معرفی وبلاگ
« ای حیات! با تو وداع می‌کنم. با همه زیبائی‌هایت ؛ با همه مظاهر جلال و جبروت ؛ با همه وجود وداع می‌کنم ، با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود می‌روم ، و از همه چیز چشم می‌پوشم.... ای پاهای من! می‌دانم شما چابکید ، می‌دانم که در همه مسابقه‌ها گوی سبقت را از رقیبان ربوده‌اید ، می‌دانم که فداکارید ، می‌دانم که به فرمان من مشتاقانه بسوی شهادت، صاعقه‌وار به حرکت در می‌آیید. اما من آرزوئی دارم ، من می‌خواهم که شما به بلندی طبع بلندم به حرکت درآیید ، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید ، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید ؛ این پیکر کوچک ، ولی سنگین از آرزوها و نقشه‌ها و امیدها و مسئولیت‌ها را ، به سرعت مطلوب ، به هر نقطه دلخواه برسانید . در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید ، من چند لحظه بعد به شما آرامش می‌دهم ، آرامش ابدی ! دیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز شما را استثمار نخواهم کرد ، دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد ، دیگر به شما بی‌خوابی نخواهم داد. و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد . از درد و شکنجه ضجه نخواهید کرد ، از بی‌غذائی ، از گرما و سرما شکوه نخواهید کرد ، آرام و آسوده ، برای همیشه ، در بستر نرم خاک ، آسوده خواهید بود ، اما... اما این لحظات حساس ، لحظات وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقاء پروردگار لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.»
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 488500
تعداد نوشته ها : 569
تعداد نظرات : 6
Rss
طراح قالب
GraphistThem247
« نمی دانم آزمایش کرده اید وقتی مهمانی بر انسان وارد می شود هم از دید مهمان و هم از دید میزبان چه حالی است من برای اینکه مقدمه حرف خودم را بگویم این را تنظیم کردم بادیدار به یادماندنی خودم و همراهانم قبل از اینکه ما وارد منطقه و ماموریت افتخاری 2 معارف جنگ شویم روز پنج شنبه گذشته مخصوصا سفری را انجام دادم تا محلها را بررسی کنم و ببینم وضعیت چطور است محلهایی که دیدم .1 نقطه رابیه و میش داغ .2 عین خوش و دهلران .3 جسر نادری و پل کرخه .4 دامنه ارتفاعات ابوصلیبیخات .
اینجا سومین نقطه ای بود که وارد شدیم . وقتی فرماندهی و عقیدتی به استقبال ما آمدند گفتند محل پذیرایی ما حسینیه سیدالشهدا است با شنیدن این خبر صفایی وجودم را فرا گرفت که از بیان آن ناتوانم . اینجا رزمندگانی زندگی می کردند و گریه می کردند که به خدا نزدیک بودند. این صفا کجاست عملیات فتح المبین عملیات سراپا حماسه . ایثار و معنویت بود. با دلایل و مدارک لازم ثابت می کنم که نقطه اوج رزمندگان برای جنگیدن در راه خدا عملیات فتح المبین بود در قیاس با عملیات بیت المقدس شاید گفته شود کوچک تر است اما باید ارزیابی کرد و دید که چقدر به خدا نزدیک شدیم . باید دید چقدر بهتر خدا را دیدیم (ما در این عملیات ) بهتر دیدیم و دانستیم که شخصیت ما در نظام چیست عطش جنگیدن در راه خدا پیدا بود. چرا که این عملیات با نام یا زهرا(س ) آغاز شد و به برکت این نام خدا می داند که چه به وجودآمد عملیات فتح المبین نتیجه سه ماه تلاش مستمر بود. بعد از سه ماه تلاش موفق شدیم به تدبیر برسیم . قرار بود در این عملیات . در فضای 60 * 40 کیلومتر از چهار محور : .1 جسرنادری .2 محور ممله و پادگان عین خوش .3 محور شوش .4 محور تنگ رقابیه از طرف تنگ زلیجان و ارتفاعات میش داغ عمل کنیم . قرارگاه لشگر 77 ثامن الائمه که از چهره ها و یگانهای سرافراز ارتش و رزمندگان اسلام است در هفت تپه مستقر بود عقبه اش و یگانهایش در غرب کرخه بودند . در کنار آن همرزمان از سپاه تیپ 17 قم تیپ حضرت سجاد و گردانهای مختلف حضور داشتند و همه آماده عملیات بودند. یک روز در هفت تپه جلسه داشتیم . همه فرماندهان بودند و پیشرفت کار را در قرارگاه کربلا کنترل می کردیم و جایی که لازم بود هدایت می کردیم . جلسه عجیبی شد. برادران ارتش و سپاه یک یک آمدندو گزارش دادند. همه گزارشها منفی بود و مایوس کننده . جو بسیار نگران کننده ای به وجود آمد. نوبت رسید به برادر عزیز صفار از قرارگاه فجر از سوی سپاه که فرمانده تیپ 12 قم بود . با تواضع گفت : « از شما تعجب می کنم از حال شما مگر ما با توکل به خدا جلو نیامدیم » جوان 22 ـ 23 ساله ای در مقابل اساتید و فرماندهان می ایستد یک دفعه جو جلسه تغییر می کند. شرمنده می شوم ایشان گزارش می دهد و میزان پیشرفت شناسایی خودش را می گوید جلسه قوت قلب گرفت چهار راه بحث بر سر این بود که از کجا شروع کنیم ارتش می گفت از جسر نادری و از قرارگاه فتح و سپاه می گفت نه از چهار محور با هم باید شروع کرد. من همرزمان ارتش را صدا کردم و گفتم از هر چهار محور عمل می کنیم . برای عملیات آماده شدیم . کارشناسان گفتند نور ماه برای حمله مناسب نیست چون کارشناس بودند پذیرفتیم . گر چه مایل نبودیم تا آمدیم تصمیم گرفتیم که آماده شویم . دیدیم از قرارگاه فجر تماس گرفتند که دشمن آتش سنگینی را شروع کرده و به ما فشار می آورد. از یک طرف فشار دشمن و از طرف دیگر کمبود مهمات همه را نگران کرده بود آمدیم دفع کنیم دیدیم دشمن از رقابیه جلو آمده حالت عجیبی پیش آمد. از طرح سه ماهه ما اصلا دو محورش خراب شد چه باید می کردیم در قرارگاه کربلا به این نتیجه رسیدیم که باید نزد فرماندهی کل قوا برویم و دو تا سئوال مطرح کنیم . .1 چه باید کرد .2 برای این طرح ناقص ما استخاره کنید . بین من و سردار رضایی هماهنگی شد که من در منطقه بمانم و سردار رضایی به تهران برود.

قبل از دوازده و نیم بود که از ابوغریب خبر دادند دشمن باچند تانک آمده . من پایم رغبت ندادکه بروم پای بی سیم که بگویم برگردند. گفتم: شاید ارتشی هاگوش کنند (بدلیل سلسله مراتب نظام ) ولی با تک تک فرماندهان صحبت کردم گفتند قلب ما قوی است . ساعت 12 و نیم یک و نیم 2 و نیم شد و اینها همین طور پیش می رفتند ساعت 3 و نیم صبح که شد دیدم گفتند ما بیست متری دشمن هستیم رمز عملیات را با قدرت کامل گفتیم بعد از اعلام فرمان حمله تمام فرماندهان و عناصر ستاد رو به قبله دعای توسل خواندند چه دعایی ! چه ضجه هایی ! چه زاری بود هر کس به حال خودش گریه می کرد هر لحظه بر شدت گریه اضافه می شد که من سر و صدای بی سیم را نزدیک صبح شنیدم فکر کردم گیر افتاده اند گفتند ما فرمانده تیپ را گرفتیم و بعد هی اسیر بود که به عقب می آمد. هر چه می پرسیدیم که چی شده هیچ کس جواب نمی داد. گرفتار بودند آخر. گفتیم فرمانده تیپ دشمن را بیاورند. فرمانده تیپ گفت : « ما می دانستیم بعد از توفیق در مرحله اول شما حتما حمله می کنید این بود که به همه گفتم آماده باشند همه آماده پشت تیربار و در سنگرها بودند . تا اینکه ساعت 3 شد دیدیم خبری نشد . ما گفتیم ساعت 3 حمله نکردید پس دیگر حمله نمی کنید لذا به همه استراحت دادیم . خود من آن قدر احساس اطمینان می کردم که با لباس زیر خوابیدم بعد دیدم طرف رانم درد می کند (مرا می زدند که بیدار شوم و بعد هم اسیر شدم ). » مواضع دشمن به سرعت سقوط می کرد قرارگاه فرج و قرارگاه نصر این منطقه را گرفتند ابتکار عمل از دست ما خارج شده بود. ما هر جا را می گفتیم بگیرید می گفتند ما از آنجا رد شدیم به سردار رضایی گفتم اینجا جای ما نیست و رفتیم جلو. تا چنانچه سوار بر وانت رفتیم و بعد تا تنگه برغازه آمدیم گلوله تانک دشمن جلو ما را گرفت . بیست متری ما خورد و ما پریدیم بیرون . عملیات حماسه انگیز با آزادسازی دو هزار کیلومتر از خاک و شانزده هزار اسیر به پایان رسید.

بعد از عملیات فتح المبین اواخر مسئولیت خودم در فرماندهی نیروی زمینی احساسی به من دست داد که یک تیپ به نام حضرت ابوالفضل با سه گردان تشکیل دهم و افسران و درجه داران ایمانی وارد آن شوند و این تیپ طوری بگیرد و خیالمان راحت شود. تیپ حضرت ابوالفضل تشکیل شد ،باسه گردان . برای اینکه از مجموعه های خوبی برخوردار شوند به مهندسی نزاجا پانزده روز مهلت دادیم که یک حسینیه بسازد و این فضا و اطرافش را که می بینید در عرض پانزده روز به وجود آمد. آمدم فرماندهی تیپ را خودم برعهده گرفتم تا فرماندهی نیروی زمینی احساس کند این تیپ برای خودش است . وقتی نماینده امام در شورای عالی دفاع شدم این تیپ منحل شد. شب انحلال من در تهران بودم . وقتی خبر انحلال آن را دادند حال عجیبی پیدا کردم . مانند شب عاشورای امام حسین (علیه السلام ) شد و اکنون من از فرماندهی تیپ تشکر می کنم و حسینیه تیپ اینجا باید بماند به این [عنوان آثار جنگ من به تیپ 45 تبریک می گویم . از صمیم قلب می خواهم که قدر این نعمت را بدانند . بایستی به مرور و به تدریج وضع بهتری پیدا کند. »
28 فروردین ماه 1367، ناوچه جوشن مأموریت یافت تا تعدادی از نفتکش های ایرانی را از جزیره خارک تا دهانه خلیج فارس اسکورت کند. این ناوچه، عملیات مذکور را از بعدازظهر همان روز آغاز کرد که تا ساعت 5 صبح روز بعد یعنی 29 فروردین ادامه یافت. در طول این مسیر و طی چندین مرحله، هواپیماهای دشمن قصد تعرض به این نفتکش ها را داشتند که هر بار با تیراندازی و پدافند ایذایی ناوچه جوشن، مجبور به ترک منطقه می شدند و سرانجام تمام نفتکش ها به سلامت از دهانه خلیج فارس خارج شدند
28 فروردین ماه 1367، ناوچه جوشن مأموریت یافت تا تعدادی از نفتکش های ایرانی را از جزیره خارک تا دهانه خلیج فارس اسکورت کند. این ناوچه، عملیات مذکور را از بعدازظهر همان روز آغاز کرد که تا ساعت 5 صبح روز بعد یعنی 29 فروردین ادامه یافت. در طول این مسیر و طی چندین مرحله، هواپیماهای دشمن قصد تعرض به این نفتکش ها را داشتند که هر بار با تیراندازی و پدافند ایذایی ناوچه جوشن، مجبور به ترک منطقه می شدند و سرانجام تمام نفتکش ها به سلامت از دهانه خلیج فارس خارج شدند. ناوچه جوشن درحال برگشت به منطقه یکم دریایی بندرعباس، مأموریتی تازه یافت و آن اطلاع یافتن از حمله نظامیان متجاوز آمریکایی به سکوهای نفتی نصر و سلمان بود. چگونگی این عملیات شکوهمند را که به جاودانگی ناوچه جوشن و پرسنل غیور و جان برکف این ناوچه منجر شد، از زبان ناخدا یکم بازنشسته "عباس ملک" فرمانده ناوچه جاوید جوشن می خوانیم:

س: ناخدا ملک! چگونه از حمله آمریکا به سکوهای نفتی کشورمان اطلاع یافتید؟ رویارویی ناوچه جوشن با نیروی دریایی آمریکا چطور آغاز شد؟
ج: پس از اتمام عملیات اسکورت نفتکش ها، به پایگاه خود در منطقه یکم دریایی بندرعباس بازمی گشتیم که حدود ساعت هفت صبح از طریق پایگاه خبردار شدیم که در نزدیکی های جزیره کیش، ناوهای آمریکایی به سکوهای نفتی «نصر» و «سلمان» که در جنوب غربی جزیره سیری قرار دارند، حمله کرده اند. طبق دستوری که به ما داده بودند آماده شدیم و مسیر خود را به طرف منطقه مورد نظر عوض کردیم. حدود ساعت یازده و ربع بود که افسر عملیات و افسر مخابرات به من اطلاع دادند که دستگاه های مخابراتی ما عمل نمی کنند و از کار افتاده اند. بلافاصله به اتفاق افسر مخابرات و الکترونیک به اتاق مخابرات رفتیم. تمام سیستم های مخابراتی را بررسی کردیم و متوجه شدیم که ایراد از خود دستگاه ها نیست. چون تا آن زمان جنگ های الکترونیکی برای ما پیش نیامده بود، متعجب بودیم که چگونه دستگاه ها از کار افتاده اند.
در همین وضعیت بسر می بردیم و حدودآ ده دقیقه ای از این موضوع گذشته بود که 5 یا 6 فروند هواپیما و هلی کوپتر در اطراف ناوچه ظاهر شدند که البته هواپیماها در سطح بالایی پرواز می کردند. در آن زمان حدودآ 20 مایل از جزیره سیری دور شده بودیم و تقریبآ 30 تا 35 مایل با سکوهای «نصر» و «سلمان» فاصله داشتیم. در این موقع یکی از هلی کوپترها سعی کرد به ما نزدیک شود. ما در این شرایط سیستمی به نام گارد داشتیم که از طریق آن با خلبان هلی کوپتر تماس گرفتیم و به او یادآور شدیم که طبق قوانین بین المللی و با توجه به شرایط جنگی منطقه و ناشناس بودن هلی کوپتر، بیشتر از 5 مایل نمی تواند به ما نزدیک شود. خلبان هم در جواب گفت: من هلی کوپتر ناشناس نیستم. من هلی کوپتر نیروی دریایی آمریکا هستم و به شما اخطار می دهم که ناوچه را متوقف کنید و تمام افراد را به روی قایق های نجات منتقل کنید.
بعد از شنیدن پیام، بلافاصله آژیر محل جنگ را به صدا درآوردم و بچه ها به محل های از پیش تعیین شده خود رفتند. البته بچه ها از قبل هم آماده بودند. ولی با این اعلام، آمادگی صددرصد برای موقعیت جنگی پیدا کردند که این مسئله حدود 7 تا 8 دقیقه به طول انجامید. در این هنگام متوجه شدم که کسی بر روی مدار، من را به زبان انگلیسی صدا می کند و می گوید: من فرمانده ناوگان نیروی دریایی آمریکا هستم و به شما اخطار می کنم که متوقف شوید و کشتی را از نفرات تخلیه کنید. من در جواب با لحنی جدی به او گفتم: اینجا خلیج فارس است ومن از شما دستور نمی گیرم و طبق برنامه ای که دارم باید برای نجات نفراتی که بر روی سکو قرار گرفته اند، به سوی سکوهای نفتی بروم. آنها گفتند: شما درمحاصره کامل هستید و بهتر است که به حرف ما گوش بدهید. من مجددآ در جواب گفتم: اینجا خلیج فارس است و شما حق هیچگونه دخالتی در امور کشور مرا ندارید و لازم است که شما منطقه را ترک کنید. این صحبت ها حدود یک ربع طول کشید. جو عجیبی به وجود آمده بود. برای درگیرشدن و یا ادامه مسیر و یا هر اقدام دیگری، نیاز به برقراری ارتباط بود و ما متأسفانه حتی با جزیره سیری که در نزدیکی ما قرار داشت نیز ارتباطی نداشتیم. در این شرایط حساس، با پرسنل مشورت کردم و با اینکه همه می دانستند تنها هستیم و از هر طرف مورد محاصره آمریکایی ها قرار داریم، با کمال شجاعت گفتند که حاضرند تا پای جان از کشتی حفاظت کنند.
ناوگان نیروی دریایی آمریکا دست بردار نبود و مرتب اخطار می داد و ما هم به راه خود ادامه می دادیم تا اینکه مکالمه من با فرمانده ناوگان نیروی دریایی آمریکا به مشاجره لفظی کشید و من به او گفتم: شما باید منطقه را ترک کنید و من مأموریت خودم را انجام خواهم داد. در این زمان، از آن طرف خط یک نفر پشت دستگاه بیسیم آمد و به زبان فارسی شروع کرد به صحبت کردن و گفت: هرچه که به شما دستور داده می شود اجرا کنید، اگر شما تسلیم شوید، آن دسته از نفرات که مایل باشند می توانند با ما به آمریکا بیایند تا ما در آنجا به آنها کار و امکاناتی که می خواهند بدهیم و آن دسته از افراد هم که مایل به این کار نیستند، می توانند به ایران برگردند. من هم در جواب مجددآ گفتم: ما به مأموریت خود ادامه خواهیم داد. در این شرایط، آمریکایی ها از متوقف کردن ناوچه جوشن ناامید شدند و اولین موشک بلافاصله بعد از آخرین مکالمه ما (حدود ساعت 12 و 30 دقیقه) به طرف ما شلیک شد. با سیستم های چفی که داشتیم، توانستیم این موشک را حدود 200 یاردی از ناوچه منحرف کنیم. با نزدیک شدن اولین هلی کوپتر به ناوچه، دستور آتش دادم که مورد اصابت قرارگرفت و سقوط کرد. بقیه هلی کوپترها، با دیدن این موقعیت از ناوچه فاصله گرفتند و هواپیماهایی هم که در اطراف ما بودند، فاصله خود را با ما بیشتر کردند.
در این موقع متوجه شدم که ناوهای آمریکایی ازطرف غرب جزیره سیری ما را قفل موشکی کردند و بعد بار دیگر با ما تماس برقرار کرده و گفتند: سرسختی به خرج ندهید. درغیر این صورت نابود خواهید شد. من در جواب گفتم: من می دانم که ما را در جهت غربی قفل موشکی کرده اید و بهتر آن است که ما را به حال خود رها کنید تا مأموریت خود را ادامه دهیم. کاپیتان آمریکایی از من پرسید: هنوز سیستم های شما کار می کند؟ برای آنها شگفت آور بود که چطور با این شرایط سیستم های الکترونیکی ما هنوز از کار نیفتاده است. چرا که ما توانسته بودیم سمت و جهت قفل موشکی آنها را تشخیص دهیم.
در حین این صحبت ها بود که آنها دومین موشک خود را به سوی ما پرتاب کردند. با دیدن موشک دستور شلیک بسوی آن را دادم ولی به خاطر سرعت بالایی که داشت عملآ این کار بی فایده بود. موشک وارد بدنه ناوچه شد، از بین چهار لانچه پرتاب موشک گذشت و دست آخر در موتورخانه منفجر شد. با این انفجار 25 ترکش به بدن من اصابت کرد. اولین چیزی که بعد از این اصابت دیدم روی کفشم بود که حدود 5 سانتیمتر شکافته شده بود. ولی متوجه زخم خوردگی بقیه جاهای بدنم نشدم. شهید ناو سروان "زارع نعمتی" که جانشین من بود و از ناحیه گردن مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود، دست خود را به بغل ناوچه گرفت، روی پله نشست و در همانجا به لقاالله پیوست. خدا رحمتش کند.
من وارد پل فرماندهی شدم تا اوضاع ناوچه را بررسی کنم. با اتاق مخابرات تماس گرفتم که تماس قطع بود. بعد با اتاق عملیات تماس گرفتم. اما تمام ارتباط ها قطع شده و موتورخانه از کار افتاده بود. از پل فرماندهی بیرون آمدم و در سینه ناوچه در کنار توپ ایستادم. خدا رحمت کند افسر عملیات ناوچه جوشن را (شهید ابراهیم حرآبادی)، ایشان از راه رسید و گفت: ناوچه از ناحیه موتورخانه مورد اصابت موشک قرار گرفته است. به او گفتم: به افسر مهندس بگو میزان صدمات وارده را اعلام کند تا بتوانیم از ادامه خسارت به ناوچه جلوگیری کنیم. سومین موشک که از نوع استاندارد بود، به سوی ما شلیک شد و پرسنل قهرمان ناوچه جوشن با اجرای آتش سعی در انهدام آن داشتند که موفق نشدند و موشک به پل فرماندهی اصابت نمود. من و چند نفر از پرسنل به داخل آب پرتاب شدیم. بلافاصله موشک های چهارم و پنجم هم به ناوچه اصابت کردند و دود و آتش آن را فرا گرفت. به پرسنلی که روی ناوچه بودند گفتم تا خود را داخل آب بیندازند. تعدادی از بچه ها که رمقی در تن داشتند، به دوستانشان کمک می کردند تا خود را به داخل آب بیندازند. ولی آنهایی که شهید شده بودند، با ناوچه جوشن به دل خلیج همیشه فارس رفتند تا حماسه جاوید جوشن برای همیشه ماندگار باقی بماند.
زمانی که در داخل آب بودیم، به کمک تعدادی از پرسنل ناوچه، سعی کردیم تا کلیه عوامل را که داخل آب پریده بودند دور هم جمع کنیم. افسر برق ناوچه که در یک مایلی من بود، توانسته بود هشت نفر را جمع کند و من هم 17 - 18 نفر را در کنار خود جمع کرده بودم. برای اینکه جریان آب ما را از یکدیگر جدا نکند، به بچه ها دستور دادم تا کمربندهای خود را باز کنند و به یکدیگر گره بزنند تا بتوانیم جمع خود را حفظ کنیم. بیشتر نگرانی ما از این بود که در آن منطقه کوسه خیز و با توجه به مجروح بودن تعداد زیادی از پرسنل، از خطر حمله کوسه ها در امان بمانیم.

س: در مورد تصمیم گیری بعد از پیشنهاد پناهندگی آمریکایی ها به پرسنل ناوچه جاوید جوشن چگونه عمل شد؟
ج: اگر چه من فرمانده این واحد بودم، ولی این مهم بود که همه عوامل با یکدیگر همسو و موافق باشند که خوشبختانه پرسنل من همه متعهد و مؤمن بودند. طی تحقیقاتی که بعد از این حادثه انجام دادم متوجه شدم که من در این مأموریت، با پرسنل نمونه نیروی دریایی همراه بودم. اما آمریکایی ها به ما پیشنهاد کردند که هر کدام از ما می تواند پناهنده سیاسی بشود و حتی اگر بخواهد می تواند همراه خانواده خود در آمریکا زندگی کند. با پرسنل ناوچه در همان پل فرماندهی یک کمیسیون تشکیل دادیم و همگی به اتفاق گفتند: به هیچ وجه تسلیم نخواهیم شد و غیرت و شکوه و جوانمردی ایرانی و عزت و پرچم سه رنگ ایران اسلامی را فدای ترس و زندگی در غرب نخواهیم کرد و مکتبی که در آن شهادت دارد اسارت ندارد.

س: از خاطراتتان با پرسنل غیور ناوچه جوشن که برای سرافرازی ایران اسلامی از جان خود گذشتند برای ما بگویید.
ج: آن روز (29فروردین) اولین روز ماه مبارک رمضان بود و همه روزه دار بودند. شب قبل از آن را هم به دلیل شرکت در عملیات تا صبح تلاش می کردند و بیدار بودند. بعد از آن هم حمله ناوهای آمریکایی پیش آمد. با اینکه بیشتر افراد مجروح بودند و چند تایی هم شهید اطراف ما بود، اما همه روحیه بالایی داشتند. در طول 5 تا 6 ساعتی که در داخل آب بودیم، تمام مدت با خدای خود نجوا می کردند و شور و حالی الهی داشتند. در مورد شهید ابراهیم حرآبادی بعدها فهمیدم که این شهید گرانقدر، خود به تنهایی سرپرستی چندین خانوار محروم و بی سرپرست را به عهده داشته است. این شهید، یک نمونه بارز از افسران لایق بدنه ارتش مردمی ما بود.

س: در مورد نحوه نجات خودتان و پرسنل ناوچه جوشن توضیح بدهید.
ج: دم دمای غروب یک فروند از هلی کوپترهای نیروی دریایی محل ما را پیدا کرد و به همراه یک فروند هاورکرافت برای نجات ما آمد. موقع عملیات نجات، هوا به قدری تاریک بود که بعد از جمع آوری افراد در پایگاه متوجه شدم 3 نفر از پرسنل داخل آب جا مانده اند. فردای آن روز هلی کوپتر مجددآ به سراغ همان ناحیه رفت و توانست آن 3 نفر را پیدا کند. پس از انتقال به پایگاه بلافاصله پیش آنها رفتم، وضعیتشان را جویا شدم و پرسیدم که در خلوت و تنهایی شب و سکوت دریا، زمان برایشان چگونه گذشته است. آنها در جوابم گفتند که تا صبح قرآن و دعا می خواندیم. برایم لحظه غیرقابل تکراری بود و از آن زمان با خودم عهد بستم که نگذارم خون شهدای ناوچه جوشن و حماسه جاودان پرسنل متعهد و غیور این ناوچه از خاطرها پاک شود.

س: از حضورتان در این مصاحبه سپاسگزاریم.
ج: من هم از شما به خاطر تلاش برای زنده نگاه داشتن یاد شهیدان بزرگوار دفاع مقدس تشکر می کنم.
نقل از وبلاگ ارتش سرافراز ایران
به شوهرم گفتم از حاج یونس بپرس برای چی نمی آید خانه ما ؟
گفت حاج یونس گفته : هر وقت حساب سال خودت را کردی و
خمس مالت را دادی من هم می آیم .
آمد خواستگاری .
با یک جلد قرآن و مفاتیح .
رساله امام را قبلا آورده بود .
یک برگه بزرگ آورد بیرون و بسم الله گفت .
شرایطش را نوشته بود .
همه ش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود .
و اینکه من با شرایط سخت حاج یونس بسازم تا با هم ازدواج کنیم .
شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد .
گفتم من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن باشد.
گفت : نه ! یک جلد قرآن نمی شود . یک جلد قرآن با یک دوره کتاب های شهید مطهری .
همه را دعوت کرده بود مسجد .
از سپاه کرمان هم آمده بودند .
دعای کمیل که تمام شد عاقد توی جمعیت دنبالم می گشت .
تازه فهمیدند مراسم عقد حاج یونس است .
یک قدح آب آورد .
گفت : روایت است هر کس شب عروسی اش پای زنش را بشوید و آبش را
در خانه بریزد ، تا عمر دارند خیر و برکت از خانه شان نمی رود .
به شوخی گفتم : پاهای من کثیف نیست .
گفت : مهم این است که ما به روایت عمل کنیم .
سه روز قبل از محرم عروسی کردیم
وضو گرفتیم و دعای کمیل ، توسل و زیارت عاشورا خواندیم .
گفت : من دعا می کنم تو آمین بگو :
اول شهادت
دوم حج ناگهانی
سوم اینکه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفی .
همه اش مستجاب شد
می رفتیم برای تحویل خط
گفت بذار من پشت فرمان بنشینم .
توی راه یک خمپاره شصت خورد کنارمان .
به خط که رسیدیم گفت : یک تکه پارچه نداری دستم را ببندم ؟
ترکش خورده بود توی ساعدش و خون از دست و آستینش می چکید .
وقتی اعتراض کردم که چرا با زخم دستش رانندگی کرده گفت :
ما می خواهیم خط را تحویل بگیریم .
زشت است آدم توی این شرایط بگوید دستم زخمی شده .
قرار بود روی دژ شهید همت دو تا سنگر بسازیم .
خیلی خسته شده بودیم .
حاج حسین که با او خودمانی تر بود ، گفت : اگر قرار است سنگر جلویی را بسازیم ، لطف کن دو تا چوب کبریت بده بذاریم لای پلکهامان تا نخوابیم .
می خندید و می گفت : تا شما را شهید نکنم ول کن نیستم .
مجبورمان کرد تا صبح دو تا سنگر بسازیم
به غیر از آب قمقمه آب دیگری نداشتیم
دستور داد هر کس آب دارد بدهد به اسیرهایی که از دیشب توی محاصره بودند .
سرزده آمد خانه مان . چون چیزی توی خانه نبود مادر رفت و شیرینی خرید .
 
لب به آنها نزد .
گفت : من نمی خورم تا یادتان باشد خودتان را برای من به زحمت نیاندازید و هر چه توی خانه بود ، همان را بیاورید .
سنگر کمین آن قدر به عراقی ها نزدیک بود که صدای برخورد قاشق با بشقاب را عراقی ها می فهمیدند .
تازه از مکه برگشته بود . رفت توی سنگر و بچه های سنگر را بوسید و بغل کرد .
گفت : چند تا تسبیح آورده ام که به عزیزترین بچه های جبهه بدهم . تسبیح ها را داد به بچه های همان سنگر .
می گفتند: می مانیم تا شهید شویم یا شما از پشت بیسیم بگویید برگردیم .
حدود چهل پل شناور را به هم وصل کردیم .
حاجی گفت : حس نظامی من می گوید بیست و چهار ساعت کار را تعطیل کنیم .
بعد از دو روز برگشتیم . چند خمپاره خورده بود روی پل . پل ها از هم جدا شده بودند .
گفته بود : کار را تعطیل کنید تا عراقی ها خمپاره هایشان را بزنند .
تازه بچه دار شده بود . گفتم : دلت برای بچه ات تنگ نشده ؟
جبهه و جنگ بس نیست ؟
لبخند زد و گفت : اگر صد تا بچه داشته باشم و روزی صد مرتبه هم خبر بیاورند بچه ات را ازت گرفته اند ،
من دست از خمینی بر نمی دارم و جبهه و جنگ را بر همه چیز ترجیح می دهم .
موقعیت حاجی خیلی خطرناک بود .
از پشت بیسیم گفت اگر من شهید شدم ، حاج یونس فرمانده لشکر است .
ساعت هشت شب ترکش خورد به کتفش .
از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا اینکه حاج قاسم بفهمد ، تا ساعت چهار صبح ادامه داد و کار را تمام کرد .
دو سه روز بعد دیدمش .
از بیمارستان فرار کرده بود .
گفت : هنوز یک دستم سالم است .
آخرین باری که آمده بود مرخصی گفت : حاج قاسم اسم تیپ ما را گذاشته امام حسین .
دوست داری اسم تیپ ما چی باشه ؟
گفتم : هر چی خودت دوست داری .
گفت : چون اسم تیپ ما امام حسین است ، دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .
گفت : من که شهید شدم باید مرا از روی پا بشناسیدم .
دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .
 
روی تابوت را که کنار زدم جای سر ، پاهایش بود .
X