سلام به همه دوستای گلم:
سلامی به وسعت عشق...سلامی به سبکی ابر...به زلالی آب...
به یکدستی آسمان...به لطافت باران...سلامی به امروز...
سلامی به طلوع امروز ...سلام به بهاری دوباره...به تولدی دیگر
میخواهم بابت تمامی انتظارهایی که در طول سال گذشته بر شما تحمیل کردم
عذر خواهی کنم...بابت تمام نبودهایم...بابت تمام بدقولیهایم...و بابت تمام
بدیهایم . میدانم در این مدت یک سالروزهای بسیاری را بدلیل اتفاق ناگواری
که برایم افتاد وکم یا بیش همه در جریان هستید در خدمت دوستان نبودم
که دوباره بدین طریق از تموم دوستای گلی که یک لحظه هم تنهام نذاشتن
و با کامنتهای پر از مهر و محبتشون شرمندم کردن و ابراز نگرانیهاشون
بیشتر و بیشتر مرا بزندگی دوباره دعوت کرد... اما همیشه هیچ کار
خدا بی حکمت نیست همونطور که یه زندگی رو براحتی میگیره همزمان
به یه زندگی بی ارزش هویت و بها میده و باعث رشد دوبارش میشه
و من همون تولدی دیگر هستم
مردی جدیدی که نادیده های زندگیشو دوباره دید و برای دیده های
گذشته اش افسوس خورد...نمیدونم اما من زندگی دوباره امو بیشتر
می پسندم تا ببینم شما از این به بعد نگرشتون نسبت بمن چه خواهد بود؟
همونطور که همه دوستانی که سر میزنند متوجه شدند سعی کردم خیلی
چیزا رو با این نگرش عوض کنم قالب وبلاگ...اسم وبلاگ و همینطور
از این به بعد محتوای نوشتاری وبلاگ هم عوض خواهد شد...بهمین
منظور با عرض تاسف باید خدمت همه دوستان عزیزم اعلام کنم که
دیگه فرشته ای روی زمین آپ نخواهد شد...
ولی در همینجا به تمام علاقه مندای این سرگذشت اعلام میکنم که:
منو فرشته هرگز بهمدیگه نرسیدیم از این به بعد پدر فرشته گردانده
کامل این سرگذشت میشه بطوری که ورق کاملا برمیگرده...من طی
دوره نقاهتم کاملا فرشته رو از دست دادم...تماسش بکل با
من قطع شده بود و بابک هم دیگه بهم سر نمیزد...روند رو به بهبودم
نیز به کندی پیش میرفت
هیچ چیز اونجور که بنظر میرسید نبود... تا اینکه یه روز در کمال
ناباوری با یه کارت دعوت به عروسی فرشته و بابک دعوت شدم...
از توصیف این لحظات متنفرم...عروس داماد
برای ماه عسل به فرانسه رفتن و دیگه هرگز برنگشتن...الان فرشته
صاحب یه فرزند پسر و یه فرزند دختره که اسم فرزند پسرشونو حسین
گذاشتن...فرشته دکترای مامایی داره و بابک هرگز ادامه تحصیل نداد...
از چند و چون ماجرای بابک و فرشته هیچی نفهمیدم...
نمیدونم چطور ولی تونسته بود آدرس وبلاگمو پیدا کنه و هر وقت
فرشته ای روی زمین آپ میشد
یه نظر کوتاه و مختصر بی نشونی میداد و میرفت...کاش حداقل یکشون
توضیح میدادند که چرا این بلا رو سر من آوردند...بعد از این ماجرا من
هرگز روحیه گذشته تلخمو بدست نیاوردم
و شکستهای پی در پی باعث شد با وجود طبع شوخ و خندانم آروم بشم
و تو خودم فرو برم...
اینها رو گفتم تا بدون پرداخت به زوایای تاریک و ناگفته ماجرا به حس
آخر سرگذشتم برسید تا حدودی جبران مافات کرده باشم...باشد
که دوستای خوبم از تجربه هایی که از رنج و محنت
بدست میاد درس بگیرن و سرشونو ودر جهت هر بادی خم نکنند...
در عوض از این به بعد میخوام داستانی دیگه ای رو آپ بذارم بنام:
((عروسک قصه من))...
این داستانو سال شصت وهفت شروع کردم و سال شصت و نه پس
از نوشتن هشتصد صفحه به اتمام رسوندمش...داستانیه از ظهور یه
عشق...داستانیه از چرخ روزگار...داستان مردیه
که دلش دریاست و عشقش سرشار...بنظر من خوندن اون خالی از
لطف نیست...مطمئنم با خوندن
اولین قسمت اون از طرفدارهای پرو پا قرص اون خواهید شد...چرا که
هر قسمتش یه حرف تازه ست از رنج و دردی که حسش میکنیم و دم بر نماریم
سرخوش و خندان ز جا برخاستم |
خانه را همچون بهشت آراستم |
شمع های رنگ رنگ افروختم |
عود و اسپند اندر آتش سوختم |
جلوه دادم هر کجا را با گلی |
نرگسی یا میخاکی یا سنبلی |
کودکم آمد به برخواندم ورا |
جامه های تازه پوشاندم ورا |
شادمان رو جانب برزن نهاد |
تا بداند عید، یاران را چه داد |
ساعتی بگذشت و باز آمد ز در |
همچو طوطی قصه ساز آمد ز در |
گفت: «مادر! جامه ام چرکین شده |
قیرگون از لکه های کین شده |
بس که بر او چشم حسرت خیره شد |
رونقش بشکست و رنگش تیره شد |
هر نگاه کینه کز چشمی گسست |
لکه یی شد روی دامانم نشست |
از حسد هر کس شراری برفروخت |
زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت |
مانده بر این جامه نقش چشمشان |
کینه و اندو ه و قهر و خشمشان» |
گفتمش: «این گفته جز پندار نیست» |
گفت : « مادر! دیده ات بیدار نیست |
جامه تنها نه که جان فرسوده شد |
بس که با چشمان حسرت سوده شد |
از چه رو خواهی که من با جامه یی |
افکنم در برزنی هنگامه یی |
جلوه در این جامه آخر چون کنم |
کز حسد در جام خلقی خون کنم |
شرمم اید من چنین مست غرور |
دیگران چون شاخه ی پاییز، عور |
همچو ماهی کش نباشد هاله یی |
یا چو شمعی کو ندارد لاله یی |
بر تنم این پیرهن ناپک شد |
چون دل غمدیدگان صد چک شد |
یا مرا عریان چو عریانان بساز |
یا لباسی هم پی آنان بساز!» |
این سخن گفت و در آغوشم فتاد |
ککلش آشفت و بر دوشم فتاد |
اشک من با اشک او آمیخت نرم |
بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم |
گفتمش:« آنان که مال اندوختند |
از تو کاش این نکته می آموختند |
کاخشان هر چند نغز و پربهاست |
نقش دیوارش ز خشم چشم هاست |
گر شرابی در گلوشان ریخته |
حسرت خلقی بدان آمیخته |
شاد زی، ای کودک شیرین من |
از رخت باغ و گل و نسرین من! |
از خدا خواهم برومندت کند |
سربلند و آبرومندت کند |
لیک چون سر سبز، شمشادت شود |
خود مبادا نرمی از یادت شود |
گر ترا روزی فلک سرپنجه داد |
کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!» |
بر اساس یکی از مواد این لایحه"هرکس به طور غیرمجاز به دادهها یا سامانههای رایانهای یا مخابراتی که به وسیلهی تدابیر امنیتی حفاظت شده است دسترسی پیدا کند، به حبس از 91 روز تا یک سال یا جزای نقدی از 5 تا 20 میلیون تومان یا هردو مجازات محکوم خواهد شد.
"
این امر نکته مهمی تلقی می شود زیرا بنا بر تعریف خود این لایحه ،در ماده 4، داده رایانه ای تعریف شده است و بر این پایه کسی حق تفسیر دیگری (عرفی ،لغوی و...) از این واژه ندارد؛ این ماده می گوید: داده رایانهای هر نمادی از واقعه، اطلاعات یا مفهوم به شکلی مطلوب برای پردازش در یک سیستم رایانهای یا مخابراتی است که باعث میشود سیستمهای مذکور عملکرد خود را به مرحله اجرا گذارند.
دومین نکته در این باره این است که:بر این اساس برای تحقق عنصر مادی این جرم کافیست شخص داده ها یا سامانه های مربوطه را بتواند ببیند یا انتقال دهد یا هر کار دیگری کند که بیانگر دسترسی او به داده ها باشد .
سومین نکته در این باره این است که:در صورتی دسترسی به داده های رایانه ای بر اساس این ماده قابل مجازات است که از یکسو این دسترسی در نتیجه عملکرد غیر قانونی و بر خلاف مقررات باشد (= تحقق قید غیر مجاز بودن) و از سوی دیگر دسترسی غیر جاز مربوطه باید با اخلال در سیستم امنیتی محافظ آن داده ها باشد ؛ که این شرط اخیر چیزی مشابه شرط " در حرز بودن کالای مسروقه " در حد سرقت در حقوق اسلام است( بنگرید به بند هفتم ماده 198 قانون مجازات اسلامی).به هر حال چنین جرمی با مجازات حبس (تا یک سال) صرفنظر از مباحث جرم شناسی تخصصی آن همچون حبس زدایی و تورم جمعیت کیفر زدایی در ایران (که ان شاء الله در بخش مقالات تخصصی بدان می پردازیم) باید تمامی این شرطها را دارا باشد و الا بااین ماده قابل کیفر نخواهد بود. به عنوان مثال چنانچه شخصی هر چند در شرایطی باشد که از نظر مقررات حق دسترسی به برخی داده ها ی رایانه ای که بدون محافظ امنیتی است ، ندارد وبا این حال به جهت کنجکاوی یا ... به آنها دسترسی پیدا می نماید بااین ماده قابل مجازات نخواهد بود زیرا شرط سوم گفته شده را ندارد.با این حال باید توجه کرد چنانچه محافظت امنیتی برای داده های مورد دستیابی غیر مجاز وجود داشته است ،اما با توجه به ارزش داده های ،محافظت ضعیفی تلقی می شود به عنوان مثال یک password ساده را برای آن گذارده بوده اند! باز هم جرم موضوع بحث تحقق می یابد چراکه در اینجا بر خلاف بند 15 ماده 198 قانون مجازات شرط اینکه حرز متناسب باشد وجود ندارد.به هر حال جرایم رایانه ای متعددند و اقداماتی همچون:
-- کپی غیر مجاز نرم افزارهای داخلی و خارجی.- ارسال و انتشار برنامه های نرم افزاری مختلف به وبلاگ ها و سایت های شخصی.- سرقت و انتشار تصاویر و تحلیل ها و مطالب مختلف که نمونه آن ، در وب زیاد یافت می شود وگاه سایت تبیان نیز موضوع چنین سرقت هایی واقع می شود!
و....همه نیازمند بررسی دقیق و مو شکافانه حقوقی است که در مقالات آینده بدان خواهیم پرداخت.
این پورت قدیمی که متعلق به ماوس و صفحه کلید می باشد، می توانید از
(رجیستری) کمک بخواهید.مسیر زیر را دنبال
کنید:
HKEY_LOCAL_MACHINE\SYSTEM\CurrentControlSet\
Services\i8042prt\Parameters
حالا یک مقدار از نوع DWord Value را ساخته و نام آن را به SampleRate تغییر دهید. بر رویش دبل کلیک کندی و مقدارش را به 200 تغییر دهید.
اما وصال یوسف و زلیخا پس از پیموده شدن مسیری طولانی میسر میشود. در واقع یوسف آن گاه حاضر میشود که زلیخا را به همسری خود برگزیند که او دیگر مقام درباری خویش را از دست داده و محنتزده و پیر گشته است و مهمتر از همه، دست از بتپرستی شسته است. در واقع موقعیت یوسف و زلیخا در همه جای داستان در تقابل با یکدیگر قرار میگیرد، از جمله آن گاه که زلیخا ـ در مقطعی از زمان ـ با قدرت کامل در برابر یوسف قد علم کرده بود؛ یوسف (ع) در برابر او در تنگنا قرار گرفته بود. اما در پایان داستان که یوسف در اوج عزت و شکوه زندگی میکند، زلیخا به حضیض خواری کشانده میشود. با وجود چنین تضادهایی، داستان از توازن و تناسب برخوردار میشود. چرا که «تناسب یا ارتباط بین دو چیز، به دو وسیله آشکار میشود. یکی از نظر تضاد و اختلاف آنها با یکدیگر و دیگر از جهت هماهنگی آنهاست. با این کیفیت که دو چیز که با هم مربوط میشوند یا برخلاف یکدیگر و یا به معیت هم کار میکنند.»اما ازدواج کردن یوسف زیبارو با زلیخای محنتزده و پیرگشته در دو منظومه «جامی» و «خاوری» به وسیله دعا کردن یوسف بر زلیخا قابل حل میشود. آن چنان که روزی زلیخا بر سر راه یوسف قرار میگیرد و از او حاجات خویش را میطلبد:
بگفتش که ای مهین بانوی یوسف |
به نیرویت قوی بازوی یوسف |
به ما یحتاج خود ز اسباب شاهی |
بگو تا بخشمت چندان که خواهی |
زلیخا گفت: زیر سقف مینا |
نخستم دیده باید کرد بینا |
... شود زایل ز جسمم ناتوانی |
درآید بر تنم حسن و جوانی |
شود قامت به رعنایی چو سروم |
به سروت آشیان بندد تذروم |
... اجابت چهرة دعوت چو آراست |
زلیخا شد به آن صورت که میخواست. |
(خاوری؛ 69؛ ص 346)
بگفتا: حاجت تو چیست امروز؟ |
ضمان حاجت تو کیست امروز؟ |
بگفت: اول جمال است و جوانی |
بدانگونه که خود دیدی و دانی |
دگر چشمی که دیدار تو بینم |
گلی از باغ رخسار تو چینم |
بجنبانید لب، یوسف دعا را |
روان کرد از دو لب آب بقا را |
جمال مردهاش را زندگی داد |
رخش را خلعت فرخندگی داد. |
(جامی؛ 78؛ ص 182)
در منظومه «منسوب به فردوسی» زلیخا پس از آنکه سر راه یوسف قرار میگیرد؛ به امر یوسف به بارگاهش دعوت میشود و در آنجا خود را معرفی میکند و در مورد حوائج خویش به یعقوب چنین میگوید:
یکی آنکه در کفر، نگذاردم |
ز چنگال دیوان برون آردم |
بدارد به اسلام ارزانیام |
ز رنج آورد سوی آسانیام |
دوم آنکه از سر جوانم کند |
بدانسان که بودم، چنانم کند |
سه دیگر که باشم به مهر خدای |
درستی و پاکی تن، من به جای |
چهارم که یوسف بود شوی من |
دلش مهربان و هواجوی من. |
(منسوب به فردوسی؛ 49؛ ص 326)
تاوت اصلی که منظومه «منسوب به فردوسی» در این قسمت با منظومههای «جامی» و «خاوری» دارد؛ این است که در منظومه «منسوب به فردوسی» زلیخا حاجات خویش را از یعقوب طلب میکند. در حالی که در دو اثر دیگر زلیخا از یوسف حاجت و نیاز خود را میجوید. این موضوع را میتوان به آغاز داستان، در این منظومهها پیوند داد. یعنی همانطور که داستان در منظومه «منسوب به فردوسی» با یعقوب و حوادث زندگی او آغاز میشود، در پایان داستان هم این شخصیت حضوری همچنان پایا دارد؛ به گونهای که در رسیدن زلیخا به یوسف او نقش اصلی را دارد. حال آنکه در دو منظومه دیگر داستان با عشق و دلدادگی زلیخا بر یوسف آغاز میشود و در پایان داستان نیز، گره وصال با دست یوسف باز میشود و هیچ گونه واسطهای در این میان نمیگنجد.
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.عشق ، پلنگی ست که در رگ هایم می دود. پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردارد.من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم. حتی اگر قفس تنم را بشکند.خدا ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد.حکایت پلنگ و ماه عجب ناممکن است. اما هر چه ناممکن تر است، زیباتر است.پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد، نه رسیدن اش را .و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد!اما عرفان نظرآهاری بر اصل افسانه وفادار بوده و عشق را در پنجه های خالی پلنگ می بیند
سودابه و زلیخا شباهتهای فراوانی دارند. هر دو سخت عاشقند و به خاطر عشقشان از اریکه معشوقی که مسند طبیعی زن است ، پایین آمده اند و در این راه از بی اعتنایی معشوق و ملامت دیگران و بدنامی هم ابایی ندارند. عشق در هر دو به گونه ای است که در نهایت به نفرت نزدیک می شود و هر دو حاضر می شوند در اوج عاشقی ، معشوق خویش را با هر دسیسه و نیرنگی به کام آتش و مرگ یا حبس و بند بکشانند. به خلاف نظر کسانی که ساده لوحانه "عشق" را در برابر و متضاد با " خشونت " می دانند و در شعارهای رمانتیکشان مردم جهان را از خشونت به عشق دعوت می کنند , سودابه و زلیخا ثابت می کنند که عشق در ذات خودش می تواند خشن ترین پدیده جهان و آن روی سکه نفرت باشد!!
سودابه منفورترین زن شاهنامه است. وقتی که سیاوش کشته می شود , این نفرت اوج می گیرد و کار به جایی می رسد که رستم سر آسیمه و خشمگین به دربار کاووس می شتابد و هر چه دلش می خواهد نثار او و سودابه می کند:
چو آمد بر تخت کاووس کی |
سرش بود پر خاک و پر خاک پی |
بدو گفت : خوی بد ای شهریار |
پراگندی و تخمت آمد به بار |
تو را عشق سودابه و بدخویی |
ز سر برگرفت افسر خسروی |
کسی کو بود مهتر انجمن |
کفن بهتر او را ز فرمان زن |
سیاوش ز فرمان زن شد به باد |
خجسته زنی کو ز مادر نزاد! |
و بعد سودابه را از کاخ و سراپرده اش به زاری بیرون می کشد ، از موهایش می گیرد و او را با خنجر از میان به دو نیمه می کند و می کشد، بی آنکه حتی کاووس که سخت دل سپرده این زن است ، کمترین عکس العملی نشان دهد یا این عاقبت شوم را ناخوش دارد:
تهمتن برفت از بر تخت اوی |
سوی کاخ سودابه بنهاد روی |
ز پرده به گیسوش بیرون کشید |
ز تخت بزرگیش در خون کشید |
و در نهایت« به خنجر به دو نیم کردش به راه...» اما سرنوشت زلیخا به گونه ای دیگر رقم می خورد. در داستان زلیخا حادثه قابل تامل آزمون تیغ و ترنج است. او محفلی فراهم می کند و بانوان مصر را که زبان به نکوهش او گشوده بودند فرا می خواند و آنان چون جمال یوسف را می بینند , از خود بی خود می شوند و دستهایشان را به جای ترنج می برند:پس چون آن زنان دیده بر جمال یوسف گماشتند , زلیخا را در کار معذور داشتند , گفتند : «این نه جمال بشری است...اگر غلطی است بر ماست.بار ملامت کشیدن در راه عشق چنویی رواست!»( تفسیر سوره یوسف , ص 365)
آزمون تیغ و ترنج همه رفتار زلیخا را توجیه نمی کند ، اما به خوبی نشان می دهد که زلیخا از مدعیان ملامتگویش که به یک نگاه دست از ترنج نشناختند ، خویشتندارتر و باجنبه تر است! او اگر دامان عشق را به سیاهی و دسیسه نمی آلود چه بسا به واسطه عشق بزرگی که در جان داشت ، قدیسه بزرگ تاریخ عشق بود و به قول سعدی بر او هیچ ملامتی روا نبود :
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را !
به نظر می رسد که نگاه به زن و عشق در داستان زلیخا بسیارانسانی تر و واقعی تر است از آنچه در حکایت سودابه آمده است!
همیشه دو درس را در زندگی خود به یاد داشته باشید: 1- جسارت در بیان عقیده 2- جرأت در پذیرش اشتباه
دیگه باورم شده تنها شدم
هیچکی نیست دست توی دستام بذاره
آرزومه که دوباره بتونم سر روی شونت بذارم
اما تو رفتی و برنمی گردی می دونم
خواستی که فراموشت کنم ولی
اینو از دلم نخواه نمی تونم
می دونی تنها شدن حقم نبود
منی که همیشه عاشقت بودم
دلم گرفته نازنینم لطفآ نظر بدید
در این بررسی کوتاه سعی شده است بدون طولانی کردن کلام از میان تعداد زیادی زنان قهرمان شاهنامه بهطور نمونه چند تن را معرفی نمائیم:
مهراب پادشاه کابلستان از خانواده ضحاک است. شاه از سام خواسته است که به کابلستان لشکرکشی کرده و آنجا را به خاک و خون بکشد.
زال عاشق رودابه دختر مهراب است. سیندخت زن مهراب و مادر رودابه است و زنی با کفایت و درایت میباشد. وقتی میفهمد سام به کابلستان لشکر خواهد کشید شخصاً برای دیدن او حرکت کرده و به نزد سام میرود و با او به صحبت میپردازد و سیندخت میخواهد سام را از این لشکرکشی منصرف نماید.
دل بیگناهان کابل مسوز |
که آن تیرگی اندر آید بروز |
از آن ترس کو هوش و زور آفرید |
درخشنده ناهید و هور آفرید |
سام از هوش خرد سین دخت متعجب میشود.
زجائی کجا مایه چندین بود |
فرستادن زن چه آیین بود |
چو دید آنچنان پهلوان پر خرد |
ستائید او را چنان چون سزد |
مجدداً سین دخت با بیان نغز و هوشمندانه خود میخواهد سام را بر سر آشتین آورد.
چنین گفت سین دخت با پهلوان |
که بارای تو پیر گردد جوان |
بزرگان زتو دانش آموخته |
به تو تیره گیتی برافروخته |
به داد تو شد بسته دست بدی |
به گر زت گشاده ر ه ایزدی |
به این ترتیب سام نرم میشود و به او قول مساعدت میدهد و سین دخت میگوید اگر کسی اشتباه و خطائی کرده است چرا مردم کابل بایستی نابود شوند:
اگر ما گنه کار وبد گوهریم |
بدین پادشاهی نه اندر خوریم |
گنه کار اگر بود سهراب بود |
ز خون دلش مژه بر آب بود |
سر بیگناهان کابل چه کرد |
کجا اندر آورد آید بگرد |
همه شهر زنده برای تواند |
پرستندهی خاک پای تواند |
سام از شاه اجازه میخواهد از گناه مردم کابل صرفنظر شود. بر اثر هوش و کفایت و سخن دانی سین دخت نتایج زیر حاصل میشود:
- شاه ایران وساطت سام را میپذیرد.
- سام اجازه میدهد که زال با دختر سین دخت، رودابه ازدواج کند.
- از قتل و خونریزی جلوگیری میشود و کابل از خطر انهدام نجات مییابد.
سهراب به تحریک افراسیاب به ایران حمله کرده و فرمانده ارتش ایران را از میان میبرد گردآفرید خواهر کژدم زن شجاع و دلیریست که در جنگآوری مشهور و بی پروا است و به قول فردوسی هرگز در جهان مردی نظیر او دیده نشده است. گردآفرید هنگامی که میفهمد هژیر فرمانده سپاه ایران به دست سهراب منکوب شده است بدون هیچگونه تردیدی سلاح نبرد را میپوشد.
چو آگاه شد خواهر کژدهم |
که سالار آن انجمن گشت گم |
غمین گشت و برزد خروشی به درد |
برآورد از دل یکی باد سرد |
که بدنام آن دخت گرد آفرید |
زمانه زما در جهان ناورید |
چنان ننگش آمد زکار هژیر |
که شد لاله رنگش به کردار قبر |
بپوشید درع سواران به جنگ |
نکرد اندر آن کار جای درنگ |
نهان کرد گیسو به زیر زره |
برافکند بند زره را گره |
گردآفرید از دژ پایین میآید و مانند شیری سوار بر باد پای میشود و مانند پهلوانی در مقابل سپاه دشمن قرار میگیرد و مانند رعد میغرد و مبارز میخواهد و میگوید کدام یک از شجاعان و جنگجویان و فرماندهان کار کشته که خود را در جنگجوئی و دلاوری همانند نهنگ میداند، پیش میآید که با من جنگ آزماید.
فرود آمد از دژ به کردار شیر |
کمر بر میان باد پائی به زیر |
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد |
چو رعد خروشان یکی دید گرد |
که گردان کدامند و نام آوران |
دلیران کار آزموده سران |
که بر من یکی آزمون را به جنگ |
بگردد به سان دلاور نهنگ |
ترکها به بلخ تاخته و آنجا را به غارت گرفته و مردم را قتل عام نمودهاند. لهراسب با اینکه با آنها دلیرانه رزم کرده ولی کشته شده است.
گشتاسب در این موقع شاه سیستان است و زن او در نزد لهراسب میباشد. این زن دارای یک دنیا احساس و در عین حال محتاط و خیلی عاقل و هوشمند میباشد. برای نجات بلخ از دست ترکان به شیوهی آنها لباس میپوشد و اسبی از اصطبل سوار شده و به سرعت راه سیستان را که شوهرش گشتاسب در آنجا بوده است، در پیش میگیرد. ناراحت و مضطرب برای آنچه در بلخ گذشته، بدون اینکه خواب به چشمش آید شب و روز راه میپیماید، به طوریکه در هر روز راه دو روز را طی میکند تا به نزد گشتاسب میرسد و به او خبر میدهد که یک سپاه تورانی به بلخ آمده و لهراسب کشته شده و روز از این واقعه شب تاریک و پر از درد و رنج شده است.
زنی بود گشتاسب را هوشمند |
خردمند و دانا و رایش بلند |
از آخر چمان بارهای بر نشست |
به کردار ترکان میان را به بست |
از ایران ره سیستان بر گرفت |
وز آن کارها مانده اندر شگفت |
نخفتی به منزل چو برداشتی |
دو روزه به یک روز بگذاشتی |
چنین تا به نزدیک گشتاسب شد |
به آگاهی درد لهراسب شد |
گشتاسب ابتدا کار را سهل میپندارد و زنش به او میگوید که موضوع خیلی جدیتر از آنست که تصور میکنی:
چنین داد پاسخ که یاوه مگوی |
که کاری بزرگی که آمدش روی |
شهنشاه لهراسب را پیش بلخ |
بکشتند شد بلخ را روز تلخ |
وز آنجا بنوش آذر اندر شدند |
ز دوهیر بد را همه سر زدند |
زخونشان فروزنده آذر بمرد |
چنین بد کسی خوار نتوان شمرد |
ببردند بس دخترانت اسیر |
چنین کار دشوار آسان مگیر |
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.
اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدمبه عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست مه بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه.
از : رابیندرانات تاگور
اگر باران نیستی، محبوب من!
درخت باش،
سرشار از باروری.... درخت باش!
و اگر درخت نیستی، محبوب من!
سنگ باش،
سرشار از رطوبت.... سنگ باش!
و اگر سنگ نیستی، محبوب من!
ماه باش،
در رؤیای عروست.... ماه باش!
(چنین میگفت زنی در تشییع جنازه فرزندش.)
2.صلح آه دو عاشق است که تن میشویند
با نور ماه
صلح آه دو عاشق است که تن میشویند
با نور ماه
صلح پوزش طرف نیرومند است از آنکه
ضعیفتر است در سلاح و نیرومندتر است در افق.
صلح اعتراف آشکار به حقیقت است:با خیل کشتگان چه کردید؟
شاعر در شعرهای دیگر، از دوستی میگوید و عشق:
«یا او، یا من!»
جنگ چنین میشود آغاز.
اما با دیداری نامنتظر، به سر میرسد:
«من و او!»
و نیز از قدرت و معجزه عشق میگوید:
بیست سطر درباره عشق سرودم
و به خیالم رسید که این دیوار محاصره
بیست متر عقب نشسته است.
(ترجمه موسی اسوار)
شاعری اکنون سرودی مینویسد
به جای من
بر روی بیدبن دوردست باد
پس چرا گل سرخ در دیوار
برگهایی تازه بر تن میکند؟
پسری اکنون کبوتری به پرواز درآورد
به جای ما
سوی بالا، سوی سقف ابر
پس چرا این برف را جنگل
گرد لبخند چون اشک میریزد؟
پرندهای اکنون نامهای با خود میبرد
به جای ما
به آبی سرزمین غزال
پس چرا صیاد به صحنه پای مینهد
تا تیرهای خود را پرتاب کند؟
مردی اکنون ماه را میشوید
به جای ما
و بر بلور رود راه میرود
پس چرا رنگ بر زمین میافتد
و چرا ما چون درختان برهنه تن میشویم؟
عاشقی اکنون به سان سیل معشوق را با خود میبرد
به جای من
سوی گل چشمههای پرژرفا
پس چرا سرو در اینجا ایستاده است
و دربانی باغ میکند؟
شهسواری اکنون اسب خود را نگه میدارد
به جای من
و در سایه سندیان میآساید
پس چرا مردگان به سوی ما
از دیواری و گنجهای بیرون میشوند؟