• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 976
تعداد نظرات : 130
زمان آخرین مطلب : 4910روز قبل
دانستنی های علمی
عاصم بن حمزه گوید: صداى جوانى را شنیدم كه مى نالید ومى گفت : یا احكم الحاكمین ، بین من و مادرم حكم كن .
عمر گفت : چرا به مادر خود نفرین مى كنى ؟
گفت : مادرم نه ماه مرا در شكم خود حمل كرده و دو سال به من شیر داده است . اكنون كه رشد كرده ، و خوب و بد را از یكدیگر تمیز داده ، دست راست را از چپ باز مى شناسم ، مرا طرد و از خود نفى مى كند ، و مى گوید مرا نمى شناسد.
عمر دستور داد مادرش را احضار كنند.
ماءموران آن زن را به همراه چهار برادرش ، و چهل نفر دیگر آوردند. همگى گواهى دادند این زن فرزندى ندارد و شوهر نكرده است ، و این جوان پسر دروغگوئى است كه مى خواهد این زن را در میان عشیره خود رسوا كند.
عمر گفت : اى جوان در مقابل شهادت ایشان چه مى گوئى ؟
جوان : بخدا سوگند، آن زن مادر من است . و ادعاى خود را تكرار كرد.
عمر: اى زن این جوان چه مى گوید ؟
زن سوگند یاد كرد كه آن پسر را نمى شناسد.
عمر: آیا بر گفته خود شاهد دارى ؟
زن : آرى این چهل نفر شهود من هستند.
آنان نزد عمر گواهى دادند كه او هرگز ازدواج نكرده است .
عمر دستور داد: پسر جوان را زندانى كنند و از شهود تحقیق بعمل آید. اگر عدالت آنان احراز شد بر این پسر جوان حد مفترى بزنید.
هنگامى كه جوان را به سوى زندان مى بردند، امیرالمؤ منین علیه السلام ایشان را ملاقات كرد.
جوان فریاد زد: اى پسر عم رسول خدا، من جوان مظلومى هستم و ماجرا را براى حضرت نقل كرد.
حضرت امیر فرمان داد: او را نزد عمر برگردانند تا در حضور وى ، حضرت میان این جوان و آن زن حكم فرماید.پس سخن زن و شاهدان او را شنید. همه سخن اول خود را تكرار كردند.
حضرت فرمود: امروز میان شما چنان قضاوت كنم كه مرضى خداوند باشد.
خطاب به زن فرمود: آیا ولى دارى ؟
گفت : آرى ، اینان برادران من هستند.
پس به آنان فرمود: آیا شما به هر چه حكم كنم راضى مى شوید ؟
گفتند : آرى .
آنگاه حضرت فرمود: من خدا و همه شما را شاهد مى گیرم كه این جوان را به این زن به چهار صد درهم تزویج كردم . سپس به قنبر فرمود: برو دراهم را بیاور، به این جوان بده . به جوان نیز امر كرد آن دراهم را در دامن این زن بریز، دست او را بگیر و برو .
چون زن این سخنان را شنید، فریاد كشید: النار النار و خطاب به امیرمؤ منان كرد: آیا مى خواهى مرا به پسرم تزویج كنى ؟ بخدا سوگند، او پسر من است .آنگاه حقیقت را گفت . برادرانم مرا با مرد پستى تزویج كردند و من از آن مرد این پسر را آوردم .شوهرم از دنیا رفت .و زمانى كه پسرم به سن بلوغ رسید، برادرانم گفتند: باید او را از خود طرد كنم . و من از ترس آنان چنین كردم . بخدا سوگند، او پسر من و دلم برایش كباب است .
سپس آن زن دست فرزند خود را گرفت و براه افتاد.
در اینجا عمر با صداى بلند گفت : لولا على لهلك عمر
این مطلب با كمى اختلاف نیز در كتاب الغدیر، نقل شده است .
يکشنبه 4/5/1388 - 17:32
دانستنی های علمی
گروهى در دریا گرفتار طوفان شدند، كشتى ایشان شكست و همه غرق شدند، جز زنى كه بر روى تخته شكسته اى قرار گرفت و نجات یافت ، و خود را به جزیره اى رساند. در آن جزیره جوان راهزن فاسقى بود. چون آن زن را بدید، گفت : تو انسانى یا پرى ؟
گفت : انسان هستم .
هنگامى كه آن فاسق به قصد كامجوئى به آن زن نزدیك شد و دست تجاوز به سوى او دراز كرد، زن مضطرب گشت و بر خود لرزید.
جوان پرسید: چرا مضطرب شدى ، و وحشت كردى ؟
زن با ایمان گفت : از خداى خویش بر این عمل مى ترسم .
جوان فاسق پرسید: آیا تا كنون چنین گناهى مرتكب گشته اى ؟
گفت : هرگز.
جوان فاسق یك لحظه به خود آمد، و خطاب به آن زن پاكدامن گفت : تو هرگز در تمام مدت عمر، چنین گناهى نكرده اى ، و چنین از خداى خویش مى ترسى ، و حال آنكه ارتكاب این عمل به اختیار تونیست و من تو را مجبور ساخته ام . پس من به ترس از خدا سزاوارترم كه تاكنون بارها مرتكب چنین عمل زشتى شده ام .
پس از قصد خود منصرف شد و از نزد آن زن برخاست ، و از اعمال زشت گذشته خویش پشیمان گشت و توبه نمود، و به سوى خانه خود برگشت .
در میان راه به راهبى بر خورد. با او همراه شد. آفتاب سوزان بر آنها مى تابید.
راهب : آفتاب خیلى گرم است . دعا كن خدا ابرى بفرستد تا بر ما سایه افكند.
جوان : من بواسطه اعمال زشتى كه انجام داده ام و هیچ كار نیكى نكرده ام ، نزد خدا آبروئى ندارم كه دعایم مستجاب شود.
راهب : پس من دعامى كنم ، تو آمین بگوى . چنین كردند.
پس از مدت كوتاهى ابرى ظاهر شد و بر سر آنها سایه افكند و آن دو در سایه ابر مسافتى طولانى راه پیمودند، تا اینكه به دو راهى رسیدند.جوان از راهى ، و راهب به راهى دیگر رفت . و آن ابر در مسیر حركت جوان قرار گرفت و راهب در آفتاب سوزان ماند.
راهب : اى جوان ، تو از من بهتر بودى ، زیرا دعاى تو مستجاب شد. بگوچه كرده اى كه مستحق این كرامت شده اى ؟
جوان قصه خود را براى راهب نقل كرد.
راهب گفت : اى جوان ، چون تو از خوف خدا ترك معصیت نمودى و توبه كردى ، خداوند گناهان گذشته ترا آمرزیده است ، و باید سعى كنى در آینده خوب باشى و هرگز مرتكب گناه نشوى
يکشنبه 4/5/1388 - 17:31
دانستنی های علمی

روزى ابلیس بر حضرت عیسى مسیح ظاهر شد، و به او گفت : مگر تو نمى گوئى هیچ چیزى به انسان نمى رسد مگر اینكه خداوند آن را برایش مقدر كرده باشد.
عیسى پاسخ داد: آرى ، چنین است .
ابلیس : پس بیا خودت را از بالاى این قله كوه به پائین پرت كن . اگر براى تو سلامتى مقدر شده باشد سالم خواهى ماند، و اگر سلامتى مقدر نشده بود كه ...
عیسى : اى ملعون ، خداوند بندگانش را امتحان مى كند، نه بنده ، خدایش را.

يکشنبه 4/5/1388 - 17:31
دانستنی های علمی
مردى با زنى ازدواج كرد كه پنج شوهر قبلى او همگى مرده بودند.
پس از چندى شوهر ششم نیز بیمار، و مشرف به موت شد.
زن با اشك و آه گفت : عزیزم مرا پس از خود به كه مى سپارى ؟
شوهر با خونسردى جواب داد: به هفتمى
يکشنبه 4/5/1388 - 17:31
دانستنی های علمی
پیرزنى بیمار شد. پسرش او را نزد پزشك برد. دكتر مشاهده كرد پیرزن خود را آرایش كرده و لباس نیكو پوشیده است . پس حال او بدانست و گفت : این زن چقدر به شوهر احتیاج دارد.
پسر با تعجب گفت : آقاى دكتر، چه مى گوئید، او خیلى پیر است .
زن نگاه تندى به پسركرد و گفت : فضولى موقوف ، آقاى دكتر بهتر از تو تشخیص مى دهد
يکشنبه 4/5/1388 - 17:30
دانستنی های علمی
شیر و گرگ و روباهى با هم بشكار رفتند، و گاو و آهو و خرگوشى شكار كردند.
شیر به گرگ گفت : اینها را بین ما تقسیم كن .
گرگ گفت : گاو براى شما جناب شیر، آهو براى خودم ، و خرگوش هم براى روباه .
شیر به خشم آمد. گلوى گرگ را گرفت و سرش را از بدن جدا كرد.
سپس شیر به روباه گفت : تو آنها را تقسیم كن .
روباه زیرك گفت : گاو براى صبحانه ، آهو براى ناهار، خرگوش هم براى شام شما باشد
شیر خوشحال شد و پرسید: چه كسى این قسمت عادلانه را به تو آموخت ؟
روباه پاسخ داد: سر گرگ ، عالى جناب
يکشنبه 4/5/1388 - 17:30
دانستنی های علمی
سگى با خروسى به صحرا رفتند. شب فرا رسید. بنا چار خروس بر شاخه هاى بلند درختى رفت و خوابید، و سگ زیر درخت در میان علفها آرمید.
هنگام سحر خروس طبق عادت همیشگى خود شروع به خواندن كرد.
روباهى آواز خروس را شنید، به طرف صدا آمد، دید خروس بالاى درخت است . روباه حیله گر به خروس گفت : اى مؤ ذن ، خدا ترا رحمت كند، از بالاى مناره پائین بیا، تا نماز را به جماعت بخوانیم .
خروس كه متوجه مكر روباه شده بود، گفت : بسیار خوب ، ولى تا من پائین مى آیم ، تو هم رفیقم را كه زیر درخت خوابیده ، بیدار كن . مبادا نمازش قضا شود.
روباه خیال كرد مرغى در پاى درخت خوابیده ، به طرف درخت رفت .
سگ بوى روباه را حس كرد، بیدار شد و او را كشت
يکشنبه 4/5/1388 - 17:29
دانستنی های علمی
شخصى قصد سفر نمود از دوستش كه به دیانت و امانت معروف و مشهور بود، تقاضا كرد روزى یك مرتبه به منزل او برود و چنانچه زوجه اش به چیزى نیاز داشت آن را بر طرف نماید.
دوست با كمال میل پذیرفت و آن شخص با خیالى آسوده به سفر رفت .
رفیق هر روز براى خبر گیرى و رفع نیازمندیهاى همسر دوست خود به او سركشى مى كرد. روزى بر اثر وزش باد چشمش به زوجه صالحه آن مرد نیكو كار افتاد. به قصد خیانت دست به سوى او دراز كرد.
آن زن پاكدامن گفت : آیا حیا نمى كنى ؟
مرد خجالت كشید و بیمناك شد كه اگر رفیقش از سفر بیاید و بر این امر آگاه شود، چه جواب بگوید.بناچار آن شهر را ترك كرد و به شهر دیگرى رفت . هنگامى كه به شهر دیگر وارد شد. پرسید: زاهدترین و با تقواترین این شهر كیست ؟
شخصى را به او معرفى كردند.
از گروهى دیگر در باره شخص معرفى شده پرسید.
گفتند: او فاسق ترین فرد این شهر است .
مرد تازه وارد تعجب كرد. پرسید: فسق این مرد چیست ؟
گفتند: سه فسق آشكار دارد:
اول اینكه او لواط مى كند و همیشه پسر بچه زیبائى همراه دارد.
دوم اینكه منزل او در محله یهودیان است در حالى كه همه مسلمانانى كه در آن محله منزل داشتند منازل خود را فروختند و از آن محله بیرون آمدند. ولى او منزلش را نفروخته ، گویا میل و علاقه اى به آنان دارد.
سوم اینكه شارب الخمر است و بیشتر شرابهاى یهودیان را او مى خرد.
مرد تازه وارد بیشتر تعجب كرد، و در صدد تحقیق بر آمد. نشانى او را پرسید. به محله یهودیها رفت . در منزل او را كوبید. شخص ‍ مورد نظر در را باز كرد. پسر بچه زیبائى همراه او دید. داخل منزل شد. بوى شراب به مشامش رسید. دانست هر سه علامت صحیح است .
شخص تازه وارد با تعجب به صاحبخانه گفت : من تازه وارد این شهر شده ام و از متقى ترین مردم شهر سؤ ال كردم ، ترا معرفى كردند. اما گروهى دیگر تو را فاسقترین مردم شهر مى دانند. قضیه چیست ؟.
مرد زاهد متقى گفت : چه فسقى به من نسبت داده اند؟
شخص تازه وارد آن سه فسق را اظهار داشت .
شخص پرهیز كار گفت : دو جواب دارم یكى تفصیلى و دیگرى اجمالى .
جواب تفصیلى آنست كه این پسر بچه ، فرزند من است . و چون بعضى جوانان جاهل شهر عصر پنجشنبه كه مزد هفته خود را مى گیرند، مى آیند از یهودیان این محل شراب مى خرند و این ننگ بزرگى براى ما مسلمانان است ، من با در آمد هر هفته خود شراب مى خرم و به این چاه وسط حیاط مى ریزم تا به این ترتیب توانسته باشم از میگسارى جوانان مسلمان جلوگیرى كنم .
و اما منزل ، یهودیان خواستند آن را به قیمت زیادى از من بخرند، ولى چون در این خانه سالها عبادت پروردگار كرده ام ، راضى نشدم كافران در این منزل سكونت گزینند.
واما جواب اجمالى اینست كه مردم به شهرت من در دیندارى و امانتدارى اطمینان نكنند كه عیالشان را به من بسپارند و من در امانت دوست خود نظر خیانت كنم و ناچار شوم وطن خود را ترك نمایم
يکشنبه 4/5/1388 - 17:27
دانستنی های علمی

امیر المؤ منین در نهج البلاغه مى فرماید:
دوستان تو سه دسته اند: 1 - دوست تو 2 - دوست دوست تو 3 - دشمن دشمن تو.
دشمنان تو نیز سه دسته اند: 1 - دشمن تو 2 - دشمن دوست تو 3 - دوست دشمن تو.

يکشنبه 4/5/1388 - 17:26
دانستنی های علمی
جاحظ زشت ترین مردم عصر خود بود. روزى به شاگردانش گفت : هیچكس مرا شرمنده نساخته ، مگر زنى كه مرا نزد زرگرى برد و گفت : مثل این ، و من در سخن او حیران ماندم . هنگامى كه آن زن رفت ، از زرگر پرسیدم : قضیه چیست ؟
گفت : آن زن از من خواسته بود برایش طلسمى بسازم كه رویش صورت شیطان حك شده باشد. به او گفتم : من تا كنون شیطان را ندیده ام ، و نمى دانم صورتش چگونه است تا براى تو بسازم .
گفت : من او را به تو نشان خواهم داد. و امروز شما را نزد من آورد
يکشنبه 4/5/1388 - 17:26
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته