خوشبختی
در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
جواب آنها « نه» بود، چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد.
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد
و لبخند می زد.
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»
مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد!! »
نجات عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و ...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
صداقت
روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»
انتخاب
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
ملاصدرا می گوید:
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
یتیمان را پدر می شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می شود
عقیمان را طفل می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را...
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...
چنین کنید تا ببینید چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟؟؟
"آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست؟
چه واژه ی گنگی چه حسرتی
ناشی از حماقت،تنهایی
نمی دانم
بی اعتمادی شاید
فرقی نمی کند حداقل برای من
منی که مرگ بی صدایی داشتم
مرگی با میل و رغبت
کمی با من باش و بیندیش
مرده با چشم بی فروغ دنیا را چگونه خواهد دید؟؟
چه کسی قلب یک مرده را حس خواهد کرد؟
این تپش خاموش
این دل بی مرهم
خوب می دانم کس در گورستان تاریک وسرد
روشنایی و گرما نمی جوید
از مرگ چیزی جز نا بودی
انتظار نمی توان داشت
دنیای من امروز جایگاه مردگان است
دنیای بی خیانت و ظلم
به بیگانه و آشنای درون
می بینید این دنیا سال هاست که دفن شده
دنیای مردگان را دوست دارم
گرچه در این دنیا هر روز انسان ها زنده می شوند
بی اهانت بی فریب...
و نگفتی چرا این چنین آلوده ای
وطفل من چه عجیب پرسیدی
دلت را خاک خورانده ای؟
دوستان من اگر دارای احساسات عمیقی هستید و یا تصور می کنید طرف مقابلتان احساساتی عمل می کند به خود ایست دهید! از چه می ترسید ؟ اگر کسی معیارش را وا دادن و سرسری گرفتن موضوعات مشکل آفرین می داند بدانید که نه تنها برای شما که حتی برای خودش نیز ارزش قایل نیست. اگر خواسته یا نا خواسته درگیر رابطه سالمی شدید که احتمال ازدواج در آن کم است هوشیار باشید که باید خطر های آن را به جان بخرید خطر هایی که کمترینش منجر به شکستن قلب شما و قلب یاری که دوست دارید می شود . من به شما پیشنهاد می کنم سعی کنید اگر مایل به ادامه ی رابطه خود هستید دیگری را به بند نکشید با یکدیگر درباره ی این موضوع بحث کنید سعی کنید یکدیگر را دوست بدارید شخصی به یارش می گوید: من عاشق تو هستم وبدون تو زندگی برایم نا ممکن است پس با من باش اما این گرسنگی است و نه عشق در عشق اجباری نیست همه چیز به معنای واقعی باید آزاد باشد لازم باشد فریاد میزنم: باید همه کس آزاد با شند تا بتوانند کسی را دوست داشته باشند ، اگر بتوانی کسی را آزاد بگذاری می توانی امید وار باشی که عشقت دوام پیدا خواهد کرد.هیچ کس را از درد عشق امانی نیست به قدری عظیم است که به معنای واقعی می سوزاند
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد (مولوی)
و فقط در کسانی رشد می کند که آزادند و دیگران را نیز آزاد می گذارند از شما می خواهم یکدیگر را دوست داشته باشید تا اگر مجبور به جدایی شدید ویا مصلحت را در چیز دیگری می دیدید راحت یکدیگر را آزاد کنید و بدانید که یک فرد فقط و فقط با یک نفر خوشبخت نخواهد شد اگر چنین باشد موفقیت در ازدواج دوم تعریف نشده می ماند پس آزاد باشید آزاد وبانید
عشق است همه، دوست داشتن است و اما دوست داشتن عشق نیست
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد! کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای! های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت
"آیا" ز یاد رفت و "چرا" در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
وحشت ازغصه که نه!ترس ماخاتمه هاست
ترس بیهوده نداریم.صحبت ازخاطره هاست
کوله باریست پرازهیچ که برشانه ماست
گله ازدست کسی نیست.مقصر دل دیوانه ماست
به شب وصلت جانا دیوانه شدم
به شمع رویت جانا دیوانه شدم
به مه روی تو من جانا حیران و ماتم
ز غم عشق تو شد جانا صبرو ثباتم
به حال من نگر،دلبر دلبر
زارو نزارم،جانا زارو نزارم
شیدای توام،تاج سرم،بیا به سرم
رسوای توام،چشم ترم،بنشین به برم
عاشقم کردی جانا دلم را بردی
به زلف سر کجت دلبر دلبر
گم شده دلم جانا گم شده دلم
به ماه عارضت دلبر دلبر
حل کن مشکلم،جانا حل کن مشکلم
دست هایم به روی ساز می رقصد
صدایش را دوست دارم ...
بسیار بسیار
به سختی آموختمش
و آرام آرام با من همراه شد
بیش از هرچیز با او اوج می گیرم
دیگران را این باور بود که آن فقط یک " تار" است ؛ اما به راستی او یک " فقط " نبود .
در نگاه آنان من هرروز چیره دست تر از پیش بودم ؛ آری به راستی این چنین بود .
اما از روزی که نمی دانم چه هنگام بود ؛ دیگر او برایم هیچ چیزی نداشت جز ؛ عشق .
همگان گفتند ؛ مهارت من همانند پیش نبود !
آری ؛ در حقیقت همین گونه بود .
او دیگر برایم " تار " نبود ؛ او " نگاه " من شد .
آری ، من دیگر نمی نوازم . من می نگرم !
ما همیشه صداهای بلند را میشنویم
پررنگ ها را میبینیم
سخت ها را میخواهیم
غافل از این که خوب ها
آسان می آیند بی رنگ میمانند وبی صدا میروند
گفتم : دل می خری ؟
گفتی : چند ؟
گفتم : تنها بس است یک لبخند ...
خندیدی و دلم را ربودی
تا چشم باز کردم رفته بودی
دلم از دستت افتاده بود روی خاک
جای پای تو مانده بود روی آن
از دشمنی تا دوستی یک لبخند از جدایی تا پیوند یک قدم
از توقف تا پیشرفت یک حرکت ازعداوت تا صمیمیت یک گذشت
از شکست تا پیروزی یک شهامت ازعقب گرد تا جهش یک جرأت
از نفرت تا علاقه یک محبت از خست تا سخاوت یک همت
از صلح تا جنگ یک جرقه از آزادی تا زندان یک غفلت
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد وهرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرودو فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.
عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.
ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.
عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند.
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
که حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ; که از جنس این عالم نیست.
سلام به همه دوستای گلم:
سلامی به وسعت عشق...سلامی به سبکی ابر...به زلالی آب...
به یکدستی آسمان...به لطافت باران...سلامی به امروز...
سلامی به طلوع امروز ...سلام به بهاری دوباره...به تولدی دیگر
میخواهم بابت تمامی انتظارهایی که در طول سال گذشته بر شما تحمیل کردم
عذر خواهی کنم...بابت تمام نبودهایم...بابت تمام بدقولیهایم...و بابت تمام
بدیهایم . میدانم در این مدت یک سالروزهای بسیاری را بدلیل اتفاق ناگواری
که برایم افتاد وکم یا بیش همه در جریان هستید در خدمت دوستان نبودم
که دوباره بدین طریق از تموم دوستای گلی که یک لحظه هم تنهام نذاشتن
و با کامنتهای پر از مهر و محبتشون شرمندم کردن و ابراز نگرانیهاشون
بیشتر و بیشتر مرا بزندگی دوباره دعوت کرد... اما همیشه هیچ کار
خدا بی حکمت نیست همونطور که یه زندگی رو براحتی میگیره همزمان
به یه زندگی بی ارزش هویت و بها میده و باعث رشد دوبارش میشه
و من همون تولدی دیگر هستم
مردی جدیدی که نادیده های زندگیشو دوباره دید و برای دیده های
گذشته اش افسوس خورد...نمیدونم اما من زندگی دوباره امو بیشتر
می پسندم تا ببینم شما از این به بعد نگرشتون نسبت بمن چه خواهد بود؟
همونطور که همه دوستانی که سر میزنند متوجه شدند سعی کردم خیلی
چیزا رو با این نگرش عوض کنم قالب وبلاگ...اسم وبلاگ و همینطور
از این به بعد محتوای نوشتاری وبلاگ هم عوض خواهد شد...بهمین
منظور با عرض تاسف باید خدمت همه دوستان عزیزم اعلام کنم که
دیگه فرشته ای روی زمین آپ نخواهد شد...
ولی در همینجا به تمام علاقه مندای این سرگذشت اعلام میکنم که:
منو فرشته هرگز بهمدیگه نرسیدیم از این به بعد پدر فرشته گردانده
کامل این سرگذشت میشه بطوری که ورق کاملا برمیگرده...من طی
دوره نقاهتم کاملا فرشته رو از دست دادم...تماسش بکل با
من قطع شده بود و بابک هم دیگه بهم سر نمیزد...روند رو به بهبودم
نیز به کندی پیش میرفت
هیچ چیز اونجور که بنظر میرسید نبود... تا اینکه یه روز در کمال
ناباوری با یه کارت دعوت به عروسی فرشته و بابک دعوت شدم...
از توصیف این لحظات متنفرم...عروس داماد
برای ماه عسل به فرانسه رفتن و دیگه هرگز برنگشتن...الان فرشته
صاحب یه فرزند پسر و یه فرزند دختره که اسم فرزند پسرشونو حسین
گذاشتن...فرشته دکترای مامایی داره و بابک هرگز ادامه تحصیل نداد...
از چند و چون ماجرای بابک و فرشته هیچی نفهمیدم...
نمیدونم چطور ولی تونسته بود آدرس وبلاگمو پیدا کنه و هر وقت
فرشته ای روی زمین آپ میشد
یه نظر کوتاه و مختصر بی نشونی میداد و میرفت...کاش حداقل یکشون
توضیح میدادند که چرا این بلا رو سر من آوردند...بعد از این ماجرا من
هرگز روحیه گذشته تلخمو بدست نیاوردم
و شکستهای پی در پی باعث شد با وجود طبع شوخ و خندانم آروم بشم
و تو خودم فرو برم...
اینها رو گفتم تا بدون پرداخت به زوایای تاریک و ناگفته ماجرا به حس
آخر سرگذشتم برسید تا حدودی جبران مافات کرده باشم...باشد
که دوستای خوبم از تجربه هایی که از رنج و محنت
بدست میاد درس بگیرن و سرشونو ودر جهت هر بادی خم نکنند...
در عوض از این به بعد میخوام داستانی دیگه ای رو آپ بذارم بنام:
((عروسک قصه من))...
این داستانو سال شصت وهفت شروع کردم و سال شصت و نه پس
از نوشتن هشتصد صفحه به اتمام رسوندمش...داستانیه از ظهور یه
عشق...داستانیه از چرخ روزگار...داستان مردیه
که دلش دریاست و عشقش سرشار...بنظر من خوندن اون خالی از
لطف نیست...مطمئنم با خوندن
اولین قسمت اون از طرفدارهای پرو پا قرص اون خواهید شد...چرا که
هر قسمتش یه حرف تازه ست از رنج و دردی که حسش میکنیم و دم بر نماریم