از پنجره به بیرون نگاه کردم آسمان ابری بود ، شاخه های خشکیده زمزمه او را می کردن وانتظار او را می کشیدند ، قطره های آب نم نم آسمان را ترک می کردن و به زمین تبعید می شدند . همه چیز این روزها در انتظار می گذشت ، انتظاری که چند ثانیه بیش به ظهور موعودش نمانده بود . اما خورشید کم کم از پشت دیوار ابری بیرون آمد. امروز صبح با طلوع دوباره خورشید تاریکی ها از بین رفت ومی شد فکر کرد که فرصتی مجدد برای زندگی و جبران دیروز هست. آنگاه بود که کائنات لبخند شادی سردادند. آخر چند روزی بود که پشت دیوار ابری نشته بود . خورشید از خود می پرسید که اگر او نباشد آیا کسی دل تنگ او می شود ؟ برای همین دیواری از ابر برای خود ساخت که پشت آن پنهان شود ، خورشید فکر می کرد که دیگر برای کائنات عادی شده برای همین نیاز به تحول داشت نیاز به اعلام وجود... با درخت کهنسال مشورت کرد، درخت به او گفت : اگر خورشید نباشد هیچ کس نیست . اما او باورنداشت و می خواست ایمان پیدا کند روزی که پنهان شد ، گلها دیگر نخندیدن ، آن روز رودخانه مسیر خود راگم کرد در نبود اوهمه چیز بوی کهنگی می داد . همه پیش درخت پیر رفتن ، او به آنها مژده ی ظهور می داد و می گفت روزی او خواهد آمد . چند روز گذشت اما هیچکس به این وعض عادت نکرد همه در سکوت مطلق انتظار او را می کشیدند . در تمام این مدت این تاریکی و سایه ها بودند که پایکوبی می کردند ، پادشاه تاریکی ها داشت دنیا رافتح می کرد ، که صدای زمین هم در آمد روبه آسمان کرد و گفت : ما به تونیاز داریم. در نبود تو درختان دیگر دست های یک دیگر را نمی گیرند ،در نبود تو رود خانه از مسیر خود گم شده ،در نبود تو بلبلان دیگر نمی خوانند در نبود تو شادی دیگر رنگی ندارد از خفا بیرون بیا پیش ما برگرد . وخورشید از پشت دیوار ابری بیرون آمد کم کم همه جارا دستی کشید و روشن کرد ،انگار بازی رنگها بود درختان سبز، گلهای سرخ آسمان آبی دنیای رنگی ...
و این گونه بود که خورشید به خود ایمان آورد وتمام کائنات نیز هر سپیده دم انتظار او را می کشیدند و طلوع خورشید دیگر یک عادت نبود......
عشق
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.
و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.
*
فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر.
هر دم بشارتهای دل
از هاتف جان می رسد
هر کس که از جان بگذرد
آخر به جانان می رسد
یکدم میاسا روز و شب
مردی بجو ، دردی طلب
چون جان ز درد آمد به لب
ناگاه درمان می رسد
ره گرد راز آید تو را
شیب و فراز آید تو را
چون ترکتاز آید تو را
آخر به پایان می رسد
این خانه چون ویران شود
معمور و آبادان شود
این سر چوبی سامان شود
ناگه به سامان می رسد
ای مبتلا ، ای مبتلا
برکش صلا ، برکش صلا
در دل اگر رنج و بلا
روزی به مهمان می رسد
ترا من دوست میدارم نه قدر آب دریاها که روزی خشک می گردد ، شود بیچاره ماهیها !
تو را من دوست میدارم نه قدر غنچه و گلها که روی پر پر شوند و بر آرند آه ار دلها !
تو را من دوست میدارم به قدر کهکشانها که جاویدان بماند مهر من تا ماندن آنها .
شبی بر ساحل زنده رود
ماه روی خویش را در آب می بیند
شهر در خواب است
گویی خواب می بیند رود
اما هیچ تابش نیست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نیست
رود پیچان است
رود می پیچد بروی بستری از ریگ
شهر بی جان است
سایه ای لرزان
مست آن جامی که نوشیده است
یاد آن لبها که در رویای مستی بخش بوسیده است
در کنار رود
می سپارد گام
می رود آرام
نجات عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و ...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
بی اهانت بی فریب...
و نگفتی چرا این چنین آلوده ای
وطفل من چه عجیب پرسیدی
دلت را خاک خورانده ای؟
دوستان من اگر دارای احساسات عمیقی هستید و یا تصور می کنید طرف مقابلتان احساساتی عمل می کند به خود ایست دهید! از چه می ترسید ؟ اگر کسی معیارش را وا دادن و سرسری گرفتن موضوعات مشکل آفرین می داند بدانید که نه تنها برای شما که حتی برای خودش نیز ارزش قایل نیست. اگر خواسته یا نا خواسته درگیر رابطه سالمی شدید که احتمال ازدواج در آن کم است هوشیار باشید که باید خطر های آن را به جان بخرید خطر هایی که کمترینش منجر به شکستن قلب شما و قلب یاری که دوست دارید می شود . من به شما پیشنهاد می کنم سعی کنید اگر مایل به ادامه ی رابطه خود هستید دیگری را به بند نکشید با یکدیگر درباره ی این موضوع بحث کنید سعی کنید یکدیگر را دوست بدارید شخصی به یارش می گوید: من عاشق تو هستم وبدون تو زندگی برایم نا ممکن است پس با من باش اما این گرسنگی است و نه عشق در عشق اجباری نیست همه چیز به معنای واقعی باید آزاد باشد لازم باشد فریاد میزنم: باید همه کس آزاد با شند تا بتوانند کسی را دوست داشته باشند ، اگر بتوانی کسی را آزاد بگذاری می توانی امید وار باشی که عشقت دوام پیدا خواهد کرد.هیچ کس را از درد عشق امانی نیست به قدری عظیم است که به معنای واقعی می سوزاند
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد (مولوی)
و فقط در کسانی رشد می کند که آزادند و دیگران را نیز آزاد می گذارند از شما می خواهم یکدیگر را دوست داشته باشید تا اگر مجبور به جدایی شدید ویا مصلحت را در چیز دیگری می دیدید راحت یکدیگر را آزاد کنید و بدانید که یک فرد فقط و فقط با یک نفر خوشبخت نخواهد شد اگر چنین باشد موفقیت در ازدواج دوم تعریف نشده می ماند پس آزاد باشید آزاد وبانید
عشق است همه، دوست داشتن است و اما دوست داشتن عشق نیست
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد! کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای! های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت
"آیا" ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
وحشت ازغصه که نه!ترس ماخاتمه هاست
ترس بیهوده نداریم.صحبت ازخاطره هاست
کوله باریست پرازهیچ که برشانه ماست
گله ازدست کسی نیست.مقصر دل دیوانه ماست
به شب وصلت جانا دیوانه شدم
به شمع رویت جانا دیوانه شدم
به مه روی تو من جانا حیران و ماتم
ز غم عشق تو شد جانا صبرو ثباتم
به حال من نگر،دلبر دلبر
زارو نزارم،جانا زارو نزارم
شیدای توام،تاج سرم،بیا به سرم
رسوای توام،چشم ترم،بنشین به برم
عاشقم کردی جانا دلم را بردی
به زلف سر کجت دلبر دلبر
گم شده دلم جانا گم شده دلم
به ماه عارضت دلبر دلبر
حل کن مشکلم،جانا حل کن مشکلم
دست هایم به روی ساز می رقصد
صدایش را دوست دارم ...
بسیار بسیار
به سختی آموختمش
و آرام آرام با من همراه شد
بیش از هرچیز با او اوج می گیرم
دیگران را این باور بود که آن فقط یک " تار" است ؛ اما به راستی او یک " فقط " نبود .
در نگاه آنان من هرروز چیره دست تر از پیش بودم ؛ آری به راستی این چنین بود .
اما از روزی که نمی دانم چه هنگام بود ؛ دیگر او برایم هیچ چیزی نداشت جز ؛ عشق .
همگان گفتند ؛ مهارت من همانند پیش نبود !
آری ؛ در حقیقت همین گونه بود .
او دیگر برایم " تار " نبود ؛ او " نگاه " من شد .
آری ، من دیگر نمی نوازم . من می نگرم !
ما همیشه صداهای بلند را میشنویم
پررنگ ها را میبینیم
سخت ها را میخواهیم
غافل از این که خوب ها
آسان می آیند بی رنگ میمانند وبی صدا میروند
گفتم : دل می خری ؟
گفتی : چند ؟
گفتم : تنها بس است یک لبخند ...
خندیدی و دلم را ربودی
تا چشم باز کردم رفته بودی
دلم از دستت افتاده بود روی خاک
جای پای تو مانده بود روی آن
از دشمنی تا دوستی یک لبخند از جدایی تا پیوند یک قدم
از توقف تا پیشرفت یک حرکت ازعداوت تا صمیمیت یک گذشت
از شکست تا پیروزی یک شهامت ازعقب گرد تا جهش یک جرأت
از نفرت تا علاقه یک محبت از خست تا سخاوت یک همت
از صلح تا جنگ یک جرقه از آزادی تا زندان یک غفلت
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد وهرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرودو فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.
عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.
ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.
عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند.
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
که حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ; که از جنس این عالم نیست.
دوست تنها
نه دل در دست محبوبی گرفتار، نه سردرکوچه باغی بر سر دار ،
از این بیهوده گردیدن چه حاصل ؟ پیاده می شوم ، دنیا نگهدار . . ...با هم اینجوری نبودیم
اصلاً قرار نبود اینجوری باشیم
قصه ما قصه عشق وعاشقی نبود اما...
چقدر زیبا گفته اند :عشق یک حادثه است
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر می شد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودن هایت می شد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو می رساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
می دانم که نمی دانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
می دانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب می شود
می دانم که نمی دانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...
انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !
تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!
تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بی صدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد
و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد
تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
هر روز که می گذره بیشتر دلتنگ اون چشم های قشنگت می شم . چه با من چه بی من امیدوارم هر جا که هستی خوشبخت باشی عشق من .
یادته می گفتی که همیشه آسمونی بمونیم . منم گفتم باشه . آسمونی بودیم .پامون به زمین نرسید .خوشحال بودیم . زندگیمونو می کردیم تا اینکه تو اون روز یه دفعه پایینو دیدی . نمی دونم چی تو رو به سمت خودش کشید که از اون روز تا حالا بر نگشتی . حالا من موندم تنها و تو اون قدر سرت شلوغه که حتی بالا سرت رو هم نگاه نمی کنی .عیب نداره همین اندازه که ببینمت کافیه.
***************************************
من همان قاب تهی خسته و بی تصویرمکه برای تو و تصویره دلت می میرم
***************************************
اشک بهترین پدیده ی دنیاست
ولی تا زیبا ترین چیزا رو از انسان نگیره خودشو تقدیم نمی کنه!!!
عمر صرف کسی کن که دلش جان تو باشد ،
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست ،
ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست.
با توام ای سهراب ، ای به پاکی چون آب یادته گفتی بهم : تا شقایق هست زندگی باید کرد نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مُرد دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد یادته گفتی بهم اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو اومدم آهسته نرم تر از پر قو خسته از دوری راه خسته و چشم براه یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار فکر کنم شدم دچار تو خودت گفتی چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا بشه آره تنها باشه یار غم ها باشه یادته می گفتی گاه گاهی قفسی می سازم ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهائیمان تازه شود دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه صاحب یک نفسه نیست که تازگی بده ، این دل تنهائی من پس کجاست اون قفس شقایقت ، منو با خودت ببر با قایقت راستی می گفتی کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود آره کاشکی دلشون شیدا بود من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب تو خودت گفتی بهمبهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.
هرکس یه جور نوشته رو دوست داره. هر کس وقتی مینویسه، دوست داره یه نفر بخونه. بیشتر آدمها دوست دارند بنویسند که درد خودشون را به همه بگویند و خودشونو خالی کنند .......
از غم تنهایی و دلتنگی و .....حالا بــــــمـــانـــد که ما برای چی مینویسیم.....
چقدر سخته تو چشایه کسی که تمامه عشقت رو ازت دزدید وبجاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زل بزنی و بجایه اینکه لبریز کینه و نفرتشی و حس کنی که هنوزم دوستش داری ..... چقدر سخته دلت بخواد سرت و باز به دیواری تکیه بدی که یبار زیر آواره غرورش همه وجودت له شده.... چقدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی..... چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوسش داری .....
چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغه دیگری ببینی و هــزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی گل من باغچه نو مبـارک.......
خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه ... خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی ... خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری ... خیلی سخته که روز تولدت ، همه بهت تبریک بگن ، جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای ... خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی ، بعد بفهمی دوست نداره ... خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی ، اما اون بگه : دیگه نمی خوامت...
هیچوقت عشق رو گدایی نکنید آخه هیچوقت چیز باارزشی به گدا داده نمیشه!!!اینو مطمن باشید.
کاش فقط یه ذره به قول و قرارات پایبند بودی ... کاش فقط یه کوچولو برای اونچه که بینمونه ارزش قائل بودی.. من نمی تونم تو رو وادار به کاری بکنم اما مثل روز برام روشنه که یه روزی می رسه که بخاطر تموم فرصت هایی که از دست دادی افسوس
می خوری.. من نمی گم من بهترینم اما بدترین هم نیستم.... من نمی خوام یه عذاب وجدان دیگه برات باشم اما بعضی وقتا دلم می خواد که بذارم و برم و ببینم که آیا نبودنم رو حس می کنی ... اصلا بهت سخت می گذره یا اصلا برات مهمه که هستم یا نیستم...
یادمه پیشترها یکی از دوستام می گفت که دوست داشته باش اما همیشه در دسترس نباش چون بودنت برای طرفت عادی میشه... اون راست می گفت ... تو همیشه مطمئنی که کافیه که بخوای و من در کنارتم .. واسه همینه که هربلایی که دلت می خواد سر این رابطه میاری ..و می دونی که وقتی بر میگردی من بازم می بخشم... اما کاش می فهمیدی که من نمی خوام با سیاست یا دوز و کلک نگهت دارم.. کاش می فهمیدی که من دوست داشتنت رو می خوام نه داشتنت... من روحت رو می خوام نه جسمت رو ... می رم که امشب هم مثل همیشه با چشم خیس بخوابم و یادت باشه که بازم دلمو شکوندی......
MCH