• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 500
تعداد نظرات : 85
زمان آخرین مطلب : 5222روز قبل
دعا و زیارت
حدیث (177) امام علی(ع) فرمودند:

لاتَصحَب المائِق فَاِنَّهُ یُزَیِّنُ لَکَ فِعلَه وَ یَوَدُّ اَن تَکُونَ مِثلَه
همنشین بی خرد مباش که او کار (نابخردانه) خود را برای تو آراید و دوست دارد تو را چون خود نماید.

(قصارالحکم،293)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:17
دانستنی های علمی

قدمى از میان نور

شفایافته: راضیه یعقوبى
12 ساله ، اهل بروجرد
تاریخ شفا: خرداد 1368
بیمارى: سرطان
هى دخترها! برین تو! هوا سرده... سرما مى خورین!
پنجره اى باز مى شد. زنى لچك به سر، میان قاب آن هویدا مى گردید و همین حرف را مى زد. اما ما گوشمان هم بدهكار این حرفها نبود. بى توجه دست در دست هم داده، دایره اى ساخته بودیم و سرود مى خواندیم، تن به خیسى باران سپرده بودیم و صداى شادیمان تمامى كوچه را پر كرده بود.
باران میاید جرجر
پشت خونه هاجر
هاجر عروسى داره
دمب خروسى داره.
بارون كه شدیدتر مى شد، لچ آب كه مى شدیم هلهله كنان به همان خانه اى مى رفتیم كه زن لچك به سر از قاب پنجره اش ما را صدا زده بود. فرقى نمى كرد چه مادر من چه مادر دیگران چه خانه من، چه خانه دیگران.
زیر كرسى یا كنار بخارى گرم، تنهاى خیس خود را مى خشكاندیم و با چاى داغ پذیرایى مى شدیم همیشه همین طور بود و هر روز كه باران مى بارید ما همین آش را داشتیم و همین كاسه. باران مى بارد دانه هاى ریز و درشت آن با ضرباتى هماهنگ به شیشه مى خورد، و قاطى با صداى یكنواخت ناودان آهنگ دل نوازى را مى سازد.
تنها و رنجو، روى تخت بیمارستان دراز كشیده ام، در نگاهم باران است و اندیشه ام به دورها راه مى گیرد، به آن روزهاى شاد، بارانهاى تند بهارى و تن به خیسى آن سپردن، سرود خواندن هاى با هم و در بارن دویدن ها.
حالا چه مانده برایم از آن روزهاى خوب؟ جز خاطره اى گنگ و شبهى از همسن و سالانم كه حالا به حتم قد كشیده اند و بزرگ شده اند چقدر دلم برایشان تنگ شده است. چشمانم را روى هم مى گذارم و سعى مى كنم تا به یاد بیاورم. سعى مى كنم تصویر یكى یكى شان را در ذهنم نقش كنم صداهایشان را مى شنوم. با آهنگ ناودان و باران سرود مى خوانند. چقدر شادند و رها:
بارون میاد جرجر
...
گوشهایم را تیز مى كنم سعى مى كنم تا صداها را بشناسم،
پشت خونه هاجر،
بارون میاد جرجر
...
صدیقه است، طاهره، حكیمه، هما و من.
صداى دست زدنهایشان در گوشم مى پیچد، قاطى با صداى زنى كه صدایمان مى زند، هى دخترها! بیاین تو، هوا سرده سرما مى خورین، هى راضیه! راضیه! صدا صداى مادرم است. چشمانم را باز مى كنم. هموست كه بالاى سرم نشسته و به صورتم خیره مانده، هنوز نخوابیدى ؟ نه مادر، دست مهربانش را روى پیشانى ام مى گذارد خم مى شود و صورتم را مى بوسد: امروز مرخصى ، دكتر مى گفت: حالت خیلى بهتر شده مى بریمت خونه بعد هم یه مسافرت، كجا؟ من مى پرسم و مادر لبخندى مى زند و مى گوید: دوست دارى كجا بریم؟ بى اختیار فریاد مى زنم: خب معلومه، مشهد ...
تمامى حواسم به او بود از خواب كه برخاست با تعجب و هراس به این سو و آن سو نگریست، عرق بر سر و رویش نشسته بود مى لرزید. دست بر طنابى را كه به گردن بسته بود كشید. طناب باز شد. هراسان از جا برخاست. نگاهش بى هدف به هر سو چرخید. مراكه دید كمى آرامش یافت. لبخندى بر لبهایش نشست و خندید. خنده اش، به هق هق گریه مبدل شد، جلو آمد و كنارم نشست: مادرم كجاست؟ او را به آغوش كشیدم و پرسیدم: شفا گرفتى ، نه؟ سرش را تكانى داد و گفت: خواب دیدم یه خواب عجیب.
هفت روز است كه دخیل بسته ام در طول این مدت دو نفر شفا گرفته اند: یكى همان دختر و دیگرى زنى كه دیشب شفا گرفت، مى گفت سرطان دارد، مثل من اما شفا گرفت و رفت، او هم خواب دیده بود.
پس چرا امام به خواب من نمى آید؟ اگر به خوابم بیاید دامنش را خواهم گرفت به پایش خواهم افتاد، به او خواهم گفت كه سرطان چه بلایى به سرم آورده است. یكى از كلیه هایم را از كار انداخته و دیگرى را هم خراب كرده است.
به او خواهم گفت كه هر بار زیر دستگاه تصفیه خون ( دیالیز ) مى روم، چقدر زجر مى كشم مى میرم و دوباره زنده مى شوم آرى به او خواهم گفت و با التماس خواهم خواست كه مرا هم شفا دهد.
دسته اى كبوتر در بالاى سرم اوج مى گیرند و در آن سوى گلدسته هاى حرم از نگاهم پنهان مى شوند. نسیمى ملایم وزیدن مى گیرد نگاهم به مادر مى افتد كه از سقاخانه برایم آب مى آورد در ظرفى كوچك و زیبا اما من كه تشنه نیستم. بگیر، آب شفاست.
صداى كه بود؟ مادرم؟ اما او كه چیزى نگفت. فقط ظرف آب را جلوى رویم گرفت و در نگاهم خندید. حتى لبهایش هم تكانى نخورد ظرف آب را از دستش گرفتم. بنوش آب شفاست. دوباره صدا آمد این بار نزدیكتر.
صداى مردى بود. رو چرخاندم نورى چشمانم را زد نور از آن سوى ضریح مى آمد، قدحى از میان نور، آب به رویم پاشید، یك بار، دوبار، چند بار، خیس خیس شدم مادر با تحیرتكانم مى داد.
هى راضیه! چه شده؟ بیدار شو دخترم، بیدار شدم. باز باران بود كه مى بارید و من خیس خیس شده بودم، مادرم پتویى را به دورم پیچید، مرا بغل كرد و با خود به داخل حرم برد. چت شده بود راضیه؟ خواب مى دیدى ؟ ها مادر، خواب مى دیدم، یه خواب عجیب، چقدر دلم مى خواست بازهم بخوابم و خواب ببینم. باز آن دست نورانى از آن قدح نور برویم آب بپاشد. دوباره پلكهایم را روى هم مى گذارم و آرام زمزمه مى كنم كاش بیدارم نكرده بودى مادر! باران میاد جر جر پشت خونه هاجر هاجر عروسى داره دمب خروسى داده با هم هستیم همان هم بازى هاى قدیمى. دست در دست هم داده، شاد مى خوانیم.
سرود باران، و باز هم پنجره اى باز مى شود و زنى لچك به سر میان قاب آن هویدا مى گردد:
هى دخترها، بیاین تو ...
صداى مادر است، چشمانم را باز مى كنم مادر رو به روى نگاهم ایستاده است همراه با تمامى هم بازیهاى قدیمى ام زیارتت قبول راضیه! گلها را مى گیرم و به رویشان مى خندم مادر شاخه هاى گل را در گلدانى كنار پنجره مى چیند.
در بیرون باران مى بارد. برخورد دانه هاى باران بر شیشه پنجره، قاطى با صداى ناودان آهنگ زیبایى را ساخته است.

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:16
دعا و زیارت
حدیث (176) امام صادق(ع) فرمودند:

لایصیر العبد عبداً خالصاًللّه حتى یصیر المدح و الذم عنده سواء؛
آدمى بنده خالص خدا نمى شود تا آنگاه که ستایش و نکوهش نزد او یکسان شود.

(بحارالانوار،ج۷۳ص۲۹۴)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:15
دعا و زیارت
حدیث (175) امام موسی صادق(ع) فرمودند:

من راى اخاه على امر یکرهه فلم یرده عنه - و هو یقدر علیه - فقد خانه
هر که برادرش را در کارى ناپسند ببیند و بتواند او را از آن باز دارد و چنین نکند، به او خیانت کرده است.

(الامالى صدوق،ص۳۴۳)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:15
دانستنی های علمی

شوق پرواز

شفایافته: سمیه ملایى بالاخانه
12 ساله ، اهل زابل ، روستاى بالاخانه
تاریخ شفا: نهم مهرماه 1373
بیمارى: فلج هر دو پا
گفتم ویلچرم را نفروش، مى خوام داشته باشمش.
پدر نگاهش را به طرف من چرخاند، دستى به سرم كشید، آهى از دل كند و گفت روزهاى سختى رو گذروندیم دخترم، من و تو مادرت.
آه مادرم ... چقدر دلم برایش تنگ شده است.
یك هفته است او را ندیده ام، اما گویى سالهاست از او دورم.
اگر مى توانستم پرواز كنم این فاصله را طى مى كردم.
بال مى كشیدم و خودم را به مادرم مى رساندم این خبر شاد را به او مى دادم و مى گفتم: مادر دیگه نمى خواد دور از چشم من گریه كنى .
دیگه نمى خواد وقتى كه خوابم، كنار بسترم بنشینى و پاهاى خشكیده مو ببوسى ، حالا شفا گرفتم مادر، حالا مى تونم راه برم، بدوم، بازى كنم و شادباشم.
شوق عجیبى داشتم، شوق یك پرواز، یك عروج.
مى خواهم حداكثر استفاده را از سلامت پاهایم ببرم كاش آن لحظات نورانى ، آن زمان روحانى بیشتر طول مى كشید كاش زمان مى ایستاد و من در خلأ آن خلسه عاشقانه، لحظاتى چند شناور و گم مى شدم.
وقتى آقا آمدند عطر وجودشان همه فضا را پر كرد و مشامم و نوازش داد.
دستى پر نور از آستین سبزشان بیرون آمد و به نوازش بر سر و صورتم كشیده شد.
داغ شدم انگار خورشید به زمین آمده بود و از نزدیك بر من مى تابید.
حرارت آن دست نورانى بر سر و صورتم رویید و تمامى وجودم را پر كرد حتى پاهایم جان گرفته بود و از حرارت آن دست خورشیدى داغ شده بود.
آقاى سبز پوش نگاهش را كه همه نور بود به من دوختند و پرسیدند: به زیارت من آمده اى ؟ بى اختیار جواب دادم: بله آقا، به زیارت شما آمده ام، به پابوس و شفا خواهى از شما.
مهربانانه پرسیدند: چه حاجتى دارى دخترم؟ اشاره اى به پاهاى خشكیده و لمسم كردم وگفتم: پاهایم آقا، پاهایم خشكیده اند، مثل یك تكه چوب، شفا مى خواهم آقا!
لبخندى بر لبانشان نشست؛ لبخندى كه پر ستاره بود، خورشیدى بود، آبى بود، آسمانى بود، مثل آسمان آبى شبهاى زابل پر ستاره بود. هیچ وقت لبخندى بدان زیبایى ندیده بودم.
گفتند: از راه دور آمده اى، خسته اى، بخواب
آرام بخواب صبح كه از خواب بیدار شدى شفایت را گرفته اى و پاهایت سالم خواهند بود.
یك بار دیگر دست مباركشان را روى صورتم كشیدند و چشمانم را بستند، بخواب رفتم.
صداى اذانى از دور شنیده مى شد و صداى نقاره خانه مى آمد.
صداهایى قاطى با همهمه و صلوات به گوشم مى رسید: گویى آقا به دیدنش اومدن، چهره اش نوارنى شدهـنور دیدار آقاست.
نگاه كنید پاهاى فلجش داره تكون مى خوره، به حتم مورد عنایت آقا قرار گرفته، آره شفا یافته، شفا یافته ...
چشمهایم را باز كردم، نقاره خانه همچنان مى نواخت، صداى مؤذن از گلدسته ها مى آمد، صبح آمده بود؛ صبح نوید، صبح امید، صبحى كه وعده اش را آقا به من داده بود، جمعیت زیادى گردم را گرفته بودند پدر در كنارم در پهلوى ضریح امام بر زمین افتاده بود و با صداى بلند مى گریست.ـ
سجده شكر به جاى مى آورد و خدا را سپاس مى گفت.
پس حقیقت داشت؟ من شفا گرفته ام؟ باورم نمى شد آن خواب آن رؤیاى شیرین با آن دیدار روحانى واقعیت داشت، من به دیدار آقا رسیده بودم.
حال زنها گردم را گرفته بودند و چادرهاى سیاهشان حجابى شده بود بین من و مردم، لباسهایم به تبرّك تكه تكه شد، هزار تكه شد، بعد دستهایى به سویم بال گشودند، آغوشهایى از محبت به سر و رویم گشوده شد خود را در بغل هزاران مادر دیدم.
اى كاش مادر خودم هم مى بود و این لحظات عاشقانه را از نزدیك مى دید.
به زابل كه رسیدیم، همین كه از اتوبوس پیاده شدیم ، پدر ویلچر را از باز اتوبوس پایین آورد از من خواست بر آن بنشینم، با تعجب گفتم من كه سالمم.
با مهربانى گفت: مادرت كه اینو نمى دونه و ممكنه از دیدن تو شوكه بشه و خداى نكرده سكته كنه، وقتى كه به خونه رسیدیم آروم آروم ماجرا رو براش تعریف مى كنیم، بعد مى تونى ویلچر رو براى همیشه كنار بگذارى.
قبول كردم و دوباره بر ویلچر نشستم، از این كه ماهها زندانى این ویلچر بودم نسبت به آن احساس بدى داشتم، در دل آروز مى كردم هیچ كس دچار این زندان نشود.
به كوچه منزلمان نزدیك مى شدیم و تپش قلبم بیشتر مى شد، نمى دانستم وقتى مادر را ببینم چه حالى پیدا خواهم كرد؟ آیا طاقت خواهم آورد كه بر ویلچر آرام بگیرم و شاهد اشك ریختن او باشم؟ نه به حتم از جا بر خواهم خواست تا پیش قدمهایش خواهم دوید، خود را به پاهایش خواهم انداخت و از او عاجزانه خواهم خواست كه دیگر گریه نكند و پنهانى اشك نریزد.
آخرین پیچ خیابان را كه پشت سر گذاشتیم به كوچه منزلمان رسیدیم، همان كوچه تنگ و پر ماجرا، كوچه آشنا و پر یادو خاطره كودكى .
آن روزها كه سالم بودم و همراه و همبازى با دیگر دختران محله در این كوچه دنبال هم مى دویدیم و شادى هایمان را با هم تقسیم مى كردیم.
به داخل كوچه پیچیدیم، بچه ها در حال بازى بودند به دنبال هم مى دویدند و چقدر شاد بودند. پدر ایستاد، به بچه ها نگاه كرد من نیز لحظه اى بازى و شادى آنها را به چشم كشیدم. به یاد روزهایى افتادم كه با حسرت از پس پنجره به آنها مى نگریستم و مى گریستم. آن روزهایى كه خانه دلم سراى غم بود. بچه ها تا مرا دیدند دست از بازى كشیدند، همیشه با دیدن من بازى را رها مى كردند و در گوشه اى مى ایستادند تا من از برابرشان بگذرم، هیچ وقت در برابر نگاه من بازى نمى كردند، شاید دلشان به حال من مى سوخت.
حالا هم نگاهشان پر از ترحم و اندوه بود. به آنها گفتم نزد طبیبى مى روم كه طبابتش خدایى است اگر از نزد این طبیب ناامید برگردم دیگر هیچ امیدى به سلامت نخواهم داشت. حالا آنها مرا مى دیدند كه بر ویلچر نشسته ام، پس دیگر هیچ امیدى به بهبودى من نداشتند.
سیمین حیرت زده جلو آمده و در برابر نگاه من ایستاد و گفت: پس تو شفا نگرفتى ؟ لبخندى زدم و گفتم: با دعاى خیر شما چرا، ولى ... هنوز حرفم تمام نشده بود كه مادر از منزل بیرون دوید تا مرا نشسته بر ویلچر دید فریاد كشید و گریست.
سیمین پرسید: ولى چى ؟ مادر جلو آمد در حالى كه نگاهش پر از گریه بود، طاقت دیدن آن چشمهاى بارانى را نداشتم، دوست داشتم از جا برخیزم خود را به آغوشش بیاندازم و با فریاد بگویم: دیگه بسه مادر، گریه بس، لبخند بزن و شادى كن، دخترت شفا گرفته، حالا من مى تونم روى پاهاى خودم بایستم، بدوم و بازى كنم، مى تونم تو كارهاى خونه كمكت كنم.
سیمین پرسید: بگو سمیه چه اتفاقى برایت رخ داده؟ خوب شدى یا نه؟ نگاهم را از مادر چرخاندم تا چهره غمگین سمین، و پرسیدم: داشتین چى بازى مى كردین؟ گفت قایم باشك بازى ، گفتم: كى گرگه؟ گفت هر كسى تازه بیاد به بازى.
با خنده گفتم: این دفعه رو كور خوندى ، این دفعه دیگه من گرگ نیستم از جا برخاستم و با فریاد گرفتم این دفعه من شیرم، شیر شیر بچه ها با صداى بلند هلهله كشیدند، مادر نگاهش مات به پاهاى ایستاده من ماند.
هنوز باورش نبود، تكیه اش را به دیوار داد و آرام زمزمه كرد: یا امام رضا! یا ضامن آهو! اى خداى بزرگ! شكر، شكر.
پدر در نگاه مات مادر خندید.
بچه ها دورم را گرفته بودند و یكصدا آواز مى خواندند، آوازى شادى و سرور ...

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:14
دعا و زیارت
حدیث (174) امام موسی کاظم(ع) فرمودند:

من ولههُ الفقرُ ابطرهُ الغنى
آن که نَدارى حیرانش کند، توانگرى سرمستش مى سازد.

(بحارالانوار،ج۷۴ص۱۹۸)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:13
دعا و زیارت
حدیث (173) امام علی(ع) فرمودند:

خالِطوُا النّاسَ مُحالِطَةً اِن مِتُّم مَعُها بَکَوا عَلَیکُم وَ اِن عِشتُم حَنُّوا اِلَیکُم
با مردم چنان معاشرت کنید که اگر فوت نمودید بر شما بگریند و اگر زنده ماندید به شما مهربانی ورزند.

(نهج البلاغه،قصارالحکم10)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:13
دانستنی های علمی

پرواز بر حریم عشق

شفایافته: رضا رحیمى
اهل آمل
بیمارى: بزرگى قلب در زمان تولد
آمل ـ بیمارستان امام رضا(ع)، چهارم تیرماه 1374 ـ اسفندیار در راهروى بیمارستان پشت اتاق انتظار قدم مى زد.
زمان در نظر او به كندى مى گذرد گرچه به این گونه انتظار كشیدن عادت داشته و دوبار آن را تجربه كرده است.
اما به هر حال انتظار كشنده است و زمان نیز آبستن حادثه هاست. اضطرابى عجیب سراپایش را فرا مى گیرد. آرام و قرار ندارد. مى نشیند و بلند مى شود. گاهى به گوشه اى مى رود و چشمان خسته اش به سمتى سو مى گیرد. دهها بار مسیر طولانى راهروها را طى مى كند. عاقبت صداى پرستار او را به خود مى آورد. آقاى رحیمى ! مباركه پدر شدید. فرزندتان پسر است. حال مادر هم خوب است.
با شنیدن این خبر، برق شادى در نگاه او فوران مى كند. خنده اى ملیح بر چهره افسرده اش مىنشیند، و مى رود تا این پیام خوش را به فرزندانش كه در خانه منتظرند، بدهد و شادى اش را با آنان قسمت كند.
روز بعد كه براى ترخیص همسر و كودكش به بیمارستان مى رود، پزشك معالج آقاى رحیمى را به اتاق خویش فرا مى خواند و خبر بزرگى قلب كودك و وخیم بودن حال او را به پدر مى دهد.
با شنیدن این خبر زانوان اسفندیار خم مى خورد و چشمانش به سیاهى مى گراید. دكتر او را دلدارى مى دهد و به خونسردى و آرامش دعوتش مى كند. شادى اش به غم تبدیل مى شود، كار بر روى كودك در جهت درمان او سریعا آغاز مى شود. همسر اسفندیار وقتى كه مى فهمد او را مى خواهند مرخص كنند، اما بچه اش باید مدتها تحت نظر پزشكان بسترى باشد، شوكه مى شود.
گویى قلب او هم در این حادثه دردآور، غم انگیز متورم گردیده است. دامن دامن اشك مى ریزد. مادرى كه باید كودك دلبندش را در كنار خود جاى دهد و دست نوازش به سرش بكشد و از شیره جانش شیر به او بدهد، اكنون باید با دست خالى به خانه برود. این تنهایى و جدایى ، چقدر برایش طاقت فرسا و ملال آور است! آن شب زن و مرد به خانه برگشتند و پژمرده شدند. پدر موضوع بسترى شدن كودك را براى فرزندانش بازگو كرد، و آنها را نوید داد كه در آینده اى نه چندان دور، شاهد آوردن نوزاد خواهند بود.
اسفندیار هر روز از حال كودكش باخبر مى شد. پزشكان طى مشورتى كه كردند احتمال دادند كه این بیمارى ژنتیكى و ارثى بوده و از مادر انتقال یافته است. به همین جهت یك سرى آزمایشات روى مادر كودك انجام شد كه نتایج به دست آمده خط بطلان بر این احتمالات كشید.
9 روز از بسترى شدن كودك در بیمارستان مى گذشت. نه روزى كه همچون سالى بر خانواده رحیمى گذشت. شادى و نشاط از آن خانواده رخت بر بسته، و گریه و زارى بر فضاى خانه مستولى شده بود. شب دهم بود اسفندیار از پزشكان جواب ناامید كننده شنیده بود. آنها صریحاً اعتراف نمودند كه كارى از دستشان بر نمى آید. كودكى كه از زمان تولد 4/3 كیلو وزن داشت، اكنون به قدرى ضعیف و لاغر شده بود كه پرستار وزن او را 2/1 كیلو اعلام كرد. اسفندیار شاهد به خاموشى گراییدن شمع وجود فرزند دل بندش بود و كارى هم از دستش بر نمى آمد. به خانه آمد و یكسره به اتاقش رفت. گویى تمام غمهاى عالم را یكجا بر دلش انباشته كرده بودند. سكوت غمبار حاكم بر خانه نیز بر ناآرامى او مى افزود: در خلوت غریبانه اى فرو رفت.
در حالى كه اشك پهناى صورتش را فرا گرفته بود. با قلبى سوزان از خداوند كمك و یارى خواست. دست توسل به سوى كسى دراز كرد كه محبوب خدا بود. دل غریبش با غریب الغربا گره خورد. از همان جا دل ترك خورده اش را به سوى طبیب واقعى دردمندان، پناه همیشه جاودان بى پناهان، روانه كرد.
از ته دل به امام رضا گفت: آقا جان! حال و روزم را مى دانى ، نام فرزندم را همنام شما گذاشتم، این كودك نذر شماست، حاشا به كرمتان، من دیگر كارى با او ندارم، زنده و مرده بودنش بستگى به لطف و كرم شما دارد، اگر مصلحت بود مى ماند و اگر نبود مى رود. شما صاحب اختیار اویید!
با این عقده گشایى ، خودش را سبك كرد، به بستر رفت تا تكرار كارهاى فردا را شاهد باشد. فرداى آن روز به اتفاق همسرش به بیمارستان رفتند. به محض ورود دكتر را ملاقات كرد و حال پسرش را پرسید. دكتر گفت: كدام رضا؟! اسفندیار پاسخ داد: منظورم كودكمان است، دیشب نامش را رضا گذاشتیم. یا امام رضا! اشك در چشمان پزشك معالج حلقه زد. دكتر آنها را به اتاق خود برد و اظهار داشت از دیشب تا به حال كنار بستر فرزندتان بودیم. اتفاق عجیبى رخ داد. این بچه از دیشب 180 درجه تغییر كرده و هم اكنون هیچ علائمى از بزرگى قلب در كودك شما وجود ندارد.
آزمایشات مجدداً سالم بودن قلب او را تأیید مى كند. جاى هیچ نگرانى نیست. مى توانید كودك را به منزل ببرید. این كار جز معجزه حضرت رضا(ع) نمى باشد. گریه، اسفندیار و همسرش را امان نداد. پدر رنج كشیده، ماجراى راز و نیاز شبانه اش را به دكتر گفت: مادر محزون خواب شب گذشته اش را چنین تعریف كرد: پیرمرد محاسن سفیدى ، نوید شفاى فرزندم را توسط حضرت رضا(ع) به من داد و گفت: چون فرزند شما نذر امام رضاست حضرت شفاى فرزندتان را داده، باید نزد آقا بروید. هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند. شفا دهنده، خود امام رضا(ع) بود، و چه خوب بیمار همنامش را معالجه كرده است.
با شنیدن این خبر، فریاد یا امام رضاى بیماران و پرستاران و پزشكان در آسمان طنین انداز شد و عطر صلوات فضاى بیمارستان را معطر كرد. و رضا این زائر چهار ساله، همه ساله در سالروز تولدش، براى تشكر و قدردانى از طبیب اصلى اش همراه با پدر و مادرش، پیشانى بر آستان عطا كننده سلامتى اش مى ساید، و دست ادب بر سینه مى گذارد، و خود را به آقا معرفى مى كند.
آقا جان! من رضایم، من آمدم، آمده ام به پابوست.
جالب این جاست كه یك هفته مانده به لحظه موعود سالروز تولد ( وقت تشرف ) دل كوچك رضا هوایى مى شود، هر شب اسب سفید كوچكى را مى بیند كه بالهایش را مى گستراند و رضا را بر پشت سر خود سوار نموده از لابه لاى ابرها به حرم حضرت رضا(ع) مى آورد و بر اطراف گنبد مطهر مى چرخاند و به خانه اش بر مى گرداند.
به راستى كه میان عشق و معشوق، رمزى است!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:12
دعا و زیارت
حدیث (172) امام حسین(ع) فرمودند:

لا تقولوا باَلسنَتکم ما ینقُص عَن قَدَرَکم
چیزى را بر زبان نیاورید که از ارزش شما بکاهد

(جلاءالعیون،ج۲ص۲۰۵)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:11
دعا و زیارت
حدیث (171) رسول اکرم(ص) فرمودند:

من صاحب الناس بالذى یحب ان یصاحبوه کان عدلا
هر که با مردم چنان رفتار کند که دوست دارد آنها با او آنگونه رفتار کنند، عادل است.

(کنزالفوائد،ج۱ص۱۶۲)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:10
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته