• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 500
تعداد نظرات : 85
زمان آخرین مطلب : 5221روز قبل
دانستنی های علمی

اعجاز عشق

شفایافته: ناصر احمدى گل
تاریخ شفا: یازدهم بهمن 1375
بیمارى: لالى
زبانش مثل چوب خشك شده بود. گامهاى مهیب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنید. چشمانش از حدقه بیرون زده و به كنار جاده خیره مانده بود. در عمق تاریكى ، در كنار جاده، شبحى سفید، چون گرگى نرم در هیبت انسان، برآیینه چشمان ناصر نقش بسته بود. در محل زندگى او، كمى پایین تر چنبره زده بود. او آروز مى كرد مى توانست همچون پرنده اى سبك بال، این مسافت تا خانه را پرواز كند و از این همه اضطراب رهایى یابد.
صداى موتور سیكلت در دشت مى پیچد و مرد را به شبح نزدیكتر مى كرد. سكوت دشت ترس زنده مى كرد و نفس در سینه ناصر حبس شده بود. به چندمترى شبح كه رسید تعجب كرد! به او خیره شد. باورش نمى شد. تمام توانش را به كار گرفت تا بر سرعت موتورسیكلت بیفزاید، اما دیگر رمقى نداشت. پلك بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از دیدگان مشوشش برداشت.
شاید خیالاتى شده بود، قلبش بشدت مى تپید و مثل گنجشكى كه مى خواهد آزاد شود، خود را به قفس سینه مى كوبید. رخ برگردانید تا یقین پیدا كند كه آنچه بر او گذشته كابوسى بیش نبوده است. نه امكان نداشت، احمد بر ترك موتورش سوار شده بود. ناصر ترسیده بود، خواست احمد را پیاده كند. اما دستش از میان بدن احمد عبور كرد، گویى جسم او از مه تشكیل شده بود، ترس بیش از پیش بر او چیره شد.
كنترل موتورسیكلت از دستش خارج گردید و او را نقش بر زمین كرد. تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سیاه پوش بودند، چه كسى مرده بود؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند؟ چرا برادرش نام او را با گریه صدا مى زد؟ با شتاب بیش آنها رفت. تلاش كرد كه برادر را در آغوش بكشد و آرام كند، اما گویى جسم او همانند احمد از مه تشكیل شده بود.
جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند.
آه !! این خود اوست یعنى ... یعنى ...
آب سرد را باز كردند، موج آب، او را به ساحل بیدارى كشاند. با سختى چشمانش را گشود، خود را روى تخت و در حصار سایه هایى یافت كه او را احاطه كرده بودند. سایه ها پررنگتر شدند. ناصر تكانى به خود داد كه برخیزد اما به سبب ضعف زیاد نتوانست. برادر ناصر با حالى پریشان در آستانه در اتاق ظاهر شد، دوان دوان به سویش آمد و او را در آغوش كشید و در حالى كه سعى داشت بر اعصابش مسلط شود، گفت: حالت خوبه داداش جون؟ بعد رو به سوى مشهدى على كرد و ادامه داد: خدا خیرت بده كه ناصر رو رسوندى به بیمارستان، واقعا متشكرم. نگفتى حالت چطوره داداش؟ ناصر تلاش كرد كه كلمه اى در پاسخ برادرش بگوید، اما هر چه كوشید نتوانست. پزشك، برادر ناصر را به بیرون از اتاق دعوت كرد.
همسر ناصر كه بر روى یكى از نیمكتهاى كنار راهرو نشسته بود و مى گریست، با دیدن پزشك و برادر همسرش، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسید: آقاى دكتر حال ناصر چطوره؟
پزشك كه سعى در آرام نمودن آنها داشت، گفت: حالش رضایت بخش است. تنها مشكلى كه وجود دارد این است كه متأسفانه آقاى احمدى قدرت تكلم را از دست داده است. برادر ناصر با تعجب پرسید: براى چه؟ دكتر گفت: علتش به درستى مشخص نیست، ولى احتمالاً باید شوكى به ایشون وارد شده باشه كه در این مورد متأسفانه كارى از دست ما ساخته نیست. و شما مى تونید فردا بیمار رو به منزل ببرید.
با این كه از آن حادثه چند هفته مى گذشت، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد. هر چه مى كوشید به آن حادثه فكر نكند، نمى توانست. آن اتفاق چون كابوسى وحشتناك، آسایش را از او سلب نموده بود.
ناصر با چشمانى كم فروغ و گونه هایى بى رنگ، در كنجى از اتاق نشسته و در سكوت فرو رفته بود. غم بیمارى او را تا درگاه یأس پیش برده بود.
احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد. زن سكوت حزن انگیز اتاق را شكست و گفت: میگم ناصر، ما كه به خیلى از دكترا مراجعه كردیم و نتیجه نگرفتیم. برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن كه اگه مایل باشیم همراهشون بریم.
مرد نگاه غمبارش را به تصویر بارگاه منور حضرت رضا(ع) كه به دیوار نصب شده بود، انداخت. درخشش گنبد و گلدسته ها، نور عشق و امید را در دل او روشن كرد، اشك در دیدگانش حلقه زد و عشق زیارت امام رضا(ع) بر دلش شعله ور شد. خنكاى پاییز، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود. ابرهاى تیره آسمان را پوشانده و با تندى وزیدن گرفته بود، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى كرد.
در صحن حرم مطهر تعداد زیادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند كه ذكرگویان داخل حرم مى شدند. باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زیبایى خاصى داشت. ناصر به همراه چند بیمار دیگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود. باد بر صورتش شلاق مى زد. كلاهش را تا روى ابروانش پایین كشید و در خویش فرو رفت. چشمهایش مملو از اشك شده نگاه نیازمندش را به پنجره گرده زد. ناصر در حریم عشق و در جمع حاجتمندان، كعبه دلش را به زیارت نشسته بود. بغضش گشوده شد و در دل به ائمه(ع) متوسل گردید.
او آرام مى گریست و در سكوت با تلاوت آیات قرآن از خداوند كمك مى خواست، و با آب دیده، دل را صفا مى داد.
هنگامى كه پلكها بر نگاهش پرده كشید، آقایى سبزپوش در هاله اى از نور، در حالى كه شال سبز بر كمر داشت به سوى او آمد و با شیرینترین لحن فرمود: برخیز! طنین صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشید. ناصر هیجان زده از جا برخاست، گویى نسیم رحمت وزیدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود.
جشن آب و آیینه و گل و ریحان بود، فرشتگان چه زیبا میزبانى مى كردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ریختند. رایحه عشق شامه ها را نوازش مى داد، و عاشقان به پراكنده در گلستان جاویدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره، عنایت مولا را به نظاره نشستند.
پنج شنبه 7/8/1388 - 11:35
دانستنی های علمی

قدمى از میان نور

شفایافته: راضیه یعقوبى
12 ساله ، اهل بروجرد
تاریخ شفا: خرداد 1368
بیمارى: سرطان
هى دخترها! برین تو! هوا سرده... سرما مى خورین!
پنجره اى باز مى شد. زنى لچك به سر، میان قاب آن هویدا مى گردید و همین حرف را مى زد. اما ما گوشمان هم بدهكار این حرفها نبود. بى توجه دست در دست هم داده، دایره اى ساخته بودیم و سرود مى خواندیم، تن به خیسى باران سپرده بودیم و صداى شادیمان تمامى كوچه را پر كرده بود.
باران میاید جرجر
پشت خونه هاجر
هاجر عروسى داره
دمب خروسى داره.
بارون كه شدیدتر مى شد، لچ آب كه مى شدیم هلهله كنان به همان خانه اى مى رفتیم كه زن لچك به سر از قاب پنجره اش ما را صدا زده بود. فرقى نمى كرد چه مادر من چه مادر دیگران چه خانه من، چه خانه دیگران.
زیر كرسى یا كنار بخارى گرم، تنهاى خیس خود را مى خشكاندیم و با چاى داغ پذیرایى مى شدیم همیشه همین طور بود و هر روز كه باران مى بارید ما همین آش را داشتیم و همین كاسه. باران مى بارد دانه هاى ریز و درشت آن با ضرباتى هماهنگ به شیشه مى خورد، و قاطى با صداى یكنواخت ناودان آهنگ دل نوازى را مى سازد.
تنها و رنجو، روى تخت بیمارستان دراز كشیده ام، در نگاهم باران است و اندیشه ام به دورها راه مى گیرد، به آن روزهاى شاد، بارانهاى تند بهارى و تن به خیسى آن سپردن، سرود خواندن هاى با هم و در بارن دویدن ها.
حالا چه مانده برایم از آن روزهاى خوب؟ جز خاطره اى گنگ و شبهى از همسن و سالانم كه حالا به حتم قد كشیده اند و بزرگ شده اند چقدر دلم برایشان تنگ شده است. چشمانم را روى هم مى گذارم و سعى مى كنم تا به یاد بیاورم. سعى مى كنم تصویر یكى یكى شان را در ذهنم نقش كنم صداهایشان را مى شنوم. با آهنگ ناودان و باران سرود مى خوانند. چقدر شادند و رها:
بارون میاد جرجر
...
گوشهایم را تیز مى كنم سعى مى كنم تا صداها را بشناسم،
پشت خونه هاجر،
بارون میاد جرجر
...
صدیقه است، طاهره، حكیمه، هما و من.
صداى دست زدنهایشان در گوشم مى پیچد، قاطى با صداى زنى كه صدایمان مى زند، هى دخترها! بیاین تو، هوا سرده سرما مى خورین، هى راضیه! راضیه! صدا صداى مادرم است. چشمانم را باز مى كنم. هموست كه بالاى سرم نشسته و به صورتم خیره مانده، هنوز نخوابیدى ؟ نه مادر، دست مهربانش را روى پیشانى ام مى گذارد خم مى شود و صورتم را مى بوسد: امروز مرخصى ، دكتر مى گفت: حالت خیلى بهتر شده مى بریمت خونه بعد هم یه مسافرت، كجا؟ من مى پرسم و مادر لبخندى مى زند و مى گوید: دوست دارى كجا بریم؟ بى اختیار فریاد مى زنم: خب معلومه، مشهد ...
تمامى حواسم به او بود از خواب كه برخاست با تعجب و هراس به این سو و آن سو نگریست، عرق بر سر و رویش نشسته بود مى لرزید. دست بر طنابى را كه به گردن بسته بود كشید. طناب باز شد. هراسان از جا برخاست. نگاهش بى هدف به هر سو چرخید. مراكه دید كمى آرامش یافت. لبخندى بر لبهایش نشست و خندید. خنده اش، به هق هق گریه مبدل شد، جلو آمد و كنارم نشست: مادرم كجاست؟ او را به آغوش كشیدم و پرسیدم: شفا گرفتى ، نه؟ سرش را تكانى داد و گفت: خواب دیدم یه خواب عجیب.
هفت روز است كه دخیل بسته ام در طول این مدت دو نفر شفا گرفته اند: یكى همان دختر و دیگرى زنى كه دیشب شفا گرفت، مى گفت سرطان دارد، مثل من اما شفا گرفت و رفت، او هم خواب دیده بود.
پس چرا امام به خواب من نمى آید؟ اگر به خوابم بیاید دامنش را خواهم گرفت به پایش خواهم افتاد، به او خواهم گفت كه سرطان چه بلایى به سرم آورده است. یكى از كلیه هایم را از كار انداخته و دیگرى را هم خراب كرده است.
به او خواهم گفت كه هر بار زیر دستگاه تصفیه خون ( دیالیز ) مى روم، چقدر زجر مى كشم مى میرم و دوباره زنده مى شوم آرى به او خواهم گفت و با التماس خواهم خواست كه مرا هم شفا دهد.
دسته اى كبوتر در بالاى سرم اوج مى گیرند و در آن سوى گلدسته هاى حرم از نگاهم پنهان مى شوند. نسیمى ملایم وزیدن مى گیرد نگاهم به مادر مى افتد كه از سقاخانه برایم آب مى آورد در ظرفى كوچك و زیبا اما من كه تشنه نیستم. بگیر، آب شفاست.
صداى كه بود؟ مادرم؟ اما او كه چیزى نگفت. فقط ظرف آب را جلوى رویم گرفت و در نگاهم خندید. حتى لبهایش هم تكانى نخورد ظرف آب را از دستش گرفتم. بنوش آب شفاست. دوباره صدا آمد این بار نزدیكتر.
صداى مردى بود. رو چرخاندم نورى چشمانم را زد نور از آن سوى ضریح مى آمد، قدحى از میان نور، آب به رویم پاشید، یك بار، دوبار، چند بار، خیس خیس شدم مادر با تحیرتكانم مى داد.
هى راضیه! چه شده؟ بیدار شو دخترم، بیدار شدم. باز باران بود كه مى بارید و من خیس خیس شده بودم، مادرم پتویى را به دورم پیچید، مرا بغل كرد و با خود به داخل حرم برد. چت شده بود راضیه؟ خواب مى دیدى ؟ ها مادر، خواب مى دیدم، یه خواب عجیب، چقدر دلم مى خواست بازهم بخوابم و خواب ببینم. باز آن دست نورانى از آن قدح نور برویم آب بپاشد. دوباره پلكهایم را روى هم مى گذارم و آرام زمزمه مى كنم كاش بیدارم نكرده بودى مادر! باران میاد جر جر پشت خونه هاجر هاجر عروسى داره دمب خروسى داده با هم هستیم همان هم بازى هاى قدیمى. دست در دست هم داده، شاد مى خوانیم.
سرود باران، و باز هم پنجره اى باز مى شود و زنى لچك به سر میان قاب آن هویدا مى گردد:
هى دخترها، بیاین تو ...
صداى مادر است، چشمانم را باز مى كنم مادر رو به روى نگاهم ایستاده است همراه با تمامى هم بازیهاى قدیمى ام زیارتت قبول راضیه! گلها را مى گیرم و به رویشان مى خندم مادر شاخه هاى گل را در گلدانى كنار پنجره مى چیند.
در بیرون باران مى بارد. برخورد دانه هاى باران بر شیشه پنجره، قاطى با صداى ناودان آهنگ زیبایى را ساخته است.

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:34
دعا و زیارت
حدیث(190) پیامبراکرم (ص) فرمودند:

لَئِن یَهدِی اللهُ بِکَ رَجُلاً واحِداً خَیرٌ لَکَ مِنَ الدُّنیا وَ ما فِیها
اگر خداوند بوسیله تو یک نفر را هدایت کند برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه در آن است

(بحارالانوار،ج2ص2)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:32
خواستگاری و نامزدی
عشق تنها نیروی خلاق

هر جا قدم میگذارید بذر عشق بپاشید و قبل از همه در خانه خودتان.به فرزندان خود ، به همسر خود ، به همسایه های خود ، به هموطنان خود ، به مردم دنیا عشق بورزید... نگذارید کسی از پیش شما برود مگر اینکه خوشتر و امیدوارتر از وقتی باشد که نزد شما می آید. حتضور زنده و مجسم محبت خدایی باشید. محبت را در لبخند ، در چهره ، در چشمها و در سلام گرم خود به دیگران پیشکش کنید.
                                                                                                      " مادر ترزا "

یک استاد جامعه شناس به همراه دانشجویانش به محله های فقیرنشین بالتیمور رفت تا در مورد ۲۰۰ نوجوان و زندگی و آینده آنها تحقیقی تاریخی انجام دهد. از دانشجویان خواسته شد ارزیابی خود را درباره تک تک این نوجوانها بنویسند. دانشجویان درباره همه آنها یک جمله را تکرار کردند : او شانسی برای موفقیت ندارد.

۲۵ سال بعد استاد جامعه شناسی دیگری به سراغ این تحقیق رفت. او از دانشجویان خواست دنباله این تحقیق را بگیرند و ببینند بر سر آن نوجوانها چه آمده است. ۲۰ تن از آنها از آن محله اسباب کشی کرده یا مرده بودند. از میان ۱۸۰ نفر باقیمانده ۱۷۶ نفر به موفقیتهای غیر عادی دست پیدا کرده بودند و وکیل ، پزشک  و تاجرهای معتبری شده بودند. این جامعه شناس حیرت کرد و تصمیم گرفت در این باره تحقیقات بیشتری بکند و خوشبختانه توانست همه آن افراد را پیدا کرده و از تک تک آنها بپرسد که دلیل موفقیت شما چیست؟
و پاسخ همه یکسان بود: دلیل موفقیت ما معلم ماست.

آن معلم هنوز زنده بود. استاد او را که پیرزنی فرسوده ولی هنوز هوشمند و زیرک بود ، پیدا کرد تا از او فرمول معجزه گری را که از نوجوانهای محلات فقیر نشین انسانهای شایسته و موفقی  ساخته بود ، بپرسد. چشمهای معلم پیر برقی زد و لبهایش به لبخندی عطوفت آمیز از هم گشوده شد. پاسخش بسیار ساده بود.

او در کمال لطف و تواضع گفت: من عاشق بچه ها بودم.

                                                                                  برگرفته از: روزنامه ایران/ ش: ۳۶۷۰

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:31
دانستنی های علمی

در حریم خلوت یار

شفایافته: على رضا حسینى
متولد 1357 ساكن: شهرستان نكا، روستاى سلیكه
تاریخ شفا: چهاردهم تیرماه 1374
بیمارى: فلج پا
آمده بود تا كبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفاى مولایش به پرواز در آورد.
آمده بود تا چهره به غم نشسته اش را كه حاكى از رنج و درد درونى اش بود، با اشك دیدگان معصومش به ضریح سیمین و زرین امام غریبان پیوند بزند.
آمده بود تا سر بر آستان بى نیاز دوست بساید و دل را مقیم كوى یار نموده و مهمان نور باشد.
آمده بود تا چشمان بى فروغش را در روشناى حریم حرم منور سازد.
آمده بود با یك دنیا امید و انتظارـیك دنیا عشق و ارادت و اخلاص، یك دنیا بى قرارى ، تا بگوید: اى امام! دوستت دارم.
آمده بود تا همچون موجى ، تن رنجورش را به اقیانوس عظمت، كرامت، وجود و سخا بسپارد و دریادل این اقیانوس بى كران باشد.
آمده بود تا به مراد دل آسمانى اش بگوید:
اى قرار دیده بى تاب من!
اى مهربان امام كه غوث الامه اى !
و ضامن آهوى رمیده اى !
به آستان امنت چونان غزالى گریزپاى پناهنده شده ام، تا به بلنداى سلامت و تندرستى ام برسانى و از حمیع بلیات ارضى و سماوى برهانى ام.
آمده بود تا از طبیب طبیبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوى ، به گل عافیت مبدل نماید.
در یكى از روزهاى تابستان قرار بود به همراه هیأتى از شهرش روز 28 صفر عازم مشهد شوند. اما جزیره متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت. به اتفاق شوهرخواهرش زودتر از موعد، سفر به سرزمین نور را آغاز كرد. او همچون رودى به بحر خروشان حریم پیوست.
به سرزمینى آمد كه سر تا پا معنویت بود. به اقلیمى پاگذاشت كه عرشیان و خاكیان، چاكران درگه آن سر تا پا نورند. دیدن گنبد و بارگاه حضرت، چشمان بى فروغش را جلا بخشید.
فضاى روحانى و معنوى حرم را از نزدیك لمس نمود.
در برابر امام، سلامى و تعظیمى كرد كه لبخند فرشتگان را در پى داشت. ادخلـوها بسـلام آمنین حرم مملو از جمعیت بود: در میان سیل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملكوتى و حجت بالغه پروردگار، خود را همچون قطره اى مى دید. پشت پنجره فولاد دخیل شد.
ضمن ارتباط قلبى ، با طنابى كه او را به پنجره متصل مى نمود ارتباطى ظاهرى را هم برقرار نمود. طناب، رشته الفت او گشت تا دل و جانش به هم پیوند خورد و ضمیرش از انوار امام بهره مند گردد. فضاى معنوى حرم دل هر عاشق و شیدایى را متحول مى ساخت. پیر و جوان، زن و مرد، كودك و نوجوان، از هر قشر و طایفه اى ، شهرى و روستایى ، فقیر و غنى ، در میان دخیل شدگان دیده مى شد.
ایوان طلا، راز و نیاز عارفانه، اشكهاى جارى شده، دلهاى سوخته، بى پناهان خسته دل، ناامیدان وادى سرگردانى ، صداى پاى زائران، صداى ملكوتى مناجات، صداى بال بال زدن كبوتران در آسمان مهتابى و پرستاره، فضاى معطر، پارچه هاى سبز رنگ، طنابهاى رنگارنگ، قفلهاى بسته شده بر پنجره...
خدایا چه محیطى است این جا كه این چنین دل آدمى را مى برد!
پژواك امیددهنده و سوزناك زیارتنامه خوان كه در جوار پنجره فولاد دلها را مى سوزاند و اشك از دیدگان جارى مى ساخت:
این جاست طبیبى كه ندارد نوبت
نوبت هر دل كه شكسته تر بود، پیشتر است!
فقیر و خسته به درگهت آمدم
رحمى ! كه جز ولاى توام، نیست هیچ دستاویز
به نا امیدى از این در مرو، امید این جاست!
فزونتر از همه قفلها، كلید این جاست!
علیرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان، بیماران لاعلاج كه از دكترها قطع امید كرده اند قرار گرفت. با چشمان به اشك نشسته اش با مولا به راز و نیاز پرداخت:
یا ضامن آهو!
بر جوانى ام رحمى كن
تو را به پهلوى شكسته مادرت زهرا ناامیدم مكن!
لحظاتى بعد در تفكرى عمیق فرو رفت.
خاطره هاى دوران بیمارى جلوى چشمانش نمایان گشت.
از یادش نمى رفت آن روزى كه مادرش را صدا مى زد: مادر! درد پا امانم را بریده! و مادرش چونان شمعى در این مدت سوخت و از هیچ كوششى دریغ نكرد. به یاد محروم شدن از تحصیلاتش افتاد، به یاد عاجز شدن از كارها و فعالیتهاى روزانه اش به یاد دارو و درمانهایى كه برایش كرده بودند و تأثیرى نداشت، به یاد دستهاى پینه بسته پدرش كه كارگر نكاچوب بود، به یاد دل سوزى هاى خانواده صمیمى اش، به یاد دو برادر و یك خواهرش كه از غم او پژمرده و ملول شده بودند، به یاد جوابهاى مأیوس كننده پزشكان، و خسته از این همه تفكر، پلكهایش به سنگینى گرایید و آرام آرام به خواب رفت ...
ناگهان بیدار مى شود، طناب را بازشده مى بیند، روى پاهایش مى ایستد، شروع به راه رفتن مى كند ... آن شب شادمانى علیرضا دیدنى بود و همه زائران در شادمانى اش شریك!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:30
دعا و زیارت
حدیث(189)امام جعفر صادق(ع) فرمودند:

مَـن سَـرَّتـهُ حَسَـنَـتُـهُ وَ سَـاءَتـهُ سَیِِّـئَـتُـهُ فَـهُـوَ مُـؤمِـنًٌ
کسی که نیکو کاری اش او را شادمان کند و بدی اش وی را بد حال گرداند چنین کسی مومن است.

(جهادالنفس،ح765)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:29
دعا و زیارت
حدیث(188)امام محمدباقر(ع) فرمودند:

 ان الله عزوجل یحب المداعب فی الجماعه بلا رفث
خداوند عزوجل کسی را که در میان جمع ، بدون ناسزاگویی شوخی کند ، دوست دارد .

(کافی،ج2،ص663)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:28
دانستنی های علمی
بحر در کوزه نگنجد

ظرف ادراک ما را اندازه ای است که به عنایت حق بسته است و به اعتقاد و همت ما ، که هر چقدر همت و اعتقاد سیر صعودی اش را طی کند ، عنایت حق نیز بیشتر شامل حال اهل عمل قرار میگیرد.

"وان من شیء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم." سخن بی پایان است اما به قدر طالب فرود می آید.

چون در خدمت عطار آمدی شکر بسیار است ، اما می بیند که سیم چند آوردی به قدر آن شکر دهد. سیم اینجا همت و اعتقاد است ؛ به قدر همت و اعتقاد سخن فرود آید. همچنین آدمی بیاید که او را در دریاها بس نکند و آدمی باشد که او را قطره ای بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد و این تنها در عالم معنی و معلوم و حکمت نیست در همه چیز است.

هر آنکه طاعت بیشتر کند و اطاعت خدای تعالی ، مزدش به تأخیر افتد اما این تأخیر را اجر و لذتی است که ارزش عاشق را می نمایاند و اینکه بوسه بر کاکل چنین خورشیدی ، جانت را می خواهد و نه هر مطاع بی ارزش دیگری را.

حکایت آورده اند که حق تعالی میفرماید: "ای بنده من حاجت تو در حالت دعا و ناله زود برآوردمی اما در اجابت آن تأخیر می افتد تا بسیار بنالی که آواز و ناله تو مرا خوش آید ".

بطور مثال دوگدا بر در شخصی آمدند ، یکی مطلوب و محبوب و دیگری عظیم و مغبوض . صاحب خانه گوید به غلام که زود و بی تأخیر به آن مغبوض نان پاره بده تا از در ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده بده که هنوز نان نپخته اند، صبر کن تا نان برسد.

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:27
دعا و زیارت
حدیث(187)حضرت زهرا (س) فرمودند:

فجعل الله الایمان تطهیرا لکم من الشرک ، و الصلاة تنزیها لکم عن الکبر
خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی از شرک قرار داد ، و نماز را برای دوری از تکبر و خودخواهی.

(احتجاج طبرسی،ج1،ص258)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:26
دعا و زیارت
حدیث (186)پیامبر اکرم(ص) فرمودند:

الجلیس الصالح خیر من الوحدة و الوحدة خیر من جلیس السوء
همنشین خوب بهتر از تنهایى است و تنهایى بهتر از همنشین بد

(الامالى طوسى،ص۵۳۶)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:25
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته