• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 500
تعداد نظرات : 85
زمان آخرین مطلب : 5235روز قبل
دانستنی های علمی

شكفتن گل دعا

شفایافته: پرستو قره گوزلى (محمدى )
اهل گرگان
تاریخ شفا: شانزدهم آبان 1369
بیمارى: عفونت شدید گوش و حلق
شب از نیمه گذشته بود. ماه از لابلاى ابرها رخ مى نمایاند. سكوت غمگین در همه جاى شهر سایه انداخته بود. در زیر آسمان مهتابى ، چراغ خانه اى محقر روشن بود و صداى لالایى مادرى به گوش رسید كه چشمان بى فروغ و رنگ باخته او به كودك نازش كه پرستو نام داشت خیره مانده بود.
فاطمه مادر غم دیده، با تنها مریضش كه همه زندگى او بود در دل شب به نجوا پرداخته و كودك معصومش را بر روى پاهایش تكان مى دهد تابلكه صدف دیدگانـامید زندگى اشـبراى لحظه اى هم كه شده به خواب برود و از درد و رنجى كه او را فرا گرفته رهایى یابد.
پرستوى كوچولو با صداى گرم لالایى مادرش به خواب مى رود و دقایقى نمى گذارد كه از شدت درد چشمانش باز مى شود.
با گریه پرستو، هوشنگ پدر خسته اى كه تازه چشمانش را خواب فرا گرفته بود بیدار مى شود و به طرف همسرش مى رود! او را دلدارى مى دهد و پرستوى آرزوهایش را در آشیان گرمش جاى مى دهد و او را نوازش مى كند و دور اتاق راه مى رود. به همسرش مى گوید: فاطمه جان! برو كمى استراحت كن، خیلى خسته شده اى . فاطمه طاقتش نمى آید، داروهاى پرستو را مى دهد و او را با آغوش گرم پدر تنها مى گذارد.
این اولین شبى نبود كه بدین منوال مى گذشت. یك ماه و نیم كار این زن و مرد پرستارى و بیدار خوابى در راه عزیز بهتر از جانشان بود.
همه فكر و ذكر فاطمه، پرستو بود؛ پرستویى كه هفت ماه بیشتر از عمر كوتاهش نمى گذشت، اما گویى هفتاد سال سختى و رنج را بر چهره پدر و مادرش به یادگار گذاشته بود. مادر با چشمان اشكبار، روزها به جسم نحیف چشم و چراغ عمرش خیره مى شد، دیگر نه علاقه اى به خوراك داشت و نه میلى به خواب، همه چیز او در پرستو خلاصه مى شد. سرنوشت و آینده پرستو مدام در ذهن فاطمه جاى مى گرفت، و او را به دنیاى تاریك نا امیدى ها رهسپار مى كرد. در افكار غرق شده اش، سالهایى از ازدواجش را به یاد مى آورد، سالهایى كه براى او و شوهرش یادآور خاطرات تلخ و شیرین انتظار بود.
آرى ، سه سال انتظار براى فرزند، كم نبود. چه شبهایى كه دست به دعا بر نداشته بود. چه سرزنشها و طعنه هایى كه از این و آن نشنیده بود، چه نذر و نیازهایى كه نكرده بود. عاقبت انتظار به پایان رسید و خداوند فرزند پسرى به آنان عنایت كرد كه روشنى بخش محفل كوچك خانه شان گردد. اما افسوس كه این گرمى و نشاط عمرى طولانى نداشت.
برخلاف تلاش پزشكان و عمل جراحى كه انجام گردید، متأسفانه دست تقدیر و سرنوشت فرزند نه ماهه را كه دچار عفونت گوش شده بود از آنان گرفت. دوباره كلبه محقر آنان چند سالى بى رونق ماند، تا این كه مجدداً با توسل و دعا خداوند پرستو را به آنان عطا فرمود تا با خاطرات تلخ گذشته وداع گویند. آرى فاطمه حق داشت كه از چنین بیمارى كه فرزند قبلى اش را از او گرفته بود بترسد.
او خود را به آب و آتش مى زد، تا ماجراى قبلى تكرار نشود. پزشكان مختلفى را براى درمان پرستو انتخاب كرده بودند. حتى از تجارب پزشكان قبلى فرزند اولش هم بهره مى برد. پرستوى عزیز هم دچار عفونت شدید گوشها شده بود. به طورى كه خون و ترشحات چركى از دو گوش این طفل معصوم بیرون مى آمد. به قدرى بد بو بود كه تاب تحمل اطرافیان را مى گرفت. مداوا اثرى نبخشید، و اضطراب فاطمه صد چندان شد.
نزد دكتر فرامرز دیلمى در گرگان رفت و او طى معرفى نامه اى ، كودك آنان را به بیمارستان قائم مشهدـبخش كودكان ( گوش و حلق و بینى ) معرفى كرد. تا اقدامات پزشكى صورت پذیرد. سراسیمه خود را به مشهد رساندند.
فاطمه با دیدن گنبد و بارگاه امام رضا(ع) بغضش تركید و سفره دل خویش را بر آشناى غریبان عرضه داشت. پس از اقامت كوتاه در مسافرخانه و كمى استراحت، به حضور طبیب طبیبان، پناه دردمندان، امام على بن موسى الرضا(ع) مشرف مى شود دو بال و پر پرستوى بیمارش را به پنجره مراد مى بندد. پرستوى كوچك مهمان نور است، دو شب از این ماجرا مى گذرد، دیگر تب و تاب و ناله اى از پرستوى كوچك بر نمى خیزد. فاطمه نگاهش به طناب بازشده پرستو مى افتد و پرستو را در فضاى عطرآگین حرم رها شده بر دستهاى شیفتگان والاى امام غریبان مى بیند...

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:10
دعا و زیارت
حدیث (170) امام صادق(ع) فرمودند:

الغیبة ان تقول فى اخیک ما ستره الله علیه
غیبت آن است که درباره برادرت چیزى بگویى که خداوند آن را پنهان کرده است

(میزان الحکمه،ح۱۵۵۱۰)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:9
دعا و زیارت
حدیث (169) امام صادق(ع) فرمودند:

مَن ماتَ و لَم یعرف امام زمانِهِ ماتَ میتةً جاهِلیةً
هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است

(کافی،ج1،ص371)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:8
دانستنی های علمی

باده حضور

شفایافته: مختار عزتى
43 ساله، ساكن هشتپر طالش
تاریخ شفا: اول مهرماه 1370
بیمارى: فلج نیمه بدن
ـ آهاى سیب! سیب گلشاهى! انار قند دارم! بدو!
میوه فروش بود كه صدا مى زد و در طول كوچه پیش مى آمد.
زنى چادر به سر، در آستانه در او را صدا زد:
ـ هى، مشهدى مختار!
میوه فروش، گارى دستى اش را كنارى نگه داشت، دستى به كمر خسته اش گذاشت، كلاهش را از سربرداشت، و با گوشه آستین مندرس و پاره كتش عرق از پیشانى زدود.
ـ ها آبجى ! چى مى خواى؟
زن جلو آمد سیبها را وارسى كرد و پرسید:
ـ چنده این سیبا؟
ـ گلشاهیه آبجى از یك كنار بیست تومن.
ـ باز كه گرونش كردى مشدى!
ـ بینى و بین الله، هیجده تومن خریدشه.
این را گفت و كفه ترازو را برداشت:
ـ چند كیلو بدم خانوم؟
كفه ترازو را زیر سیبها زد. زن از توى زنبیل دستى ، كیف پولش را در آورد و از داخل آن یك اسكناس صد تومانى بیرون كشید:
ـ پنج كیلو از درشتاش مشتى!
میوه فروش سنگ پنج كیلویى را در كفه ترازو گذاشت و آن یكى كفه را پر از سیب كرد:ـاز یه كنار آبجى ، درشت و ریزش پاى هم، خاطر جمع باشین سیبش از ... و حرفش ناتمام ماند. كلام در دهانش یخ زد. ترازو از دستش رها شد و سیبها بر روى زمین ریخت.
چشمانش به نقطه اى خیره ماند و زانوانش شكست. زن بى اختیار جیغ كشید. میوه فروش بر روى گارى دستى اش فرو افتاد. گارى به راه افتاد و هیكل میوه فروش در پس حركت آن بر زمین غلتید.
گارى در طول كوچه پیش رفت و در برخورد با تیر چراغ برق از حركت ایستاد. چند زن دیگر از خانه هایشان بیرون ریختند. زن ترسیده بود و همچنان جیغ مى كشید.
روبه رو با امواج خروشان دریا، غروب خورشید را به نظاره ایستاده بود، خورشید به آرامى در دل امواج فرو مى رفت و خون سرخش، سطح دریا را پوشانده بود.
موجى پاى او را به نوازش گرفت، احساس كرد زمین زیر پایش به حركت در آمده است. به دریا كه خیره شد دید كه امواج شكاف برداشتند، دو نیم شد و راهى براى عبورش تا آن سوى ساحل.
قدم به راه گذاشت و در شكاف دریا پیش رفت. آن قدر كه دیگر ساحلى به دیده نمى آمد در هر سوى از نگاهش تنها آبى دریا بود و خروش متلاطم امواج. به یك باره روبه رو با نگاهش نورى پدیدار شد.
خوب كه نظر كرد بارگاهى دید. نور باران و پرتلألو. جلو دوید، آن جا را شناخت. فریاد كشید. یا امام رضا! او قدمهایش را تند كرد، تندتر و تندتر، پایش به سنگى گیر كرد و محكم بر زمین افتاد.
مختار! مختار! برادرش بود كه او را صدا مى زد. سعى كرد از جا برخیزد. دردى از كمر تا پایش را گرفت. نتوانست بلند شود. به سختى چشمانش را باز كرد، برادرش را بالاى سرش دید، مردى سفیدپوش به درون اتاق دوید. چى شده؟ مرد پرسید و برادر جوابش را گفت: از تخت افتاد پایین، كمك كنید تا بذاریمش روى تخت.
ـ من كجا هستم؟ این را پرسید و نگاهش را به نگاه خیس برادر دوخت. طورى نیست، خوشحالم كه به هوش اومدى برادر. به پشت دراز كشید چشمانش را به سقف دوخت و سعى كرد تا به یاد بیاورد.
ـ خواب مى دیدى ؟ برادر بود كه پرسید. نگاهش را از سقف چرخاند به روى برادر و آرام زمزمه كرد:
ـ ها چه خوابى هم!
... آسمان آبى است به رنگ دریا، پاك و زلال. دریاى پر خروش زائران صحن هاى حرم موج مى زنند. مختار خودش را به دل امواج مى زند و در میان جمعیت گم مى شود رو به روى ضریح مى ایستد، چشمانش را مى بندد و دلش را به پرواز در مى آورد.
در خاطر مى گذراند.. زمانى كه از بیمارستان مرخص شد. تصمیمش را با برادر و همسرش در میان گذاشت. همسرش شادمانه پذیرفت، اما برادر اصرار داشت كه منزلشان را به فروش برسانند و او را به یكى از بیمارستانهاى شوروى ( سابق ) كه شنیده بود درمان سكته هاى مغزى در آن جا مشهور است ببرد. مختار نپذیرفت و با اصرار از برادر خواست تا براى او و همسرش بلیت سفر به مشهد را تهیه نماید. و حالا او در مشهد بود در كنار حریم بار، مستمند و ملتمس شفا.
یا شهید ارض طوس!
یا انیس النفوس! ادركنى ...
احساس كرد دستى دستش را گرفت. چشمانش را گشود كودكى را دید كه دستش را گرفته و او را به سوى حرم مى كشاند.
ـ بیایید كه براتون جا گرفتم.
در شلوغى و ازدحام جمعیت در كنار پنجره فولاد جایى خالى بود، جایى به اندازه نشستن یك نفر، مختار نشست، كودك مهربانانه خندید:
ـ همین جا بنشینید تا پدرم بیاد.
مختار با تحیر به چهره زیبا و نورانى كودك خیره ایستاد و پرسید؟
ـ پدرتون؟ بهش مى گم بیاد عیادتتون. شما از راه دور اومدین، چگونه؟ مگه نه؟
ـ آره از هشتپر طالش.
كودك به میان جمعیت دوید و در لحظه اى از نگاه محیر مختار پنهان شد. خواب بود یا بیدار؟ این را چند باراز خود پرسید. چشمانش را مالید و دوباره نگاهش را به جمعیت دوخت، به جایى كه كودك در آن جا از نگاهش گم شده بود.
آیا مى توانست باور كند آنچه را كه به چشم دیده بود؟
آیا منتظر بماند؟
سر به پنجره گذاشت. خستگى به جانش افتاد، مختار بخواب رفت. كودك كه آمد، مختار هنوز خواب بود، دستى بر شانه اش نهاد و او را بیدار كرد.
ـ هى آقا، پاشین پدرم اومده به عیادتتون.
مختار چشمانش را كه گشود، كودك را دید همراه با مردى سبزپوش و خوش چهره با لبخندى نشسته برلبانش، لبخندى كه تا عمق جانش را پر از سپاس كرد. تند از جا بلند شد. به آقا سلام كرد و دستش را بوسید.
ـ سلام آقا جانم به قربان شما، شمایید مولا؟
آقا دستى بر سر و صورت مختار كشید و زیر لب زمزمه اى كرد. زمزمه اش روحانى و جان بخش بود، آهنگ دلنواز آبشاران را داشت، مثل نغمه زیباى پرندگان، روح افزا بود و آرامش بخش، خستگى و درد را از تن مختار تاراند. حس كرد سبك شده است.
شوق دیدار مستش كرده، از خود بى خود شده بود. به حال كه آمد خودش بود و خیل زائران معتكف حرم. دگر نه مولایى بود و نه آن كودك نورانى و زیبا. خودش را در همان جایى كه كودك نشان داده بود یافت.
پنجه در پنجره حرم افكند و با صداى بلند مولایش را آواز داد و گریست .. زار زار. دستى بر شانه اش خورد، ملتهب برگشت. برادرش را روبه روى نگاهش یافت، نگران به مختار خیره مانده بود.
ـ برادر! او را چه شده بود؟ مختار پرسید و برادرش جواب گفت:
ـ خواب دیدم برادر
ـ تو هم؟
ـ خواب دیدم كه آقایى سبز پوش سرت را به بالین دارد.
ـ من هم ...
ـ مولاى سبز پوش؟
ـ آرى دستى بر سرم كشید حالم را پرسید.
ـ یعنى ؟ آرى من شفا یافتم برادر، اطمینان دارم.
ـ خدا را شكر هر دو دستشان را حلقه در شبكه هاى پنجره كردند سرها را به پنجره فولاد ساییدند و هاى هاى گریستند.
گریه شوق! گریه شكر! عجبا كه گریه كارى بود. كارى كارستان!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:8
دعا و زیارت
حدیث (168) امام صادق(ع) فرمودند:

ما من رَجُلٍ تَکبّرَ أَو تَجبَّرَ الّا لذلَّةٍ یَجدُها فی نََفسِهِ
هیچ مردی نیست که تکبر بورزد یا خود را بزرگ بشمارد مگر بخاطر ذلتی که در نفس خود می یابد

(جهادالنفس، ح585)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:7
دعا و زیارت

ضریح مقدس

شفایافته: كلثوم رضایى
23 ساله اهل و ساكن بهشهر
تاریخ شفا: اول خرداد 1372
نوع بیمارى: غده بدخیم سرطانى در سینه
كلثوم آرام سرش را از روى بالش برداشت، انگار قسمت چپ بدنش را به سختى مى فشردند، درد تمام وجودش را گرفته بود و لحظه اى امانش نمى داد، بى اختیار شروع به گریه كرد.
لحظه اى بعد مادرش به كنارش آمد و از حال او جویا شد او ناحیه اى را كه درد مى كرد به مادرش نشان داد. چرا كه او ساكن بهشهر بود و بیش از 22 بهار از عمرش نمى گذشت. براى مادر و پدرش كه مرد زحمتكشى بود، غیر قابل تصور بود كه در این سن او دچار بیمارى مرموز و كشنده اى شود.
كلثوم دیگر تحمل درد را نداشت، سراسیمه از جایش بلند شد و در حالى كه دستش را به طرف قفسه چپ سینه اش مى آورد ناله مى كرد و نم نم اشك از چشمانش فرو مى ریخت.
او تا دیروز سالم بود، همین دیروز بود كه در یك مهمانى شركت كرده بود و سالم و خوش مجلس را به پایان رسانیده بود. اما امروز ... او بى تأمل، به این سو و آن سوى اتاق مى رفت، تاب و قرار از او سلب شده بود و امانى برایش نمانده بود. به هر ترتیب بود درد را تحمل كرد تا این كه بعد از ظهر آن روز به آقاى دكتر اسدالله پور مراجعه كرد.
دكتر دستور رادیولژى و آزمایش از سینه سمت چپ او داد. انگار غده اى درون سینه تشكیل شده بود. غده اى بدخیم و سرطانى . مدتى به همین منوال تحت درمان قرار گرفت. از آن روز وحشتناك ماهها مى گذشت و هر روز غده بزرگتر و دردناكتر مى شد.
یك هفته در بیمارستان امام خمینى بهشهر بسترى گردید و مورد عمل جراحى قرار گرفت، قسمتى از غده را برداشتند و پزشكان معالج آن روز غده را براى تشخیص بیشتر و بهتر به آمل فرستادند.
او مدتى هم در گرگان زیر نظر دكتر پیرغیبى به معالجه پرداخت، اما دیگر براى همه محرز شده بود كه غده، غده سرطانى و علاج ناپذیر است و تنها توصیه پزشكان این بود كه او باید همیشه تحت درمان باشد، ضمناً از كلثوم خواستند كه به تهران برود. كلثوم كوله بار سفر را بست و در شب ماتم زده حرمان به سوى تهران حركت كردند. هر كجا مى رفت مادرش با او و همراه او بود.
همهمه و خیابانهاى شلوغ تهران غمش را دو چندان مى ساخت و عوالم درونى اش را آشفته تر مى نمود. اما آن چیزى كه او را مقاوم مى كرد ایمان به خدا و ائمه اطهار(ع) بود كه مى توانست این درد طاقت فرسا را تحمل كند.
پس از سفرهاى مكرر به این سو و آن سو، به شهر و دیارش بازگشت و با غم بى انتهاى خود سر مى كرد. غمى كه تار و پودش را یكباره مى سوزاند. اما جز صبر چاره اى نداشت. هواى نمناك و مرطوب شمال، جنگلهاى سرسبز و دشتهاى پر گل، دیگر برایش زیبایى چندانى نداشت.
شبها تا دیروقت در كنار پنجره مى ایستاد و به دور دستها نگاه مى كرد. سه سال درد و رنج، مدت كمى به نظر نمى رسید، انگار رفته رفته تمامى دفتر امیدها و آرزوهایش برگ برگ مى شد و به هوا مى رفت.
بهارها و پاییزهاى بسیارى گذشت، و تنها امید كلثوم، مادر و پدرش بودند كه در غم او شریك بودند و همراه او مى سوختند و مى ساختند و جز شكر در درگاه خداوند كریم و سبحان، كار دیگرى از دستشان بر نمى آمد.
دم دماى غروب، یك روز از روزهاى بهارى بود و آفتاب هم رفته رفته در پشت كوههاى سرفراز زمردین شمال فرو مى رنشست. كلثوم براى لحظه اى آرزو كرد كاش به جاى این همه رنج و درد روحش آزاد مى شد و به آسمانها صعود مى كرد تا آن همه شاهد بیچارگى خود و پدر و مادر دردمندش نباشد.
دیگر داشتن یك خانه بزرگ و مجلل و اتومبیل شیك و مدرن و لوازم منزل آنچنانى برایش آرزو محسوب نمى شد، بلكه تنها آرزویش بازگشت سلامتى اش بود. سلامتى كه شاید هرگز باز نمى گشت. در گیر و دار ماهها و سالها سرگردانى و تحمل درد و مرض، هواى زیارت امام رضا(ع) در دلش شوقى وصف ناپذیر پدید آورد.
امام رضا(ع) ضامن غریبان، امید محرومان، منجى دردمندان، و خلاصه آخرین مرهم دل ریش غم زدگانى كه ناامید از درگاه ملائك پاسبانش نمى رفتند. كلثوم موضوع را با مادرش در میان گذاشت و آنها تصمیم گرفتند سفرى به مشهد بیایند تا شاید امام هشتم(ع) یارى شان نماید.
كلثوم به همراه مادر و خواهرش و با بدرقه پدر دردمندش به سوى مشهد روانه شدند و روز 29 اردیبهشت 1372 به مشهد رسیدند. پرسان پرسان سراغ مسافرخانه اى را گرفتند. بالاخره اتاقى در یكى از مسافرخانه هاى بالاخیابان كوچه ملاهاشم در اختیارشان قرار گرفت.
سر سودا زده شان هواى كوى رحمت كرده بود و تن تب دارشان در لهیب شعلهاى عشق و امیدشان امام ابوالحسن(ع) مى سوخت. كلثوم پس از رفع خستگى ، همان روز به حرم مطهر مشرف مى شود. در مجوز شماره 387 دفتر نگهبانى صحن مطهر انقلاب آمده است:
خواهر كلثوم رضائى كه از ناحیه سینه سمت چپ دچار بیمارى مى باشد حسب تقاضاى خودش مجاز است روزهاى 1 و 2/3/1372 از ساعت 18 الى 7 صبح روز بعد در پشت پنجره فولاد، جهت گرفتن شفا، متوسل به باب الحوائج حضرت على بن موسى الرضا(ع) گردد.
مسؤول دفتر شفا یافتگان مى گوید: آن شب او با هزار امید به امام بزرگوار(ع) متوسل شده، و خود را از همه چیز و همه كس بریده بود. اما در این میان دست تقدیر دریچه اى دوباره به زندگى اش مى گشاید! ناگهان گل امید در قلب جوانش شكوفا شد و نهال آرزو در باغ حیات او مجدداً به ثمر رسید.
او شفایش را از امام(ع) گرفته بود. در گواهى نگهبانى به سرپرستى نوشته شده است: مقارن ساعت 24 ( نیمه شب ) اول خرداد 1372 خواهرى به نام كلثوم رضائى در پشت پنجره فولاد صحن انقلاب دخیل نموده، كه از ناحیه سمت چپ مریض بوده است، امام رضا(ع) را در خواب زیارت كرده و شفاى خود را گرفته است.
همچنین در نامه بخش تسهیلات زائران به ریاست رفاه درج شده است: در ساعت 10 صبح روز 2/3/1372 خواهر كلثوم رضائى 22 ساله ساكن بهشهر به همراه بستگانش به دفتر شفا یافتگان مراجعه كردند و اظهار داشت كه مورد عنایت آقا امام رضا(ع) قرار گرفته و شفا یافته است و اثرى از غده اى كه در سمت چپ سینه داشته است نیست.
او ضمن سؤال و جواب، شرح چگونگى بیمارى و معالجات خود را بیان كرد. بر حسب سوابق پس از تحقیقات لازم مشارالیه را به دارالشفاى امام(ع) اعزام داشتیم كه مورد معاینات پزشك معتمد آستان قدس رضوى قرار گرفت. نتیجه معاینات انجام شده كه حاكى از بهبودى و شفاى نامبرده مى باشد توسط پزشك كتبا گواهى بدین شرح گواهى شد.
« شماره دفتر رفاه زائران 1034/560 تاریخ 4/3/1372 » در تأیید دكتر نصرتى پزشك معتمد دارالشفاى امام(ع) به تاریخ 2/3/1372 شرح داده شده است:
از خانم كلثوم رضائى معاینه به عمل آمد، در سینه سمت چپ هیچ گونه غده اى وجود ندارد و هر دو سینه نامبرده سالم مى باشد.« شماره نظام پزشكى 19410»
وقتى كه از كلثوم سؤوال كردیم چطور شد كه شفا یافتى ؟ گفت:
روز اول كه براى شفا گرفتن در كنار پنجره فولاد به آقا امام رضا(ع) متوسل شدم حدود ساعت یازده شب در خواب دیدم كه شخص بزرگوارى كه لباس بلند سبز رنگى پوشیده بود و شال سبزى هم به كمرش داشت به طرفم آمد و به من گفت: بلند شو! عجله كن! در خانه دو نفر منتظرت هستند و یك خوشحالى در انتظارت است و گوشه شال كمرش را به من داد فرمود آن گل بنفش را بگیر، من گوشه ضریح مطهر را نگاه كردم. گل بنفشى در آن جا بود.
ناگهان از خواب پریدم، مجدد به خواب رفتم در خواب دیدم دو گوسفند در علفزارى مشغول چرا بودند، یك گوسفند به طرف من آمد. دوباره آقاى بزرگوارى به خوابم آمد و گفت: آن گوسفند را بگیر، به ایشان گفتم: آقا من نمى توانم، ناراحت هستم! آقاى بزرگوار فرمودند: من هم ناراحت هستم!
وقتى كه بیدار شدم خادمى در كنارم بود انگار او را قبلاً دیده بودم ناگهان متوجه شدم دردى دیگر در سینه ام احساس نمى شود. با خوشحالى و تعجب دستانم را به طرف سینه ام بردم دیگر دردى وجود نداشت و غده اى هم لمس نمى شد.
من سراسیمه و اشك ریزان به بخش نگهبانى رفتم و موضوع را گفتم و آنها اقدامات لازم را انجام دادند و مرا صبح روز بعد به پزشك معالج نشان دادند تا صحت گفته هایم ثابت شود. كلثوم چند روز بعد با دستى پر از امید به بهشهر باز مى گشت تا پرده از رمز و راز عاشقانه با خدا و امام بزرگوارش على بن موسى الرضا(ع) بردارد.
او وقتى كه به پزشك معالجش دكتر اسدالله پور مراجعه مى نماید مى گوید: پزشك از سلامتى جسمى و روحى من غرق در تعجب بود و در حالى كه باور كردنش برایش مشكل بود گفت:
شما را امام رضا(ع) شفا داده است!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:6
دعا و زیارت
حدیث (167) امام صادق(ع) فرمودند:

تزاوروا و تلاقوا و تذاکروا و احیوا امرنا
به زیارت و دیدار یکدیگر بروید، با هم به سخن و مذاکره بنشینید و امر ما را (کنایه از حکومت و رهبرى) زنده کنید.

(بحارالانوار،ج71،ص352)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:5
دعا و زیارت
حدیث (166) رسول اکرم(ص) فرمودند:

اَفضَلُ الإِیمانِ اَن تَعلَمَ اَنَّ اللهَ مَعَکَ حَیثُ ما کُنتَ
برترین ایمان آن است که معتقد باشی هر کجا هستی خداوند با توست.

(کنزالعمال،ج1،ح66)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:5
دانستنی های علمی

شفایافته: آندره (رضا) سیمونیان
اهل ازبكستان، مقیم همدان
نوع بیمارى: لال
آندره ـ آندره!
شنید كه كسى او را به نام صدا مى كند. صدایى كه از جنس خاك نبود آبى بود، آسمانى بود، آندره از خواب بیدار شد.
نگاهش بى تاب و هراسان به هر سو دوید، اما همه در خواب بودند. جز خادم پیرى كه كمى آن سوتر ایستاده بود و خیره نگاهش مى كرد. پیرمرد كه متوجه حالات آندره شده بود به سویش آمد و با لبخندى مهربان روبه روى او ایستاد:
ـ چى شده پسرم؟ آندره سكوت كرد، اما دلش هواى فریاد داشت؛ هواى گریه. دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیاندازد و گریه كند، از ته دل فریاد برآورد، شیون كند. بغض بد جورى گلویش را گرفته بود، دلش مى خواست آن را بتركاند و عقده هایش را خالى كند.
پیرمرد روبه روى او نشست. دستى به شانه اش زد و دوباره پرسید:چیزى شده؟ آندره وامانده از خواب، خود را در آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد. هاى هاى گریه كرد، پیر مرد دستى به پشت آندره زد و گفت:
ـ گریه نكن فرزندم، فریاد بزن، گریه عقده ها رو خالى مى كند، درد رو تسكین مى ده، گریه كن. آندره همچنان مى گریست. حالا دیگر همه بیدار شده بودند و با نگاههاى پر سؤال، آندره را مى نگریستند، پیرمرد پرسید: چى شده؟ تعریف كن.
آندره خودش را از آغوش پیرمرد كند، تكیه اش را به دیوار داد و نگاه خویش را به آسمان دوخت. آبى آسمان با همه ستارگان در نگاهش ریخت، دسته اى كبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه آسمان گم شدند. آندره نگاهش را بست و بى آن كه جواب پیرمرد را بدهد در دل گفت: اى كاش هرگز بیدار نمى شدم.
صداى پیرمرد را شنید، باز مى پرسید: چرا حرف نمى زنى ؟ بگو چى شده؟ خواب دیدى ؟ تعریف كن! آندره چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پیرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند كه حرف زدن نمى تواند. پیرمرد غمگین از جابرخاست، سعى كرد بغض و اشكش را از آندره پنهان نماید.
رو گرداند و پشت به او دور شد. آندره دید كه شانه هاى پیرمرد مى لرزید. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع امید از همه جا، به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسیده بود: آیا امام(ع) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظرى هم به بنده خداى مسیحى خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود كه بى شك حاجتش روا خواهد شد.
پس با امید به التجا نشسته بود. پدر چه شوق و شعفى داشت. مادر در پوست خود نمى گنجید، پس از سالها دورى و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانى كه شاید هیچ كدامشان را ندیده بودند، اینك ببینند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، آنها راهى شدند از مرز كه گذشتند دیگر سر از پا نمى شناختند، پدر و مادر با شوق جاى جاى سرزمین ایران را به فرزندان نشان مى داد و با ذوقى فراوان از خاطرات دورش تعریف مى كرد.
آن قدر غرق در شعف و شادمانى بود كه اصلاً متوجه تریلى سنگینى كه با سرعت از روبه رو مى آمد نشد و تا به خود آمد صداى فریاد جگر خراش زن و فرزندانش با صداى مهیب برخورد تریلى و اتومبیل او در آمیخت.
پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودى، النا طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبكستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند.
آندره در اثر شدت تصادف قدرت تكلمش را از دست داده بود. آن كه سرنوشت آندره را رقم مى زد پاى او را به منزل زن و مرد جوانى كشاند كه پس از گذشت سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندى نشده بودند.
پدر و مادر جدید آندره براى بهبودى او از هیچ تلاشى فرو گذار نكردند، اما تو گویى سرنوشت او این چنین رقم خورده بود كه لال بماند. آندره هر روز مشاهده مى كرد كه پدر و مادر خوانده اش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شفاى او را از خدا مى كردند. او هم با دل شكسته اش رو به خدا طلب شفا مى كرد.
سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازى مشغول به كار گردید و بر اثر دردى كه داشت گوشه گیر و منزوى شده بود. روزى پدر با چشمانى اشكبار به سراغش آمد و گفت:
ـ درسته كه همه دكترها جوابت كرده اند، اما ما مسلمونا یك دكتر دیگر هم داریم كه هر وقت از همه جا ناامید مى شیم مى ریم سراغش، اگر تو بخواى مى برمت پیش این دكتر تا ازش شفا بگیرى .
آندره نگاه پر تمنایش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گریان او درهم مغشوش و گم شد. این اولین بارى بود كه آندره چنین مكانى را مى دید. هیچ شباهتى به كلیسایى كه او هر یكشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش مى رفت نداشت. حرم پر از جمعیت بود، همه دستها به دعا بلند بود، پرواز كبوتران بر بالاى گنبد طلایى امام، توجه آندره را سخت به خود جلب كرده بود.
پدر، آندره را تا كنار پنجره فولاد همراهى كرد، بعد ریسمانى بر گردن او آویخت و آن سر طناب را به پنجره فولاد بست. آندره متحیر به پدر و حركات و اعمال او نگاه مى كرد و با خود مى گفت این دیگر چه نوع دكترى است؟ پدر كه رفت، آندره خسته از راه طولانى بر زمین نشست و سر را تكیه دیوار داد و به خواب رفت.
نورى سریع به سمتش آمد، سعى كرد نور را بگیرد، نتوانست، نور ناپدید شد، دوباره نورى آن جا مشاهده كـرد كه به سـویش مى آیـد، از میان نـور صـدایى شـنیـد، صدایى كه او را با نام مى خواند: ـ آندره! آندره!
بى تاب از خواب بیدار شد، شب آمده بود با آسمانى مهتابى ، حرم در سكوتى روحانى غرق شده بود، خادم پیر كمى آن سوتر ایستاده بود و او را مى نگریست.
ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش مى خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صداى ملكوتى را بشنود، خادم پیر به سمت او مى آمد. همان نور بود. آبى ـ سبز ـ سفید ـ نه نمى توانست تشخیص بدهد، نورى بود به همه رنگها، مرتب به سمت او مى آمد و باز دور مى شد، آندره مانده بود متحیر، هر بار دستش را دراز مى كرد تا نور را بگیرد، اما نور از او مى گریخت.
ناگهان شنید كه از میان نور صدایى برخاست، صدایى كه از جنس خاك نبود، آبى بود، آسمانى بود، صدا او را به نام خواند: آندره! آندره!
خواست فریاد بزند، نتوانست نور ناپدید شد، آندره دوباره از خواب بیدار شد، همان پیرمرد با تحیر به صلیب گردنش نگاه مى كرد: تو ... تو مسیحى هستى ! آندره با سر پاسخ مثبت داد.
پیرمرد صلیب را از گردن او گشود، با دستمالى عرق را از سر و رویش پاك كرد و بعد سر او را روى زانویش گذاشت و گفت: راحت بخواب. آندره پلكهایش را روى هم گذاشت، خواب خیلى زود به سراغش آمد. باز نورى دیگر این بار سبز سبز، به خوبى مى توانست تشخیص بدهد.
نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایى برخاست. نامت چیست؟ تكانى خورد. متحیر بود شنیده بود كه او را به نام صدا كرده بود. پس دلیل این سؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدایى دیگر برخاست: نامت را بگو: آندره اشاره به زبانش كرد كه قادر به تكلم نیست.
از میانه نور دستى روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره كشید و گفت: حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن ... آند ... آندر ... اما نتوانست نامش را كامل بگوید.
دوباره از میان نور صدایى شنید كه: بگو، نامت را بگو. آندره دهان باز كرد و با صداى مؤكد فریاد زد: اسم من رضاست، رضا ... رضا همچون بلمى بر امواج دستها مى رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تكه براى تبرك.
نقاره خانه با شادى او همنوا شده بود و مى نواخت، چه معنوى و روحانى چه پر عظمت و جاودانه.

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:4
دعا و زیارت
حدیث (165) امام علی(ع) فرمودند:

خُذِ الحِکمَه اَنَّی کانَت؛ فَاِنَّ الحِکمَه ضالَّه کُلِّ مُومِن
حکمت را هر کجا که یافتی فراگیر، زیرا حکمت گمشده هر مومن است

(غررالحکم،ح3440)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته