همین که شب از شوخیِ گرگ ومیشِ هوا میشکند
من از تکانِ آرام پرده میفهمم
باز پرندگانِ قلمکار این کودری
هوس کردهاند از کُنج و تُرنجِ پَرده به دَر شوند
بدَر میشوند
یکییکی نُک بر شیشهی خاموشِ بسته میزنند،
بعد که آوازِ درهمِ دریا میآید
پَرپَرپَر ... پنجره میشکند.
تو هرگز قادر به گفتوگو
با هیچ قفلِ بیکلیدی نبودهای،
تو حتی حاضری
که سَرشکستنِ سنگ را تاب آوری، تحمل کنی،
یعنی یک جور
با خود و این خَش و خوابِ گریه کنار بیایی،
اما بیخود به آینه بَد نگویی!
تو میترسی ... از اندوهِ ماه
لکهای بر دامنِ این دفترِ سربسته بیفتد!
تو دلواپس آن مرغ مهاجری
که مبادا دیگر از برکهی باران به این بادیه نیاید!
راستش را بگو ...
نه خوابی مگر که ماه،
نه بارانی مگر که ابر،
نه صحبتی مگر که باد!
ما اشتباه میکنیم که گاه به خاطر زندگی
حرفهای ابرآلودِ بیهوده میزنیم.
شما ... نه، اما من حاضرم
تمام آسمان خستهی امروز را
بر شانه تا منزلِ آن صبحِ نیامده بیاورم،
اما نگویم ستاره چرا صبور وُ
ماه از چه پنهان است!
قرارِ شکستن سرشاخههای بید
با بادِ نابَلَد است،
چه کار به کارِ ما
که از خوابِ نور حتی،
در پیالهی آب آشفته میشویم!
من هم حق دارم
یک اسمِ ساده نصیبم شود
کسی برایم سیب و سیگار بیاورد
دمی بخندد
نگاهم کند
بگوید بَروبچهها ... احوالپرسِ ترانههای تواند،
بگوید هر شب، ماه ...
خواب میبیند که آسمان صاف خواهد شد.
باز هم وقت ملاقاتِ گریه و گفتوگو تمام شد وُ
کسی به دیدار دریا و ستاره نیامد.
سِجلهای سوختهی ما
پُر از مُهر و علامت به رفتن است.
عجیب است
من به دنیا نیامدهام
که پیچک و پروانه از من بترسند
من مایلم یک لحظه سکوت کنید
ببینید بَد میگویم اینجا
که هنوز هم میتوان ترانه سرود،
تنها به کوه رفت
کبوتر و غروب و انحنای دامنه را دید.
آدمی را نامی بوده، نامی هست
که گاه از شنیدن نابهنگامش
برگشته، برمیگردد،
اما سِجلهای سوختهی ما ...!
بوی خوشِ سیب وُ
سیگار نیمهسوز میآید.
میگویند من شاعرم
از خودتان شنیدهام
راست و دروغش با دریاست
چه باشم، چه نباشم
باز در خواب کودکانِ نانآور نازنین خواهم گریست
باز به خاطر شما از شب گلیم و گهواره سخن خواهم گفت
باز میروم بوسه از آسمان و تبسم از ترانه میآورم،
چرا که من
خود را در گریههای شما شُستهام
شریک رویا و غمخوار خستگان ...!
من شاعرم
عجیبِ نزدیک به روحِ آب
بسیار خسته به نماز نی، ناروا شنیدهی بیشکایتی که
کلماتش از گوشه و کنار کوچه به خواب کبوتر آمدهاند
کلماتش کوچکند، سادهاند، مالِ خودِ شماست
و از خودِ شما بود که شبی
باران را زیر چترِ گریه و گفتوگو به خانه آوردم.
من رسیدم به آنچه از چراغِ آسمان باقی بود
من از خودتان شنیدهام
شاعرم
فهمی از حافظ ربوده و
رویایی که خواهرم فروغ ...!
من آشنای آب و قانع به تشنگی ...
دوستتان دارم که دوستم میدارید.
بو، بوی خوش پیراهن پدر،
چُرتِ خُمارِ ظهر، عطر عجیب خواب
گِل نَمور حاشیه، قطره، حوصله، شیر آب
چه شمارش صبوری!
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"
بادبزن را از این دست
به آن دست خسته میدهم
پدر بوی دریا و گندم و گریه میدهد.
خُرد و خرابِ سنگ و تابه و طراز
پهلو به پهلو که میشود
شورهی خیسِ عرق در بناگوشِ مرده میدود
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"
بو، بوی خوش پیراهن پدر
چند ابر پراکنده بالای کوه
پَرپَر پشهای بال ابروی پیر
عطر خیس حصیر، بادبزن، بوریا،
و زندگی که چیزی نیست
که چیزی نبوده است:
یعنی قشنگ سخت،
سخت و قشنگ و ساده،
خوش و گزنده و بیتاب،
پیادهی غمگین، تبسم تلخ.
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"
بو، بوی خوش پیراهن پدر
و کودکی غمگین که قرنها بعد
بیدیده ... دریا را گریسته بود،
قرنها بعد که هنوز هیچ آسمانی حتی
کبوتر و باران را نمیشناخت
وقتی که راهی نیست
زندگی همین است دیگر:
قشنگ سخت، و چند واژهی ترسخوردهی بیرویا
مثل ترانه، مثل تابستان
تابستان است حالا هم
حالا هوای خانه پر از خنکایِ خواب و آسودگیست،
دخترانم خوابند،
هوای کولرِ کهنهسال
پر از بوی حصیر و شورهی خیسِ پیراهن است.
من دورم از پدر
دورم کردهاند از آن همه قشنگ سخت،
عطر عجیب خواب،
گلِ نمور حاشیه، قطره، حوصله، شیرِ آب،
چه شمارش بیپایانی!
باز هم تابستان است،
این ساعت روز، حالا پدر خواب است،
- خواب میبیند
خواب علو، عطر خیس حصیر، بادبزن، بوریا:
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"