زندگی نامه شهید مهدی باکری
شهید مهدی باکری سال 1333 در میاندوآب به دنیا آمد ؛ شهری سردسیر در آذربایجان غربی که آب و هوای سردش مردمی را که در آن زندگی می کنند محکم و پرصلابت بار آورده است . در همان دوران کودکی مادرش را از دست داد و دور از دامن محبت او بزرگ شد . خانواده اش همگی مذهبی بودند و برادر بزرگش « علی » در یک گروه مخفی علیه رژیم شاه مبارزه می کرد . مهدی سال آخر دبیرستان بود که نیروهای ساواک برادرش علی را در یک درگیری به شهادت رساندند و این واقعه تأثیر بزرگی بر روحیه او گذاشت . از آن پس مهدی همچون برادرش وارد مبارزه مستقیم با رژیم شد و فعالیت های انقلابی خودش را آغاز کرد .
یک سال بعد از آن که دیپلمش را گرفت در کنکور ورودی دانشگاه تبریز قبول شد و تحصیلاتش را در رشته مهندسی مکانیک شروع کرد ، اما تحصیل در دانشگاه موجب دور شدن او از مبارزه انقلابی اش نشد . در آن سالها برادرش حمید که به خارج از کشور رفته بود برای استفاده انقلابیون اسلحه تهیه می کرد و مهدی در مرز ترکیه اسلحه ها را از او می گرفت و به ایران می آورد . با آن که این فعالیتها کاملاً مخفی انجام می شد ، ساواک به مهدی مشکوک شده بود و او را زیر نظر داشت . چند بار هم او را احضار کرد ولی هر بار مهدی با زیرکی و شجاعت با بازجوها برخورد کرد و نگذاشت هیچ سرنخی از او به دست بیاورند .
درس دانشگاهش که تمام شد باید به سربازی می رفت . پس مهندس جوان راهی پادگان شد . اما ورودش به پادگان مصادف بود با شروع وقایع انقلاب اسلامی و او که دل در گرو انقلاب داشت فرمان امام خمینی (ره) را مبنی بر فرار سربازان از خدمت نظام اجابت کرد و از پادگان گریخت . از آن پس تا بیست و دوم بهمن 57 زندگی اش مخفیانه بود . در این دوران فعالیت های انقلابی اش را ادامه می داد و تا آنجا که می توانست به حرکت انقلابی مردم کمک می کرد .
انقلاب که پیروز شد مهدی باکری خود را یکسره وقف تثبیت نظامی کرد که ثمره خون شهدا بود . به سپاه رفت و در سازماندهی آن کمک کرد . در شهرداری مشغول به کار شد ،به جهادسازندگی رفت و جالب است که از هیچ کدام حقوق نمی گرفت . اما شروع جنگ مسیر اصلی او را مشخص کرد . « سپاه » مهمترین جایی بود که مهدی می بایست تمام نیروی خود را در آنجا صرف کند . چهل روز از جنگ گذشته بود که مهدی ازدواج کرد . با معرفی یکی از دوستانش با خانم صفیه مدرس آشنا شد . یک ملاقات ساده زندگی مشترک آن دو را پی ریزی کرد و از پی آن جشنی بسیار ساده گرفتند که در خور زندگی عارفانه شان باشد . مهریه همسرش یک جلد قرآن بود و یک اسلحه کمری : « میان ما آنچه پیوندمان می دهد ایمان به خداست و مبارزه در راه او . »
مهدی ازدواج کرده بود اما بیشتر وقتش در جبهه می گذشت . مدتی بعد همسرش را با خود به اهواز برد و در آنجا خانه ای گرفت تا کنار هم باشند ، اما اهواز کیلومترها دورتر از خط مقدم جبهه بود و دوری همچنان ادامه داشت .
در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه مهدی باکری معاون تیپ نجف اشرف بود و در همین عملیات بود که از ناحیه کمر زخمی شد . اما زخم کمر او را از پا نینداخت . یک هفته در خانه استراحت کرد و دوباره به جبهه برگشت . در عملیات رمضان فرمانده تیپ عاشورا بود . در این عملیات نمایشی مقتدرانه از فرماندهی جنگ ارائه داد. باز هم مجروح شد اما از پا نیفتاد .
عملیات بعدی مسلم بن عقیل بود . حالا دیگر تیپ عاشورا تبدیل به لشگر شده بود و فرماندهی اش را مهدی بر عهده داشت . این لشگر توانست بخشهای مهمی از خاک میهنمان را از دست نیروهای بعثی خارج کند . بعد از آن عاشوراییان آذربایجان در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک و چهار حماسه ها آفریدند و ضربه های مهلکی بر پیکر دشمنان متجاوز وارد کردند .
شهید باکری ، پاسداری نمونه ، فرماندهی و ایثارگر خدمتگزاری صادق ، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی ( قدس سره ) و انقلاب اسلامی بود . با تمام وجود خود را پیرو خط امام می دانست و سعی میکرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید ، با دقت به سخنان حضرت امام ( قدس سره ) گوش میداد ، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانوادهاش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند . متن صحبت را از طریق روزنامه به دست آورند .او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است ، باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم .شهید باکری از انسانهای وارسته و خود ساختهای بود که با فراهم بودن زمینههای مساعد ، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود .زندگی ساده و بی ریای او زبانزد همه آشنایان بود . با تواناییهایی که داشت میتوانست مرفه ترین زندگی را داشته باشد .اما همواره مثل یک بسیجی زندگی میکرد . از امکاناتی که حق طبیعیاش نیز بود چشم میپوشید.تواضع و فروتنیاش باعث میشد که اغلب او را نشاسند . او محبوب دلها بود . همه دوستش میداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند . او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق می ورزید . میگفت : وقتی با بسیجیها راه میروم ، حال و هوای دیگری پیدا میکنم ، هر گاه خسته می شوم پیش بسیجیها می روم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود.همه ما در برابر جان این بسیجی ها مسئولیم ، برای حفظ جان آنها اگر متحم یک میلیون تومان هزینه برای ساختن یک سنگر که حافظ جان آنها باشد - بشویم ، یک موی بسیجی ، صد برابرش ارزش دارد .با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیر ناپذیر بود و با دوستان خدا ، سیمایی جذاب و مهربان داشت . با وجود اندوه دائمش ، همیشه خندان مینمود و بشاش . انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان .حجت الاسلام و المسلمین شهید محلاتی در مورد شهید باکری اظهار میدارند : وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود . خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده نمونه و با تقوا ، الگوی رافت و محبت در برخوررد با زیر دستان بود .همسر شهید باکری در مورد اخلاق او در خانه می گوید: با وجود همه خستگی ها ، بی خوابی ها و دویدن ها ، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد می شد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک میکرد؛ لباس می شست و خودش کارهای خودش را انجام می داد.اگر از مسئله ای عصبانی و ناراحت بودم ، با صبر و حوصله سعی میکرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند . دوستان و همسنگرانش نقل میکنند :به همان میزان که به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت . نیمه های شب از خواب بیدار می شد ، با خدای خود خلوت می کرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه می خواند . خواندن قرآن از کارهای واجب و روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش مینمود .همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاکید میکرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشکر بعد از هر عملیات به منزلشان میرفت و از آنان دلجویی میکرد و در رفع مشکلات آنها اقدام میکرد. او می گفت : امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگانی از با فضیلیت ترین زندگیهاست .
همه برادران تصمیم خود را گرفتهاند ، ولی من به خاطر سختی عملیات تاکید میکنم . شما باید مثل حضرت ابراهیم (ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد . مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد . باید در حل نهایی از سلاح مقاومت استفاده کنیم .هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما میگرداند . اگر از یک دسته بیست و دو نفری ، یک نفر بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگید که این وسوسه شیطان است . فرمانده اصلی ما ، خدا و امام زمان ( عج )، است اصل ، آنها هستند و ما موقت هستیم ، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ . وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است . تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکند . حتی اگر مجروح شد سکوت را رعایت کند . دندانها را به هم بفشارد و فریاد نکند .با هر رگبار سبحان الله بگویید . در عملیات خسته نشوید . بعد از هر درگیری و عملیات ، شهدا و مجروحین را تخلیه کرده و با سازماندهی مجدد کار را ادامه دهید .حداکثر استفاده از وسایل را بکنید . اگر این پارو بشکند به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد . با همین قایقها باید عملیات بکنیم . لباسهای غواصی را خوب نگهداری کنید . یک سال است دنبال این امکانات هستیم .مهدی در شب عملیات وضو میگیرد و همه گردانها را یک یک از زیر قرآن عبور میدهد. مدام توصیه می کند: برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان( عج ) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا باشد.از پشت بی سیم نیز همه را به ذکر لا حول و لا قوه الا بالله تحریض و تشویق میکند. لشکر عاشورا در کنار سایر یگانهای عمل کننده نیروی زمینی سپاه ، در اولین شب عملیات بدر ، موفق به شکستن خط دشمن میشود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود میپردازد. در مرحله دوم عملیات ، از سوی لشکر عاشورا حمله ای نفس گیر به واحدهایی از دشمن که عامل فشار برای جناح چپ بودند، آغاز میشود. حمله ای که قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع کامل دست دشمی از تعریض به نیروها در جناح چپ همره آن بود.
در عملیات خیبر « حمید »برادر مهدی به شهادت رسید . مهدی حتی برای شرکت در مراسم بزرگداشت برادر هم جبهه را ترک نکرد . او فقط شکر حق را به جا آورد و افسوس خورد که چرا پیش از برادر به شهادت نرسیده است اما دل تنگی او دیری نپایید . در بیست و پنجم اسفند سال 1363 وقتی که نیروهای رشید لشگر عاشورا در عملیات بدر در ساحل دجله با دشمن پنجه در پنجه انداخته بودند ، گلوله ای میان پیشانی او نشست و او را از عالم خاک رهانید . پیکرش را در قایقی گذاشتند تا به سوی دیگر دجله ببرند ، اما در میانه راه یک گلوله آرپی جی قایق را در هم شکست و مهدی به همراه امواج دجله رفت تا به دریا بپیوندد .
عزیزانم! اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام ( قدس سره) را به ما عنایت فرموده ، باز هم کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم . خطر وسوسه های درونی و دنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل ، تنها چاره ساز ماست. ... بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست...همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب ، مقلد امام ( قدس سره) باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد ابا عبدالله (ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و واث حضرت ابوالفضل( ع) برای اسلام بار بیایند. آیینه و آب حاصل یاد شماست آمیزه درد و داغ همزاد شماست این خاک که از ترنم پر است دفترچه خاطرات فریاد شماست سبزیم که از نسل بهاران هستیم پاکیم که از تبار باران هستیم دور است ز ما تن به مذلت دادن ما وارث خون سربداران هستیم از خیل دلاوران گسستن نتوان این است پیام خون یارای شهید جنگ است برادران نشستن نتوان خصم شب تار و پاسدار سحرند شیران حریم بیشه زار سحرند با حنجره شان سرود سرخ فلق است فریاد بلند آبشار سحرند سر داده منم که سرفرازم گویند آهسته به این و آن چو رازم گویند چون آیه رزم در جهادم خوانند چون سوره حمد در نمازم گویند من همسفر باد سحر خواهم شد خاک گذر اهل نظر خواهم شد در آتش عاشقی بسر خواهم شد پولادم و آبدیده تر خواهم شد تا خاک ز خون پاک رنگین نشود این دشت برهنه ، لاله آذین نشود تا لاله رخان بانگ انا الحق نزنند دیباچه سرخ عشق تدوین نشود
بسم الله الرحمن الرحیم
یا الله ، یامحمد ، یاعلى ،یافاطمه زهرا،یاحسن ،یاحسین ، یاعلى ،یا محمد، یاجعفر،یاموسى ، یا على ،یامحمد، یاعلى ، یاحسن ، یامهدى (عج)
وتواى ولى مان یا روح الله وشما اى پیروان صادق شهیدان
خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم درحالیکه سراپا گناه ومعصیت وسراپا تقصیرونافرمانیم گرچه ازرحمت وبخشش توناامید نیستم ولى ترسم ازاین است که نیامرزیده ازدنیا بروم مى ترسم رفتنم خالص نباشد وپذیرفته درگاهت نباشم یارب العفو خدایا نمیمیرم درحالیکه ازماراضى نباشى ،
اى واى که سیه روز خواهم بود خدایا چقدر دوست داشتنى وپرستیدنى هستى هیهات که نفهمیدم خون باید مى شدى ودر رگهایم جریان مى یافتى وسلولهایم یارب یارب مى گفت یا اباعبدالله شفاعت ، آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد براى دیدار ربش چه کنم که تهیدستم
خدایا توقبولم کن سلام برروح خدا نجات دهنده ماازعصر حاضر عصر ظلم وستم عصرکفروالحاد عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعى اش
عزیزانم آخر باید همیشه شکر گزارخداباشیم که نعمت اسلام وامام رابه ماعطا فرموده باز کم است آگاه باشیم که سربازان راستین وصادق این نعمت شویم خطر وسوسه هاى درونى ودنیا فریبى را شناخته وبرحذرباشیم که صدق نیت وخلوص درعمل تنها چاره ساز ماست .
اى عاشقان اباعبدالله بایستى شهادت را درآغوش گرفت ، گونه هابایستى ازحرارت سوختن سرخ شود وضربان قلب تندتر بزند . بایستى محتواى فرامین امام را درک وعمل نمائیم تا بلکه قدرى ازتکلیف خودرا درشکرگزارى بجا آورده باشیم .
وصیت به مادرم وخواهران وبرادرانم واهل فامیل ، بدانید اسلام تنها راه نجات وسعادت ماست همیشه بیادخداباشید وفرامین خدارا عمل کنیدپشتیبان وازته قلب مقلد امام باشید ، اهمیت زیادى به دعاها ومجالس یاد اباعبدالله وشهداء بدهید که راه سعادت وتوشه آخرت است
همواره رسالت آنها را رسالت خود بدانید وفرزندان خودرا نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانى باایمان وعاشق شهادت وعلمدارانى صالح
وارث حضرت ابوالفضل براى اسلام به بارآرید . ازهمه کسانیکه ازمن رنجیده اند وحقى برگردن من دارند طلب بخشش دارم وامیدوارم خداوندمرا با گناهان بسیار بیا مرزد
خدایا مرا پاکیزه بپذیر - مهــدى باکـــــرى
ویژه سردار سرتیپ شهید یدالله کلهر
در سال 1333 شمسی در روستای بابا سلمان از توابع شهریار کرج ، در خانواده ای مذهبی و بسیار مومن پسری به دنیا آمد که نام او را یدالله گذاشتند؛ یدالله کلهر چون قرار بود که در عرصه ای به پهنای دشت کربلا بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست که به یاری دین خدا و خمینی کبیر آمدند.
چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم که می گوید :در سال 1333 به دنیا آمد . کودک در میان حیاط و زیر آسمان آبی وزلال پا به دنیا گذاشت . پاکی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس می شد .زمانی که به دنیا آمد ، گوشه گوش راستش کمی بریده بود.وقتی کودک را در آغوش پدرم گذاشتم ، با دیدن گوش او گفت : این پسر در آینده برای کشورش کاری می کند.یا پهلوان می شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان می دهد.یدالله از کودکی بچه ایی ساکت مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید خواندن نماز را شروع کرد. از همان کودکی در صف آخر جماعت نماز می خواند.
ما به طور دستجمعی با برادرانم زندگی می کردیم و یدالله از همه برادرزاده هایم قویتر بود ؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت . هیچ وقت به ضعیف تر از خودش زور نمی گفت . همیشه از بچه های ضعیف دفاع می کرد و مواظب آنان بود. یدالله خیلی کوچکتر از آن بود که معنای میهمان و میهمان نوازی را بداند ؛ اما هنوز مدرسه نمی رفت که بیشتر ظهرها دوستانش را با خبر به سر سفره می آورد.یدالله بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می کردیم، یدالله شاداب پرانرژی و بسیار فعال تربیت شدورشد کرد . از همان کودکی در کارهای دامداری به ما کمک می کرد .بسیار زرنگ و کاری بود . از همان بچگی یادم می آید که شجاع و نترس بود.در بازیها میان بچه ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابی وفعال بودن هرگز ندیدم با کسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یکی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود . هر کس به دنبالش می آمد و می گفت برای ورزش برویم ، می گفت : یا علی خلاصه هیچ وقت از ورزش و بازی روی گردان نبود. اما با این همه خیلی پرحوصله و پر دل بود . یدالله دوران دبستان را در روستا گذراند .سپس برای ادامه تحصیل به شهریار علیشاه عوض رفت و تا کلاس نهم درس خواند و بعد به خاطر مشکلات راه و دوری مدرسه به تحصیل ادامه نداد.در دوران تحصیل ، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود.
یدالله پس از ترک تحصیل در یک تانکرسازی مشغول کار می شود.وی درسال 1351 همراه یکی از دوستانش در کار برق و سیم کشی ساختمان وارد می شود و در شهر اصفهان یک پروژه بزرگ برق کشی را با موفقیت در اسرع وقت به پایان می رساند. در سال 1353 مدتی به جو شکاری می پردازد و همان سال به سربازی اعزام می شود.وی چندین بار از سربازی فرار می کند و سرانجام دوره آموزش خود را در ارومیه و بقیه سربازی اش را در شاهپور می گذراند.
از آن جا که خانواده اش پیش از انقلاب اسلامی ، با شخصیت حضرت امام آشنا بوده و از معظم له تقلید می کردند ، او هم رساله و برخی کتابهایش ایشان را مطالعه می کند وبا افکار و اندیشه های ایشان آشنا می شود .
وی دوستان سرباز خود را جمع کرده ، به روشنگری می پردازد و ماهیت رژیم را برای آنان آشکار می کند.
در سال 1355 سربازی را تمام کرده و پس از بازگشت از سربازی دوباره به کارهای برق و سیم کشی ساختمان مشغول می شود. مدتی هم به آهنگری و جوشکاری می پردازد.
یدالله با شروع جرقه های انقلاب اسلامی وارد عرصه سیاسی می شود جوانان محل را جمع کرده درباره حضرت امام و انقلاب برای آنان صحبت می کند. وی نخستین کسی بود که در مسجد بابا سلمان تکبیر و شعار مرگ بر شاه سر می دهد و مردم را به مبارزه علیه شاه ترغیب می نماید . مدتی از سوی پاسگاه شهریار مورد تعقیب قرار می گیرد . با هوشیاری تمام فعالیتهایش را گسترش می دهد و هر روز بچه های محل را جمع می کند و با آنان شعارهای تند انقلابی از جمله شعارهای مرگ بر شاه را سر می دهند او فعالانه در اغلب صحنه های انقلاب اسلامی حضور می یابد و در روزهای پیروزی انقلاب برای فعالیت بهتر و بیشتر راهی تهران می شود . در راهپیماییها حضور جدی می یابد. در 21 بهمن 1357 هنگام تصرف پادگان باغشاه از ناحیه پا تیر می خورد و مجروح می شود و چند روز در بیمارستان بستری می گردد.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ، فعالانه در مسائل انتظامی و امنیتی در کرج فعالیت می کند . وی از جمله بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه کرج به شمار می رود . در فروردین ماه 1358 به دنبال تحرکات ضد انقلاب در کردستان به سرپرستی یک گروه عازم آن جا می شود و مدتی به نبرد علیه ضد انقلاب می پردازد.
او که پاسداری پاکباخته و فدایی انقلاب بود ، پس از شروع جنگ تحمیلی گروهی از پاسداران سپاه کرج را ساماندهی کرده با پذیرفتن فرماندهی آنها راهی جبهه های سرپل ذهاب و گیلانغرب می شود و این جمع مدتی در آن جبهه علیه دشمن بعثی عراق به مقابله می پردازند. وی در آزادسازی گیلانغرب ایثار و شهامت بالایی از خود بروز می دهد و توانمندی نظامی خود را به نمایش می گذارد.
او پس ا مدتی جنگیدن در جبهه های غرب و پس از آزادی گیلانغرب به جبهه های جنوب اعزام می شود و با نیروهای خود در جبهه آبادان مستقر می گردد و در حساسترین شرایط آبادان را همراه دیگر نیروهای مردمی از سقوط و اشغال نجات می دهد. فرماندهان خیلی زود به توانمندی نظامی و لیاقت شهید کلهر پی میبرند و از استعداد وی در مسوولیتهای مختلف بهره می گیرند. شهید کلهر در تشکیل تیپ المهدی نقش اساسی ایفا می کند و خود به عنوان جانشین فرماندهی آن برگزیده می شود.
کلهر از زمانی که وارد جنگ می شود ، در اکثر عملیاتها با مسوولیت بالا و هدایت نیرو و فرماندهی محور وارد عمل می گردد و بارها در جبهه مجروح می شود . در عملیات فتح المبین به عنوان خط شکن حماسه می آفریند و در منطقه ام الرصاص جراحت سختی برمی دارد.
اما او کسی نبود که از پای بیفتد و به بهانه جراحت پای از جبهه بکشد. یک کلیه اش را ازدست می دهد و یک دستش بر اثر ترکش عملاً از کار می افتد. جای جای بدنش ترکش می نشیند ، ولی او که عاشق جبهه و بسیجیان بود ، آنان را ترک نمی کند.
او در سال 1361 یک دوره فشرده تخریب و مربیگری را در پادگان امام حسین (ع) می گذراند. در اردیبهشت ماه 1363 همراه گروهی به سوریه و لبنان اعزام می شود و جبهه های مختلف لبنان ازجمله بلندیهای جولان را بازدید می کند . پس از بازگشت از لبنان به جبهه های جنوب باز می گردد.
کلهر در عملیات فتح المبین با مسوولیت معاونت تیپ وارد عمل می شود و در محور فکه و تنگه رقابیه حماسه می آفریند. پیش از تشکیل تیپ المهدی (ع) وی در طرح ، برنامه و هدایت عملیاتها نقش موثر و بسزایی ایفا می کند . پس از شرکت فعال در عملیات رمضان در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) به عنوان جانشین لشگر منصوب شده و با این مسوولیت در عملیات والفجر مقدماتی و الفجر 1 حضوری تعیین کننده می یابد .
او در عملیات والفجر 8 واردعمل می شود و به عنوان فرمانده به هدایت نیروها می پردازد. او در این عملیات بسختی مجروح می شود ؛ به طوری که به خاطر مداوا حدود یک سال در بیمارستان بستری می گردد. هنوز بهبود نیافته ، به جبهه های نبرد می شتابد و در عملیات کربلای 4 و کربلای 5 حضوری چشمگیر و حماسی می یابد.
شهید کلهر که چمدانی پر از شکوفه های یاس تقوا همراه داشت و برای ملاقات و ضیافت با شکوه عشق لحظه شماری می کرد ، عاقبت در شلمچه کارت سبز دعوت درمیهمانی کروبیان را دریافت کرد. و در اول دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 درمنطقه شلمچه در حالی که برای شرکت در جلسه عازم پشت جبهه بود ، تذکره عبور و معراج به عالم ملکوت را گرفت و از شرکت در جلسه زمینیان باز ماند و بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.
نشانه
پدر شهید کلهر
روستای بابا سلمان برای من حال و هوای دیگری داشت.
روزی بود که چند ماه انتظارش را کشیده بودم. شور و شوق عجیبی داشتم وقتی وارد خانه شدم ، دیدم همه جمعند . بچه بدنیا آمده بود .
پدرم با دیدن من نوزاد را جلو آورد و گفت : تبریک می گویم.
خداوند این پسر را به تو عطا کرده با خوشحالی نوزاد را در آغوش کشیدم و خوب سراپایش را برانداز کردم. چشمم به گوش راستش افتاد . قسمت کوچکی از لاله گوش راستش بریدگی داشت. با تعجب به پدرم گفتم : این بچه یک نشانه دارد . پرسید کی ؟ ببینم . گوش نوزاد را نشان دادم. با دقت نگاه کرد و گفتم :
یعنی چی ؟ این چه نشانه است ؟ یعنی خوبه ؟
پدرم سرتکان داد وگفت : آره خوبه معنایش این است که این بچه در آینده در این دنیا کاری می کند که اسمش بر سرزبانها می افتد. شاید پهلوان بشود وشجاعت ازخود نشان دهد نمی دانم ، یک چنین چیزهایی ، ولی هر چه هست نام خوبی از خود به جا می گذارد.
آن روز نمی دانستم که نام پسرم یدالله چگونه و چرا ماندگار خواهد شد.
مرد من !
پدر شهید کلهر
در ایام انقلاب ، دایم این طرف و آن طرف می رفت و فعالیت می کرد .
زمانی که بختیار بر سر کار آمد ، یدالله سه روز و سه شب به خانه نیامد و از او خبری نداشتیم. می دانستم که پی کاری رفته و احتمال می دادم که در یکی از پایگاهها فعالیت می کند.
در همان روزها ، دختر همسایه مان مریض شد. او را به بیمارستان بردند. در بیمارستان لیست مجروحین درگیریهای انقلاب را می بینند. اسم یدالله هم در لیست بوده است.
می دانستند که یدالله توی درگیریها شرکت می کرده . همه بیمارستان را می گردند ولی می بینند خبری از یدالله نیست .
غروب برگشتند و پیش من آمدند. پرسیدند : حاج آقا یدالله کجاست ؟
گفتم : یدالله سه روز است که به خانه نیامده.
دیدم چهره آنها گرفته است و حالت ناآرامی دارند. شک کردم ، پرسیدم : چه شده ؟ خبری از یدالله دارید ؟ اتفاقی افتاده؟
گفتند : نه همین طور پرسیدیم.
هر چه پرسیدم ، چیزی بروز ندادند.
آنها که رفتند به شک افتادم و گفتم : یدالله توی درگیری بوده و حتماً از بین رفته.
صبح فردا آماده شدم و رفتم پادگان دپو که شلوغ بود. عده ای می خواستند با مینی بوس اسلحه ها را ببرند.
عصر خسته شده بودم و گفتم بروم سری به بقیه بچه ها بزنم. آمدم تا خیابان شهریار دیدم که حجت با ماشینش به طرف من می آمد. دایی اش ، حاج یوسفعلی هم سوار ماشین بود تا رسیدند حاجی گفت :بیا ببین ! مرد مجاهد تو تیر خورده.
رفتم جلو . یدالله عقب ماشین نشسته بود . فهمیدم که پایش تیر خورده . تا خواستم بپرسم چی شده ؟ حاج یوسفعلی گفت :
چیزی نشده تیر توی نرمی پایش خورده .از یک طرف رفته و از طرف دیگر بیرون آمد. استخوانش سالم است .
این را گفتند حرکت کردند و یدالله را به بیمارستان بردند.
چون تیر به استخوان نخورده بود ، مداوایش زیاد طول نکشید.
زخم را بخیه زده و پانسمان کرده بودند.
یدالله سه روز توی خانه بستری و روز چهارم برادرش بخیه ها را کشید و او دوباره راه افتاد.
عبور از خط
برادر عبدالله زاده
بعد از عملیات خیبر من و چهار نفر دیگر به اتفاق حاج یدالله به سوریه رفتم تا از جبهه های مختلف آنجا بازدید کنیم. طی این سفر او روحیات عجیبی داشتو با دقت تمام ، منطقه را زیر نظر می گرفت. یک دوربین عکاسی همراهش بود و دایم از خطوط سوریه و اسرائیل عکس می گرفت .
در آنجا حین عبور از مناطق جنگی وقتی از پستهای نگهبانی می گذشتیم ، به ما احترام می گذاشتند سلام نظامی می دادند و را ه را باز می کردند.
دریکی از این بازدیدها بدون این که متوجه باشیم به خط مرزی و آخرین پست دژبانی رسیدیم. اتفاقاً در آن لحظه مسیر را بازکرده بودند ، چون یکی از نیروها یشان داشت از سمت اسرائیل می آمد.
به پست نگهبانی رسیدیم و دیدیم راه باز است. گمان کردیم مثل پستهای قبل به خاطر ما راه را باز کرده اند. به راهمان ادامه دادیم. از پست گذشتیم ، نگاه که به پشت سر انداختم ، نیروهای سوری داشتند به دنبال ما می دویدند و فریاد می زدند : اسرائیل اسرائیل !
اعتنا نکردیم ، فکر نمی کردیم قضیه جدی باشد.
همین طور که می رفتیم چشممان به تابلویی بزرگ در کنار جاده افتاد که با تابلوهایی که تا آن موقع در سوریه دیده بودیم فرق می کرد . متعلق به اسرائیلی ها بود. دقت که کردیم ، دیدیم مقابلمان در جاده سیم خاردار کشیده اند و در فاصله کمی از ما نیروهای اسرائیلی آمده اند تا ما را دستگیر کنند.
بچه ها دستپاچه شده بودند. ولی حاج یدالله عین خیالش نبود. مثل همیشه می خندید. سریع دور زدیم و با سرعت برگشتیم حاج یدالله می خندید و شوخی می کرد . می گفت : ما که تا اینجا آمده ایم برویم اسرائیلی ها را بکشیم پس چرا داریم فرار می کنیم .؟
پدر
صادق غضنفری
دیدم ناراحت و افسرده است . پرسیدم : چی شده ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟
گفت : راستش امروز صحنه ای دیدم که نمی توانم یک لحظه فراموشش کنم.
گفتم : چه اتفاقی ؟
گفت : برای سرکشی به خانه یکی از شهدا رفته بودم.
می دانستم که دختر کوچکی دارد. اسباب بازی برایش تهیه کرده بودم. وقتی در خانه آن شهید رفتم و در زدم دخترک در خانه را باز کرد . تامرا دید فهمید که یکی از دوستان پدرش هستم. بدون این که نگاه به اسباب بازی که توی دستم بود بیندازد گفت : اگر بابام را آورده ای بیا تو اگر نیاورده ای برو.
و در را به رویم بست.
این واقعه موجب تاثر حاجی شده بود . تا چند روز او را می دیدم که گرفته و ناراحت است. شاید به خاطر همین مسایل بود که حاضر نمی شد زیاد به خانواده و تنها دخترش سربزند، تا آنجا که دختر چهارساله اش او را نمی شناخت.
فرمان امام
حمید عبدالوهاب
هنوز متاهل نشده بودم. حاج کلهر بارها می گفت : چرا این قدر کم به خانه سر می زنی ؟ بیشتر برو پیش پدر ومادرت.
تعجب می کردم که او هم زیاد به خانواده اش سرنمی زند ، پس چرا خودش به این حرفها عمل نمی کند.
یک بار دیگر که همین نصیحت را کرد گفتم : شما خودت که این همه مدت در سپاه و جبهه هستی ، چند بار به خانواده ات سر زده ای ؟
نگاه مشکوکی کردوگفت : چی شده ؟ کسی حرف زده ؟
گفتم : نه آخر می بینم خودت همیشه یا در سپاهی یا در جبهه یا مسجد خیلی کم بین خانواده ات هستی .
گفت : ببین امروز روز کار است. هر وقت این کارها تمام شد ، آن وقت به خانه و خانواده هم بیشتر می رسیم. امام گفته اند که جنگ در راس امور است من هم سعی می کنم به فرمایش امام عمل کنم.
گفتم : چرا این قدر به من می گویی که چرا به پدر و مادرت سر نمی زنی؟
گفت : تو کارت سبک تر است. بالاخره رسیدگی به خانواده هم واجب و مهم است. تو راحت تر می توانی بروی و سربزنی.
درمان
برادر میربزرگی
بعد از مجروحیت عملیات والفجر هشت نه ماه تحت درمان بود . به خاطر دستش درمان او این قدر طول کشید.
از بیمارستان مرخص شده بود . به منطقه رفت ولی دستش هنوز خوب نشده بود. وقتی هوا سرد می شد ، دست او درد می گرفت ناراحت بود . دکترها معاینه اش کردند ولی فایده ای نکرد و آخرین باری که عازم منطقه بود ، گفتم : حاجی این دستت را چه می کنی ؟ ای کاش کمی بیشتر می ماندی تا بلکه درمان شود.
گفت : حالا هم قرار است درمان شود. ان شاءالله تا چند وقت دیگر. گفتم : کجا ؟ توی جبهه ؟
ساکت ماند . گفتم : اینجا نتوانستند خوبش کنند ، انتظار داری آنجا خوب شود ؟
گفت : توی جبهه راهی هست که هنوز دکترها به آن نرسیده اند من باید بروم و درمان خودم را همان جا به دست بیاورم.
تازه این موقع بود که فهمیدم منظورش از درمان و مداوا چیست شهادت !
همراه
ابوذر خدابین
در حال آموزش بودیم . حاج کلهر که می خواست به منطقه برود ، گفت : شما هم می آیی ؟
گفتم : اگر فرمانده اجازه بدهد بله.
او رفت . بعد از رفتن حاج کلهر پشیمان شدم که چرا همراهش نرفتم. آمدم پیش فرمانده پادگان تا اجازه بگیرم. ابتدا مخالفت کرد ، ولی بعد راضی شد و من بلافاصله به سوی منطقه حرکت کردم.
وقتی رسیدم دیدم حاج کلهر و چند نفر دیگر سوار یک جیپ شده اند و می خواهند حرکت کنند . تا مرا دید ، سلام و علیک کرد . پرسید برگ تردد داری ؟
گفتم : نه
گفت : پس دنبال ما بیا
حرکت کرد و ما هم به دنبال او حرکت کردیم. هنوز مسافت زیادی نرفته بود که دیدم ماشین او مورد هدف یک گلوله مستقیم قرار گرفت و در میان انبوهی ازدود و آتش گم شد.
نگران شدم و گمان کردم همه شهید شده اند. با عجله خودم را به ماشین رساندم. دیدم سه نفر عقب نشسته اندو دو نفر جلو . وقتی به جلوی ماشین نگاه کردم. دیدم حاج کلهر شهید شده کسی که راننده بود گریه می کرد . گفتم حاجی چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
گفت : ببین چطور ممکن است که یک گلوله مستقیم به ماشین بخورد و از میان چهار پنج نفر فقط من زنده بمانم.
نگاه به ماشین انداختم تبدیل به آهن پاره شده بود.
گفتم : شاید مصلحت این است که زنده بمانی وخدمت کنی .
گفت : درست ولی آخر تا کی باید صبر کنم و شاهد شهادت اطرافیانم باشم.
ترکشهای خمپاره از میان فرمان ماشین ودست او عبور کرده بود. غم و غصه عجیبی روی دل او سنگینی می کرد.
بسم رب الشهداو الصدیقین
من طلبنی وجدنی و من ...
با سلام و درود بر محمد (ص) و امام زمان عج و نائب بر حقش امام خمینی رهبر بزرگ تمامی مسلمین و مستضعفین جهان رهبری که تمامی ما را از منجلاب خواری و ذلت به بیرون کشیده و به راه راست هدایتمان کرد و نوری شد در تاریکی راه که بتوانیم در حرکت خودمان را از تمام راههای انحرافی بازداریم و در راه مستقیم که همان الله می باشد حرکت خود را ادامه دهیم با این راهنمایی امام عزیزمان بود که راه خودمان را پیدا و انتخاب کردیم بتوانیم جبران زمان جاهلیت خودمان را بکنیم.
خدایا شاهد باش که از تمام مظاهر مادی دنیا برهیم تا بیشتر به تو نزدیک شویم و به تو بپیوندیم .
خدایا شاهد باش به عشق تو به مسیر تو حرکت کردیم و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار داریم.
خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شده ام و خواسته باشم خود را ازدست این سختیها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام موجودی نباشم که سبب جلوگیری ازرشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.
می خواهم شهید شوم تا خونم به سرور شهیدان حسین علیه السلام گواهی دهد که من مانند مردم کوفه نیستم و رهرو راهش بوده ام.
ای بهتر از همه دوستها و یارها مرا دریاب . ای معشوقم مرا تو خش بخوان من انسانی گنهکار و روسیاه هستم . مرا فراخوان که دیگرنمی توانم صبر کنم و صبرم به پایان رسیده است .
گرچه سخت و ناگوار است بین دوستان صمیمی جدایی می افتد و چه سخت است آن زمان که یک رهرو به مقصدش برسد ودیگری مثل من به مقصد خویش نرسد.
بارالها خودت این سختیها را از دوش من بردار
پدر عزیزم مرا ببخش که فرزند خوبی برایت نبودم و از من راضی باش تا خدا هم از من خوشنود گردد. و مرا بیامرزد و امیدوارم بتوانم با تقدیم خون ناچیز و جسم ضعیف خود به اسلام و قرآن رضایت خدا و شما را فراهم کنم. صبور باش و مبادا با بی صبری دلگیرم کنی.
میهمان ملائک عنوان مجموعه قصه ای است که برای مخاطبین نوجوان تدوین گردیده و هر چهار داستان آنها از وقایع زندگی سردار بزرگ دفاع مقدس شهید حاج یدالله کلهر الهام گرفته شده است . این مجموعه که به قلم نویسنده نام آشنای کودکان و نوجوانان یعنی آقای امیرحسین فردی نوشته شده در حقیقت بازنویسی خاطراتی است که با مدد توان نویسنده به شکل جذاب و پرکششی ارائه شده اند.
از آنجایی که طولانی بودن داستانها نقل هیچیک از آنها را به طور کامل درفضای محدود ما ممکن نمی ساخت لذا بهتر دیدیم یک خاطره از چهار خاطره ای که داستان ها بر مبنای آنها تدوین شده و در کتابی دیگر به نام آشنا با موج باز هم به قلم همین نویسنده آورده شده اند ذکر کنیم باشد که ادای وظیفه ای کرده باشیم و مخاطبان نوجوان این ویژه نامه را به مطالعه هردوی این کتابها رهنمون شویم.
ما – بچه های روستای بابا سلمان- همه سوار بر یک وانت به تهران آمدیم . حالا به چه سختیهایی ؟ حتماً خواندید. بالاخره به هر شکلی بود خودمان را به تهران رساندیم . در خیابانها می رفتیم که اعلام کردند:گاردیها به پادگان نیروی هوایی حمله کرده اند و درگیری سختی در آن جا جریان دارد. هر که می تواند برای کمک برود.
یدالله گفت : بچه ها زود باشید به آن جا برویم اسلحه بگیریم خلاصه هر جا می رفتیم درگیری بود و گلوله و خون . به باغشاه رسیدیم آن جا هم درگیری شدید بود . به میدان انقلاب رسیدیم. آن جا هم درگیری و تظاهرات خیابانی بود . دائم از جایی خبر می رسید : کلانتری را گرفتند!
خلاصه همه خبرهای آن روز از این دست بود . از کسی شنیدیم که نیروهای طرفدار رژیم پهلوی اسلحه ها را در یک قرارگاه نزدیک دانشگاه تهران جمع کرده اند . قرار شد به آن جا برویم.
ماشین را در جایی پارک کردیم و راه افتادیم . یدالله می دوید و مارا دنبال خود می کشید . من که آن روز خون داده بودم ، خیلی ضعیف شده بودم و نمی توانستم زیاد تند بدوم. یدالله دست مرا گرفت و کمک کرد که تندتر برویم. به هر زحمتی بود نفس نفس زنان به آن جا رسیدیم. مردم جمع شده بودند تا اسلحه بگیرند ؛ اما نیروهای داخل آن کلانتری مقاومت می کردند درها را بسته بودند.کسی جرات نمی کرد داخل شود ولی یک نفر جرات کرد یدالله دست مرا رها کرد. خودش را به شیشه رساند و با تنه نیرومندش آن را خرد کرد و وارد ساختمان شد. همه داخل شدند ولی انگار آن جا اسلحه نبود. همه دست خالی بازگشتیم . قرار شد که همان نیروها دستجمعی به طرف پادگان عشرت آباد حرکت کنیم.
من آن موقع ، سن و سال کمی داشتم و می ترسیدم بروم اما یدالله با من و بقیه فرق می کرد نیروی دیگری به او قدرت و جرات حرکت می داد. او همه ما را جلو در پادگان گذاشت آن جا هم توپ و تانک گذاشته بودند. می گفتند اسلحه و مهماتی که مردم از پادگان نیروی هوایی آورده بودند آن جا جمع کرده اند.یدالله فریاد می زد یک اسلحه به او بدهند اما کسی توجه نمی کرد بالاخره یدالله و چند نفر دیگر یک دیپلم پیدا کردند و گوشه ای از دیوار را کندند. یدالله خم شد که داخل آن برود . من و یکی دیگر از بستگانمان – که همراه ما بود – گفتیم :کجا می روی ؟ گفت : می روم اسلحه بگیرم. و رفت .
بیست دقیقه گذشت . تیراندازی ازداخل شروع شد. پس از چند لحظه خبر رسید که آسایشگاه شماره یک سقوط کرده است .این جا کسانی که بیرون بودند ، دل و جراتی پیدا کردند تا به کمک آنانی که به داخل رفته بودند ، بروند ما به هر شکلی بود از در اصلی وارد پادگان شدیم . اما نتوانستیم اسلحه بگیریم ، فقط یدالله و چند نفر اسلحه داشتند . پس از سقوط پادگان یدالله و آن عده اسلحه برداشتند تا به کمک مردم درجاهای دیگر بروند.ما که دست خالی بودیم باقی ماندیم.
یدالله آن روز رفت و دیگر او را ندیدم. برادرم هم که برشکاری و جوشکاری می دانست ، برای بریدن درهای آهنی اوین ، راهی آن طرف شد. من و عده ای دیگر فردا به شهریار بازگشتیم . تازه آن جا بود که مادرم گفت : پای یدالله تیر خورده و مجروح است . یدالله پس از چند روز شرکت در درگیریها زخمی شده بود و با پای زخمی خسته در خانه بستری شده بود. یدالله زخمی و خسته بود اما شادی او و همه مردم جای هیچ خستگی در وجودش نمی گذاشت . مردم پیروز شده بودند. دژهای دشمن یکی پس از دیگری به دست مردم مسلح و انقلابی افتاد . انقلاب اسلامی پیروز شد. یدالله با شادی و امید روزهای زخمی بودن را سپری کرد . وعده خدا تحقق یافته بود !
یدالله کلهر در تمام جلسه های سخنرانی و مذهبی در بابا سلمان یا اطراف آن شرکت می کرد . مجلسی در آن محلها نبود که یدالله در آن شرکت نکند. او در بیشتر تظاهراتی که در خارج از روستا مثلاً تهران برگزار می شد شرکت می کرد . در یکی از همین تظاهرات بود که هنگام درگیری و فرار از دست سربازان رژیم زخمی شد . تیر سربازان به پایش خورده بود . یدالله به مدت چند روز بستری بود .وقتی برای عیادت او رفتیم گفت : امروز من چیزی از پایم و تیر خوردن آن نمی فهمم روزی متوجه می شوم که انقلاب پیروز شود و دشمنان ما از ایران خارج شوند.
پرواز از شلمچه عنوان یک دفتر مثنوی است که به تمامی در رثای شهید کلهر سروده شده و حاصل طبع شیوای شاعر متعهد معاصر جناب شیرینعلی گلمرادی است . این ابیات گزیده و برشی از آن دفتر است .
عشق یعنی کربلایی تر شدن
درمصاف تیغ ها بی سر شدن
از مقام خایان بالاشدن
چون پلنگ شرزه بی پروا شدن
عاشقان کز خاکیان بالاترند
از نژاد آفتاب باورند
این برادرها خون آیین من
از تبار مهر و ماه و اخترند
این سرافرازان جنت آشیان
پاسداران بقای کشورند
مست می چرخند و عطشان می شوند
تشنه می گردند و خندان می شوند
دست می بازند سر آماده است
لختی از خون جگر آماده است
بید می لرزد که اینان کیستند ؟
باد می پرسد که اینان چیستند ؟
دشمن است و تیغ و خنجر بیشتر
این طرف صدها دلاور بیشتر
این طرف چندین سپاه از اکبرند
خاک پوشان شهادت باورند
سجده ، گل کرده ست در سیمایشان
می تراوند نور از بالایشان
می توان با جان سوزان حرف زد
با شهیدان با شهیدان حرف زد
جلوه معبود جانها دورنیست
هر که دارد شوق بی منظور نیست
دستهارا سوی بالا می برند
جان عطشان را به دریا می برند
روح کلهر دیده بانی می کند
با نگاهش نوحه خوانی می کند
همگنان عشق از خود رسته اند
برندای ارجعی پیوسته اند
می تپد رگهای مجروح زمین
می پرد صدها عقاب از روز مین
روح کلهر باز می جنگد هنوز
این یل تکتاز می جنگند هنوز
عقل در این جا نمی آید به کار
عشق باید داشتن در کارزار
پهلوانانند مردان نبرد
بی تکلف بی محابا مردمرد
این یکی از شهریار ان آمده است
برمصاف دیو و شیطان آمده است
پیش از این ها دشمن طاغوت بود
در پی افکندن طاغوت بود
قدرت عزم یداللهی در اوست
فهم و درک و شور آگاهی در اوست
از تباری پاک کلهر زاده شد
همنشین خلوت سجاده شد
ساخت چون خود را مرید رهبری
کرد ضد سلطنت افشاگری
چون امام از غربت خود بازگشت
غنچه امید دل ها بازگشت
باور این رسم نو بر دشمنان
از سر نخوت گران آمد گران
شعله های جنگ را افروختند
نخل ها هم از شقاوت سوختند
یک نفر آسوده در میهن نبود
چاره ای جز جنگ با دشمن نبود
خیل سرداران کفن پوش آمدند
فتنه های آنچنان سرکوب شد
حیله اهریمنان سرکوب شد
کلهر ای سردار غیرت پوش جنگ
ای دلیر بی توقف بی درنگ!
ای مقاوم در هجوم تند باد
نسل توفان ! جنگی آتش نهاد !
کلهر ای آگاه از سر الیقین
فاتح توفنده فتح المبین
وارث خون شهیدان وطن !
بر همه مالوف جز بر خویشتن
قهرمانی قادر اما سر به زیر
همچون مردان خدا روشن ضمیر
شانه می لرزد که گریان است او
گرم با یاد شهیدان است او
کلهر ای دریای جوشان السلام !
موج دریا روح توفان السلام !
شط آبادان سلامت می کند
خطه لبنان سلامت می کند
دربلندی های جولان نام توست
ارتفاع عشق در فرجام توست
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
شرح این اندوه را نتوان شنید
اضطراب کوه را نتوان شنید
آسمان ها ، بی پرستو مانده اند
آشیان ها ، بی تکاپو مانده اند.
آتش رگبار مردان در کجاست ؟
شیهه خونین میدان در کجاست ؟
می روم دنبال نام یک شهید
آن مقدس آن درخشان در کجاست
خیمه ها خالی ست از سردار آه !
بیرق هنگام توفان در کجاست
اشک یعقوبی ندارد چشم من
یوسف دل ماه کنعان در کجاست
باد می آید اثر می آورد
شاید از کلهر خبر می آورد
ناگواراست این خبر ویرانگر است
ترکش است و غربت یک پیکر است
کلهر از خاک خدا کوچیده است
خیمه از این خاکدان برچیده است
در شلمچه جان به جانان داده است
مرگ را بر کام خود نوشانده است
داغها ! بر محفلم رو آورید
یک محرم چنگ و گیسو آورید
داغدار انیم و از غم چاره نیست
اشک می باریم نم نم چاره نیست
انفجار بغض دریا دیدنی ست
ما رفیق زاغ و کرکس نیستیم
مرگ در ما زندگانی کرده است
مرگ در ما نغمه خوانی کرده است !
بال زن ای عشق ! این تشویش چیست ؟
ای پرنده ! مرگ پایان تو نیست .
شیرینعلی گلمرادی