آفتاب است و، بیابان چه فراخ! نیست در آن نه گیاه و نه درخت. غیر آوای غرابان، دیگر بسته هر بانگی از این وادی رخت. در پس پرده ای از گرد و غبار نقطه ای لرزد از دور سیاه: چشم اگر پیش رود، می بیند آدمی هست که می پوید راه. تنش از خستگی افتاده ز کار. بر سرو رویش بنشسته غبار. شده از تشنگی اش خشک گلو. پای عریانش مجروح ز خار. هر قدم پیش رود، پای افق چشم او بیند دریایی آب. اندکی راه چو می پیماید می کند فکر که می بیند خواب. |
روشن است آتش درون شب وز پس دودش طرحی از ویرانه های دور. گر به گوش آید صدایی خشک: استخوان مرده می لغزد درون گور. دیر گاهی ماند اجاقم سرد و چراغم بی نصیب از نور. خواب دربان را به راهی برد. بی صدا آمد کسی از در، در سیاهی آتشی افروخت. بی خبر اما که نگاهی در تماشا سوخت. گر چه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب، لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش: آتشی روشن درون شب |
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.
| |||
ریخته سرخ غروب جابجا بر سر سنگ. کوه خاموش است. می خروشد رود. مانده دردامن دشت خرمنی رنگ کبود. سایه آمیخته با سایه. سنگ با سنگ گرفته پیوند. روز فرسوده به ره می گذرد. جلوه گر آمده در چشمانش نقش اندوه پی یک لبخند. جغد بر کنگره ها می خواند. لاشخورها، سنگین، از هوا، تک تک، آیند فرود: لاشه ای مانده به دشت کنده منقار ز جا چشمانش، زیر پیشانی او مانده دو گود کبود. تیرگی می آید. دشت می گیرد آرام. قصة رنگی روز می رود رو به تمام. شاخه ها پژمرده است. سنگ ها افسرده است. رود می نالد.
جغد می خواند. غم بیامیخته با رنگ غروب. می تراود ز لبم قصة سرد: دلم افسرده در این تنگ غروب.
|
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب: مرده ای را جان به رگ ها ریخت، پاشد از جا در میان سایه و روشن، بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده و به خاک روزهای رفته بسپرده؟ لیک پندار تو بیهوده است: پیکر من مرگ را از خویش می راند. سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است. من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم. شادی ات را با عذاب آلوده می سازم. با خیالت می دهم پیوند تصویری که قرارت را کند در رنگ خود نابود. درد را با لذت آمیزد، در تپش هایت فرو ریزد. نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود. مرده لب بر بسته بود. چشم می لغزید بر یک سرح شوم. می تراوید از تن من درد. نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
|
فرسوده پای خود را چششم به راه دور تا حرف من پذیرد آخر که: زندگی رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود. دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود، پایان شام شکوه ام صبح عتاب بود. چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست: این خانه را تمامی پی روی آب بود. پایم خلیده خار بیابان. جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه. لیکن کسی، ز راه مددکاری، دستم اگر گرفت، فریب سراب بود. خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید: کندی نهفته داشت شب رنج من به دل، اما به کار روز نشاطم شتاب بود. آبادی ام ملول شد از صحبت زوال. بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
|