بر نیزه‌ها كرده و در میان محامل و شتران حرم بازدارند و ایشان را از همان دروازه ساعات كه انجمن رعیت و رعایت بود در آوردند تا مردم نظاره بیشتر باشند و ایشان را بسیار نظر كنند.

علامه مجلسی (ره) در جلاء العیون فرموده كه در بعض از كتب معتبره روایت كرده‌اند كه سهل بن سعد گفت من در سفری وارد دمشق شدم. شهری دیدم در نهایت معموری و اشجار و انهار بسیار و قصور رفیعه و منازل بیشمار و دیدم كه بازارها را آئین بسته‌اند و پرده‌ها آویخته‌اند و مردم زینت بسیار كرده‌اند و دف و نقاره و انواع سازها می‌نوازند. با خود گفتم مگر امروز عید ایشان است، تا آنكه از جمعی پرسیدم كه مگر در شام عیدی هست كه نزد ما معروف نیست؟ گفتند ای شیخ مگر تو در این شهر غریبی؟ گفتم من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالت صلی الله علیه و آله رسیده‌ام. گفتند ای سهل ما تعجب داریم كه چرا خون از آسمان نمی‌بارد و چرا زمین سرنگون نمی‌گردد. گفتم چرا؟ گفتند این فرح و شادی برای آن است كه سر مبارك حسین بن علی علیهماالسلام را از عراق برای یزید (پلید) به هدیه آورده‌اند. گفتم سبحان الله سر امام حسین علیه السلام را می‌آورند و مردم شادی می‌كنند! پرسیدم كه از كدام دروازه داخل می‌كنند؟ گفتند از دروازه ساعات. من به سوی آن دروازه شتافتم چون به نزدیك دروازه رسیدم دیدم كه رایت كفر و ضلالت از پی یكدیگر می‌آورند، ناگاه دیدم كه سواری می‌آید و نیزه در دست دارد و سری بر آن نیزه نصب كرده‌ است كه شبیه‌ترین مردم است به حضرت رسالت صلی الله علیه و آله پس زنان و كودكان بسیار دیدم بر شتران برهنه سوار كرده می‌آورند، پس من رفتم به نزدیك یكی از ایشان و پرسیدم كه تو كیستی؟ گفت من سكینه دختر امام حسین علیه السلامم. گفتم من از صحابه جد شمایم، اگر خدمتی داری به من بفرما. جناب سكینه (ع) فرمود كه بگو به این بدبختی كه سر پدر بزرگوارم را دارد از میان ما بیرون رود و سر را پیشتر برد كه مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منور و دیده از ما بردارند و به حرمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اینقدر بی‌حرمتی روا ندارند. سهل گفت من رفتم به نزد آن ملعون كه سر آن سرور را داشت، گفتم آیا ممكن است كه حاجت مرا برآوری و چهارصد دینار طلا از من بگیری؟ گفت حاجت تو چیست؟ گفتم حاجت من آن است كه این سر را از میان زنان بیرون بری و پیش روی ایشان بروی آن زر را از من گرفت و حاجت مرا روا كرد. و به روایت ابن شهر آشوب چون خواست كه زر را صرف كند هر یك سنگسیاه شده بود و بر یك جانبش نوشته بود: وَلا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمونَ.

و بر جانب دیگر: وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ.

قطب راوندی از منهال بن عمرو روایت كرده است كه گفت به خدا سوگند كه در دمشق دیدم سر مبارك جناب امام حسین علیه السلام را بر سر نیزه كرده بودند و در پیش روی آن جناب كسی سوره كهف می‌خواند چون به این آیه رسید:

اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقیمِ كانُوا مِنْ ایاتِنا عَجَباً.

به قدرت خدا سر مقدس سیدالشهداء علیه السلام به سخن درآمد و به زبان فصیح گویا گفت امر من از قصه اصحاب كهف عجیبتر است و این اشاره است به رجعت آن جناب برای طلب خون خود.

پس آن كافران حرم و اولاد سید پیغمبران را در مسجد جامع دمشق كه جای اسیران بود بازداشتند، و مرد پیری از اهل شام به نزد ایشان آمد و گفت الحمدلله كه خدا شما را كشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و یزید (ملعون) را بر شما مسلط گردانید. چون سخن خود را تمام كرد جناب امام زین العابدین علیه السلام فرمود كه ای شیخ آیا قرآن خوانده‌ای گفت بلی فرمود كه این آیه را خوانده‌ای:

قُلْ لا اَسْئَلُكُم عَلَیهِ اَجْراً اِلاَّ المَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی.

گفت بلی، آن جناب فرمود آنها مائیم كه حق تعالی مودت ما را مزد رسالت گردانیده است، باز فرمود كه این آیه را خوانده‌ای؟ وَاتِ ذَالْقُربی حَقَّهُ.

گفت بلی، فرمود كه مائیم آنها كه حق تعالی پیغمبر خود را امر كرده است كه حق ما را به ما عطا كند، آیا این آیه را خوانده‌ای؟ وَ اعْلَمْوا اَنَّما غَنْمِتُمْ مِنْ شَیء فًاِن لِلّهِ خًمُسَهُ وَ للرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی. گفت بلی، حضرت فرمود كه مائیم ذوی القربی كه اقرب قربای آن حضرتیم. آیا خوانده‌ای این آیه را. اِنَّما یُریدُ اللهُ لِیْذْهِبَ عَنْكُمٌ الرّجْس اَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهّرِكُمْ تَطْهیراً. گفت بلی، حضرت فرمود كه مائیم اهلبیت رسالت كه حق تعالی شهادت به طهارت ما داده است. آن مرد پیر گریان شد و از گفته‌های خود پشیمان گردید و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانید و گفت خداوندا بیزاری می‌جویم به سوی تو از دشمنان آل محمد از جن و انس، پس به خدمت حضرت عرض كرد كه اگر توبه كنم آیا توبه من قبول می‌شود فرمود بلی، آن مرد توبه كرد چون خبر او به یزید (پلید) رسید او را به قتل رسانید.

از حضرت امام محمد باقر (ع) مرویست كه چون فرزندان و خواهران و خویشان حضرت سیدالشهداء علیه السلام را به نزد یزید پلید بردند بر شتران سوار كرده بودن بیعماری و محمل، یكی از اشقیای اهل شام گفت ما اسیران نیكوتر از ایشان هرگز ندیده بودیم، سكینه خاتون علیهاالسلام فرمود ای اشقیاء مائیم سبایا و اسیران آل محمد (ص).

شیخ جلیل و عالم خبیر حسن بن علی طبری كه معاصر علامه و محقق است در كتاب امام حسین علیه السلام به شام گفته كه اهلبیت را از كوفه به شام ده بده سیر می‌دادند تا به چهار فرسخی از دمشق رسیدند بهر ده از آنجا تا به شهر نثار بر ایشان می‌كردند، و بر در شهر سه روز ایشان را باز گرفتند تا شهر بیارایند و هر حلی و زیوری و زینتی كه در آن بود به آئینها بستند به صفتی كه كسی چنان ندیده بود. قریب پانصد هزار مرد و زن با دفها و امیران ایشان با طبلها و كوسها و بوقها و دهلها بیرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان رقص كنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند، جمله اهل ولایت دست و پای خضاب كرده و سرمه در چشم كشیده روز چهارشنبه شانزدهم ربیع الاول به شهر رفتند از كثرت خلق گوئی كه رستخیز بود چون آفتاب برآمد ملاعین سرها را به شهر درآوردند از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه یزید لعین رسیدند. یزید (ملعون) تخت مرصع نهاده بود خانه و ایوان آراسته بود و كرسیهای زرین و سیمین راست و چپ نهاده حجاب بیرون آمدند و اكابر ملاعین را كه با سرها بودند به پیش یزید (ولدالزنا) بردند و احوال بپرسید، ملاعین گفتند به دولت امیر دمار از خاندان ابوتراب درآوردیم و حالها باز گفتند و سرهای اولاد رسول را (علیهم السلام) آنجا بداشتند و در این شصت و شش روز كه ایشان در دست كافران بودند هیچ بشری بر ایشان سلام كردن نتوانست.

و هم نقل كرده از سهل بن سعد الساعه كه من حج كرده بودم به عزم زیارت بیت المقدس متوجه شام شدم چون به دمشق رسیدم شهری دیدم كه پرفرح و شادی و جمعی را دیدم كه در مسجد پنهان و نوحه می‌كردند و تعزیت می‌داشتند، و پرسیدم شما چه كسانید؟ گفتند ما از موالیان اهلبیتم و امروز سر امام حسین علیه السلام و اهلبیت او را به شهر آوردند. سهل گوید كه به صحرا رفتم از كثرت خلق و شیهه اسبان و بوق و طبل و كوسات و دفوف رستخیزی دیدم تا سواد اعظم برسید، دیدم كه سرها می‌آورند بر نیزه‌ها كرده. اول سر جناب عباس علیه السلام را آوردند و در عقب سرها عورات حسین علیه السلام می‌آمدند. و سر حضرت امام حسین علیه السلام را دیدم با شكوهی تمام و نوری عظیم از او می‌تافت با ریش مدور كه موی سفید با سیاه آمیخته بود و به وسمه خضاب كرده و سیاهی چشمان شریفش نیك سیاه بود و ابروهایش پیوسته بود و كشیده بینی بود، و تبسم كنان به جانب آسمان، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را می‌جنبانید به جانب چپ و راست، پنداشتی كه امیرالمؤمنین علی علیه السلام است.

عمرو بن منذر همدانی گوید: جناب ام كلثوم علیهاالسلام را دیدم چنانكه پنداری فاطمه زهرا علیهاالسلام است چادر كهنه بر سر گرفته و روی بند بر روی بسته، من نزدیك رفتم و امام زین العابدین علیه السلام و عورات خاندان را سلام كردم مرا فرمودند: ای مؤمن اگر بتوانی چیزی بدین شخص ده كه سر حضرت حسین (ع) را دارد كه به پیش برد ه از نظاره‌گیان ما را زحمت است، من صد درهم بدادم بدان لعین كه سر داشت كه سر حضرت حسین علیه السلام را پیشتر داد و از عورات دور شود بدین منوال می‌رفتند تا نزد یزید پلید بنهادند. انتهی.

برگرفته از کتاب منتهی الآمال

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:49
داستان و حکایت

 

فرستادن جواب نامه ابن زیاد از طرف یزید

 

 

 

چون نامه ابن زیاد به یزید رسید و از مضمون آن مطلع گردید در جواب نوشت كه سرها را با اموال ایشان به شام بفرست.

 

ابوجعفر طبری در تاریخ خود روایت كرده كه چون جناب سیدالشهداء علیه السلام شهید شد و اهلبیتش را اسیر كردند و به كوفه نزد ابن زیاد (لعین) آوردند ایشان را در حبس نمود در اوقاتی كه در محبس بود، روزی دیدند كه سنگی در زندان افتاد كه با او بسته بود كاغذی و در آن نوشته بود كه قاصدی در امر شما به شام رفته نزد یزید بن معاویه (علیهمااللعنه و الهاویه) در فلان روز، و او فلان روز به آنجا می‌رسد و فلان روز مراجعت خواهد كرد. پس هرگاه صدای تكبیر شنیدند بدانید كه امر قتل شما آمده و به یقین شما كشته خواهید شد، و اگر صدای تكبیر نشنیدند پس امان برای شما آمده انشاءالله. پس دو یا سه روز پیش از آمدن قاصد باز سنگی در زندان افتاد كه با او بسته بود كتابی و تیغی و در آن كتاب نوشته كه وصیت كنید و اگر عهدی و سفارشی و حاجتی به كسی دارید به عمل آورید تا فرصت دارید كه قاصد در باب شما فلان روز خواهد آمد. پس قاصد آمد و تكبیر شنیده نشد و كاغذ از یزید آمد كه اسیران را به نزد من بفرست، چون این نامه بابن زیاد رسید آن ملعون مخفربن ثعلبه عائذی را طلبید كه حامل سرهای مقدس او بوده باشد با شمر بن ذی الجوشن (علیه اللعنه) و به روایت شیخ مفید سر حضرت را با سایر سرها به حربن قیس داد و ابوبردة‌ازدی و طارق بن ابی ظبیان را با جماعتی از لشكر كوفه همراه زحر نمود.

 

بالجمله بعد از فرستادن سرها تهیه سفر اهلبیت را نمود و امر كرد تا سید سجاد علیه السلام را در غل و زنجیر نمودند و مخدرات سرادق عصمت را به روش اسیران بر شترها سوار كردند و مخفر بن ثعلبه را با شمر (علیهمااللعنه) برایشان گماشت و گفت عجلت كنید و خویشتن را به زحربن قیس رسانید، پس ایشان در طی راه سرعت كردند و به زحر بن قیس پیوسته شدند.

 


 

مقریزدی در خطوط و آثار گفته كه زنان و صبیان را روانه كرد و گردن و دستهای علی بن الحسین علیه السلام را در غل كرد و سوار كردند ایشان را بر اقتاب.

 

در كامل بهائی است كه امام و اهل البیت به چهارپایان خود به شام رفتند زیرا كه مالها را غارت كرده بودند اما چهارپایان با ایشان گذارده بودند، و هم فرموده كه شمر بن ذی الجوشن (ملعون) و مخفر بن ثعلبه (لعین) را بر سر ایشان مسلط كرد و غل گران بر گردن امام زین العابدین علیه السلام نهاد چنانكه دستهای مباركش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد و ثنای خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و هرگز با هیچكس سخن نگفت الا با عورات اهل البیت علیهم السلام انتهی.

 

بالجمله آن منافقان سرهای شهدا را بر نیزه كرده و در پیش روی اهلبیت رسول خدا (ص) می‌كشیدند و ایشان را شهر به شهر و منزل به منزل با تمام شماتت و ذلت كوچ می‌دادند و بهر قریه و قبیله می‌بردند تا شیعیان علی (ع) پند گیرند و از خلافت آل علی (ع) مایوس گردند و دل بر طاعت یزید (ملعون) بندند، و اگر هر یك از زنان و كودكان بر كشتگان می‌گریستند نیزه‌دارانی كه برایشان احاطه كرده بودند كعب نیزه بر سر ایشان می‌زدند و آن بی‌كسان ستمدیده را می‌آزردند تا ایشان را بدمشق رسانیدند.

 

چنانچه سید بن طاوس ره در كتاب اقبال نقلاً عن كتاب مصابیح النور از حضرت صادق علیه السلام روایت كرده كه پدرم حضرت باقر علیه السلام فرمود كه پرسیدم از پدرم حضرت علی بن الحسین علیه السلام از بردن او را به نزد یزید، فرمود سوار كردند مرا بر شتری كه لنگ بود بدون روپوشی و جهازی و سر حضرت سیدالشهداء علیه السلام بر نیزة‌ بلندی بود و زنان ما پشت سر من بودند بر استران پالاندار وَالْفارِطَهُ خَلْفَنا وَ حَوْلَنا.

 

فارطه یعنی آن جماعتی كه از قوم پیش پیش می‌روند كه اسباب آب خود را درست كنند، یا آنكه مراد آن جماعتی است كه از حد درگذشتند در ظلم و ستم و بهر معنی باشد یعنی این نحو مردم پشت سر ما و گرد ما بودند با نیزه‌ها، هرگاه یكی از ما چشمش می‌گریست سر او را به نیزه می‌كوبیدند تا آنگاه كه وارد دمشق شدیم، و چون داخل آن بلده شدیم فریاد كرد فریاد كننده‌ای كه یا اهل الشّام هُولاء سَبایا اَهْلِ الْبَیْتِ الْمَلعُون (نَعُوذُ بِاللهِ).

 

و از تِبْرِ مذاب و غیره نقل شده: عادت كفاری كه همراه سرها و اسیران بودند این بود كه در همه منازل سر مقدس را از صندوق بیرون می‌آوردند و بر نیزها می‌زدند و حمل می‌كردند و در اكثر منازل مشغول شرب خمر می‌بودند و در جمله از آنها بود: مخفر بن ثعلبه و زحر بن قیس و شمر و خولی و دیگران لَعَنَهُمُ اللهُ جَمیعاً.

 

مؤلف گوید كه: ارباب مقاتل معروفه معتمده ترتیب منازل و مسافرت اهلبیت علیهم السلام را از كوفه به شام مرتب نقل نكرده‌اند الا وقایع بعضی منازل را ولكن مفردات وقایع در كتب معتبره مضبوطست.

 


 

و در كتاب منسوب بابی مخنف اسامی منازل را نامبرده و گفته كه سرها و اهلبیت علیهم السلام را از شرقی حَصّاصه بردند و عبور دادند ایشان را به تكریت پس از طریق بریه عبور دادند ایشان را بر اعمی پس از آن بر دیر اَعور پس از آن بر صلیتا و بعد به وادی نخله و در این منزل صداهای زنهای جنیه را شنیدند كه نوحه می‌خواندند و مرثیه می‌گفتند برای حسین علیه السلام، پس از وادی نخله از طریق ارمینا رفتند و سیر كردند تا رسیدند به لبا و اهل آنجا از شهر بیرون شدند و گریه و زاری كردند و بر امام حسین و پدرش و جدش صلوات الله علیهم صلوات فرستادند و از قتلة آن حضرت برائت جستند و لشكر را از آنجا بیرون كردند، پس عبور كردند به كَحیلْ و از آنجا بجُهَنْیَه و از جُهَنیهَ به عامل موصل نوشتند كه ما را استقبال كن همانا سر حسین با ما است. عامل موصل امر كرد كه شهر را زینت بستند و خود با مردم بسیار تا شش میل به استقبال ایشان رفت، بعضی گفتند مگر چه خبر است؟ گفتند سر خارجی می‌آورند به نزد یزید (ملعون) برند، مردی گفت ای قوم سر خارجی نیست بلكه سر حسین بن علی (علیهما السلام) است همین كه مردم چنین فهمیدند چهارهزار نفر از قبیلة اوس و خزرج مهیا شدند كه با لشكر جنگ كنند و سر مبارك را بگیرند و دفن كنند، لشكر یزید كه چنین دانستند داخل موصل نشدند و از تل اعفر عبور كردند پس به جبل سنجار رفتند و از آنجا به نصیبین وارد شدند و از آنجا به عین الورده و از آنجا به دعوات رفتند و پیش از ورود كاغذی به عامل دعوات نوشتند كه ایشان را استقبال كند، عامل آنجا ایشان را استقبال كرد و به عزت تمام داخل شهر شدند و سر مبارك را از ظهر تا به عصر در رجبه نصب كرده بودند، و اهل آنجا دو طایفه شدند یكی طایفه خوشحالی می‌كردند و طایفه دیگر گریه می‌كردند و زاری می‌نمودند. پس آن شب را لشكر یزید (علیهم اللعنه) به شرب خمر پرداختند روز دیگر حركت كردند و به جانب قنسرین رفتند،‌اهل آنجا به ایشان راه ندادند و از ایشان تبری جستند و آنها را هدف لعن و سنگ ساختند. لاجرم از آنجا حركت كردند و به مَعره النعمان رفتند و اهل آنجا ایشان را راه دادند و طعام و شراب برای ایشان حاضر كردند، یك روز در آنجا بماندند و به شیزر رفتند و اهل آنجا ایشان را راه ندادند، پس از آنجا به كفر طاب رفتند واهل آنجا نیز به ایشان راه نداد و عطش بر لشكر یزید غلبه كرده بود و هر چه خولی (لعین) التماس كرد كه ما را آب دهید گفتند یك قطره آب به شما نمی‌چشانیم هم چنانكه حسین و اصحابش را (علیهم السلام) لب تشنه شهید كردند. پس از آنجا رفتند به سیبور جمعی از اهل آنجا به حمایت اهل بیت علیهم السلام با آن كافران مقاتله كردند جناب ام كلثوم در حق آن بلده دعا فرمود كه آب ایشان گوارا و رخ اجناسشان ارزان باشد و دست ظالمین از ایشان كوتاه باشد پس از آنجا به حماه رفتند اهل آنجا دروازه‌ها را ببستند و ایشان را راه ندادند. پس از آنجا به حمص رفتند و از آنجا به بعلبك اهل بعلبك خوشحالی كردند و دف و ساز زدند جناب ام كلثوم بر ایشان نفرین نمود به عكس سبور، پس از آنجا به صومعه عبور كردند و از آنجا به شام رفتند.

 


 

این مختصر چیزیست كه در كتاب منسوب بابی مخفف ره ضبط شده، و در این كتاب و كامل بهائی و روضه الاحباب و روضه الشهداء و غیر قضایا یا وقایع متعدده و كرامات بسیار از اهلبیت علیهم السلام و از آن سر مطهر در غالب این منازل نقل شده، و چون نقل آنها به تفصیل منافی با این مختصر است ما در اینجا چند قضیه قناعت كنیم اگرچه ابن شهر آشوب در مناقب فرموده:

 

وَ منْ مَناقِبِهِ ما ظَهَرَ مِنَ الْمَشاهِدِ الَّذی یُقالُ لَهُ مَشْهَدُ الرَّاْسِ مِنْ كَرْبَلاءِ اِلی عَسْقَلانِ وَ ما بَیْنَهُما وَ الْمُوصِلَ وَ نَصیبیْن وَ حَمْاَهِ وَ حِمْص وَ دَمِشْق وَ غَیْرِ ذالِكَ. و از این عبارت معلوم می‌شود كه در هر یك از وقایع و كرامات آن چیزی است كه در روضه الشهداء فاضل كاشفی مسطور است كه چون لشكر یزید (علیهم اللعنه) نزدیك موصل رسیدند و به آنجا اطلاع دادند اهل موصل راضی نشدند كه سرها و اهلبیت وارد شهر شوند در یك فرسخی برای آنها آذوقه و علوفه فرستادند و در آنجا منزل كردند و سر مقدس را بر روی سنگی نهادند قطرة‌خونی از حلقوم مقدس به آن سنگ رسید و بعد از آن همه ساله در روز عاشورا خون تازه از آن سنگ می‌آمد و مردم اطراف آنجا مجتمع می‌شدند و اقامة تعزیه می‌كردند و همچنین بود تا زمان عبدالملك مروان كه امر كرد آن سنگ را از جا كندند و پنهان نمودند و مردم در محل آن سنگ گنبدی بنا كردند و آنرا مشهد نقطه نام نهادند، و دیگر وقعه حران است كه در جمله از كتب و هم در كتاب سابق مسطور است كه چون سرهای شهداء را با اسراء به شهر حران وارد كردند و مردم برای تماشا بیرون آمدند از شهر، یحیی نامی از یهودان مشاهده كرد كه سر مقدس لب او حركت می‌كند نزدیك آمد، شنید كه این آیت مبارك تلاوت می‌فرماید: وَسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون.

 

از این مطلب تعجب كرد، داستان پرسید برای وی نقل كردند. ترحمش گرفت عمامه خود را به خواتین علویات قسمت كرد و جامه خزی داشت با هزار درهم خدمت سید سجاد علیه السلام داد،‌ موكلین اسراء او را منع كردند او شمشیر كشید و پنج تن از ایشان بكشت تا او را كشتند بعد از آنكه اسلام آورد و تصدیق حقیقت مذهب اسلام نمود و قبر او در دروازه حران است و معروف به قبر یحیی شهید است و دعا نزد قبر او مستجابست. و نظیر وقعه یحیی است وقعه زریر در عسقلان كه شهر را مزین دید و چون شرح حال پرسید و مطلع شد جامه‌هائی برای حضرت علی بن الحسین و خواتین اهلبیت علیهم السلام آورد و موكلین او را مجروح كردند.

 

بالای صفحه

 

و هم از بعض كتب نقل شده كه چون به حماه آمدند اهل آنجا از اهلبیت علیهم السلام حمایت كردند، جناب ام كلثوم (ع) چون بر حمایت اهل حماه مطلع شد فرمود:

 

ما یُقالً لِهذِهِ الْمَدینَهِ قالُوا حَمْاهَ قالَتْ حَماها اللهُ مِنْ كُلّ ظالِم.

 

یعنی آن مخدره پرسید كه نام این شهر چیست گفتند حماه، فرمود نگهدار خداوند او را از شر هر ستمكاری، و دیگر واقعه سقط جنین است كه در كنار حلب واقع شده.

 

حموی در معجم البلدان گفته است جوشن كوهی است در طرف غربی حلب كه از آنجا برداشته می‌شود مس سرخ و آنجا معدن او است لكن آن معدن از كار افتاده از زمانی كه عبور دادند از آنجا اسرای اهلبیت حسین بن علی علیهم السلام را زیرا كه در میان آنها حسین را زوجه‌ای بود حامله، بچه خود را در آنجا سقط كرد. پس طلب كرد از عمله جات در آن كوه خبزی یا آبی؟ ایشان او را ناسزا گفتند و از آب و نان منع نمودند پس آن زن نفرین كرد بر ایشان پس تا به حال هر كه در آن معدن كار كند فائده و سودی ندهد و در قبله آن كوه مشهد آن سقط است و معروفست به مشهدالسّقط و مشهدالدّكه و آن سقط اسمش محسن بن حسین (ع) است.

 

مؤلف گوید كه : من به زیارت آن مشهد مشرف شده‌ام و به حلب نزدیك است و در آنجا تعبیر می‌كنند از او به شیخ محسن به فتح حاء و تشدید سین مكسوره و عمارتی رفیع و مشهدی مبنی بر سنگهای بزرگ داشته لكن فعلاً خراب شده به جهت محاربه‌ای كه در حلب واقع شده. و صاحب نسمه السحر از ابن طی نقل كرده كه در تاریخ حلب گفته كه سیف الدوله تعمیر كرد مشهدی را كه خارج حلب بود، به سبب آنكه شبی دید نوری را در آن مكان هنگامی كه در یكی از مناظر خود در حلب بود، پس چون صبح شد سوار شد به آنجا رفت و امر كرد آنجا را حفر كردند پس یافت سنگی را كه بر آن نوشته بود كه این محسن بن حسین بن علی بن ابیطالب است پس جمع كرد علویین و سادات را و از ایشان سوال كرد. بعضی از ایشان گفتند كه چون اهلبیت را اسیر كردند ایام یزید از حلب عبور می‌دادند یكی از زنهای امام حسین علیه السلام سقط كرد بچه خود را پس تعمیر كرد سیف الدوله آنرا.

 


 

فقیر گوید كه: در آن محل شریف قبرهای شیعه واقع است، و مقبره ابن شهر آشوب و ابن منبر و سید عالم فاضل ثقه جلیل ابوالمكارم بن زهره در آنجا واقعست بلكه بنی زهره كه بیتی شریف بوده‌اند در حلب تربت مشهوری در آنجا دارند.

 

دیگر واقعه ‌ایست كه در دیر راهب اتفاق افتاده و اكثر مورخین و محدثین شیعه و سنی در كتب خویش به اندك اتفاقی نقل كرده‌اند و حاصل جمیع آنها آنست كه چون لشكر ابن زیاد ملعون در كنار دیر راهب منزل كردند سر حضرت حسین علیه السلام را در صندوق گذاشتند و موافق روایت قطب راوندی آن سر را بر نیزه كرده بودند و بر دور او نشسته حراست می‌كردند، پاسی از شب را به شرب خمر مشغول گشتند و شادی می‌كردند آنگاه خوان طعام بنهادند و به خورش و خوردنی بپرداختند ناگاه دیدند دستی از دیوار دیر بیرون شد و با قلمی از آهن این شعر را بر دیوار دیر با خون نوشت:

 

 

شَفاَْهَ جَدّهِ یَوْمَ الْحِسابِ

 

اَتَرْجُوا اُمَّهٌ قَتَلَتْ حُسَیْناً

 

 

یعنی آیا امید دارند امتی كه كشتند حسین (ع) را شفاعت جد او را در روز قیامت. آن جماعت سخت بترسیدند و بعضی برخاستند كه آن دست و قلم را بگیرند ناپدید شد، چون بازآمدند و بكار خود مشغول شدند دیگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:

 

 

وَ هُمْ یَوْمَ الْقیمَهِ فیِ الْعَذابِ

 

فَلاوَاللهِ لَیْسَ لَهُمْ شَفیعٌ

 

 


 

یعنی به خدا قسم كه شفاعت كننده نخواهد بود قاتلان حسین علیه السلام را بلكه ایشان در قیامت در عذاب باشند، بازخواستند كه آن دست را بگیرند همچنان ناپدید شد چون باز به كار خود شدند دیگر باره بیرون شد و این شعر را بنوشت:

 

 

وَ خالَفَ حُكْمُهُمْ حُكْمَ الْكِتابِ

 

وَ قَدْ قَتَلُوا الْحُسَیْنَ بِحُكْمِ جَوْرٍ

 

 

یعنی چگونه ایشان را شفاعت كند پیغمبر (ص) و حال آنكه شهید كردند فرزند عزیز او حسین (ع) را به حكم جور و مخالفت كرد حكم ایشان با حكم كتاب خداوند. آن طعام بر پاسبانان آن سر مطهر آن شب ناگوار افتاد و با تمام ترس و بیم بخفتند. نیم شب راهب را بانگی به گوش رسید چون گوش فرا داشت همه ذكر تسبیح و تقدیس الهی شنید، برخاست و سر از دریچة دیر بیرون كرد دید از صندوقی كه در كنار دیوار دیر نهاده‌اند نوری عظیم به جانب آسمان ساطع می‌شود و از آسمان فرشتگان فوجی از پس فوج فرود آمدند و همی گفتند:

 

اَلسَّلامُ عَلًیْكَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ اَلَّسلام عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ صَلَواتُ وَ سَلامُهُ عَلَیْكَ.

 

راهب را از مشاهدة این احوال تعجب آمد و جزعی شدید و فزعی هولناك او را گرفت ببود تا تاریكی شب برطرف شد و سفیده صبح دمید، پس از صومعه بیرون شد و به میان لشكر آمد و پرسید كه بزرگ لشكر كیست؟ گفتند خولی اصبحی (علیه اللعنه) است. به نزد خولی (لعین) آمد و پرسش نمود كه در این صندوق چیست؟ گفت سر مرد خارجی (نعوذبالله) است و او را در اراضی عراق بیرون شد و عبیدالله بن زیاد او را به قتل رسانید گفت نامش چیست؟ گفت حسین بن علی بن ابیطالب (علیهماالسلام). گفت نام مادرش كیست؟ گفت فاطمه زهراء دختر محمد المصطفی (صلی الله علیه و آله) راهب گفت هلاك باشد شما را بر آنچه كردید، همانا احبار و علمای ما راست گفتند كه می‌گفتند هر وقت این مرد كشته شود آسمان خون خواهد بارید و این نیست جز در قتل پیغمبر و وصی پیغمبر. اكنون از شما خواهش می‌كنم كه ساعتی این سر را با من گذارید آنگاه رد كنم، گفتند ما این سر را بیرون نمی‌آوریم مگر در نزد یزید بن معاویه (علیه اللعنه) تا از وی جایزه بگیریم، راهب گفت جایزه تو چیست گفت بدره‌ای كه ده هزار درهم داشته است، گفت این مبلغ را نیز عطا كنم گفت حاضر كن. راهب همیانی آورد كه حامل ده هزار درهم بود، پس خولی (ملعون) آن مبلغ را گرفت و صرافی كرده و در دو همیان كرد و سر هر دو را مهر نهاد و به خزانه دار خود سپرد و آن سر مطهر را تا یك ساعت به راهب سپرد. پس راهب آن سر مبارك را به صومعه خویش برد و با گلاب شست و با مشك و كافور خوشبو گردانید و بر سجاده خویش گذاشت و بنالید و بگریست و به آن سر منور عرض كرد یا ابا عبدالله به خدا قسم كه بر من گران است كه در كربلا نبودم و جان خود را فدای تو نكردم، یا ابا عبدالله گاهی كه جدت را ملاقات كنی شهادت بده كه من كلمه شهادت گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم. پس گفت: اَشْهَدُ اَنْ لا اِله اِلاَّ اِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَریكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللهِ وَ اَشْهَدُ اَنَّ عَلِیاً وَلیُّ اللهِ. پس راهب سر مقدس را رد كرد و بعد از این واقعه از صومعه بیرون شد و در كوهستان می‌زیست و به عبادت و زهادت روزگاری به پای برد تا از دنیا بیرون رفت.

 

پس لشكریان كوچ دادند و در نزدیكی دمشق كه رسیدند از ترس آنكه مبادا یزید (لعین) آن پولها را از ایشان بگیرد جمع شدند تا آن مبلغ را پخش كنند خولی (لعین) گفت تا آن دو همیان را آوردند چون خاتم برگرفت آن درهمها را سفال یافت و بر یك جانب هر یك نوشته بود: لا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِِمُونَ. و بر جانب دیگر مكتوب بود. وَ سَیَعْلَمُ الذینَ ظَلَمُو اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ. خولی (لعین) گفت این راز را پوشیده دارید و خود گفت: اِنّا لِلّهِ راجِعُونَ خَسِرَ الدُّنْیا وَالاخِرَهِ. یعنی زیانكار دنیا و آخرت شدم و گفت آن سفالها را در نهر بردی كه نهری بود در دمشق ریختند.

برگرفته از کتاب منتهی الآمال

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:49
داستان و حکایت

 

نامه ابن زیاد به یزید

نامه ابن زیاد به یزید و رسیدن خبر شهادت امام (ع) به مدینه

 

عبیدالله زیاد چون از قتل و اسر و نهب بپرداخت و اهلبیت را محبوس داشت نامه به یزید نوشت و صورت حال را در آن درج نمود و رخصت خواست كه با سرهای بریده و اسرای مصیبت دیده چه عمل آورد، و مكتوبی دیگر به امیر مدینه عمروبن سعید بن العاص رقم كرد و شرح این واقعه جانسوز را در قلم رقم كرد و شرح این واقعه جانسور را در قلم آورد، و شیخ مفید متعرض مكتوب یزید نشده بلكه فرموده:

بعد از آنكه سر مقدس حضرت را در كوچه‌های كوفه بگردانیدند ابن زیاد (ملعون) او را با سرهای سایرین به همراهی زحر بن قیس برای یزید (لعین) فرستاد.

بالجمله پس از آن عبدالملك سلمی را به جانب مدینه فرستاد و گفت به سرعت طی مسافت كن و عمروبن‌سعید را به قتل حسین بشارت ده. عبدالملك گفت كه من به راحله خود سوار شدم و به جانب مدینه شتاب كردم و در نواحی مدینه مردی از قبیله قریش مرا دیدار كرد و گفت چنین شتاب زده از كجا می‌رسی و چه خبر می‌رسانی، گفتم خبر در نزد امیر است خواهی شنید آنرا، آن مرد گفت: اناالله و انا الیه راجعون به خدا قسم كه حسین علیه السلام كشته گشته. پس من داخل مدینه شدم و به نزد عمروبن‌سعید رفتم، عمرو گفت خبر چیست؟ گفتم خبر خوشحالی است ای امیر، حسین كشته شد. گفت بیرون رو در مدینه ندا كن و مردم را به قتل حسین خبر ده. گفت بیرون آمدم و ندا به قتل حسین در دادم. زنان بنی‌هاشم چون این ندا را شنیدند چنان صیحه و ضجه از ایشان برخاست كه تاكنون چنین شورش و شیون و ماتم نشنیده بودم كه زنان بنی هاشم در خانه‌های خود برای شهادت حضرت امام حسین علیه السلام می‌كردند. آنگاه به نزد عمرو بن سعید رفتم، عمرو چون مرا دید بر روی من تبسمی كرد و شعر عمرو بن معدیكرب را خواند:

كَعَجیجِ نِسْوَتِنا غَد اهَ الاَرْیَب

 

عَجَّتْ نِساءُ بَنی زِیادٍ عَجَّهً

آنگاه عمرو گفت هذه واعیه بواعیه عثمان یعنی این شیونها و ناله‌ها كه از خانه‌های بنی هاشم بلند شد به عوض شیونها است كه بر قتل عثمان از خانه‌های بنی امیه بلند شد. آنگاه به مسجد رفت و بر منبر آمد و مردم را از قتل حسین علیه السلام آگهی داد. { البته که بنی هاشم جز دفاع از خلیفه مقتول کاری انجام نداند .}

و موافق بعضی روایات عمرو بن سعید ( ل ) كلماتی چند گفت كه تلویح و تذكره خون عثمان می نمود، و اراده می كرد این مطلب را كه بنی هاشم سبب قتل عثمان شدند و او را كشتند حسین نیز به قصاص خون عثمان كشته شد. آنگاه برای مصلحت گفت به خدا قسم دوست می داشتم كه حسین زنده باشد و احیاناً ما را به فحش و دشنام یاد كند و ما او را به مدح و ثنا نام بریم، و او از ما قطع كند و ما پیوند كنیم چنانچه عادت او و عادت ما چنین بود، اما چه كنم با كسی كه شمشیر بر روی ما كشد و اراده قتل ما كند جز آنكه او را از خود دفع كنیم و او را بكشیم { ای دروغ گو ! }.

پس عبدالله بن سایب كه حاضر مجلس بود برخاست و گفت اگر فاطمه زنده بود سر فرزند خویش می‌دید چشمش گریان و جگرش بریان می‌شد، عمرو گفت ما با فاطمه نزدیكتریم از تو اگر زنده بود چنین كه می‌گوئی، لكن كشنده او را كه دافع نفس بود ملامت نمی‌فرمود. آنگاه یكی از موالی عبدالله بن جعفر خبر شهادت پسران او را به او رسانید عبدالله گفت اٍنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. پس بعضی از موالیان او و مردم بر او داخل شدند و او را تعزیت گفتند، این وقت غلام او ابواللسلاس گفت: هذا ما لقینا من الحسین بن علی. یعنی این مصیبت كه به ما رسید سببش حسین بن علی بود. عبدالله چون این كلمات را شنید در خشم شد و او را با نعلین بكوفت و گفت: یَابْنَ اللَّخْناءِ اَلْلِحُسَیْن تَقُولُ هذا. ای پسر كنیزكی گندیده بو آیا در حق حسین چنین می‌گوئی، به خدا قسم من دوست می‌داشتم كه با او بودم و از وی مفارقت نمی‌جستم تا در ركاب او كشته می‌گشتم، به خدا سوگند كه آنچه بر من سهل می‌كند مصیبت فرزندانم را آنست كه ایشان مواسات كردند با برادر و پسر عمم حسین علیه السلام و در راه او شهید شدند. این بگفت و رو به اهل مجلس كرد و گفت سخت گران و دشوار است بر من شهادت حسین علیه السلام لكن الحمدلله اگر خودم حاضر نبودم كه با او مواسات كنم فرزندانم به جای من در ركاب او سعادت شهادت یافتند.

روای گفت چون لقمان دختر عقیل قصه كربلا و شهادت امام حسین علیه السلام را شنید با خواهران خود ام هانی و اسماء و رمله و زینب بیهوشانه با سر برهنه دوید و بر كشتگان خود می‌گریست و این اشعار را می‌خواند:

ماذا فَعَلْتُم وَ‌اَنتُم‌ْ اخِرُ الاُمَمِ
مِنْهُمْ اُساری وَ قَتْلی ضُرّجُوابِدَمٍ
اَنْ تَخْلُفُونی بِسُوء فی ذَوی رَحِم

 

ماذا تقُولونَ اِذْ قالَ النَّبِیُّ لَكُمْ
بِعِتْرَتی وَ باَهْلی بَعْدَ مُفْتَقَدی
ما كانِ هذا جَزائی اِذْ نَصَحْتُ لَكُم

خلاصه ‌مضمون آنكه ای كافران بیحیا چه خواهید گفت در جواب سید انبیاء‌ هنگامی كه از شما بپرسد كه چه كردید با عترت و اهلبیت من بعد از وفات من ایشان را دو قسمت كردید قسمتی را اسیر كردید و قسمتی دیگر را شهید و آغشته به خون نمودید، نبود این مزد رسالت و نصیحت من شماها را كه بعد از من با خویشان و ارحام من چنین كنید.

شیخ طوسی (ره) روایت كرده كه چون خبر شهادت امام حسین علیه السلام به مدینه رسید اسماء بنت عقیل با جماعتی از زنهای اهلبیت خود بیرون آمد تا به قبر پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید پس خود را به قبر آن حضرت چسبانید و شهقه زد و رو كرد به مهاجر و انصار و گفت:

یُوْمَ الْحِسابِ وَ صِدْقُ الْقَولِ مَسْمُوعٌ
وَالْحَقُّ عِنْدَ وَلِیّ الاَمْرِ مَجْمُوعٌ
مِنْكُمْ لَهُ الْیَوْمَ عِنْدَاللهِ مَشْفُوعٌ

 

ماذا تَقُولُونَ اِذْ قالَ النبَّیُّ لَكُمْ
خَذَلْتُمُ عِتْرتی اَوْكُنْتُمُ غَیَباً
اَسْلَمْتَمُوهُمْ بِاَیْدیِی الظّالِمینَ فَما

 

راوی گفت ندیدم روزی را كه زنها و مردها اینقدر گریسته باشند مثل آنروز پس چون به پایان رسید اهل مدینه در نیمة‌شب ندای هاتفی شنید و شخصش را نمی‌دیدند كه این اشعار را می‌گفت:

اَبْشِرُو بِالْعَذابِ وَالتَّنْكیلِ
مِنْ نَبِی وَ مُرسَلٍ وَ قَبیلٍ
وَ مُوسی وَ صاحِبِ الانْجیلِ

 

اَیُّهَا الْقاتِلوُنَ جَهْلاً حُسَیْنًا
كُلً اَهْلِ السَّماءِ یَدْعُوا عَلَیْكُمْ
قَدْ لُعِنْتُمْ عَلی لِسانِ ابْن داوُدَ

 

برگرفته از کتاب منتهی الامال

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:47
داستان و حکایت

 

مقتل عبدالله بن عفیف ازدی

ذكر مقتل عبدالله بن عفیف ازدی رحمه الله تعالی

 

شیخ مفید (ره) فرموده پس ابن زیاد (لعین) از مجلس خود برخاست و به مسجد رفت و بر منبر برآمد و گفت حمد و سپاس خداوندی را كه ظاهر ساخت حق و اهل حق را و نصرت داد امیرالمؤمنین یزید بن معاویه (علیهما العنه) و گروه او را و كشت دروغگوی (نعوذ بالله) پس دروغگو را و اتباع او را. این وقت عبدالله بن عفیف ازدی كه از بزرگان شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام و از زهاد و عباد بود و چشم چپش در جنگ جمل و چشم دیگرش در صفین نابینا شده بود و پیوسته ملازمت مسجد اعظم می‌نمود و اوقات را به صوم و صلوه بسر می‌برد، چون این كلمات كفرآمیز ابن زیاد (لعین) را شنید بانگ بر او زد كه ای دشمن خدا دروغگو توئی و پدر تو زیاد بن ابیه است و دیگر یزید (پلید) است كه ترا امارت داده و پدر اوست ای پسر مرجانه. اولاد پیغمبر را می‌كشی و بر فراز منبر مقام صدیقین می‌نشینی و از این سخنان می‌گوئی؟

ابن زیاد در غضب شد بانگ زد كه این مرد را بگیرید و نزد من آرید، ملازمان ابن زیاد برجستند و او را گرفتند، عبدالله طایفه ازد را ندا در داد كه مرا دریابید هفتصد نفر از طایفه ازد جمع شدند و ابن عفیف را از دست ملازمان ابن زیاد بگرفتند. ابن زیاد را چون نیروی مبارزت ایشان نبود صبر كرد تا شب درآمد آنگاه فرمان داد تا عبدالله را از خانه بیرون كشیدند و گردن زدند، و امر كرد جسدش را در سبحه بدار زدند. و چون عبیدالله این شب را به پایان برد روز دیگر شد امر كرد كه سر مبارك امام علیه السلام را در تمامی كوچه‌های كوفه بگردانند و در میان قبایل طواف دهند.

از زید بن ارقم روایت شده كه گاهی كه آن سر مقدس را عبور می‌دادند من در غرفه خویش جای داشتم و آن سر را بر نیزه كرده بودند چون برابر من رسید شنیدم كه این آیه را تلاوت می‌فرمود: اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقیمِ كانُوا مِنْ ایاتِنا عَبَجاً.

سوگند با خدای كه موی بر اندام من برخاست و ندا در دادم كه یابن رسول الله امر سر مقدس تو والله از قصه كهف و رقیم اعجب و عجیبتر است.

روایت شده كه به شكرانه قتل حسین علیه السلام چهار مسجد در كوفه بنیان كردند. نخستین را مسجد اشعث خوانند، دوم مسجد جریر، سیم مسجد سماك، چهارم مسجد شبث بن ربعی لعنهم الله، و بدین بنیانها شادمان بودند.

برگرفته از کتاب منتهی الآمال

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:46
اهل بیت

 

ورود اهل بیت (ع) به درالاماره

 

عبیدالله زیاد چون از ورود اهلبیت به كوفه آگه شد، مردم كوفه را از خاص و عام اذن عام داد لاجرم مجلس او را حاضر و بادی انجمن و آكنده شده، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سیدالشهداء علیه السلام را حاضر مجلس كنند، پس آن سر مقدس را به نزد او گذاشتند، از دیدن آن سر مقدس سخت شاد شد و تبسم نمود، و او را قضیبی در دست بود كه بعضی آنرا چوبی گفته‌اند و جمعی تیغی رقیق دانسته‌اند، سر آن قضیب را به دندان ثنایای جناب امام حسین علیه السلام می‌زد و می‌گفت حسین را دندانهای نیكو بوده. زید بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده در این وقت پیرمردی گشته در مجلس آن میشوم حاضر بود، چون این بدید گفت ای پسر زیاد قضیب خود را از این لبهای مبارك بردار سوگند به خداوندی كه جز او خداوندی نیست كه من مكرر دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را بر این لبها كه موضوع قضیب خود كرده‌ای بوسه می‌زد، این بگفت و سخت بگریست. ابن زیاد (ملعون) گفت خدا چشمهای ترا بگریاند ای دشمن خدا آیا گریه می‌كنی كه خدا به ما فتح و نصرت داده است؟ اگر نه این بود كه پیر فرتوت (سالخورده و خرف شده) گشته‌ای و عقل تو زایل شده می‌فرمودم تا سر ترا از تن دور كنند. زید كه چنین دید از جا برخاست و به سوی منزل خویش بشتافت. آنگاه عیالات جناب امام حسین علیله السلام را چون اسیران روم در مجلس آن میشوم وارد كردند.

راوی گفت كه داخل آن مجلس شد جناب زینب (ع) خواهر امام حسین (ع) متنكره و پوشیده بود پست‌ترین جامه‌های خود را و به كناری از قصرالاماره رفت و آنجا بنشست و كنیزكان در اطرفش درآمدند و او را احاطه كردند.

ابن زیاد (لعین) گفت این زن كه بود كه خود را كناری كشید، كسی جوابش نداد، دیگرباره پرسید پاسخ نشنید، تا مرتبه سیم یكی از كنیزان گفت این زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا (ص) است ابن زیاد لعین چون بنشیند رو به سوی او كرد و گفت حمد خدا را كه رسوا كرد شما را و كشت شما را و ظاهر گردانید دروغ شما را جناب زینب سلام الله علیها فرمود حمد خدا را كه ما را گرامی داشت به محمد صلی الله علیه و آله پیغمبر خود و پاك و پاكیزه داشت ما را از هر رجسی و آلایشی همانا رسوا می‌شود فاسق و دروغ می‌گوید فاجر و ما به حمدالله از آنان نیستیم و آنها دیگرانند.

ابن زیاد (ملعون) گفت چگونه دیدی كار خدا را با برادر و اهلبیت تو جناب زینب علیها السلام فرمود ندیدم از خدا جز نیكی و جمیل را چه آل رسول جماعتی بودند كه خداوند از برای قربت محل و رفعت مقام حكم شهادت بر ایشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از برای ایشان اختیار كرده بود اقدام كردند و به جانب مضجع خویش شتاب كردند ولكن زود باشد كه خداوند ترا و ایشان را در مقام پرسش بازدارد و ایشان با تو احتجاج و مخاصمت كنند، آنوقت ببین غلبه از برای كیست و رستگاری كراست، مادر تو بر تو بگرید ای پسر مرجانه.

ابن زیاد (لعین) از شنیدن این كلمات در خشم شد و گویا قصد اذیت یا قتل آن مكرمه كرد. عمرو بن حریث كه حاضر مجلس بود اندیشة او را به قتل زینب سلام الله علیها دریافت از در اعتذار بیرون شد كه ای امیر او زنی است و بر گفته زنان مؤاخذه نباید كرد، پس ابن زیاد (خبیث) گفت كه خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغی تو و متمردان اهل بیت تو. جناب زینب (ع) رقت كرد و بگریست و گفت بزرگ ما را كشتی و اصل و فرع ما را قطع كردی و از ریشه بركندی اگر شفای تو در این بود پس شفا یافتی، ابن زیاد (لعین) گفت این زن سجاعه است یعنی سخن به سجع و قافیه می‌گوید: و قسم به جان خودم كه پدرش نیز سجاع و شاعر بود. جناب زینب سلام الله علیها جواب فرمود كه مرا حالت و فرصت سجع نیست.

و به روایت ابن نما فرمود كه من عجب دارم از كسی كه شفای او بكشتن ائمه خود حاصل می‌شود و حال آنكه می داند كه در آن جهان از وی انتقام خواهند كشید.

این وقت آن ملعون به جانب سید سجاد علیه السلام نگریست و پرسید این جوان كیست؟ گفتند: علی فرزند حسین است، ابن زیاد (لعین) گفت مگر علی بن الحسین نبود كه خداوند او را كشت، حضرت فرمود كه مرا برادری بود كه او نیز علی بن الحسین نام داشت لشكریان او را كشتند، ابن زیاد (لعین) گفت بلكه خدا او را كشت، حضرت فرمود اَللهُ یَتَوفیّ الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِها خدا می‌میراند نفوس را گاهی كه مرگ ایشان فرا رسیده، ابن زیاد (ملعون) در غضب شد و گفت ترا آن جرأتست كه جواب به من دهی و حرف مرا رد كنی بیائید او را ببرید و گردن زنید.

جناب زینب سلام الله علیها كه فرمان قتل آن حضرت را شنید سراسیمه و آشفته به آن جناب چسبید و فرمود ای پسر زیاد كافی است ترا این همه خون از ما ریختی دست به گردن حضرت سجاد علیه السلام در آورد و فرمود به خدا قسم كه از وی جدا نشوم اگر می‌خواهی او را بكشی مرا نیز با او بكش.

ابن زیاد (ملعون) ساعتی به حضرت زینب و امام زین العابدین علیهماالسلام نظر كرد و گفت: عجبست از علاقة‌ رحم و پیوندی خویشاوندی به خدا سوگند كه من چنان یافتم كه زینب از روی واقع می‌گوید و دوست دارد كه با او كشته شود، دست از علی بازدارید كه او را همان مرضش كافی است.

و به روایت سید بن طاوس حضرت سجاد علیه السلام فرمود كه ای عمه خاموش باش تا من را جواب گویم. و به ابن زیاد فرمود كه مرا بكشتن می‌ترسانی مگر نمی‌دانی كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت و بزرگواری ما است.

نقش شده كه رباب دختر امرء القیس كه زوجه امام حسین علیه السلام بود در مجلس ابن زیاد سر مطهر را بگرفت و در برگرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه كرد و گفت:

 

اًقصَدتْهُ اَسِنَّهُ الاَدْعِیاءِ
لاسَقَی الله جانِبَیْ كَرْبَلاء

 

و احُسَیْنا فَلا نَسیتُ حُسَیْناً
غادَرُوهُ بِكَر‌ْبَلاءِ صَریعا

 

حاصل مضمون آنكه واحسیناه من فراموش نخواهم كرد حسین را و فراموشی نحواهم نمود كه دشمنان نیزه‌ها بر بدن او زدند كه خطا نكرد، و فراموش نخواهم نمود كه جنازه او را در كربلا روی زمین گذاشتند و دفن نكردند، و در كلمه لاشقی الله جانبی كربلاء اشاره به عطش آن حضرت را فراموش نكرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد.

راوی گفت پس ابن زیاد (ملعون) امر كرد كه حضرت علی بن الحسین (ع) را با اهلبیت بیرون بردند و در خانه‌ای كه در پهلوی مسجد جامع بود جای دادند. جناب زینب (س) فرمود كه به دیدن ما نیاید زنی مگر كنیزان و ممالیك چه ایشان اسیرانند و ما نیز اسیرانیم. قُلْتُ وَ یُنناسِبُ فی هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْكُرَ شِعْرَاَبی قَیْسِ بْنِ الاسْلَتِ الاَوْسی:

وَ تَعْتَلُّ عَنْ اِتْیا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ
وَلِكنَّها مِنْهُنَّ تَحْیی وَ تَخفْرُ

 

وَ یُكرِمُها جاراتُها فَیَزُرْتَها
وَ لَیْس لَها اَنْ تَسْتَهینَ بِجبارَهٍ

پس امر كرد ابن زیاد (ملعون) كه سر مطهر را در كوچه‌های كوفه بگردانند.

برگرفته از کتاب منتهی الامال

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:45
سخنان ماندگار

 

سخنان امام سجاد (علیه السلام ) با كوفیان

رسالت بیدارگرانه امام سجاد (علیه السلام ) چندان دیر آغاز نشد. با فاصله اى كوتاه از واقعه کربلا، على رغم همه دردهاى درونى و رنجهاى جسمى ، امام بر سكوى رهبرى ایستاد. از لابلاى توده هاى غم و درد، قد برافراشت و چنان با سخنان برنده اش ‍ فضاى تیره اتهام ها و تبلیغات مسموم امویان را شكافت كه كورترین چشم ها، درخشش حقیقت را دیدند و سنگترین دل ها، لرزیدند و بر مظلومیت حیسن و خاندانش گریستند و بر آینده خویش بیمناك شدند!

امام على بن الحسین (علیه السلام ) در مدت اقامت خویش در كوفه ، دو بار به احتجاج برخاست ؛ یك بار روى سخنش با مردم پیمان شكن كوفه بود، و بار دیگر در «دارالاماره» و در برابر عبیدالله بن زیاد.

هان ، اى مردم ، اى كوفیان ! شما را به خدا سوگند، آیا به یاد دارید نامه هایى را كه براى پدرم نوشتید! نامه هاى سراسر خدعه و نیرنگتان را! در نامه هایتان با او عهد و پیمان بستید و با او بیعت كردید! ولى او را كشتید، به جنگ كشاندید و تنهایش گذاشتید!

احتجاج آن حضرت با مردم كوفه

قافله حسینى را پس از عاشورا به سوى كوفه آوردند و براى آنان در كنار شهر، خیمه زدند. خاندان حسین(علیه السلام ) را - كه اكنون اسیران حكومت اموى شناخته مى شوند - در آن خیمه ها جا دادند. جارچیان حكومت ، در شهر نفرت و خیانت ، كوفیان را فرا مى خوانند تا از اسیران جنگى خویش دیدار كنند! كوفیان هم ، بى شرمانه آمدند. آمدند براى تماشا! تماشاى بزرگترین ستم تاریخ بر اهل بیت پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) ستمى كه كوفیان پایه هاى آن را بنیان نهاده بودند! على بن الحسین (علیه السلام ) از خیمه ها خارج مى شود. حذیم بن شریك اسدى روایت گر آن صحنه مى گوید: على بن الحسین (علیه السلام ) با اشاره از مردم خواست تا قدرى آرام شوند. همه آرام شدند. امام برجاى ایستاد، سخنش را با ستایش پروردگار آغاز كرد و بر پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم ) درود فرستاد و سپس چنین فرمود:

هان اى مردم ! آن كه مرا مى شناسد، سخنى با او ندارم ولى آن كس كه مرا نمى شناسد، بداند كه من على بن الحسین فرزند همان حسین هستم كه در كنار رود فرات ، با كینه و عناد، سر مقدسش را از بدن جدا كردند بى این كه جرمى داشته باشد و حقى داشته باشند!

من فرزند كسى هستم كه حریم او را حرمت ننهادند، آرامش او را ربودند، اموالش را به غارت بردند و خاندانش را به اسارت گرفتند. من فرزند اویم كه دشمنان انبوه محاصره اش كردند و در تنهایى و بى یاورى - بى آن كه كسى را داشته باشد تا به یاریش برخیزد و محاصره دشمن را براى او بشكافد - به شهادتش رساندند. و البته این گونه شهادت، - شهادت در اوج مظلومیت و حقانیت - افتخار ماست !

هان ، اى مردم ، اى كوفیان !

شما را به خدا سوگند، آیا به یاد دارید نامه هایى را كه براى پدرم نوشتید! نامه هاى سراسر خدعه و نیرنگتان را! در نامه هایتان با او عهد و پیمان بستید و با او بیعت كردید! ولى او را كشتید، به جنگ كشاندید و تنهایش گذاشتید!

واى بر شما! از آنچه براى آخرت خویش تدارك دیده اید! چه زشت و ناروا، اندیشیدید و برنامه ریختید!

پیامبر اكرم(صلى الله علیه و آله و سلم ) را با كدام رو و با كدام چشم نگاه خواهید كرد.

او به شما خواهد گفت : شما خاندان مراكشتید، حرمتم را شكستید، بنابراین از امت من نخواهید بود.

سخنان امام سجاد (علیه السلام ) كه به اینجا انجامید، صداى كوفیان به گریه بلند شد، وجدان هاى خفته براى چندمین بار بیدار شدند. كوفیان به ملامت و سرزنش خویش پرداختند! امام سجاد (علیه السلام ) به سخنان ادامه داد و فرمود:

خداى رحمت كند كسى را كه : رهنمودهاى مرا بپذیرد و سفارش هاى مرا كه در راستاى رضاى الهى و درباره پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) و اهل بیت (علیه السلام ) اوست رعایت كند چه این كه رسول خدا براى ما الگویى شایسته بود. (1)

كوفیان یك صدا فریاد بر آوردند:

اى فرزند رسول خدا! تمامى ما گوش به فرمان شما و پاسدار حق شماییم بى این كه از این پس ، روى بگردانیم و نافرمانى كنیم ! اكنون با كسى كه به جنگ شما برخیزد خواهیم جنگید. و با كسى كه در صلح با شما باشد صلح و سازش خواهیم داشت .ما حق خودمان را از ظالمان باز خواهیم گرفت .

امام سجاد (علیه السلام ) در پاسخ كوفیان فرمود:

هرگز! هرگز تحت شعارهاى شما قرار نخواهم گرفت و به شما اعتماد نخواهم كرد.

اى خیانت پیشگان مكار! میان شما و آرمان هایى كه اظهار مى دارید فاصله ها و موانع ، بسیار است . آیا مى خواهید همان جفا و پیمان شكنى كه با پدران و من داشتید، دوباره درباره من روا دارید!

نه به خدا سوگند! هنوز جراحت هاى گذشته اى كه از شما بر تن داریم ، الیتام نیافته است . همین دیروز بود كه پدرم به شهادت رسید در حالى كه خاندانش در كنار او بودند.

داغ هاى برجاى مانده از فقدان رسول خدا، پدرم و فرزندانش و جدم امیرمؤ منان فراموش نشده است .طعم تلخ مصیبت ها هنوز در كامم هست و غم ها در گسترده سینه ام موج مى زند. در خواست و سفارش من درباره یارى خواستن از شما نیست. تنها مى خواهم كه شما - شما كوفیان ! - نه عزم یارى ما كنید و نه به دشمنى و ستیز با ما برخیزید!

امام سجاد (علیه السلام ) در پایان این سخنان كه آتش ندامت و حسرت را درجان كوفیان برافروخت و مهربى اعتبارى و بى وفایى را براى همیشه بر پیشانى آنان زد، اندوه عمیق خویش را با این شعرها اظهار كرد و بر التهاب قلب ها افزود:

لا غرو اءن قتل الحسین و شیخه قد كان خیرا من حسین و اءكرما

فلا تفرحوا یا اءهل كوفة بالذى اصیب حسین كان ذلك اءعظما

قتیل بشط النهر نفسى فداؤ ه جزاء الذى اءراده نار جهنما (2)

یعنى : اگر حسین (علیه السلام ) كشته شد، چندان شگفت نیست .

در خواست و سفارش من درباره یارى خواستن از شما نیست. تنها مى خواهم كه شما - شما كوفیان ! - نه عزم یارى ما كنید و نه به دشمنى و ستیز با ما برخیزید!

چرا كه پدرش با همه آن ارزش ها و كرامت هاى برتر نیز قبل از او به شهادت رسید. اى كوفیان ! با آنچه نسبت به حسین روا داشتند، شادمان نباشید. واقعه اى عظیم صورت گرفت و آنچه گذشت رخدادى بزرگ بود! جانم فداى او باد كه در كنار شط فرات ، سر بر بستر شهادت نهاد. آتش دوزخ جزاى كسانى است كه او را به شهادت رساندند.(3)

امام سجاد (علیه السلام ) در مجلس عبیدالله بن زیاد

امام على بن الحسین (علیه السلام ) در مدت اقامت خویش در كوفه ، دو بار به احتجاج برخاست ؛ یك بار روى سخنش با مردم پیمان شكن كوفه بود، و بار دیگر در «دارالاماره» و در برابر عبیدالله بن زیاد.

با توجه به این كه امام سجاد (علیه السلام ) در جمع كاروانیان شهادت ، متمایز از دیگران بود، با ورود آنان به مجلس عبیدالله - والى كوفه - نخستین چیزى كه نظر عبیدالله را جلب كرد وجود مرد جوانى در میان آن كاروان بود.

عبیدالله كه گمان مى كرد در كاروان حسین (علیه السلام ) مردى باقى نمانده و همه آنان به قتل رسیده اند از ماءموران خود درباره امام سجاد (علیه السلام ) توضیح خواست .

كینه و ناپاكى او عمیق عبیدالله به او اجازه نمى داد كه شاهد زنده بودن جوانى از نسل حسین (علیه السلام ) باشد، چنین مى نمود كه تصمیم گرفته است تا على بن الحسین (علیه السلام ) را نیز به شهادت رساند.

كینه و ناپاكى او عمیق عبیدالله به او اجازه نمى داد كه شاهد زنده بودن جوانى از نسل حسین (علیه السلام ) باشد، چنین مى نمود كه تصمیم گرفته است تا على بن الحسین (علیه السلام ) را نیز به شهادت رساند. امام سجاد (علیه السلام ) كه نیت و عزم عبیدالله را دریافته بود، به عبیدالله فرمود: اگر به راستى عزم كشتن مرا دارید، شخص امینى را ماءمور كنید تا از زنان و كودكان سرپرستى كند. عبیدالله با شنیدن این سخن ، از تصمیم خویش منصرف شد و گفت نه : تو خود همراه قافله خواهى بود.(1)

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:44
داستان و حکایت

 

ورود اهلبیت اطهار علیه السلام به كوفه و ذكر خبر مسلم حصاص

چون ابن زیاد (ملعون) را خبر رسید كه اهلبیت (ع) به كوفه نزدیك شده‌اند، امر كرد سرهای شهدا را كه ابن سعد (لعین) از پیش فرستاده بود باز برند و پیش روی اهلبیت سر نیزه‌ها نصب كنند و از جلو حمل دهند و به اتفاق اهلبیت به شهر درآورند و در كوچه و بازار بگردانند تا قهر و غلبه و سلطنت یزید (پلید) بر مردم معلوم گردد و بر هول و هیبت مردم افزوده شود، و مردم كوفه چون از ورود اهل بیت علیهم السلام آگهی یافتنتد از كوفه بیرون شتافتند.

در شهر كوفه ناله كنان نوحه‌گر شدند
در پیش روی اهل حرم جلوه‌گر شدند
جمع از پی نظاره به هر رهگذر شدند
بر عترت پیمبر پیمبر خود پرده در شدند
هر دم نمك فشان به جفای دگر شدند

 

چون بیكسان آل نبی دربدر شدند
سرهای سروان همه بر نیزه و سنان
از ناله‌های پردگیان ساكنان عرش
بی‌شرم امتی كه نترسید از خدا
دست از جفا نداشته بر زخم اهلبیت

 

از مسلم گچكاز روایت كرده‌اند كه گفت عبیدالله بن زیاد مرا به تعمیر دارالاماره گماشته بود هنگامی كه دست در كار بودم ناگاه صیحه و هیاهوئی عظیم از طرف محلات كوفه شنیدم، پس به آن خادمی كه نزد من بود گفتم كه این فتنه و آشوب در كوفه چیست؟ گفت همین ساعت سر مردی خارجی كه بر یزید خروج كرده بود می‌آورند و این انقلاب و آشوب به جهت نظاره آنست. پرسیدم كه این خارجی كه بوده، گفت حسین بن علی (ع) چون این شنیدم صبر كردم تا آن خادم از نزد من بیرون رفت آن وقت لطمه سختی بر صورت خود زدم كه بیم آن داشتم دو چشمم نابینا شود، آن وقت دست و صورت را كه آلوده بگچ بود شستم و از پشت قصرالاماره بیرون شدم تا به كناسه رسیدم پس در آن هنگام كه ایستاده بودم و مردم نیز ایستاده منتظر آمدن اسیران و سرهای بریده بودند كه ناگاه دیدم قریب به چهل محمل و هودج پیدا شد كه بر چهل شتر حمل داده بودند و در میان آنها زنان وحرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام و اولاد فاطمه بودند، و ناگاه دیدم كه علی بن الحسین علیه السلام را بر شتر برهنه سوار است و از زحمت زنجیر خون از رگهای گردنش جاری است و از روی اندوه و حزن شعری چند قرائت می‌كند كه حاصل مضمون اشعار چنین است:

ای امت بدكار خدا خیر ندهد شما را كه رعایت جد ما در حق ما نكردید و در روز قیامت كه ما و شما نزد او حاضر شویم چه جواب خواهید گفت؟ ما را بر شتران برهنه سوار كرده‌اید و مانند اسیر می‌برید گویا كه ما هرگز به كار دین شما نیامده‌ایم و ما ناسزا می‌گوئید و دست بر هم می‌زنید و به كشتن ما شادی می‌كنید، وای بر شما مگر نمی‌دانید كه رسول خدا و سید انبیاء صلی الله علیه و آله جد من است.

این واقعه كربلا اندوهی بر دل ما گذاشتی كه هرگز تسكین نمی‌یابد.

مسلم گفت كه مردم كوفه را دیدم كه بر اطفال اهلبیت رقت و ترحم می‌كردند و نان و خرما و گردو برای ایشان می‌آوردند آن اطفال گرسنه می‌گرفتند ام كلثوم آن نان پاره‌ها و گردو خرما را از دست و دهان كودكان میر بود و می‌افكند، پس بانگ بر اهل كوفه زد و فرمود: یا اَهْلَ الْكُوفَهِ اِنَّ الصَّدَقَهَ عَلَیْنا حَرامٌ.

دست از بذل این اشیاء بازگیرید كه صدقه بر ما اهلبیت روا نیست.

زنان كوفیان از مشاهده این احوال زار زار می‌گریستند ام كلثوم سر از محمل بیرون كرد، فرمود ای اهل كوفه مردان شما ما را می‌كشند و زنان شما بر ما می‌گریند. خدا در روز قیامت مابین ما و شما حكم فرماید.

هنوز این سخن در دهان داشت كه صدای ضجه و غوغا برخاست و سرهای شهداء را بر نیزه كرده بودند آوردند، و از پیش روی سرها سر حسین علیه السلام را حمل می‌دادند و آن سری بود تابنده و درخشنده، شبیه‌ترین مردم به رسول خدا صلی الله علیه و آله و محاسن شریفش مانند شبه مشگی بود و بن موها سفید بود زیرا كه خضاب از عارض آن حضرت جدا شده بود و طلعتش چون ماه می‌درخشید و باد محاسن شریفش را از راست به چپ جنبش می‌داد، زینب را چون نگاه بسر مبارك افتاد جبین خود را بر چوب مقدم محمل زد چنانچه خون از زیر مقنعه‌اش فرو ریخت و از روی سوز دل با سر خطاب كرد و اشعاری فرمود كه صدر آن این بیت است:

غالَهُ خَسْفُهُ فَاَبْدی غروباً (الخ)

 

یا هِلالاً لَمَّا اِسْتَتَمَّ كَمالاً

 

مؤلف گوید: كه ذكر محامل و هودج در غیر خبر مسلم حصاص نیست،‌و این خبر را گرچه علامه مجلسی نقل فرموده لكن مأخذ نقل آن منتخب طریحی و كتاب نورالعین است كه حال هر دو كتاب بر اهل فن حدیث مخفی نیست، و نسبت شكستن سر به جناب زینب سلام الله علیها و اشعار معروفه نیز بعید است از آن مخده كه عقیله هاشمیین و عالمه غیرمعلمه و رضیعة‌ ثدی نبوت و صاحب مقام رضا و تسلیم است.

و آنچه از مقاتل معتبره معلوم می شود حمل ایشان بر شتران بود كه جهاز ایشان پلاس و روپوش نداشته بلكه در ورود ایشان به كوفه موافق روایت حذام بن ستیر كه شیخان نقل كرده‌اند به حالتی بود كه محصور میان لشكریان بوده‌اند چون خوف فتنه و شورش مردم كوفه بوده چه در كوفه شیعه بسیار بوده و زنهائی كه خارج شهر آمده بودند گریبان چاك زده و موها پریشان كرده بودند و گریه و زاری می نمودند و روایت حذام بعد از این بیاید.

و بالجمله فرزندان احمد مختار و جگرگوشه حیدر را چون اسرای كفار با سرهای شهداء وارد كوفه كردند، زنهای كوفیان بر بالای بامها رفته بودند كه ایشان را نظاره كنند. همین كه ایشان را عبور می‌دادند زنی از بالای بام آواز برداشت:

مِنْ اَیّ الاساری اَنْتُنّ شما اسیران از اسیران كدام مملكت و كدام قبیله‌اید؟ گفتند ما اسیران آل مُحَمَّدیم، آن زن چون این بشنید از بام به زیر آمد و هر چه چادر و مقنعه داشت جمع كرد و بر ایشان بخش نمود، ایشان گرفتند و خود را به آنها پوشانیدند.

مؤلف گوید: كه شیخ عالم جلیل القدر مرحوم حاج ملا احمد نراقی عطرالله مرقده در كتاب سیف الاُمّه از كتاب ارمیای پیغمبر نقل كرده كه در اخبار از سیدالشهداء علیه السلام در فصل چهارم آن فرمود آنچه خلاصه‌اش اینست كه چه شد و چه حادثه‌ای روی داد كه رنگ بهترین طلاها تار شد، و سنگهای بنای عرش الهی پراكنده شدند و فرزندان بیت المعمور كه به اولین طلا زینت داده شده بودند و از جمیع مخلوقات نجیب‌تر بودند چون سفال كوزه‌گران پنداشته شدند در وقتی كه حیوانات پستانهای خود را برهنه كرده بچه‌های خود را شیر می‌دادند. عزیزان من در میان امت بیرحم دل سخت چوب خشك شده در بیانان گرفتار مانده‌اند، و از تشنگی زبان طفل شیرخواره به كامش چسبیده، در چاشتگاهی كه همه كودكان نان می‌طلبیدند چون بزرگان آن كودكان را كشته بودند كسی نبود كه نان به ایشان دهد.

آنانی كه در سفره عزت تنعم می‌كردند در سر راهها هلاك شدند. پس وای بر غریبی ایشان، برطرف شدند عزیزان من به نحوی كه برطرف شدن ایشان از برطرف شدن قوم سدوم عظیم‌تر شد، زیرا كه آنها هر چند برطرف شدن اما كسی دست به ایشان نگذاشت، اما اینها با وجود آنكه از راه پاكی و عصمت مقدس بودند و از برف سفیدتر و از شیر بی‌غش‌تر و از یاقوت درخشانتر. رویهای ایشان از شدت مصیبتهای دوران متغیر گشته بود كه در كوچه‌ها شناخته نشدند زیرا كه پوست ایشان به استخوانها چسبیده بود.

فقیر گوید: كه از این فقره از كتاب آسمانی كه ظاهراً اشاره به همین واقعه در كوفه باشد معلوم شد سر سوال آن زن مِن اَیّ الاُساری اَنْتُنّ والله العالم.

شیخ مفید و شیخ طوسی از حذلم بن ستیر روایت كرده‌اند كه گفت من در ماه محرم سال شصت و یكم وارد كوفه گشتم و آن هنگامی بود كه حضرت علی بن الحسین علیهماالسلام را با زنان اهلبیت به كوفه وارد می‌كردند و لشكر ابن زیاد برایشان احاطه كرده بودند و مردم كوفه از منازل خود به جهت تماشا بیرون آمده بودند چون اهلبیت را بر آن شتران بی‌روپوش و برهنه وارد كردند، زنان كوفه به حال ایشان رقت كرده گریه و ندبه آغاز نمودند. در آن حال علی بن الحسین علیه السلام را دیدم كه از كثرت علت و مرض رنجور و ضعیف گشته و غل جامعه بر گردنش نهاده‌اند و دستهایش را به گردن مغلول كرده‌اند و آن حضرت به صدای ضعیفی می‌فرمود كه این زنها بر ما گریه می‌كنند پس ما را كه كشته است. و در آن وقت حضرت زینب سلام الله علیها آغاز خطبه كرد و به خدا قسم كه من زنی با حیا و شرم افصح و انطق از جناب زینب دختر علی علیه السلام ندیدم كه گویا از زبان پدر سخن می‌گوید و كلمات امیرالمومنین علیه السلام از زبان او فرو می‌ریزد، در میان آن ازدحام و اجتماع كه از هر سو صدائی بلند بود به جانب مردم اشارتی كرد كه خاموش باشید، در زمان نفسها به سینه برگشت و صدای جرسها ساكت شد آنگاه شروع در خطبه كرد و بعد از سپاس یزدان پاك و درود بر خواجه لولاك فرمود:

ای اهل كوفه ای اهل خدیعه و خذلان آیا بر ما می‌گرئید و ناله سر می‌دهید هرگز بازنایستد اشگ چشم شما، و ساكن نگردد ناله شما، جز این نیست كه مثل شما مثل آن زنی است كه رشته خود را محكم می‌تابد و باز می‌گشود چه شما نیز رشته ایمان را ببستید و بازگسستید و به كفر برگشتید، نیست در میان شما خصلتی و شیمتی جز لاف زدن و خودپسندی كردن و دشمن داری و دروغ گفتن و به سبك كنیزان تملق كردن و مانند اعدا غمازی كردن، مثل شما مثل گیاه و علفی است كه در مزبله روئیده باشد یا گچی است كه آلایش قبری به آن كرده باشد پس بد توشه‌ای بود كه نفسهای شما از برای شما در آخرت ذخیره نهاد و خشم خدا را بر شما لازم كرد و شما را جاودانه در دوزخ جای داد از پس آنكه ما را كشتید بر ما می‌گریید. سوگند به خدا كه شما بگریستن سزاوارید، پس بسیار بگرئید و كم بخندید چه آنكه ساحت خود را به عیب و عار ابدی آلایش دادید كه لوث آن به هیچ آبی هرگز شسته نگردد و چگونه توانید شست و با چه تلافی خواهید كدر كشتن جگرگوشه خاتم پیغمبران و سید جوانان اهل بهشت و پناه نیكوان شما و مفرغ بلیات شما و علامت مناهج شما و روشن كننده محجه شما و زعیم و متكلم حجج شما كه در هر حادثه به او پناه می‌بردید و دین و شریعت را از او می‌آموختید. آگاه باشید كه بزرگ وزری برای حشر خود ذخیره نهادید، پس هلاكت از برای شما باد و در عذاب به روی درافتید و از سعی و كوشش خود نومید شوید و دستهای شما بریده باد و پیمان شما مورث خسران و زیان باد، همانا به غضب خدا بازگشت نمودید و ذلت و مسكنت بر شما احاطه كرد، وای بر شما آیا می‌دانید كه چه جگری از رسول خدا (ص) شكافتید و چه خونی از او ریختند و چه پردگیان عصمت او را از پرده بیرون افكندید، امری وقیع و داهیه عجیب بجا آوردید كه نزدیكست آسمانها از آن بشكافد و زمین پاره شود و كوهها پاره گردد و اینكار قبیح و ناستوده شما زمین را گرفت، آیا تعجب كردید كه از آثار این كارها از آسمان خون بارید؟ آنچه در آخرت بر شما ظاهر خواهد گردید از آثار آن عظیم‌تر و رسواتر خواهد بود پس بدین مهلت كه یافتید خوشدل و مغرور نباشید چه خداوند به مكافات عجلت نكند، و بیم ندارد كه هنگام انتقام بگذرد و خداوند در كمینگاه گناهكاران است.

راوی گفت پس آن مخدره ساكت گردید و من نگریستم كه مردم كوفه از استماع این كلمات در حیرت شده بودند و گریستند و دستها به دندان می‌گزیدند.

و پیرمردی را همی دیدم كه اشگ چشمش بر روی و مو می‌دوید و می‌گفت:

اِذا عُدَّ نَسْلٌ لایَخیبُ وَلایَخْزی

 

كُهُولُهُم خَیْرُالْكُهُولِ وَ نَسْلُهُمْ

 

و به روایت صاحب احتجاج در این وقت حضرت علی بن الحسین علیه السلام فرمود ای عمه خاموشی اختیار فرما و باقی را از ماضی اعتبار گیر و حمد خدای را كه تو عالمی می‌باشی كه معلم ندیدی، و دانائی باشی كه رنج دبستان نكشیدی، و می‌دانی كه بعد از مصیبت جزع كردن سودی نمی‌كند، و به گریه و ناله آنكه از دنیا رفته باز نخواهد گشت. و از برای فاطمه دختر امام حسین علیه السلام و ام كلثوم نیز دو خطبه نقل شده لكن مقام را گنجایش نقل نیست.

سید بن طاوس بعد از نقل آن خطبه فرموده كه مردم صداها به صیحه و نوحه بلند كردند و زنان گیسوها پریشان نمودند و خاك بر سر ریختند و چهره‌‌ها بخراشیدند و طپانچه‌ها بر صورت زدند و ندبه بویل و ثبور آغاز كردند و مردان ریشهای خود را همی كندند و چندان بگریستند كه هیچگاه دیده نشد كه زنان و مردان چنین گریه كرده باشند.

پس حضرت سید سجاد علیه السلام اشارت فرمود مردم را كه خاموش شوید و شروع فرمود به خطبه خواندن پس ستایش كرد خداوند یكتا را و درود فرستاد محمد مصطفی صلی الله علیه و آله را پس از آن فرمود كه:

ایهاالناس هر كه مرا شناسد شناسد و هركس نشناسد بداند كه منم علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب (علیه السلام)، منم پسر آنكس كه او را در كنار فرات ذبح كردند بی ‌آنكه از او خونی طلب داشته باشند، منم پسر آنكه هتك حرمت او نمودند و مالش را به غارت بردند و عیالش را اسیر كردند، منم فرزند آنكه او را به قتل صبر كشتند و همین فخر مرا كافی است. ای مردم سوگند می‌دهم شما را به خدا آیا فراموش كردید شما كه نامه‌ها به پدر من نوشتید چون مسئلت شما را اجابت كرد از در خدیعت بیرون شدید، آیا یاد نمی‌آورید كه با پدرم عهد و پیمان بستید و دست بیعت فرا دادید آنگاه او را كشتید و مخذول داشتید پس هلاكت باد شما را برای آنچه برای خود به آخرت فرستادید، چه زشت است رأیی كه برای خود پسندیدید، با كدام چشم به سوی رسول خدا (ص) نظر خواهید كرد گاهی كه بفرماید شماها را كه كشتید عترت مرا و هتك كردید حرمت مرا و نیستید شما از امت من.

چون سید سجاد علیه السلام سخن بدینجا آورد صدای گریه از هر ناحیه و جانبی بلند شد، بعضی را می‌گفتند هلاك شدید و ندانستید، دیگر باره حضرت آغاز سخن كرد و فرمود:

خدا رحمت كند مردی را كه قبول كند نصیحت مرا و حفظ كند وصیت مرا در راه خدا و رسول خدا و اهلبیت او چه ما را با رسول خدا (ص) متابعتی شایسته و اقتدائی نیكو است.

مردمان همگی عرض كردند كه یابن رسول الله ما همگی پذیرای فرمان توئیم و نگاهبان عهد و پیمان و مطیع امر توئیم و هرگز از تو روی نتابیم و بهرچه امر فرمائی تقدیم خدمت نمائیم و حرب كنیم با هر كه ساخته حرب تست و از در صلح بیرون شویم با هر كه با تو در طریق صلح و سازش است تا گاهی كه یزید را مأخوذ داریم و خونخواهی كنیم از آنانكه با تو ظلم كردند و بر ما ستم نمودند. حضرت فرمود:

هیهات هیهات ای غداران حیلت اندوز كه جز خدعه و مكر خصلتی بدست نكردید دیگر من فریب شماها را نمی‌خورم مگر باز اراده كرده‌اید كه با من روا دارید آنچه با پدران من بجا آورید، حاشا و كلا بخدا قسم هنوز جراحاتی كه از شهادت پدرم در جگر و دل ما ظاهر گشته بهبودی پیدا نكرده چه آنكه دیروز بود كه پدرم با اهلبیت شهید گشت، و هنوز مصائب رسول خدا (ص) و پدرم و برادرانم مرا فراموش نگشته و حزن و اندوه بر ایشان در حلق من كاوش می‌كند و تلخی آن در دهانم و سینه‌ام فرسایش می‌نماید، و غصه آن در راه سینه من جریان می‌كند،‌ من از شما همی خواهم كه نه با ما باشید و نه بر ما، و فرمود:

قَدْ كانَ خَیْراً مِنْ حُسَیْنِ وَ اَكْرَما
اَصیبَ حُسَیْنٌ كانَ ذلشكَ اَعْظَما
جَزاءُ الَّذی اَرْادهُ نارُجَهَنَّما

 

لا غَرْر اَنْ قُتِلَ الحُسَیْنُ فَشَیْخُهُ
فَلا تَفْرحُوا یا اَهْلَ كُوفان بالّذی
قَتیلٌ بِشَط النَّهْرِ رُوحی فَداؤهُ

ثُمَّ قالَ رَضینا مِنْكُمْ رَأساً بِرَأسٍ فَلایّوْمٌ لَنا وَلایَوْمٌ عَلَیْا

 

برگرفته از کتاب منتهی الامال

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:43
داستان و حکایت

 

دفن اجساد طاهره شهداء

 

چون عمر سعد از كربلا به سوی كوفه روان گشت جماعتی از بنی اسد كه در اراضی غاضریه مسكن داشتند، چون دانستند كه لشكر ابن سعد از كربلا بیرون شدند به مقتل آن حضرت و اصحاب او آمدند و بر اجساد شهداء نماز گذاشتند و ایشان را دفن كردند به این طریق كه امام حسین علیه السلام را در همین موضعی كه اكنون معروفست دفن نمودند و علی بن الحسین (ع) را در پایین پدر به خاك سپردند، و از برای سایر شهداء و اصحابی كه در اطراف آن حضرت شهید شده بودند حفره‌ای در پایین پا كندند و ایشان را در آن حفره دفن نمودند، و حضرت عباس علیه السلام را در راه غاضریه در همین موضع كه مرقد مطهر او است دفن كردند. و ابن شهر آشوب گفته كه از برای بیشتر شهداء قبور ساخته و پرداخته بود و مرغان سفیدی در آنجا طواف می دادند.

و نیز شیخ مفید در موضعی از كتاب ارشاد اسامی شهداء اهلبیت را شمار كرده پس از آن فرموده كه تمام اینها در مشهد امام حسین (ع) پایین پای او مدفونند مگر جناب عباس بن علی علیهماالسلام كه در منساه راه غاضریه در مقتل خود مدفونست و قبرش ظاهر است، ولكن قبور این شهداء كه نام بردیم اثرش معلوم نیست بلكه زائر اشاره می‌كند به سوی زمینی كه پایین پای حضرت حسین (ع) است و سلام بر آنها می كند و علی بن الحسین (ع) نیز با ایشانست. و گفته شده كه آن حضرت از سایر شهداء به پدر خود نزدیكتر است.

و اما اصحاب حسین علیه السلام كه با آن حضرت شهید شدند در حول آن حضرت دفن شدند، و ما نتوانیم قبرهای ایشان را به طور تحقیق و تفصیل تعیین كنیم كه هر یك در كجا دفنند، الا این مطلب را شك نداریم كه حایر بر دور ایشانست و بر همه احاطه كرده است. رَضِیَ اللهُ عَنْهُمْ وَ اَرْضاهْمْ وَ اَسْكَنَهُمْ جَنّاتِ النَّعیمِ.

مؤلف گوید: می‌توان گفت كه فرمایش شیخ مفید (ره) در باب مدفن شهداء نظر به اغلب باشد پس منافات ندارد كه حبیب بن مظاهر و حربن یزید قبری علیحده و مدفنی جداگانه داشته باشند.

صاحب كتاب كامل بهائی نقل كرده كه عمر بن سعد روز شهادت را در كربلا بود تا روز دیگر به وقت زوال و جمعی پیران و معتمدان را بر امام زین العابدین و دختر امیرالمومنین علیهم السلام و دیگر زنان موكل كرد و جمله بیست زن بودند. و امام زین العابدین علیه السلام آنروز بیست و دو ساله بود و امام محمد باقر علیه السلام چهار ساله و هر دو در كربلا حضور داشتند و حق تعالی ایشان را حراست فرمود.

چون عمر سعد از كربلا رحلت كرد قومی از بنی اسد كوچ كرده می‌رفتند چون به كربلا رسیدند و آن حالت را دیدند امام حسین علیه السلام را تنها دفن كردند و علی بن الحسین علیه السلام را پایین پای او نهادند و حضرت عباس علیه السلام را بر كنار فرات جائی كه شهید شده بود دفن كردند و باقی را قبر بزرگ كندند و دفن كردند و حربن یزید را اقرباء او در جائی كه به شهادت رسیده بود دفن نمودند. و قبرهای شهداء معین نیست كه از آن هر یك كدام است الا اینك لاشك حائر محیط است بر جمله انتهی.

و شیخ شهید در كتاب دروس بعد از ذكر فضائل زیارت حضرت ابوعبدالله علیه السلام فرموده و هرگاه زیارت كرد آن جناب را پس زیارت كند فرزند علی بن الحسین علیهماالسلام را و زیارت كند شهداء‌ (ع) را و برادرش حضرت عباس علیه السلام را و زیارت كند حربن یزید علیه السلام را الخ. این كلام ظاهر بلكه صریح است كه در عصر شیخ شهید قبر حر بن یزید در آنجا معروف و نزد آن شیخ جلیل به صفت اعتبار موصوف بوده و همینقدر در این مقام ما را كافی است.

وصلٌ: مستور نماند كه موافق احادیث صحیحه كه علمای امامیه به دست دارند بلكه موافق اصول مذهب امام را جز امام نتواند متصدی غسل و دفن و كفن شود، پس اگرچه به حسب ظاهر طایفه بنی اسد حضرت سیدالشهداء علیه السلام را دفن كرد چنانكه حضرت امام رضا علیه السلام در احتجاج با واقفیه تصریح نموده بلكه از حدیث شریف بصائر الدرجات مروی از حضرت جواد علیه السلام مستفاد می‌شود كه پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله در هنگام دفن آن حضرت حاضر بوده و همچنین امیرالمؤمنین و امام حسن و حضرت سیدالعابدین با جبرئیل و روح و فرشتگان كه در شب قدر بر زمین فرود می‌آیند.

در مناقب از ابن عباس نقل شده كه رسول خدا صلی الله علیه و آله را در عالم رؤیا دید بعد از كشته شدن سیدالشهداء علیه السلام در حالی كه گردآلود و پابرهنه و گریان بود. وَ قَدْ ضَمَّ حِجْزَ قَمیصِه اِلی نَفْسِهِ یعنی دامن پیراهن را بالا كرده و بدل مبارك چسبانیده مثل كسی كه چیزی در دامن گرفته باشد و این آیه تلاوت می‌فرمود:

وَلا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ.

و فرمود رفتم به سوی كربلا و جمع كردن خون حسینم را از زمین و اینك آن خونها را در دامن من است و من می‌روم برای آنكه مخاصمه كنم با كشندگان او نزد پروردگار. روایت شده از سلمه: گفت داخل شدم برای سلمه رضی الله عنها در حالی كه می‌گریست، پس پرسیدم از او كه برای چه گریه می‌كنی؟ گفت برای آنكه دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب و بر سر و محاسن شریفش اثر خاك بود گفتم یا رسول الله برای چیست شما غبارآلود هستید؟ فرمود در نزد حسین بودم هنگام كشتن او و از نزد او می‌آیم.

در روایت دیگر است كه صبحگاهی بود كه ام سلمه می‌گریست، سبب گریه او را پرسیدند خبر شهادت حسین علیه السلام را داد و گفت ندیده بودم پیغمبر (ص) را در خواب مگر دیشب كه او را با صورت متغیر و با حالت اندوه ملاقات كردم سبب آن حال را از او پرسیدم فرمود امشب حفر قبور می‌كردم برای حسین و اصحابش.

از جمع ترمذی و فضایل سمعانی نقل شده كه ام سلمه پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دید كه خاك بر سر مبارك خود ریخته، عرضه داشت كه این چه حالتست فرمود از كربلا می‌آیم. و در جای دیگر است كه آن حضرت گردآلود بود و فرمود از دفن حسین فارغ شدم. و معروفست كه اجساد طاهره سه روز غیرمدفون در زمین باقی ماندند. و از بعضی كتب نقل شده كه یك روز بعد از عاشورا دفن شدند، و این بعید است زیرا كه عمرو بن سعد روز یازدهم در كربلا بود برای دفن اجساد خبیثة لشكر خود. و اهل غاضریه شب عاشورا از نواحی فرا كوچ كردند از خوف عمر سعد و به حسب اعتبار به این زودی جرئت معاودت ننمایند.

از مقتل محمد بن ابیطالب از حضرت باقر از پدرش امام زین العابدین علیهماالسلام روایت شده: مردمی كه حاضر معركه شدند و شهداء را دفن كردند بدن جون را بعد از ده روز یافتند كه بوی خوشی مانند مشك از او ساطع بود. و مؤید این خبر است آنچه در تذكره سبط است كه زهیر با حسین (ع) كشته شد، زوجه‌اش با غلام زهیر گفت برو و آقایت را كفن كن، آن غلام رفت به كربلا پس دید حسین علیه السلام را برهنه،‌با خود گفت كفن كنم آقای خود را و برهنه بگذارم حسین (ع) را! نه به خدا قسم، پس آن كفن را برای حضرت قرار داد و مولای خود زهیر را در كفن دیگر كفن كرد.

از امالی شیخ طوسی (ره) معلوم می‌شود در خبر دیزج كه بامر متوكل برای تخریب قبر امام حسین علیه السلام آمده بود، كه بنی اسد بوریائی پاره آورده بودند و زمین قبر را با آن بوریا فرش كرده و جسد طاهر را بر روی آن بوریا گذارده و دفن نمودند.

برگرفته از کتاب منتهی الامال

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:41
سخنان ماندگار

 

سخنرانى حضرت زینب (س) در كوفه

روز تـاریـخـى دهـم محرم الحرام سال 61 هجرى كه مطابق با دهم اكتبر 680 میلادى بود، سـپـرى شد. با گذشت شب ، آفتاب روز شنبه ، یازدهم محرم از جانب مشرق هویدا گردید. پـسـر سـعـد، اجـسـاد كـشـتـگان خود را كفن كرده و پس از خواندن نماز بر آنان ، همه را در گـودالى بـه خـاك سـپرد، ولى بدن پاره پاره شهدا را همچنان در زیر آفتاب رها كرد و به همراه سپاهیان خود و اسرا، به سوى كوفه روان شد، همینكه به دروازه كوفه رسید، قاصدى از طرف ((ابن زیاد)) به وى گفت : امروز اسرا را بیرون شهر نگهدار.
هدف ((عبیداللّه )) از این كار این بود كه زمینه را جهت ورود آنان آماده كند؛ زیرا مردم كوفه از خـواب غـفـلت بیدار شده بودند و از جنایتى كه در صحراى كربلا به وقوع پیوسته بود،بى نهایت خشمگین شده و مستعد انقلاب و قیام بودند.
بـالا خـره روز دوازدهم محرم در حالى كه 72 سر بر بالاى نیزه جلوه گرى مى كرد و در پـیـشـاپـیـش كـاروان اسـیـران حـركـت داده مـى شـد، اسـراى اهل بیت طهارت را، وارد كوفه كردند.
((شـمر بن ذى الجوشن )) غرق در سرور و شادمانى ، پیشاپیش همه ، اسب تازان پیش مى رفت و پیوسته به اطرافیان خود دستور مى داد كه مواظب نظم مردم باشند. گروه زیادى از زن و مـرد و كـودك ، اطـراف مـسیر اسرا جهت تماشا ایستاده بودند، عدّه اى كه از جریان اطـلاع داشـتـنـد، گـاه گـاهى با همراه خود چیزى مى گفتند، یكى زمزمه مى كرد اینان قبلاً گـفـتـه بـودنـد یـك نـفـر خـارجـى بـر یـزیـد قـیـام كـرده كـه او را كـشـتـه و اهـل بـیـت او را اسـیـر كـرده انـد، مـگـر آن سـر كـه بـر بـالاى نیزه است سر حسین بن على عـلیـهـمـاالسـّلام یـسـت ، آن دیـگـرى ((حـبیب )) است و آن هم مسلم بن عوسجه آن دیگرى و آن دیگرى و... همه آشنا هستند. مگر این اسرا همه از خاندان پیغمبر و دوستان آنان نیستند؟ آیا آل رسول ، خارجى هستند؟
ابن زیاد چرا چنین جنایت بزرگى را مرتكب شد؟ راستى مگر خود مردم كوفه ، حسین علیه السّلام را به قیام بر علیه یزید دعوت نكردند؟ پس چرا برخلاف عهد و پیمان خویش ، شـمـشـیر بر وى كشیدند و چنین كار زشتى را انجام دادند و سپس زن و فرزندش ‍ را اسیر كـردنـد؟ مـگـر آن زن كـه بر پشت آن شتر بى جهاز قرار گرفته ، ((زینب كبرى )) دختر عـلى عـلیـه السـّلام آن دیـگـرى كه بر روى آن شتر بى جهاز دیگر است ، زینب صغرى ، ((كلثوم )) نیست .
اى واى بـر مـا مـردم كوفه ! اگر خداوند به واسطه بى حرمتى و جسارتى كه نسبت به خاندان رسولش روا شده ما را به عذابى سخت گرفتار كند به كجا مى توان روى آورد؟
بـا وجـود سـربـازان مـسـلّحـى كـه اطـراف و جـوانـب را زیـر نـظـر داشـتـنـد وهـمـه راكـنـتـرل مـى كـردنـد، از ایـن قـبـیـل زمـزمـه هـا و درگـوشـى سـخـن گـفـتـنـهـا زیـاد رد و بـدل مـى شـد و اشـك حـسـرت و نـدامـت از دیـده مـردان و زنـان و كـودكـان ، سـرازیر بود. تـمـاشاچیان ، گاه و بیگاه ، آهسته و زیر لب مى گفتند: تف بر شما مردمان پست وگرگ صـفـت ! كـه جگرگوشه رسول خدا را كشتید و زنان و فرزندانش را مانند اسیران رومى و غـیـره همراه خود حركت مى دهید! رفته رفته تپیدن دلها به صورت ناله و افسوس و بالا خره به شكل گریه شدید و زارى و اندوه ، خودنمایى كرد و صداى گریه و ناله همه جا را فرا گرفت ، ناگهان زینب كبرى ، قافله سالار اسرا و رشیده ایام ، فریاد زد:((ساكت شوید)).
هـمـه او را مـى شـنـاخـتـند، او دختر على علیه السّلام بود و سالها در همین كوفه كنار آنان زنـدگـى كـرده بـود و بـعـد از وفـات فـاطـمـه ، مـدت پـنـجـاه سـال بـود كـه اولیـن شـخـصـیـت زن اسلام به حساب مى آمد، اما اكنون مانند اسیران با او رفتار مى شود.
همه و همه به احترام حضرتش سكوت اختیار كردند، حتى صداى زنگ شتران نیز قطع شد (1) و سـكـوتـى مـرگـبـار هـمه جا را فرا گرفت كه ناگهان شیر زن عالم رشادت به سخن آمد و گفت :
((ثُمَّ قالَتْ اءَلْحَمْدُ للّهِِ وَالصَّلوةُ عَلى اءَبِى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الْطَیْبینَ الاَْخْیارِ
اءَمّا بَعْدُ:
یا اءَهْلَ الْكُوفَةِ!
یا اءَهْلَ الْخَتْلِ وَالْغَدْرِ وَالْخذْلِ وَالْمَكْرِ!
اءَتَبْكُونَ فَلا رَقَاءَتِ الدَّمْعَةُ وَلا هَداءَتِ الزَّفْرَةُ
فَإ نَّما مَثَلُكُمْ كَمَثلِ الَّتى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ اءَنْكاثا
تَتَّخِذُونَ اءَیْمانَكُمْ دَخَلاً بَیْنَكُمْ
اءَلا وَهَلْ فیكُمْ إ لاّ الصَّلَفُ الْنَّطَفُ وَالصَّدْرُ الشَّنَفُ وَالْكَذِبُ وَمَلَقُ
الاْ مآءِ وَغَمْرُ الاَْعْداءِ اءَوْ كَمَرْعىً عَلى دِمْنَةٍ اءَوْ كَقِصَّةٍ عَلى مَلْحُودَةٍ
اءَلاسـآءِ مـاقـَدَّمـَتْ لَكـُمْ اءَنـْفـُسـُكـُمْ اءَنْ سـَخـِطَ اللّهُ عـَلَیْكُمْ وَفِى الْعَذابِ اءَنْتُمْ
خالِدُونَ.
اءَتَبْكُونَ وَتَنْتَحِبُونَ اءَخى ؟
اءَجَلْ وَاللّهِ فَابْكُوا فَإ نَّكُمْ اءَحْرِیآءُ بِالْبُكاءِ
فَابكُوا كَثیرا وَاضْحَكُوا قَلْیلاً
فَقَدْ بُلیتُمْ بِعارِها وَمُنیتُمْ بِشَنارِها
وَلَنْ تَرْحُضُوها بِغَسْلٍ بَعْدَها اءَبَدا
وَاءَنّى تَرْحُضُونَ قَتْلَ سَلیلِ خاتَمِ النُّبُوَّة
وَمَعْدِنِ الرِّسالَةِ
وَسَیِّدِ شَبابِ اءَهْلِ الْجَنَّةِ
وَمَلاذِ حَرْبِكُمْ وَمَعاذِ حِزْبِكُمْ
وَمَقَرِّ سِلْمِكُمْ
وَاءَساسِ كَلِمَتِكُمْ
ومَفْزَعِ نازِلَتِكُمْ
وَمَنارِ حُجَّتِكُمْ
وَمِدْرَةِ سُنَّتِكُمْ
وَالْمَرْجِعِ عِنْد مَقالَتِكُمْ.
اءَلاساءَ ما قَدَّمْتُمْ لاَِنْفُسِكُمْ
وَسآءَ ما تَذَرُونَ لِیَوْمٍ بَعْثِكُمْ
وَبُعْدا لَكُمْ وَسُحْقا وَتَعْسا تَعْسا ونَكْسا نَكْسا
لَقَدْ خابَ السَّعْیُ وَتَبَّتِ الاَْیْدی وَخَسِرَتِ الْصَّفْقَةُ
فَبُؤ تُمْ بِغَضَبٍ مِنَاللّهِ وَضُرِبَتْ عَلَیْكُمُ الْذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ.
وَیْلَكُمْ یا اءَهْلَ الْكُوفَةِ!
اءَتَدْرُونَ اءَیَّ كَبِدٍ لِمُحَمَّدٍ فَرَیْتُمْ
وَاءَیَّ عَهْدٍ نَكَثْتُمْ
وَاءَىَّ كَریمَةٍ لَهُ اءَبْرَزْتُمْ
وَاءَیَّ دَمٍ لَهُ سَفَكْتُمْ
وَاءَىَّ حُرْمَةٍ لَهُ هَتَكْتُمْ
لَقَدْ جِئْتُمْ شَیْئاً إ دّا تَكادُ الْسَّمواتُ یَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ
وَتَنْشَقُّ الاَْرْضُ وَتَخِرُّالْجِبالَ هَدّا
لَقَدْ جِئْتُمْ بِها شَوْهاءَ خَرْقاءَ صَلْعآءَ عَنْقآءَ فَقْمآءَ كَطِلاعِ الاَْرْضِ وَمِلاْ الْسَّمآءِ.
اءَفَعَجِبْتُمْ اءنْ مَطَرَتِ السَّماءُ دَما؟
وَلَعَذابُ الاْ خِرَةِ اءَخْزى وَهُمْ لا یُنْصَرُونَ
فَلا یَسْتَخِفَّنَّكُمُ الْمَهْلُ
فَإ نَّهُ عزَّوَجَلَّ لا یَخْفِرهُ الْبِدارُ
وَلا یُخافُ عَلَیْهِ فَوْتُ الثّارِ وَإ نَّ رَبَّكُمْ لَبِالْمِرْصادِ ...)).

یـعـنـى :((سـپـاس بـر خـداونـد مـتـعـال و درود بـر مـحـمـد صـلّى اللّه عـلیـه و آله رسـول خـدا و آل او پاكان و اخیار. اما بعد: اى مردم كوفه ! اى مردم نیرنگباز و فریبكار! اى بـى وفـایـان پـیـمـان شـكـن ! آیـا بـر ما سرشك ریخته ، گریه مى كنید؟! آیا بر ما افـسـوس مـى خـورید؟! اى كاش ! همیشه اشكتان جارى باشد و ناله شما آرام نگیرد؛ زیرا چـشـمـان مـا گـریـان و جـان مـا شـراره انـگـیـز اسـت . شـمـا مـثـل آن زنـى مـى مـانـید كه رشته خویش را خوب مى تابد و پس از آن ، هرچه بافته به ناگاه بازگشاید، شما نیز با مكر و حیله و نیرنگ ، ابتدا رشته خود را محكم بسته و پس از آن بـاز گـشـودید. در بین شما غیر از دروغ و خودستایى و فساد و دشمنى چیز دیگرى وجـود نـدارد. شـمـا مـثـل كنیزان ، تملق مى گویید و مانند دشمنان ، نیرنگ مى ورزید. شما درست گیاهى را مى مانید كه در مزبله اى روییده یا نقره اى كه زینت قبور شده است .
بـه راسـتـى كـه تـوشه بدى جهت جهان دیگر خویش اندوخته اید؛ زیرا خداى را به خشم آورده و عـذاب جـاویـد را براى خویش ‍ آماده كردید. آیا پس از آنكه ما را كشتید، به حالمان گریه مى كنید؟!
به خدا قسم ! كه به گریه كردن سزاوارید، فراوان گریه كنید و اندك بخندید؛ زیرا شـمـا لكـه نـنـگ ابـدى را بـر دامـن خـود آلوده كـردید كه به هیچ آبى هرگز پاك نشود. چـگـونـه كـشـتـن جـگـرگـوشـه خـاتـم پـیـامـبـران و مـعـدن رسـالت و سـیـد جـوانـان اهـل بـهـشـت ، مـلجـاء و پـنـاهـگـاه نـیـكـوكـارانـتـان را تـلافـى خـواهـیـد كـرد؟! در هـرحـال و هـر حـادثـه اى بـه او پـناه مى بردید و سنّت شما را جارى مى ساخت ، در موقع احـتـجـاج بـا دشـمـنـان ، هـادى شـمـا بـود، در هـنـگـام نـاراحـتـى ، بـدو متوسل مى شدید و او بزرگ و گوینده شما بود. و احكام شریعت را از وى آموختید. اى مردم ! بد گناهى را مرتكب شدید و براى روز قیامت خویش بد اندوخته اى ذخیره كردید. هلاكت و مـرگ از آن شـما باد! كوشش شما دیگر فایده اى نخواهد داشت . دستهاى شما بریده باد! كـه زیـان و ضـرر بـراى خـویـش بـه بار آوردید، به خسران دنیا و آخرت دچار شدید و مستحق عذاب الهى گردیدید و خوارى و فقر بر شما غلبه كرد.
واى بـر شـمـا اى مـردم كوفه ! آیا مى دانید كه از پیامبر خدا چه جگرى را شكافتید و چه خـونـى را از او بـه زمـیـن ریـخـتـیـد؟! و چه پیمانى را شكستید؟! و چه حرمتى از پیامبر را نـادیـده گـرفـتـیـد؟! و چـگـونـه پرده نشینان عصمت را بى پرده ، بیرون افكندید و به اسارت كشیدید؟!
اى مـردم ! بیدادى بزرگ و كارى بى نهایت قبیح انجام دادید نزدیك است از كار زشت شما آسـمـانـهـا شـكافته شوند و زمین از هم پاره شود و كوهها فرو ریزند رسوایى و زشتى كـار شـنـیـع شـمـا، آسـمـان و زمـیـن را فـرا گـرفـت ، آیا تعجب مى كنید كه از آسمان خون بـاریـدن گـرفت (2) ، ولى بدانید كه عذاب آخرتتان سخت خواركننده تر و رسـوا كـننده تر خواهد بود. و كسى شما را كمك نخواهد كرد و این مهلتى كه خدا به شما داده ، هـرگـز عـذاب شـمـا را تـخـفـیـف نـخـواهـد داد؛ زیـرا خـداونـد عـزّوجـل ، هیچگاه در كیفر گناهكاران شتاب نخواهد كرد و بیم ندارد كه هنگام انتقام بگذرد، بدانید كه پروردگار شما در كمین و به انتظار گناهكاران است ...)). (3)
سـخـنـان دخـتـر عـلى بـن ابـیـطالب و پرورش یافته خاندان فصاحت و بلاغت و سرچشمه رشـادت و مـكـارم اخلاق ، همچنان ادامه داشت و گفتارش ، شنوندگان را تحت تاءثیر قرار داده بـود كـه زنـان و مردان از فرط اندوه ، با صداى بلند مى گریستند و غوغاى عجیبى بـرپـا شـده بـود. هـمـه دریافته بودند كه عبیداللّه بن زیاد چه لكه ننگ بزرگى بر صفحه تاریخ از خود به یادگار گذاشت .

-----------------------------------


1ـ نـاسـخ ‌التـواریـخ ، زنـدگـانـى حـضـرت زیـنـب ، ج 1، ص ‍ 281. منتهى الا مال ، ج 1، ص 484. ترجمه لهوف ، سید بن طاووس ، ص ‍ 90.
مـى تـوان گـفـت كـه بـاریـدن خون از آسمان در روز شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام به قدرى در كتب موثق ذكر شده كه از بدیهیات گردیده است ما در اینجا به چـنـد منبع اكتفا مى كنیم . مناقب اهل بیت ، ص 248. الملهوف على قتلى الطفوف ، ص 14، در هـمـیـن كتاب ، محقق ارجمند در ذیل ((مطرت السماءُ یوم شهادةَ الحسین دما))، منابع دیگرى را ذكر كرده كه از آن جمله اند: مقتل الحسین ، ج 2، ص 89. ذخائر العقبى ، ص 144 و 145 و 150. تـاریـخ دمـشـق (كـمـا فـى مـنتجه )، ج 4، ص 339. الصواعق المحرقة ، ص 116 و 192، الخصائص الكبرى ، ص 126. وسیلة الَّمال ، ص 197. ینابیع المودة ، ص 320 و 356. نـورالابـصـار، ص 123. الاتـحـاف بحب الاشراف ، ص 12. تذكرة الخواص ، ص 284. نـظـم دررالسمطین ،ص 220.احقاق الحق ،ج 11،ص 458 ـ 462.تاریخ ‌الاسلام ،ج 2،ص 349.
ناسخ ‌التواریخ ، زندگانى حضرت زینب علیهاالسّلام ، ج 1، ص 281 به بـعـد. المـلهـوف عـلى قـتـلى الطـفـوف ، ص 192 بـه بـعـد. مـنـتـهـى الا مـال ، ج 1، ص 458. اعـیـان الشـیعه ، ج 1، ص 613. بحارالانوار، ج 45، ص 108 به بـعد. ((سید بن طاووس )) نقل مى كند كه :((بعد از شنیدن این سخنان ، پیرمردى در حالى كـه سـخـت مى گریست ، مى گفت : پدر و مادرم فداى شما باد! مردان شما بهترین مردان ، جـوانـان شـمـا بهترین جوانان ، زنان شما بهترین زنان و نژاد شما بهترین نژادهاست ))، (الملهوف على قتلى الطفوف ، ص 194).

زندگانى حضرت زینب سلام اللّه علیها دكتر مصطفى اولیائى

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:40
اهل بیت

 

 

آنچه در بین ایشان واقع شده تا رسیدن امام حسین (ع) به كربلا

 

چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام از بطن عقبه كوچ نمود به منزل شراف (به شیخ نشین) نزول فرمود و چون هنگام سحر شد، امر كرد جوانان را كه آب بسیار برداشتند از آنجا روانه گشتند و تا نصف روز راه رفتند. در آن حال مردی از اصحاب آن حضرت گفت الله اكبر حضرت نیز تكبیر گفت و پرسید، مگر چه دیدی كه تكبیر گفتی؟ گفت درختان خرمائی از دور دیدم، جمعی از اصحاب گفتند به خدا قسم كه ما هرگز در این مكان درخت خرمائی ندیده‌ایم حضرت فرمود پس خوب نگاه كنید تا چه می‌بینید گفتند به خدا سوگند گردنهای اسبان می‌بینیم، آن جناب فرمود كه والله من نیز چنین می‌بینم. و چون معلوم فرمود كه علامت لشكر است كه پیدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهی كه در آن حوالی بود و آن را ذوحُسَم می گفتند میل فرمود كه اگر اجابت به قتال افتد آن كوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمایند، پس به آن موضع رفتند و خیمه بر پا كرده و نزول نمودند.

و زمانی نگذشت كه حر بن یزید ریاحی با هزار سوار نزدیك ایشان رسیدند در شدت گرما در برابر لشكر آن فرزند خیرالبشر صف كشیدند، آن جناب نیز با یاران خود شمشیرهای خود را حمایل كرده و در مقابل ایشان صف بستند، و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خیل ضلالت آثار تشنگی ملاحظه فرمود، به اصحاب و جوانان خود امر نمود كه ایشان و اسبهای ایشان را آب دهید. پس آنها ایشان را آب داده و ظروف و طشها را پر از آب می‌نمودند و به نزدیك چهارپایان ایشان می‌بردند و صبر می‌كردند تا سه و چهار و پنج دفعه كه آن چهارپایان به حسب عادت سر از آب برداشته و می‌نهادند و چون به نهایت سیراب می‌شدند دیگری را سیراب می‌كردند تا تمام آنها سیراب شدند:

 

سوار و اسب او گردید سیراب

 

در آن وادی كه بودی آب نایاب

 

علی بن طعان محاربی گفته كه من آخر كسی بودم از لشكر حر كه آنجا رسیدم و تشنگی بر من و اسبم بسیار غلبه كرده بود، چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود فرمود به من كه اَنخ الرّاوِیَه من مراد آن جناب را نفهمیدم پس گفت یَابنَ الاَخ اَنِخِ الْجَمَل یعنی بخوابان آن شتری كه آب بار اوست. پس من شتر را خوابانیدم فرمود به من كه آب بیاشام چون خواستم آب بیاشامم آب از دهان مشگ می‌ریخت فرمود كه لب مشك را برگردانید و مرا سیراب فرمود.

پس پیوسته حُرّ با آن جناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حجاج بن مسروق را فرمود كه اذان نماز گفت چون وقت اقامت شد جناب سیدالشهداء علیه السلام با ازار و نعلین و رداء بیرون آمد در میان دو لشكر ایستاد و حمد و ثنای حق تعالی به جای آورد، پس فرمود ایها الناس من نیامدم به سوی شما مگر بعد از آنكه نامه‌های متواتر و پیكهای شما پیاپی به من رسیده و نوشته بودید كه البته بیا به سوی ما كه امامی و پیشوائی نداریم شاید كه خدا ما را به واسطه تو بر حق و هدایت مجتمع گردانند، لاجرم بار بستم و به سوی شما شتافتم اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستید پیمان خود را تازه كنید و خاطر مرا مطمئن گردانید و اگر از گفتار خود برگشته‌اید و پیمانها را شكسته‌اید و آمدن مرا كارهید من به جای خود بر می‌گردم، پس آن بیوفایان سكوت نموده و جوابی نگفتند.

پس حضرت مؤ‌ذن را فرمود كه اقامت نماز گفت، حر را فرمود كه می‌خواهی تو هم با لشكر خود نماز كن حر گفت من در عقب شما نماز می‌كنم، پس حضرت پیش ایستاد و هر دو لشكر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشكری به جای خود برگشتند و هوا به مثابه‌ای گرم بود كه لشكریان عنان اسب خود را گرفته در سایه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود مهیای كوچ شوند منادی ندای نماز عصر كند، پس حضرت پیش ایستاد و همچنان نماز عصر را ادا كرد و بعد از سلام نماز روی مبارك به جانب آن لشكر كرد و خطبه‌ای ادا نمود و فرمود:

ایهاالناس اگر از خدا بپرهیزید و حق اهل حق را بشناسید خدا از شما بیشتر خوشنود شود، و ما اهل بیت پیغمبر و رسالتیم و سزاوارتریم از این گروه كه بناحق دعوی ریاست می‌كنند و در میان شما به جور و عدوان سلوك می‌نمایند، و اگر در ضلالت و جهالت راسخید و رأی شما از آنچه در نامه‌ها به من نوشته‌اید برگشته است باكی نیست بر می‌گردم. حر در جواب گفت به خدا سوگند كه من از این نامه‌ها و رسولان كه می‌فرمایی به هیچ وجه خبر ندارم.

حضرت عقبه ‌من ‌سمعان را فرمود كه بیاور آن خرجین را كه نامه‌ها در آنست پس خرجینی مملو از نامه كوفیان آورد و آنها را بیرون ریخت، حر گفت: من نیستم از آنهائی كه برای شما نامه نوشته‌اید و ما مأمور شده‌ایم كه چون ترا ملاقات كنیم، از تو جدا نشویم تا در كوفه ترا به نزد ابن زیاد ببریم. حضرت در خشم شد و فرمود كه مرگ برای تو نزدیكتر است از این اندیشه، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شوید پس زنها را سوار نمود و امر نمود اصحاب خود را كه حركت كنید و برگردید، چون خواستند كه برگردند حر با لشكر خود سر راه گرفته و طریق مراجعت را حاجز و مانع شدند حضرت با حر خطاب كرد كه ثَكَلَتَكَ اُمُّكَ ما تُریدُ مادرت به عزایت بنشیند از ما چه می‌خواهی؟ حر گفت اگر دیگری غیر از نام تو نام مادر مرا می‌برد البته معترض مادر او می‌شدم و جواب او را به همین نحو می‌دادم هر كه خواهد باشد اما در حق مادر تو به غیر از تعظیم و تكریم سخنی بر زبان نمی‌توانم آورد، حضرت فرمود كه مطلب تو چیست گفت می‌خواهم ترا به نزد امیر عبیدالله ببرم. آن جناب فرمود كه من متابعت ترا نمی‌كنم. حر گفت: من نیز دست از تو بر نمی‌دارم و از اینگونه سخنان در میان ایشان به طول انجامید تا آنكه حر گفت من مأمور نشده‌ام كه با تو جنگ كنم بلكه مأمورم كه از تو مفارقت ننمایم تا ترا به كوفه ببرم الحال كه از آمدن به كوفه امتناع می‌نمائی پس راهی را اختیار كن كه نه به كوفه منتهی شود و نه ترا به مدینه برگرداند تا من نامه در این باب به پسر زیاد بنویسم تا شاید صورتی رو دهد كه من به محاربه چون تو بزرگواری مبتلا نشوم آن جناب از طریق قادسیه و عُذَیب راه بگردانید و میل به دست چپ كرد و روانه شد، و حر نیز با لشكرش همراه شدند و از ناحیه آن حضرت می‌رفتند تا آنكه عُذَیب هجانات رسیدند ناگاه در آنجا چهار نفر را دیدند كه از جانب كوفه می‌آیند سوار بر اشترانند و كتل كرده‌اند اسب نافع بن هلال را كه نامش كامل است و دلیل ایشان طرماح بن عدی است (بودن این طرماح فرزند عدی بن حاتم معلوم نیست بلكه پدرش عدی دیگر است علی الظاهر) و این جماعت به ركاب امام علیه السلام پیوستند.

حر گفت اینها از اهل كوفه‌اند من ایشان را حبس كرده یا به كوفه بر می‌گردانم، حضرت فرمود اینها انصار من می‌باشند و به منزلة مردمی هستند كه با من آمده‌اند و ایشان را چنان حمایت می‌كنم كه خویشتن را پس هرگاه با همان قرارداد باقی هستی فبها والا با تو جنگ خواهم كرد. پس حر از تعریض آن جماعت باز ایستاد. حضرت از ایشان احوال مردم كوفه را پرسید. مجمع ابن عبدالله كه یك تن از آن جماعت نور رسیده بود گفت اما اشراف مردم پس رشوه‌های بزرگ گرفتند و جوالهای خود را پر كردند، پس ایشان مجتمعند به ظلم و عداوت بر تو و اما باقی مردم را دلها بر هوای تست و شمشیرها بر جفای تو، حضرت فرمود از فرستادة من قیس بن مسهر چه خبر دارید گفتند حصین بن تمیر او را گرفت و به نزد ابن زیاد فرستاد ابن زیاد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت، او درود فرستاد بر تو و پدرت و لعنت كرد ابن زیاد و پدرش را و مردم را و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ایشان را به آمدن تو، پس ابن زیاد امر كرد او را از بالای قصر افكندند و هلاك كردند، امام علیه السلام از شنیدن این خبر اشگ در چشمش گردید و بی‌اختیار فرو ریخت و فرمود:

فَمِنْهُم مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِزُ وَ ما بَدَّلُوا تًبْدیلاً اَلّلهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ الْجَنَّته نُزُلاُ وَ اَجْمَعُ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ فی مُسْتَقَرّ رَحْمَتِكَ وَ غائبِ مَذْخُورِ ثَوابِكَ.

پس طرماح نزدیك حضرت آمد و عرض كرد من در ركاب تو كثرتی نمی‌بینم اگر همین سواران حر آهنگ جنگ ترا نمایند ترا كافی خواهند بود من یك روز پیش از بیرون آمدنم از كوفه به پشت شهر گذشتم اردوئی در آنجا دیدم كه این دو چشم من كثرتی مثل آن هرگز در یك زمین ندیده بود، پس سبب آن اجتماع را پرسیدم گفتند می‌خواهند سان به ببیند پس از آن ایشان را به جنگ حسین بفرستد، اینك یابن رسول الله ترا به خدا قسم می‌دهم اگر می‌توانی به كوفه نزدیك مشو به قدر یك وجب و چنانچه معقل و پناهگاهی خواسته باشی كه خدا ترا در آنجا از هجوم دشمن نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آید، اینك قدم رنجه دار كه ترا در این كوه اجا كه منزل برخی از بطون قبیله طی است فرود آورم و از اجا و كوه سلمی بیست هزار مرد شمشیرزن از قبیله طی در ركاب تو حاضر سازم كه در مقابل تو شمشیر بزنند، به خدا سوگند كه هر وقت از ملوك غسان و سلاطین حمیر و نعمان بن منذر و لشكر عرب و عجم حمله بر ما وارد آمده است ما قبیله طی به همین كوه اجا پناهیده‌ایم و از احدی آسیب ندیده‌ایم، حضرت فرمود جَزاكَ اللهُ وَ قَومَكَ خَیْراً ای طرماح میانه ما و این قوم مقاله گذشته است كه ما را از این راه قدرت انصراف نیست و نمی‌دانیم كه احوال آینده ما را به چه كار می‌داد. و طرماح بن عدی در آن وقت برای اهل خود آذوقه و خواربار می‌برد پس حضرت را بدرود نمود و وعده كرد كه بار خویش به خانه برساند و برای نصرت امام علیه السلام باز گردد و چنین كرد ولی وقتی كه به همین عذیب هجانات رسید سماعه بن بدر را ملاقات كرد او خبر شهادت امام را به طرماح داد طرماح برگشت.

و بالجمله حضرت از عذیب هجانات سیر كرد تا به قصر بنی مقاتل رسید و در آنجا نزول اجلال فرمود پس ناگه حضرت نظرش به خیمه‌ای افتاد پرسید این خیمه كیست گفتند از عبیدالله بن حر جعفی است فرمود او را به سوی من بطلبید، چون پیك آن حضرت به سوی او رفت و او را به نزد حضرت طلبید عبیدالله گفت اَنّآللهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ به خدا قسم كه من از كوفه بیرون نیامدم مگر به سبب آنكه مبادا حسین داخل كوفه شود و من در آنجا باشم به خدا سوگند كه می‌خواهم او را مرا نبیند و من او را نبینم، رسول آن حضرت برگشت و سخنان آن محروم از سعادت را نقل كرد حضرت خود برخاست و به نزد عبیدالله رفت و بر او سلام كرد و نزد او نشست و او را به نصرت خود دعوت كرد، عبیدالله همان كلمات سابق را گفت و استقاله كرد از دعوت آن حضرت، حضرت فرمود پس اگر یاری ما نخواهی كرد پس بپرهیز از خدا و در صدد قتال من بر میا به خدا قسم است كه هر كه استغاثه و مظلومیت ما را بشنود و یاری ما ننماید البته خدا او را هلاك خواهد كرد، آن مرد گفت انشاءالله تعالی چنین نخواهد شد، پس حضرت برخاست و به منزل خود برگشت، و چون آخر شب شد جوانان خویش را امر كرد و آب بردارند و از آنجا كوچ كنند.

پس از قصر بنی مقاتل روانه شدند، عقبه بن سمعان گفت كه ما یك ساعتی راه رفتیم كه آن حضرت را بر روی اسب خواب ربود پس بیدار شد و می‌گفت اِنّآ للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمدُاللهِ رَبّ الْعالَمینَ و این كلمات را دو دفعه یا سه دفعه مكرر فرمودند، پس فرزند آن حضرت علی بن الحسین علیهماالسلام رو كرد به آن حضرت و سبب گفتن این كلمات را پرسید حضرت فرمود كه ای پسر جان من، مرا خواب برد و در آن حال دیدم مردی را كه سوار است و می‌گوید كه این قوم همی روند و مرگ به سوی ایشان همی رود، دانستم كه خبر مرگ ما را می‌دهد، حضرت علی بن الحسین علیهماالسلام گفت ای پدر بزرگوار خدا روز بد نصیب شما نفرماید، آیا مگر ما بر حق نیستم فرمود بلی ما بر حقیم، عرض كرد، پس ما چه باك داریم از مردن در حالی كه بر حق باشیم؟ حضرت او را دعای خیر كرد، پس چون صبح شد پیاده شدند و نماز صبح را ادا كردند و به تعجیل سوار شدند، پس حضرت اصحاب خود را به دست چپ میل می‌داد و می‌خواست آنها را از لشكر متفرق سازد و آنها می‌آمدند و ممانعت می‌نمودند و می‌خواستند لشكر آن حضرت را به طرف كوفه كوچ دهند و آنها امتناع می‌نمودند و پیوسته با این حال بودند تا در حدود نینوا به زمین كربلا رسیدند، در این حال دیدند كه سواری از جانب كوفه نمودار شد كه كمانی بر دوش افكنده و به تعجیل می‌آید آن دو لشكر ایستادند به انتظار آن سوار چون نزدیك شد بر حضرت سلام نكرد و نزد حر رفت و بر او و اصحاب او سلام كرد و نامه‌ای به او داد كه ابن زیاد (ملعون) برای او نوشته بود، چون حر نامه را گشود دید نوشته است:

اما بعد پس كار را بر حسین تنگ گردان در هنگامی كه پیك من به سوی تو رسد او را میاور مگر در بیابانی كه آبادانی و آب در او نایاب باشد، و من امر كرده‌ام پیك خود ر كه از تو مفارقت نكند تا آنجا انجام این امر داده و خبرش را به من برساند. پس حر نامه را برای حضرت و اصحابش قرائت كرد و در همان موضع كه زمین بی‌آب و آبادانی بود راه را بر ‌آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول نمود. حضرت فرمود، بگذار ما را كه در این قریه‌های نزدیك كه نینوا یا غاضریه یا قریه دیگر كه محل آب و آبادانی است فرود آئیم، حر گفت به خدا قسم كه مخالفت حكم ابن زیاد نمی‌توانم نمود با بودن این رسول كه بر من گماشته و دیده‌بان قرار داده است.

زهیر بن القین گفت یابن رسول الله دستوری دهید كه ما با ایشان مقاتله كنیم كه جنگ با این قوم در این وقت آسان‌تر است از جنگ با لشكرهای بیحد و احصا كه بعد از این خواهند آمد، حضرت فرمود كه من كراهت دارم از آنكه ابتدا به قتال ایشان كنم پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را برای اهل بیت رسالت برپا كردند، و این در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام بود. و سید بن طاوس نقل كرده كه نامه و رسول ابن زیاد در عذیب هجانات به حر رسید و چون حر به موجب نامه امر را بر جناب امام حسین علیه السلام تضییق كرد حضرت اصحاب خود را جمع نمود و در میان ایشان بپا خاست و خطبه‌ای در نهایت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثنای الهی ادا نموده پس فرمود همانا كار ما به اینجا رسیده كه می‌بینید و دنیا از ما رو گردانیده و جرعه زندگانی به آخر رسیده و مردم دست از حق برداشته‌اند و بر باطل جمع شده‌اند هر كه ایمان به خدا و روز جزا دارد باید كه از دنیا روی برتابد و مشتاق لقای پروردگار خود گردد زیرا كه شهادت در راه حق مورث سعادت ابدی است، و زندگی با ستمكاران و استیلای ایشان بر مؤمنان بجز محنت و عنا ثمری ندارد.

پس زهیر بن القین برخاست و گفت شنیدیم فرمایش شما را یابن رسول الله ما در مقام شما چنانیم اگر برای ما باقی و دائم باشد هر آینه خواهیم نمود بر او كشته شدن با ترا. و نافع بن هلال برخاست و گفت به خدا قسم كه ما از كشته شدن در راه خدا كراهت نداریم و در طریق خود ثابت و با بصیرتیم و دوستی می‌كنیم و با دوستان تو و دشمنی می‌كنیم با دشمنان تو. پس بریربن خضیر برخاست و گفت به خدا قسم یابن رسول الله كه این منتی است از حق تعالی بر ما كه در پیش روی تو جهاد كنیم و اعضای ما در راه تو پاره پاره شود پس جد تو شفاعت كند مارا در روز جزا.

برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی

پنج شنبه 23/9/1391 - 13:37
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته