• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 500
تعداد نظرات : 85
زمان آخرین مطلب : 5221روز قبل
دانستنی های علمی

راز آیینه ها

شفایافته: فاطمه استانیستى
متولد 1344، كلات نادرى
تاریخ شفا: فروردین 1373
بیمارى: سرطان خون، فلج بدن، عفونت كلیه
در آیینه مقابل تصویر شكسته و رنجور زنى را دید كه هیچ شباهتى با او نداشت، رنگ پریده، رخسار تكیده و چین عمیقى كه زیر چشمان به گودى نشسته اش هویدا شده بود، چهره اش را پیرتر از آنچه بود نشان مى داد. با حسرت آهى كشید و از آیینه رو گرداند، اما آیینه اى دیگر برابر با نگاهش ایستاده بود، با حیرت به عقب برگشت، باز هم آیینه اى ، تصویر مضطربش را منعكس كرد. دور خود چرخید، چهار سویش را آیینه ها گرفته بودند.
گویى زندانى آیینه ها شده بود. حس كرد آیینه ها به او نزدیك مى شوند. زندانش تنگ تر و تنگ تر مى شد. تصویرش در میان آیینه ها تكثیر شده بود، خواست تا از حصار آیینه ها بگریزد. خود را به آیینه اى زد، بى آن كه بشكند، درون آیینه گم شد، اما در آیینه هاى دیگر، تصویرهاى تكرارى اش به او خندیدند.
مضطرب شده بود، حیرت و ناباورى به جانش افتاده بود، خواست كه فریاد بكشد، اما گویى تصاویر متعددش از هر آیینه اى دستى انداخته بودند و گلویش را محكم مى فشردند. دیگر آیینه ها آنقدر به او نزدیك شده بودند كه از چهار سو به آن چسبیده بودند، تصویر خـودش را هـم در آیینه اى نمى دید.
هراس به جانش ریخته بود، احساس كرد كه جانش از چشمانش بیرون مى رود. بى اختیار پلكهایش را گشود، همه جا نورانى بود، نورى شدید، دیدگانش را زد، كسى كه به او نزدیك شده بود دیده نمى شد. در نور غرق شده بود، تو گویى خود منبعى از نور بود كه در نگاه مضطرب او مى بارید، چشمانش را بست و دوباره باز كرد،
آیینه اى كوچك و سبز رو به رو با نگاهش یافت كه تصویرش را منعكس كرده بود، لبخندى زد، تصویرش هم خندید، دیگر آن شكستگى و رنجورى قبل را در چهره اش نمى دید، حتى چروكى هم در صورتش دیده نمى شد، چشمانش نیز به گودى نرفته بود، درست مثل قبل از آنى كه مریض بشود و در بیمارستان بسترى گردد.
شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالى فریادى كشید و خود را در فضا رها كرد. محمود به حتم چیزى را از او مخفى مى كرد. این را او از نگاه نگرانش مى فهمید، از وى پرسید. محمود جوابى عجولانه داد و سعى كرد تا موضوع صحبت را عوض كند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر كرد، دیگر حتم پیدا كرد كه برایش اتفاقى افتاده است. اما چه بود این اتفاق؟ نمى دانست.
مى دید كه هر روز رنجورتر و ضعیف تر مى شود و فهمید كه دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دكترها چیزى به او نمى گفتند، اما مى دید كه با محمود پچ پچ سؤال برانگیز دارند. محمود به او چیزى نمى گفت، همیشه وقتى درباره مریضى اش از او پرسش مى كرد با لبخندى زوركى و قیافه اى ساختگى كه سعى مى كرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چیز مهمى نیست، یه بیمارى جزئیه، زود خوب مى شى ، بهت قول مى دم.
اما بیمارى او جزئى نبود، این را وقتى فهمید كه از پاهایش قدرت حركت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى كرد به او بقبولاند كه چیز مهمى نیست، اما او دیگر به حرفهاى محمود و قیافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست كه در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسیده است، فهمیده بود كه چون برگى از درخت جدا شود و بر زمین بیفتد.
مى دانست كه مرگ به استقبالش آمده است. خیلى زود، زودتر از آن كه تصورش را مى كرد. آخرین بار كه معاینه شد، از نگاه سرد و پر یأس دكترها حقیقت را خواند. آنها به او چیزى نگفتند، اما محمود را به كنارى كشیده و به او گفتند:
ـ دیگه كارش تمومه. از دست ما كارى ساخته نیست. محمود تكیه اش را به دیوار داد و آرام سر خورد و بر زمین نشست. سرش را میان دستانش برد و نگاهش به كف اتاق خیره ماند، هیچ نگفت، اما درونش غوغایى بود، به یكباره از جا برخاست، خودش را به دكتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟
ـ كجا؟
ـ مى خواهم ببرمش مشهد، دخیل امام هشتم(ع)
ـ این غیر ممكنه، حركت براش خوب نیست.
محمود تقریباً فریاد كشید:
ـ شما كه قطع امید كردین دكتر، شما كه مى دونید مى میره، پس اجازه بدین، به جاى این جا با خودم ببرمش مشهد، بذارین اگه مى خواد بمیره، كنار قبر امام هشتم(ع) بمیره.
دكتر سرى تكان داد و گفت:
ـ براى ما مسؤولیت داره، ما نمى تونیم این اجازه رو به شما بدیم. محمود بازوى دكتر را گرفت و گفت:
ـ ولى من باید ببرمش. خواهش مى كنم دكتر!
ـ آخه یك جنازه رو مى خواى ببرى مشهد كه چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دكتر انداخت، شانه هایش شروع به لرزیدن كرد. دكتر عینكش را جا به جا كرد. محمود با گریه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دكتر! خیلى جوونه، هنوز زوده كه بمیره، اونو مى برم مشهد، دخیل امام هشتم(ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خیلى رؤوفن، مى دونم كه دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، یه امیدى تو دلم مى گه كه فاطمه تو مشهد شفا پیدا مى كنه. آره دكتر! فاطمه رو مى برم مشهد تا شاید ان شاء الله فرجى بشه و شفا پیدا كنه، خودش را از آغوش دكتر كند و نگاه بارانى اش را در نگاه خیس دكتر انداخت و پرسید: اجازه مى دید دكتر؟ دكتر از زیر عینك به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشك را گرفت، سرى تكان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاء الله كه شفا پیدا مى كند.
خسته بود، خیلى خسته، همین بود كه تا كنار پنجره فولاد نشست، به سرعت خوابش برد، خواب عجیبى دید، خواب آیینه هایى كه او را حبس كرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست كه فریاد بزند اما گویى گلویش را محكم گرفته بودند.
چشمانش را كه بست، صداى مهیب شكستن آیینه ها را شنید، چشم باز كرد، نورى در نگاهش درخشید، حصار آیینه ها شكسته بود و دستى پر نور آیینه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود. تصور خودش را در آیینه دید، اثرى از درد در چهره اش دیده نمى شد، گویى سالم شده بود.
حسى غریب به جانش افتاده بود، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببیند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روى پاهاى خودش پاهایى كه تا لحظاتى قبل هیچ حركتى نداشت، تحیر كرد به پاهایش نگاه كرد، سالم بودند، دستى بر آنها كشید، هیچ دردى احساس نكرد. از خوشحالى فریادى كشید و به هوا پرید.
با شفا یافتن او، صداى نقاره خانه برخاست. زنها به سویش دویدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانى مى نگریست كه فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره اى اشك از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چكید، زانو زد و سجده كرد.
سجده شكر، سجده سپاس و تشكر از حضرت رضا(ع)

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:48
دعا و زیارت

باده حضور

شفایافته: مختار عزتى
43 ساله، ساكن هشتپر طالش
تاریخ شفا: اول مهرماه 1370
بیمارى: فلج نیمه بدن
ـ آهاى سیب! سیب گلشاهى! انار قند دارم! بدو!
میوه فروش بود كه صدا مى زد و در طول كوچه پیش مى آمد.
زنى چادر به سر، در آستانه در او را صدا زد:
ـ هى، مشهدى مختار!
میوه فروش، گارى دستى اش را كنارى نگه داشت، دستى به كمر خسته اش گذاشت، كلاهش را از سربرداشت، و با گوشه آستین مندرس و پاره كتش عرق از پیشانى زدود.
ـ ها آبجى ! چى مى خواى؟
زن جلو آمد سیبها را وارسى كرد و پرسید:
ـ چنده این سیبا؟
ـ گلشاهیه آبجى از یك كنار بیست تومن.
ـ باز كه گرونش كردى مشدى!
ـ بینى و بین الله، هیجده تومن خریدشه.
این را گفت و كفه ترازو را برداشت:
ـ چند كیلو بدم خانوم؟
كفه ترازو را زیر سیبها زد. زن از توى زنبیل دستى ، كیف پولش را در آورد و از داخل آن یك اسكناس صد تومانى بیرون كشید:
ـ پنج كیلو از درشتاش مشتى!
میوه فروش سنگ پنج كیلویى را در كفه ترازو گذاشت و آن یكى كفه را پر از سیب كرد:ـاز یه كنار آبجى ، درشت و ریزش پاى هم، خاطر جمع باشین سیبش از ... و حرفش ناتمام ماند. كلام در دهانش یخ زد. ترازو از دستش رها شد و سیبها بر روى زمین ریخت.
چشمانش به نقطه اى خیره ماند و زانوانش شكست. زن بى اختیار جیغ كشید. میوه فروش بر روى گارى دستى اش فرو افتاد. گارى به راه افتاد و هیكل میوه فروش در پس حركت آن بر زمین غلتید.
گارى در طول كوچه پیش رفت و در برخورد با تیر چراغ برق از حركت ایستاد. چند زن دیگر از خانه هایشان بیرون ریختند. زن ترسیده بود و همچنان جیغ مى كشید.
روبه رو با امواج خروشان دریا، غروب خورشید را به نظاره ایستاده بود، خورشید به آرامى در دل امواج فرو مى رفت و خون سرخش، سطح دریا را پوشانده بود.
موجى پاى او را به نوازش گرفت، احساس كرد زمین زیر پایش به حركت در آمده است. به دریا كه خیره شد دید كه امواج شكاف برداشتند، دو نیم شد و راهى براى عبورش تا آن سوى ساحل.
قدم به راه گذاشت و در شكاف دریا پیش رفت. آن قدر كه دیگر ساحلى به دیده نمى آمد در هر سوى از نگاهش تنها آبى دریا بود و خروش متلاطم امواج. به یك باره روبه رو با نگاهش نورى پدیدار شد.
خوب كه نظر كرد بارگاهى دید. نور باران و پرتلألو. جلو دوید، آن جا را شناخت. فریاد كشید. یا امام رضا! او قدمهایش را تند كرد، تندتر و تندتر، پایش به سنگى گیر كرد و محكم بر زمین افتاد.
مختار! مختار! برادرش بود كه او را صدا مى زد. سعى كرد از جا برخیزد. دردى از كمر تا پایش را گرفت. نتوانست بلند شود. به سختى چشمانش را باز كرد، برادرش را بالاى سرش دید، مردى سفیدپوش به درون اتاق دوید. چى شده؟ مرد پرسید و برادر جوابش را گفت: از تخت افتاد پایین، كمك كنید تا بذاریمش روى تخت.
ـ من كجا هستم؟ این را پرسید و نگاهش را به نگاه خیس برادر دوخت. طورى نیست، خوشحالم كه به هوش اومدى برادر. به پشت دراز كشید چشمانش را به سقف دوخت و سعى كرد تا به یاد بیاورد.
ـ خواب مى دیدى ؟ برادر بود كه پرسید. نگاهش را از سقف چرخاند به روى برادر و آرام زمزمه كرد:
ـ ها چه خوابى هم!
... آسمان آبى است به رنگ دریا، پاك و زلال. دریاى پر خروش زائران صحن هاى حرم موج مى زنند. مختار خودش را به دل امواج مى زند و در میان جمعیت گم مى شود رو به روى ضریح مى ایستد، چشمانش را مى بندد و دلش را به پرواز در مى آورد.
در خاطر مى گذراند.. زمانى كه از بیمارستان مرخص شد. تصمیمش را با برادر و همسرش در میان گذاشت. همسرش شادمانه پذیرفت، اما برادر اصرار داشت كه منزلشان را به فروش برسانند و او را به یكى از بیمارستانهاى شوروى ( سابق ) كه شنیده بود درمان سكته هاى مغزى در آن جا مشهور است ببرد. مختار نپذیرفت و با اصرار از برادر خواست تا براى او و همسرش بلیت سفر به مشهد را تهیه نماید. و حالا او در مشهد بود در كنار حریم بار، مستمند و ملتمس شفا.
یا شهید ارض طوس!
یا انیس النفوس! ادركنى ...
احساس كرد دستى دستش را گرفت. چشمانش را گشود كودكى را دید كه دستش را گرفته و او را به سوى حرم مى كشاند.
ـ بیایید كه براتون جا گرفتم.
در شلوغى و ازدحام جمعیت در كنار پنجره فولاد جایى خالى بود، جایى به اندازه نشستن یك نفر، مختار نشست، كودك مهربانانه خندید:
ـ همین جا بنشینید تا پدرم بیاد.
مختار با تحیر به چهره زیبا و نورانى كودك خیره ایستاد و پرسید؟
ـ پدرتون؟ بهش مى گم بیاد عیادتتون. شما از راه دور اومدین، چگونه؟ مگه نه؟
ـ آره از هشتپر طالش.
كودك به میان جمعیت دوید و در لحظه اى از نگاه محیر مختار پنهان شد. خواب بود یا بیدار؟ این را چند باراز خود پرسید. چشمانش را مالید و دوباره نگاهش را به جمعیت دوخت، به جایى كه كودك در آن جا از نگاهش گم شده بود.
آیا مى توانست باور كند آنچه را كه به چشم دیده بود؟
آیا منتظر بماند؟
سر به پنجره گذاشت. خستگى به جانش افتاد، مختار بخواب رفت. كودك كه آمد، مختار هنوز خواب بود، دستى بر شانه اش نهاد و او را بیدار كرد.
ـ هى آقا، پاشین پدرم اومده به عیادتتون.
مختار چشمانش را كه گشود، كودك را دید همراه با مردى سبزپوش و خوش چهره با لبخندى نشسته برلبانش، لبخندى كه تا عمق جانش را پر از سپاس كرد. تند از جا بلند شد. به آقا سلام كرد و دستش را بوسید.
ـ سلام آقا جانم به قربان شما، شمایید مولا؟
آقا دستى بر سر و صورت مختار كشید و زیر لب زمزمه اى كرد. زمزمه اش روحانى و جان بخش بود، آهنگ دلنواز آبشاران را داشت، مثل نغمه زیباى پرندگان، روح افزا بود و آرامش بخش، خستگى و درد را از تن مختار تاراند. حس كرد سبك شده است.
شوق دیدار مستش كرده، از خود بى خود شده بود. به حال كه آمد خودش بود و خیل زائران معتكف حرم. دگر نه مولایى بود و نه آن كودك نورانى و زیبا. خودش را در همان جایى كه كودك نشان داده بود یافت.
پنجه در پنجره حرم افكند و با صداى بلند مولایش را آواز داد و گریست .. زار زار. دستى بر شانه اش خورد، ملتهب برگشت. برادرش را روبه روى نگاهش یافت، نگران به مختار خیره مانده بود.
ـ برادر! او را چه شده بود؟ مختار پرسید و برادرش جواب گفت:
ـ خواب دیدم برادر
ـ تو هم؟
ـ خواب دیدم كه آقایى سبز پوش سرت را به بالین دارد.
ـ من هم ...
ـ مولاى سبز پوش؟
ـ آرى دستى بر سرم كشید حالم را پرسید.
ـ یعنى ؟ آرى من شفا یافتم برادر، اطمینان دارم.
ـ خدا را شكر هر دو دستشان را حلقه در شبكه هاى پنجره كردند سرها را به پنجره فولاد ساییدند و هاى هاى گریستند.
گریه شوق! گریه شكر! عجبا كه گریه كارى بود. كارى كارستان!
پنج شنبه 7/8/1388 - 11:47
دعا و زیارت

کرامتی از آستان قدس رضوی و داستان ضامن آهو

 

دكتر احمد مهدوی دامغانی
چندی پیش، به مناسبتی مطلبی در روزنامه اطلاعات درج شده بود و ذکری از آستان ملائک پاسبان اعلی‌حضرت اقدس علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه، و داستان ضامن آهو در مجلسی مورد گفت‌وگو بود. دوست دانشمند عزیزی به بنده گفت: فلانی! من هر قدر هم که می‌خواهم صحت این «داستان مبتذل» ضامن آهو را به خود بقبولانم نمی‌توانم و عقلم نمی‌پذیرد که این داستان آن چنان که شنیده و خوانده‌ام عقلاً یا وقوعاً ممکن باشد، گو این که اساساً این داستان را در هیچ کتاب معتبر و مأخذ قابل مستندی هم ندیده‌ام؛ و چون تو را یک طلبه غیرمتعصبی می‌دانم، این است که خواهش می‌کنم نظرت را در این باره بگویی و اگر تو هم مثل من به این داستان باورنکردنی اعتقادی نداری، چه بهتر که از این جا، یکی دو خطی با هم به روزنامه اطلاعات بنویسیم و از مسؤولان آن روزنامه درخواست کنیم که از استعمال این القاب و عناوین عامیانه، و بی‌معنی و غیرمستند که تازه بر فرض صحت هم چیزی بر عظمت مقام امام علیه‌السلام و جلال و کرامت آن بزرگوار نمی‌افزاید، احتراز کند.
گفتم: راست است؛ زیرا اعتقادی که شیعه واقعی به ائمه طاهرین خود دارد، فوق این امور و بالاتر از صحت و سقم این مسائل است؛ چو شیعه می‌گوید و می‌خواند که «وأمن من لجأ الیکم» (جمله ای از زیارت معروف به جامعه کبیره که ظاهرا انشای حضرت هادی علیه السلام است).
باری، از آن دوست عزیز پرسیدم: داستان ضامن آهویی که شما آن را عقلاً و وقوعاً محال می‌شمارید کدام است و چگونه داستانی است؟
با نگاه تعجب‌آمیزی گفت: فلانی! آیا مرا دست می‌اندازی یا واقعاً تو که هم بچه آخوند هستی و هم خراسانی، از کم و کیف این داستان بی‌خبری؟
گفتم: نه دوست عزیز! تو را دست نمی‌اندازم و از کم و کیف داستان هم باخبرم؛ ولی دوست دارم داستان را از زبان تو هم بشنوم.
گفت: از مجموع آنچه در بچگی از بزرگترها شنیده و بعداً هم آن را به شعر عامیانه و به صورت جزوه کوچکی، چاپ سنگی شده‌ای خوانده‌ام، آنچه به یادم مانده، این است:
صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می‌کند و آهو شکارچی را مسافت معتنابهی به دنبال خود می‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف‌فرما بوده است، می‌اندازد. صیاد که می‌رود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه می‌شود. ولی چون آهو را صید و حق شرعی خود می‌داند، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاری می‌کند. امام حاضر می‌شود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچی نمی‌پذیرد و به عرض می‌رساند: الا و بالله، من همین آهو را که حق خودم است، می‌خواهم و لاغیر ... و آن وقت آهو به زبان می‌آید و سخن گفتن آغاز می‌کند و به عرض امام می‌رساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم...
حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی می‌فرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار می‌دهد. آهو می‌رود و به‌سرعت باز می‌گردد و خود را تسلیم شکارچی می‌کند. شکارچی که این وفای به عهد را می‌بیند، منقلب می‌گردد و آن گاه متوجه می‌شود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. بدیهی است فوراً آهو را آزاد می‌کند و خود را به دست و پای حضرت می‌اندازد و عذر می‌خواهد و پوزش می‌طلبد. حضرت نیز مبلغ معتنابهی به او مرحمت می‌فرماید و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش می‌کند و صیاد را خوشدل روانه می‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت می‌داند اجازه مرخصی می‌طلبد و به سراغ لانه و بچگان خود می‌دود...
به آن دوست عزیز هموطن گفتم: داستان واقعی ضامن آهو که من آن را می‌دانم بیش از هزار و شصت سال سابقه تاریخی دارد، و در کتب معتبر و مستند هم ثبت و ضبط شده و کاملا هم موجه و معقول است و به‌کلی با آنچه تو می‌گویی ومن هم به همین ترتیب آن را شنیده و خوانده‌ام، مغایر است. گمان نزدیک به یقین دارم که منشأ ملقب ساختن مولای ما، حضرت رضا صلوات الله علیه به ضامن آهو، همین داستان موجه و معقول و مسلم و مستندی است که آن را برای تو خواهم گفت. مضافاً بر آن که ناقلان و راویان این داستان نیز حایز آن چنان مقام مذهبی و ملی و علمی شامخی هستند که جای هیچ تردید در صحت، و مجال هیچ گونه شبهه‌ای در اصالت آن باقی نمی‌ماند.
مخاطب که بر شنیدن داستان صحیح و واقعی و موجه و مستند ضامن آهو سخت مشتاق شده بود، از من خواست که فوراً داستان را برای او بازگو کنم و مدرک و سند آن را هم به او نشان دهم. گفتم: به دیده منت دارم، النهایه، چون الآن کتاب مستند را در دسترس ندارم، نقل داستان و ارائه سند آن را به فردا موکول می‌کنیم و او هم پذیرفت.
خوشبختانه، و از حسن اتفاق، آن که در جمله کتب معدودی که این بنده در این سفر با خود آورده است، یکی هم کتاب شریف نفیس مستطاب «عیون اخبار الرضا» تألیف منیف شیخ اجل امجد اعظم، ابوجعفر محمد بن علی بن بابویه قمی، معروف و ملقب به صدوق رضوان الله تعالی علیه است. ایشان یک کتاب از مجموع چهار کتاب اساسی و اصولی حدیث و فقه شیعه یعنی «من لایحضره الفقیه» را تألیف کرده و در محل معروفی به نام نامی خودش در سر راه تهران به شهر ری مدفون است؛ مکانت والا و مقام معلای آن بزرگوار در نزد شیعه معلوم و مشهور است.
فردای آن روز این کتاب مستطاب را با خود نزد آن هموطن بردم و داستان را از روی کتاب برای اوخواندم. او بسیار خشنود شد و دانست که داستان واقعی ضامن آهو، چیزی غیر از آنی است که در ذهن اوست؛ و بنده چون گمان می برم هنوز بسیاری هستند که از بن داستان بی خبرند، بی فایده ندانستم که آن را عیناً برای درج در این کتاب بنگارم، خاصه آن که موضوعاً نیز با مبنا و موضوع این کتاب بی تناسب نیست.
البته خوانندگان فاضل و گرامی استحضار دارند که شیخ صدوق قدس سره، این کتاب را جهت اتحاف و اهدا به وزیر جلیل و بزرگوار ایرانی یعنی صاحب اسماعیل بن عباد طالقانی (متوفی در سال 385هجری) که خود یکی از بزرگ‌ترین ادبا و شعرا و متکلمین و ناقدین ادب در قرن چهارم است، تألیف فرموده و این کتاب شریف، علاوه بر احتوایش بر اخبار مربوط به حضرت رضا علیه السلام از لحاظ ادبی و تاریخ نیز مرجع معتبر و مستندی به شمار می‌رود.
شیخ (ره) در این کتاب همچنان که از بسیاری ثقات مشایخ روات و محدثین رضوان الله علیهم اجمعین (که ذکر اسامی شریف آنها خود رساله مفصلی خواهد شد) نقل و روایت می کند از بسیاری از ادبا و شعرا و مورخین به نام نیز، چون ابراهیم بن عباس صولی و محمد بن یحیی صولی و مبرد و ابن قتیبه و عمرو بن عبید و دعبل و ابی نواس و ابی جعفر عتبی و برخی افراد خاندان نوبختی و دیگران به‌واسطه یا بی‌واسطه نیز نقل و روایت می‌فرماید.
شیخ (ره) که به مناسبت اقامتش در ری اختصاص و ارتباط کاملی با رکن الدوله دیلمی داشته است، در رجب سال 352 هجری (1044سال پیش از این) از رکن الدوله جهت تشرف به خراسان و زیارت مرقد منور مطهر حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه اجازه می‌گیرد. امیر سعید رکن الدوله نیز ضمن التماس دعا و زیارت نیابی، با این درخواست موافقت می‌کند و شیخ (ره) روانه خراسان می‌شود و چند ماهی در آن صفحات و خصوصاً در نیشابور و طوس اقامت می‌فرماید.
این که عرض کردم رکن الدوله از شیخ (ره) التماس دعا و تقاضای زیارت نیابی می‌کند، به تصریح خود شیخ است. ظاهراً همواره زمامداران بزرگوار شیعه ایران، قلباً توجه خاصی به حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء داشته و خود را از مدد آن حضرت مستمد می‌دانسته‌اند؛ لذا بد نیست که عین عبارت خود شیخ را برای شما نقل کنم:
قال مصنف هذا الکتاب، لما استأذنت الامیر السعید رکن الدوله فی زیارة مشهد الرضا علیه السلام واذن لی فی ذلک فی رجب سنة اثنین وخمسین وثلاث ماة، فلما انقلبت عنه ردّنی. فقال لی: هذا مشهد مبارک قد زُرته وسألتُ الله تعالی حوائج کانت فی نفسی فقضاها لی فلا تقصر فی الدعا لی هناک و الزیارة عنی فان الدعاء فیه مستجاب، فضمنت له ذلک ووفیت به، فلما عُدت من المشهد علی ساکنه التحیة والسلام ودخلت الیه قال لی: هل دعوت لنا وزرت عنا؟ فقلتُ نعم، فقال لی قد احسنت قد صح لی ان الدعاء فی ذلک المشهد مستجاب (صفحه 381).
مصنف این کتاب چنین گوید که چون از امیر سعید رکن الدوله دیلمی برای زیارت مشهد امام رضا علیه السلام اجازه خواستم و او نیز اجازه فرمود و این در ماه رجب سال 352 بود. همین که از پیشگاهش برگشتم که بروم، دوباره مرا بازگردانید و فرمود: این فرخنده زیارتگاهی است که من نیز آن را زیارت کرده‌ام و از خداوند تعالی نیازها و آرزوهایی که در دل داشتم مسئلت کرده‌ام و خداوند همه آن را برآورد! بنابراین، در آنجا برای من در دعا و زیارت نیابی، کوتاهی مکن.
من هم دعا و زیارت جهت او را بر عهده گرفتم و به عهده خود نیز وفا کردم. وقتی که از مشهد که بر ساکنش درود و آفرین باد، بازگشتم و بر رکن الدوله وارد شدم، فرمود: آیا برای ما دعا، و از طرف ما زیارت کردی؟ گفتم: بلی! فرمود: کار بسیار خوبی کردی پیش من ثابت و نزد من درست است که دعا در آن مشهد مستجاب است.
باری، برگردیم به داستان ضامن آهو که شیخ آن را در همین کتاب، و به مناسبت همین سفر نقل می‌نماید. شاید قبلاً ذکر این نکته بی‌فایده نباشد که در خلال کتاب «عیون» چند بار که شیخ حدیث یا مطلبی را نقل فرموده که خود صددرصد اعتقادی به صحت روایت یا وثوقی به سلامت سند آن یا اطمینانی به ثقه بودن راوی آن نداشته است (ولو آن که آن را از مشاهیر هم نقل فرموده باشد) بی‌اعتمادی خود را به آن مطلب تصریح می‌فرماید. (از جمله در صفحه 350 که می‌فرماید: قال مصنف هذا الکتاب، روی هذا الحدیث بریئی من عهدة صحته؛ یا در صفحه 192: کان شیخنا محمد بن الحسن بن احمد بن الولید رضی الله عنه سیئی الرأی فی محمد بن عبد الله المسمعی راوی هذا الحدیث وانما اخرجت هذا الخبر فی هذا الکتاب لانه کان فی کتاب الرحمه وقد قرأته علیه فلم ینکره و رواه الی).
و اینک ابتدا اصل داستان را با حذف اسانید و روات آن به عرض خوانندگان می‌رساند سپس سند و روات حکایت را بازگو می‌کند که خوانندگان ملاحظه بفرمایند چه بزرگوار کسانی این داستان را نقل کرده و به صحت آن گواهی داده و یا به‌اصطلاح روزنامه‌نویس‌ها خود قهرمان آن داستان بوده‌اند تا بدانجا که این روایت صددرصد مورد قبول شیخ صدوق (ره) قرار گرفته و ادنی شبهه در صحت آن به خاطر شریفش خطور نکرده است:
... فلما کان یوم الخمیس استأذنته فی زیارة الرضا (علیه السلام) فقال: اسمع منی ما احدثک به فی امر هذا المشهد: کنت فی ایام شبابی اَتعصب علی اهل هذا المشهد واَتعرض الزوار فی الطریق واَسلُب ثیابهم ونفقاتهم ومرقّعاتهم، فخرجت متصیداً ذات یوم و اَرسلت فهداً علی غزال، فمازال یتبعه حتی التجأ الی حایط المشهد فوقف الغزال ووقف الفهد مقابله لایدنو منه فجهدنا کل الجهد بالفهد ان یدنو منه فلم ینبعث و کان متی فارق الغزال موضعه یتبعه الفهد فاذا التجأ الی الحائط رجع عنه فدخل الغزال جحراً فی حائط المشهد فدخلتُ الرباط وقلت لابی النصر المقری این الغزال الذی دخل هیهنا الان، فقال لم أره فدخلتُ المکان الذی دخله فرأیت بعر الغزال وأثر البول ولم أر الغزال وفقدته، فنذرت الله تعالی ان لا آذی الزوار بعد ذلک و لا اتعرض لهم الا بسبیل الخیر و کنت متی ما دهمنی أمر فزعت الی هذا المشهد فزرته وسألت الله تعالی فیه حاجتی فیقضیها لی ولقد سألت الله تعالی ان یرزقنی ولداً ذکراً فرزقنی ابناً حتی اذا بلغ وقتل عدت الی مکانی من المشهد وسألت الله تعالی ان یرزقنی ولداً ذکراً فرزقنی ابناً آخر ولم أسأل الله تعالی هناک حاجة الا قضاها لی فهذا ماظهر لی من برکة هذا المشهد علی ساکنه السلام. (صفحه 386).
چون روز پنجشنبه برای زیارت رضا علیه‌السلام از او اجازه خواستم. گفت بشنو که درباره این مشهد ( یعنی این محل شهادت) با تو چه می‌گویم. در روزگار جوانی، نظر خوشی به طرفداران این مشهد نداشتم و در راه، معترض زائران می‌شدم و لباس‌ها و خرجی و نامه‌ها وحواله‌هایشان را به‌ستیزه می‌ستاندم. روزی به شکار بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم. یوز همچنان به دنبال آهو می‌دوید تا به‌ناچار، آهو را به پای دیواری پناهید و آهو ایستاد. یوز هم رو به رویش ایستاد ولی به او نزدیک نمی‌شد.
هر چه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز نمی‌جست و از جای خود تکان نمی‌خورد؛ ولی هر وقت که آهو از جای خود (کنار دیوار) دور می‌شد، یوز هم او را دنبال می‌کرد. اما همین که به دیوار پناه می‌برد، یوز باز می گشت تا آن که آهو به سوراخ لانه‌مانندی در دیوار آن مزار داخل شد. من وارد رباط [معنای اصلی آن جای نگهداری اسب برای مبارزه با دشمنان و مرزداری از حدود و ثغور مسلمانان است، و بعداً به معانی مختلفی از جمله کاروانسرا، خانقاه صوفیه، نقل شده است.] (تعبیر جالبی از مزار حضرت رضا در آن عصر) شدم، و از ابی نصر مقری (که لابد قاری راتب قبر مطهر حضرت یا دیگر مقابر اطراف قبر و داخل رباط بوده است) پرسیدم: آهویی که هم الان وارد رباط شد کو؟ گفت: ندیدمش.
آن وقت، به همان جایی که آهو داخلش شده بود درآمدم و پشگل‌های آهو و رد پیشابش [ادرار] را دیدم، ولی خود آهو را ندیدم. پس با خدای تعالی پیمان بستم که از آن پس زائران را نیازارم و جز از راه خوبی و خوشی با آنان در نیابم. از آن پس، هر گاه که کار دشواری به من روی می‌آورد، وگرفتاری‌ای پیدا می‌کردم، بدین مشهد روی و پناه می‌آوردم، و آن را زیارت و از خدای تعالی در آن جا حاجت خویش را مسئلت می‌کردم و خداوند نیاز مرا بر می‌آورد، ومن از خدا خواستم که پسری به من عنایت فرماید. خدا پسری به من مرحمت فرمود، و چون آن پسربچه به حد بلوغ رسید، کشته شد؛ من دوباره به مشهد برگشتم و از خدا مسئلت کردم که پسری به من عطا فرماید و خداوند پسر دیگری به من ارزانی فرمود. هیچ گاه از خدای تبارک و تعالی در آن جا حاجتی نخواستم مگر آن که حق تعالی آن حاجت را برآورد و این چیزی است از جمله برکات این مشهد سلام الله علی ساکنه که بر شخص من آشکار شد و برای خودم روی داد.
حال ملاحظه بفرمایید که شیخ (ره) این داستان را از که روایت می کند و این واقعه برای که روی داده است و ناقل آن کیست؟
گوینده اصلی داستان که خود همان شکارچی بوده است، ایرانی پاک‌نهاد و آریایی نژاد و امیر دلیر و بزرگوار و نجیب و آزاده خراسانی خراسان، یعنی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی، معروف و مشهور و گردآورنده «شاهنامه ابومنصوری» است که او خود داستانش را برای حاکم رازی مصاحب و رازدار و مرد مورد اطمینان ابوجعفر عتبی، وزیر نامدار سامانیان – در هنگامی که حاکم به رسالت و جهت تقدیم پیامی از طرف عتبی به ابومنصور محمد بن عبد الرزاق طوسی لابد به نیشابور رفته و در آن جا بوده است- حکایت کرده و حاکم هم آن را برای ثقه جلیل‌القدر ابوالفضل محمد بن احمد بن اسماعیل السلیطی که از اجله مشایخ روایت صدوق است، روایت کرده و صدوق هم روایت را از شیخ خود سلیطی نقل می‌فرماید و اینک عین عبارت صدوق مشتمل بر اسانید روایت و مقدمه حکایت را نقل می‌کند:
حدّثنا ابوالفضل محمد بن احمد بن اسمعیل السلیطی (رض) قال سمعتُ الحاکم الرازی صاحب ابی جعفر العتبی یقول: بعثنی ابوجعفر العتبی رسولا الی ابی منصور بن عبد الرزاق، فلما کان یوم الخمیس ... الخ؛ که بقیه را قبلاً به عرض خوانندگان گرامی رسانید. (عیون اخبار الرضا، باب 73، ذکر ما ظهر للناس فی وقتنا من برکة هذا المشهد و استجابة الدعاء فیه).
به هر صورت، ظاهراً اصل داستان و روایتی که سبب ملقب ساختن حضرت امام علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه به «ضامن آهو» شده است، باید همین داستان باشد، و لا غیر؛ و به قراری که ملاحظه فرمودید، داستان کاملاً واقعی و موجه و معمولی به نظر می‌رسد.
و اینک می‌پردازد به بیان مقصد دیگری که از نوشتن این سطور دارد و لذا به مصداق الکلام یجر الکلام و به اصطلاح اهل منبر به مطلب مهم و اساسی دیگری نیز گریزی می‌زند و آن این است که حال که ذکر خیر و نام عزیز این ایرانی شریف نجیب بزرگوار والاتبار یعنی ابومنصور محمد بن عبد الرزاق طوسی به میان آمد، و از آن جا که متأسفانه اطلاع زیادی از حال او در دست نیست و سوای مأخذ تاریخی که مرحوم مبرور علامه قزوینی طاب ثراه در پاورقی مقاله نفیس خود تحت عنوان «مقدمه شاهنامه ابومنصوری» ذکر فرموده است، و تحقیقات حضرت استاد محیط طباطبایی و دو سه مورد مشابه دیگر، نامی از این آزاده‌مرد نژاده، به چشم نمی‌خورد؛ او که از اولین کسانی بوده که به سائقه وطن‌دوستی و عرق ملیت (و در صورت ثبوت تشیع او شاید بتوان گفت تا اندازه‌ای هم به سبب تشیعیش و بغضاً لبنی العباس) همت والای خود را بر گردآوری شاهنامه ایران و نشر مآثر و احیای آثار نیاکان مصروف داشته است، بد نیست که مزید اطلاعی را که از این مرد بزرگ در همین کتاب مستطاب عیون مذکور است نیز به عرض خوانندگان فاضل برساند، باشد که به‌اصطلاح سرنخ تازه‌ای به دست محققان و فردوسی‌شناسان داده شود تا جهت معرفی بیشتر او و معرفت کامل به حال و طرز تفکرش در این گونه از کتب و مراجع نیز تفحص و تصحفی بفرمایند.
شیخ اجل صدوق (ره) در همان باب 73 مذکور و پیش از نقل داستان آهو،‌ حكایت دیگری از این بزرگمرد روایت می‌فرماید كه در ذكر داستان آهو نیز به آن به نحو دیگری المام فرموده است، بدین شرح:
حدثنا ابوطالب الحسین بن عبد الله بن بنان الطائی قال سمعتُ ابامنصور محمد بن عبدالرزاق یقول للحكم بطوس المعروف بالبیوری هل لك ولدٌ فقال لا فقال له ابومنصور لم لا تقصد مشهد الرضا علیه السلام و تدعو الله عنده حتی یرزقك ولداً؟
فانّی سالت الله تعالی هناك فی حوائج فقضیت لی قال الحاكم فقصدتُ المشهد علی ساكنه السلام و دعوتُ الله عزوجل عند الرضا علیه السلام ان یرزقنی ولداً فرزقنی الله ولداً ذكراً فجئتُ الی ابی منصور بن عبد الرزاق واخبرتُه باستجابته الله تعالی فی هذا المشهد فوهب لی و اعطانی و اكرمتی علی ذلك (صفحه 380)
شیخ می‌فرماید: ابوطالب حسین بن عبد الله بن بنان طایی برایم حدیث كرد و گفت كه از ابومنصور بن عبد الرزاق شنیدم كه به حاكم طوسی كه به بیوردی معروف بود، می گفت: آیا فرزندی داری؟
بیوردی گفت: نه ...
ابومنصور به او گفت: چرا روی به مشهد رضا علیه السلام نمی‌آوری تا در كنار آن مزار، از خداوند به دعا بخواهی كه به تو فرزندی عطا فرماید؟ زیرا كه من خود در آنجا،‌ از خدا نیازمندی‌ها و حاجت‌هایی را مسئلت كردم كه همه آن برایم آورده شد.
سپس حاكم (بیوردی) به من (ابوطالب طائی) گفت: قصد زیارت آن مشهد را كه بر ساكنش درود باد كردم و در مزار رضا علیه السلام به دعا از خدای عز وجل درخواست كردم كه به من فرزندی عنایت كند و خداوند فرزند ذكوری به من مرحمت فرمود من نزد ابی منصور بن عبد الرزاق آمدم و از این كه خدای تعالی دعای مرا در این مشهد مستجاب فرموده است او را با خبر كردم. ابومنصور مرا بخششی فرمود و عطایی داد و بدین سبب بر من اكرام و احترام كرد.
به طوری كه ملاحظه می‌فرمایید، نشانه‌های جوانمردی و فتوت و صداقت و ایمان راستین،‌ از همین چند سطر در رفتار و گفتار و پندار محمد بن عبد الرزاق طوسی آشكار است، و بنده امیدوار است كه فضلای خوانندگان، ان شاء الله بتوانند به اخبار و اطلاعات دیگری از این ایرانی بزرگوار و خراسانی نامدار در كتب مشابه دست یابند.
والحمد الله اولاً و آخراً وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین
(برگرفته از کتاب: چهار مقاله، احمد مهدوی دامغانی، تهران، نشر بین الملل، 1385)؛ به نقل از پایگاه کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:46
دانستنی های علمی

در حریم خلوت یار

شفایافته: على رضا حسینى
متولد 1357 ساكن: شهرستان نكا، روستاى سلیكه
تاریخ شفا: چهاردهم تیرماه 1374
بیمارى: فلج پا
آمده بود تا كبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفاى مولایش به پرواز در آورد.
آمده بود تا چهره به غم نشسته اش را كه حاكى از رنج و درد درونى اش بود، با اشك دیدگان معصومش به ضریح سیمین و زرین امام غریبان پیوند بزند.
آمده بود تا سر بر آستان بى نیاز دوست بساید و دل را مقیم كوى یار نموده و مهمان نور باشد.
آمده بود تا چشمان بى فروغش را در روشناى حریم حرم منور سازد.
آمده بود با یك دنیا امید و انتظارـیك دنیا عشق و ارادت و اخلاص، یك دنیا بى قرارى ، تا بگوید: اى امام! دوستت دارم.
آمده بود تا همچون موجى ، تن رنجورش را به اقیانوس عظمت، كرامت، وجود و سخا بسپارد و دریادل این اقیانوس بى كران باشد.
آمده بود تا به مراد دل آسمانى اش بگوید:
اى قرار دیده بى تاب من!
اى مهربان امام كه غوث الامه اى !
و ضامن آهوى رمیده اى !
به آستان امنت چونان غزالى گریزپاى پناهنده شده ام، تا به بلنداى سلامت و تندرستى ام برسانى و از حمیع بلیات ارضى و سماوى برهانى ام.
آمده بود تا از طبیب طبیبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوى ، به گل عافیت مبدل نماید.
در یكى از روزهاى تابستان قرار بود به همراه هیأتى از شهرش روز 28 صفر عازم مشهد شوند. اما جزیره متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت. به اتفاق شوهرخواهرش زودتر از موعد، سفر به سرزمین نور را آغاز كرد. او همچون رودى به بحر خروشان حریم پیوست.
به سرزمینى آمد كه سر تا پا معنویت بود. به اقلیمى پاگذاشت كه عرشیان و خاكیان، چاكران درگه آن سر تا پا نورند. دیدن گنبد و بارگاه حضرت، چشمان بى فروغش را جلا بخشید.
فضاى روحانى و معنوى حرم را از نزدیك لمس نمود.
در برابر امام، سلامى و تعظیمى كرد كه لبخند فرشتگان را در پى داشت. ادخلـوها بسـلام آمنین حرم مملو از جمعیت بود: در میان سیل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملكوتى و حجت بالغه پروردگار، خود را همچون قطره اى مى دید. پشت پنجره فولاد دخیل شد.
ضمن ارتباط قلبى ، با طنابى كه او را به پنجره متصل مى نمود ارتباطى ظاهرى را هم برقرار نمود. طناب، رشته الفت او گشت تا دل و جانش به هم پیوند خورد و ضمیرش از انوار امام بهره مند گردد. فضاى معنوى حرم دل هر عاشق و شیدایى را متحول مى ساخت. پیر و جوان، زن و مرد، كودك و نوجوان، از هر قشر و طایفه اى ، شهرى و روستایى ، فقیر و غنى ، در میان دخیل شدگان دیده مى شد.
ایوان طلا، راز و نیاز عارفانه، اشكهاى جارى شده، دلهاى سوخته، بى پناهان خسته دل، ناامیدان وادى سرگردانى ، صداى پاى زائران، صداى ملكوتى مناجات، صداى بال بال زدن كبوتران در آسمان مهتابى و پرستاره، فضاى معطر، پارچه هاى سبز رنگ، طنابهاى رنگارنگ، قفلهاى بسته شده بر پنجره...
خدایا چه محیطى است این جا كه این چنین دل آدمى را مى برد!
پژواك امیددهنده و سوزناك زیارتنامه خوان كه در جوار پنجره فولاد دلها را مى سوزاند و اشك از دیدگان جارى مى ساخت:
این جاست طبیبى كه ندارد نوبت
نوبت هر دل كه شكسته تر بود، پیشتر است!
فقیر و خسته به درگهت آمدم
رحمى ! كه جز ولاى توام، نیست هیچ دستاویز
به نا امیدى از این در مرو، امید این جاست!
فزونتر از همه قفلها، كلید این جاست!
علیرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان، بیماران لاعلاج كه از دكترها قطع امید كرده اند قرار گرفت. با چشمان به اشك نشسته اش با مولا به راز و نیاز پرداخت:
یا ضامن آهو!
بر جوانى ام رحمى كن
تو را به پهلوى شكسته مادرت زهرا ناامیدم مكن!
لحظاتى بعد در تفكرى عمیق فرو رفت.
خاطره هاى دوران بیمارى جلوى چشمانش نمایان گشت.
از یادش نمى رفت آن روزى كه مادرش را صدا مى زد: مادر! درد پا امانم را بریده! و مادرش چونان شمعى در این مدت سوخت و از هیچ كوششى دریغ نكرد. به یاد محروم شدن از تحصیلاتش افتاد، به یاد عاجز شدن از كارها و فعالیتهاى روزانه اش به یاد دارو و درمانهایى كه برایش كرده بودند و تأثیرى نداشت، به یاد دستهاى پینه بسته پدرش كه كارگر نكاچوب بود، به یاد دل سوزى هاى خانواده صمیمى اش، به یاد دو برادر و یك خواهرش كه از غم او پژمرده و ملول شده بودند، به یاد جوابهاى مأیوس كننده پزشكان، و خسته از این همه تفكر، پلكهایش به سنگینى گرایید و آرام آرام به خواب رفت ...
ناگهان بیدار مى شود، طناب را بازشده مى بیند، روى پاهایش مى ایستد، شروع به راه رفتن مى كند ... آن شب شادمانى علیرضا دیدنى بود و همه زائران در شادمانى اش شریك!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:45
دانستنی های علمی

دریاى عشق

شفایافته: میرمراد مشترى
ساكن بندرعباس
تاریخ شفا: نوزدهم بهمن 1368
بیمارى: فلج
پاهایش را دراز مى كند. آن قدر كه كف پاشنه هایش در ماسه هاى نرم و خیس ساحل فرو مىرود. دسته اى پرنده دریایى ، شاد و نغمه خوان از بالاى سرش مى گذرند. هوا به شدت شرجى و گرم است، آسمان صاف و آبى در آن دورها، سینه به سینه نیلگون دریا سپرده است.
موجى آرام پاهایش را به نوازش مى گیرد، خنكاى آب به وجودش مى آورد، صندلى چرخدارش را كمى به جلو مى راند و پاهایش را تا ساق در موج آب فرو مى برد چرخهاى ویلچر در ماسه ها فرو مى روند، موجهایى در پى ، او و چرخش را احاطه مى كنند.
لذتى زیبا زیر پوستش مى رود احساس سرور مى كند شوق ماهى و ماهیگیرى در وجودش شعله مى كشد، لذت كندن لباس و تن به آب دریا سپردن، هوس شنا، شیرجه و زیرآبى ، غوغاى مسابقه و مقام اولى ! آهاى ... میر مراد، بجنب پسر، چیزى نمونده، زود باش، امسال هم برنده تو هستى میر مردا، بجنب، زودباش اما پاهایش به یك باره خشك شده، تیر كشید و درد تا عمق جانش را سوزاندن خط پایان مسابقه را مى دید كمتر از 50 متر دیگر، اما هر چه تلاش كرد، تكان نمى خورد جا ماند، دیگران از او گذشتند، شورى دریا را در كامش حس كرد، پایین رفت، فریاد كشید، بالا آمد، باز هم فریاد كشیدن صدایى شنید! چت شده میرمراد؟ چرا وایستادى ؟ زود باش دیگه، عقب موندى پسر، زود باش.
به هوش كه آمد در بیمارستان بود، خواست كه برخیزد، نتوانست، پاهایش بى حس و بى حركت بودند، همسرش بالاى سرش مى گریست. چى به سرم اومده زن؟ او پرسید و زن گریست، گریه او پاسخى بود براى مرد، یعنى .
خواست چیزى بگوید، اما حرفش نیامد دست زن را گرفت و آرام نالید و گرفت: برایم دعا كن، نم اشكى چشمانش را خیساند. این جورى مى میرم زن! میرمراد یعنى تلاش، میرمراد یعنى آب، یعنى ماهیگیرى ، یعنى شنا، میرمراد بدون اینها یعنى مرده.
گریه امانش نداد، با صداى بلند، هاى زد و با همان حال از ته دل دعا كرد: یا غیاث المستغیثین مددى .
نواى هى هى ماهیگیران در گوشهایش طنین انداخت:
هى هى ... الله هى ... هى هى على هى ... به خود مى آید و نگاهش را به ماهیگیران مى دوزد، تور از دریا مى گیرند و با زبان خود شكر مى گویند، خود را میان آنان مى بیند، همان طور با صلابت و پر هیبتن جلوتر از بقیه، فریادش رساتر از همه، تور بر دوش مى كشد و هى مى زند: هى هى ... یاالله ... ماهیگیربى دریا و بدون تور زنده نیست، صبح كه به دریا مى زند، زندگى را صدا مى كند، و عصر كه تور از دریا مى گیرد، امید صید مى كند و او آن روز كه زندانى چرخ و عصا شده به یك باره مرد، چگونه مى توانست به باور بگنجاند كه دیگر هرگز دریا را نخواهد دید؟ تور بر دوش نخواهد كشید.
بر قایق نخواهد نشست و ماهى از دل دریا صید نخواهد كرد؟ روزى تصورش هم دیوانه اش مى كرد، اما حالا باید بپذیرد، باید عادت كند، باید به خود بقبولاند وتحمل كند. خدا حافظ دریا! این را مى گوید ومى خواهد حركت كند اما چرخش تكان نمى خورد میرمراد نگاهش را به چرخهاى ویلچر مى اندازد، نیمى از چرخهاى ویلچر در ماسه ها فرو رفته است.
پاهایش را از دل ماسه هاى خیس بیرون مى كشد، تلاش مى كند، اما بى فایده است، گویى به ساحل چسبیده است، نگاهش را به اطراف مى ساید، ماهیگیران صید روزنامه را جمع آورى كردند و مهیاى رفتن هستند، میرمراد فریادى مى كشد: آهاى ! صدایش در دل امواج گم مى شود و هیچ كس به كمكش نمى آید، خورشید در دریا فرو مى رود شب سایه سهمگینش را بر ساحل مى گستراند.
میرمراد خسته و دل شكسته همچنان تلاش مى كندن حالا امواج بالاتر آمده اند و نیمى از ویلچر در آب نشسته است. میرمراد نگاهى به آسمان مى دوزد، گویى از آسمان امید یارى دارد، به یكباره دلش مى شكند هق هق گریه اش، سكوت شبانه شاحل را مى شكند و او از ته دل فریاد مى كشد: یا امام رضا!. دسته ویلچرش را مى گیرد، ویلچر به عقب مى رود و در همان حال صداى آشنایى را مى شنود.
ـ تنها چه مى كنى میرمراد؟ با خدا خلوت كردى در دل شب؟ صدا را مى شناسد، خوشحال فریاد مى زند، ترا خدا فرستاده قدیر! خدا؟ زن باورش نشد، مرد برایمان ادامه داد: او اینك در دل شب با یك فریاد از ته دل، قدیر رو به كمكم فرستاد، حتما نظر عنایتش به شفاى من هم هست.
زن پرسید حالا مى خواى چیكار كنى ؟ مرد مصمم گفت: مى روم زیارتش، حضرتش رو خدا براى ما آدما واسطه قرار داده، مى ریم شفا خواهى ، زن دعا كرد مرد آن شب راحت تر از هر شب خوابید.
خورشید از افق بالا مى آمد كه آنها به مشهد رسیدند، از اتوبوس كه پیاده شدند، میرمراد از زنش خواست كه او را مستقیم به حرم ببرد. پشت پنجره فولاد كه قرار گرفت، انگار آزاد شده بود، حكم پرنده اى كه از قفس رهاشده باشد زن كه رفت، سر بر پنجره حرم امام گذاشت و گریست و گفت: یا مولا! اون شب تنهایى رو با تمام وجود دیدم و حس كردم، او شب دل امید از همه چیز و همه كس بریدم، نمى دونم چه نیرویى اسم شما رو بر زبونم آورد، حالا من به همان كسى كه نام شما را به زبونم جارى كرد قسمتون میدم نا امیدم نكنین، حالا تنهام، بى كس و علیل و ناتوانم، همه امیدم به خداست و به شما كه واسطه من با خدایید.
آنقدر با مولایش درد دل كرد تا به خواب رفت. در خواب دید باز به ماهیگیرى رفته است، مى خواهد تور از دل دریا بیرون بكشد، تور به مانعى گیر مى كند، هر چه تلاش مى كند فایده اى ندارد، مردى را مى بیند كه به او نزدیك مى شود آرام و با وقار سبز پوش و نورانى.
چى شده مراد؟
ـ : تور از دریا بیرون نمى آید، آقا!
ـ : چرا؟: نمى دونم آقا!
ـ : من كمكت مى كنم، دوباره امتحان كن.
مرد طناب تور را به كف گرفت و آن را كشید تور آرام رها شد و از دریا بیرون آمد. تور پر از ماهى بود، بیشتر از همیشه. خودش را به پاى مرد انداخت: ممنونم آقا! شما كى هستین؟ آقا لبخندى زد و بازوى میرمراد را گرفت.
برخیز میرمراد، من همان كسى هستم كه آن شب، در نهایت تنهایى ، وقتى از صمیم قلب، صدایم زدى به كمكت آمدم، حالا هم مرا صدا زدى ، من صداى دل شكسته ات را شنیدم، بگو چه مى خواهى ؟
ـ : شفا آقا! شفا مى خواهم
ـ : برخیز، تو شفا گرفتى .
برخاست، از آقا خبرى نبود. او بود و سیل جمعیت. او بود و ضریح مطهر. او بود و زمزمه دعا، او بود ایستاده در برابر شبكه هاى پنجره فولاد، به یك باره تعجب نمود به اطرافش نگاه كرد، ویلچرش را در كنار ضریح یافت، بى آن كه بر روى آن نشسته باشد.
او ایستاده بود بر روى پاهاى خودش و بى اختیار فریاد مى كشید.
هى هى ... یاالله ... هى هى ... یا امام رضا! ... دست پیش برد، طناب را گرفت و كشید، تور بالا آمد، پر از ماهى بود، ماهیها بالا و پایین مى پریدند و مظلومانه نگاهش مى كردند، دهان مى گشودند و آب طلب مى كردند.
میرمراد لحظه اى مترصد مانده، خیره به تور پر از ماهى نگریست، چقدر نگاهشان معصومانه بود، مثل آن نگاه مغموم وپریشان آهوى آزاد شده در عكس ضامن آهو، كه در مشهد ساعت ها خیره به تماشایش ایستاده بود.
میرمراد گره تور را باز كرد. ماهیها آخرین لحظات عمرشان را سپرى مى كردند. قدمى پیش گذاشت و تور را به آب انداخت، ماهیها جانى دوباره گرفتند. میرمراد تور را رها كرد ماهیها شناكنان در اعماق آب فرو رفتند، لبخندى برلبهاى میرمراد نشست. لبخند رضایت، همان لبخندى كه بر چهره صیاد عكس ضامن آهو دیده بود.
از آن پس میرمراد دیگر به صید نرفت كه نرفت.

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:43
دانستنی های علمی

قدمهاى زمان در دیار عشق آوران

سالهاى سرنوشت در چهره آفتاب خورده اش قدم مى زد.
چین و چروك ایام به روى دستهایش، گذر جوانى اش را فریاد مى كرد.
شكوفه هاى سپید روى چادرش، خبر از بهار عبادتش مى داد.
حجابش را به دور كمرش گره زده بود.
از كنار چارقدش، چند تار موى قرمز، سبزى حنا را به تماشا نشسته بود.
مردمك چشمش در غبار مبهمى غوطه مى خورد.
پلكهاى پلاسیده اش تحمل پرتوافشانى خورشید را نداشت و متناوباً به هم مى خورد.
حركات صادقانه اش توجهم را جلب كرد. جلو رفتم.
ـ سلام مادر جان! زیارت قبول، حالت چطوره؟
ـ الحمد الله ننه جون، خدمت آقا كه هستم خیلى خوبم.
ـ از كجا براى زیارت مشرف شده اى ؟
ـ ننه جون! به جاى این حرفها دستمو بگیر، ببرم جلو ضریح زیارت كنم. به این كارها چكار دارى ؟
ـ اى به چشم، مادرجان! زیارتنامه خواندى ؟ نه من كه سواد ندارم. بیا زیارتنامه را برام بخوان.
ـ بازم به چشم، هر كارى بگى با جون و دل انجام مى دهم.
بعد شما هم به چند سؤال من جواب مى دى ؟
ـ خوب حوصله ام را سر بردى سؤالتو بگو. راحتم كن.
ـ اهل كدام شهرى ؟
ـ از غرب كشور آمده ام، شهر ...
_ چند سالته؟
ـ اى بابا، دخترم! به این كارها چكار دارى ، مى خواى حاج عباس بشنود. از او دنیا بیاد طلاقم بده؟
صورت مهربانش را بوسیدم و با لبخندى گفتم:
ـ مادر از خیر این سؤال گذشتم. یادته چندمین باره كه به زیارت مى آیى ؟
ـ والله راستش را بخواى نه، ولى مى دونم زیاد اومدم.
ـ از این سفرها خاطره اى دارى برام تعریف كنى ؟
ـ آها حالا شد یه حرفى . آره یه بزرگوارى از آقا دیدم كه هیچ وقت فراموش نمى كنم و به خاطر همون تا مى تونم به زیارت و پابوسش میام ... تا مداد و كاغذ را آماده كردم، با تعجب نگاهى كرد و گفت: وایسا! وایسا! اول بگو ببینم تو خودت كى هستى كه این قدر سؤال پیچ مى كنى ؟ تو چكاره اى كه مثل مأموراى شب اول قبر منو سین جیم مى كنى ؟ حالا دفتر و مداد تو برداشتى ازم مدرك بگیرى .
دستهایش را در دستم فشردم و گفتم من خدمتگزار ناچیز آقا هستم و براى مجله حرم هر وقت توفیقى حاصل شد، مطلب مى نویسم. سرگذشت آدمهایى را كه هنوز از جویبار صدق و صفا آب مى نوشند و در جاده آینه اى صراط مستقیم قدم بر مى دارند، آدمهایى كه در دستهایشان بركت خدا سبز مى شود و اندیشه دلهایشان خرمن خرمن گندم است، ریا نمى فروشند، و زلال زلالند، مثل گنبد آقا. قلبشان در تاریكى و روشنایى مى درخشد. آرامش آخرتشونو به تشویش و نامردمى این دنیا نفروختند. مثل سپیده صبح صافند و چون عشق داغ.
دور و برش را نگاهى انداخت و گفت: واى ، خاك بر سرم. خدا مرگم بده. مى خواى وقتى برگشتم به ولایت، هم ولایتى هام بگن ننه جعفر براى زیارت نرفته. با روزنامه چیا اختلاط كرده. حالام برگشته با فیس و افاده، كه من آدم مهمى شدم.
ـ ببین مادر جون! قربونت برم معذرت مى خوام ، هیچ سؤالى نمى كنم. خوبه؟ راضى شدى ؟ فقط خاطراتتو تعریف كن.
ـ باشه مى گم ولى اسممو نمى گم.
ـ پس بیا بریم یك جاى خلوتى بنشینیم.
دل دل مى زدم و دعا مى كردم پشیمون نشه و از این كه موفق شده بودم این پیر زن شهرستانى با صفا را به حرف بیارم خوشحال بودم.
ـ بفرما مادر! همین جا خوب و مناسبه، یاا... قربون قدمت.
ـ مى دونى دخترم. سالهاى گذشته، خدا بیامرز كربلایى عباس، یه روز به خانه آمد و گفت: ننه جعفر، خانوم خانوما! یه مژده برات دارم. هاج و واج به دهنش نگاه كردم ببینم چى مى خواد بگه. بعد از كمى صغرى كبرى چیدن، گفت: بار و بندیل رو ببند و كارها تو انجام بده تا كفش و كلاه كنیم و بریم پابوس آقا امام رضا(ع)، گفتم: چى ؟ زیارت، فریاد ناگهانى كربلایى مرا به خود آورد: چى شده زن مى خواى خونه خرابم كنى ؟ وقتى به خود آمدم دیدم از خوشحالى قدح سفالین بزرگى را كه پر از دوغ بود به روى زمین انداختم و مثل جگر زلیخا تكه تكه شده.
خیلى خجالت كشیدم زیر چشمى نگاهى بهش كردم دیدم اخماش تو هم رفته، كمى ترسیدم. به من و من افتادم و نشستم زمین را تمیز كنم، كه جلو آمد با محبت دستى به سرم كشید و گفت: ناراحت نباش فداى سرت.
شوق زیارت آقا بود پاشو، پاشو به كارهات برس، من جمع مى كنم. رو كردم به امام رضا: آقا جون! قربونت برم. آفتاب از كدوم طرف در اومده كه كربلایى میخواد كار خونه انجام بده. فهمیدم همه از شوق زیارت آقاست. خلاصه چه سرتو درد میارم. دو روز بعد پس از خداحافظى از قوم و خویشها، با سلام و صلوات ما را از زیر قرآن و آینه گذراندند و راهى سفر آروزها شدیم.
یادم نمیاد چند روز طول كشید تا به دروازه شهر مشهد رسیدیم. البته، نه كه ما مشتاق دیدن قبر آقا بودیم و من هم اولین سفرم بود، خیلى در راه سخت گذشت و زمان خیلى طولانى به نظر رسید. هر چى مى آمدیم مثل این كه جاده كش بر مى داشت و درازتر مى شد. تا این كه یه روز دم دماى غروب به نزدیكى شهرى رسیدیم كه دو تا آفتاب داشت.
یكى اون ته هاى آسمونش بود و یكى هم عین خورشید ظهر، بین زمین و آسمون مى درخشید. به كربلایى گفتم این جا كجاست كه دو تا آفتاب داره؟ كربلایى قیافه اى گرفت و قاه قاه خندید، حالا نخند و كى بخند، من از خجالت سرم را پایین انداختم و حرفى نزدم و او بعد از مدتى غش و ریسه رفتن، ناگهان با قیافه اى مودبانه دست بر سینه، گفت:
السلام علیك یا على بن موسى الرضا! و...
برخود لرزیدم و اشك از چشمانم جارى شد. پس این جا خراسونه؟ این گنبد و گلدسته هاى آقامونه؟ زبانم بند آمده بود، نمى دانستم چیكار باید بكنم. دست و پام رو جمع كردم و رو به حضرت گفتم: سلام آقا جان، سرو جونم فدات. و زار زار تمام غروب را گریه كردم.
از اول شهر تا نزدیك حرم، نفهمیدم چطورى اومدم و چى به من گذشت كه بالاخره رسیدیم. به كربلایى گفتم: تو رو خدا همین نزدیكى ها یه خونه بگیر كه پنجرش رو به حرم آقا واشه و این ده روز هیچ از آقا جدا نشیم. گفت: اى به چشم، خانوم خانوما! دیگه چى ، سرم را پایین انداختم و گفتم: خدا عمرت بده مرد، كه منو براى زیارت آوردى .
جونم برات بگه، همون طور كه دلم مى خواست آقا كمك كرد و یك اتاق خوب گرفتیم و شدیم همسایه آقا. پسرم و كربلایى رفتند وضو بگیرند. منم رفتم چادر نماز بردارم و آماده براى زیارت بشم كه تا دولا شدم چادرم را بردارم، درد شدیدى در كمرم احساس كردم، طورى كه دولا ماندم. چه سرت را درد مى یارم، با هزار زحمت مرا خواباندند و گفتند: تو استراحت كن. خسته راه هستى . فردا ان شاءالله مى بریمت زیارت.
تمام غصه هاى دنیا بغضى شد و در گلوم ماندگار شد. شوهرم و پسرم جعفر به زیارت رفتند من ماندم و اشك و التماس به درگاه آقا. درد ساكت نشد كه نشد. فردا رفتند داروى گیاهى برام آوردند. هیچ اثر نمى كرد و هى مشكلى بر مشكل اضافه مى شد. تا یه شب كه شوهر و پسرم به زیارت رفتند. دلم خیلى گرفت. داشتم به حرم آقا با حسرت نگاه مى كردم و اشك مى ریختم.
یعنى آقاجون! من گنهكارم كه تا این جا آمدم ولى داخل خونه ات راهم نمى دى ؟ این رسم مهمان داریه؟ خودت مى دونى چقدر راه اومدم. تو را به جان جوادت! از سر تقصیراتم بگذر. آخه مى شه آدم تا این جا بیاد، شما رو نبینه؟ كه ناگهان در بین هق هق گریه ام در اتاق باز شد و یه آقایى اومد تو با یك بشقاب انگور. من دست و پامو گم كردم. گفتم حاج آقا! ببخشید. ما نمى دونستیم! این خونه شماست. این جا را به ما هم اجاره دادن، كربلایى بیاد از این جا مى ریم. آقا بشقاب انگور را زمین گذاشتند و گفتند: بخور، خوب مى شى ، من اومدم دو ركعت نماز بخونم و برم، در گوشه اتاق به نماز ایستادند. دست و پام مى لرزید. صورتم را محكم پوشوندم و سرم را روى بالش به سمت دیوار برگردوندم. دعا مى كردم زودتر جعفر و كربلایى برگردن.
با شنیدن صداى در، فریاد زدم جون خودتون اومدین زیارت! خونه مردم را غصب كردین و توش نماز مى خونین، حتماً قبول مى شه؟ عبادتتون خیلى درسته و زدم زیر گریه، برگشتم دیدم آنها متحیر مانده اند، فكر كردن دیوانه شدم با احتیاط جلو اومدن. گفتن چى ! ما خونه را اجاره كردیم و در اختیار خودمونه.
با دست گوشه اتاق را نشان دادم و گفتم پس این آقا چى مى گن؟ و هر سه نفر برگشتیم، نه آقایى بود و نه بشقاب انگورى . ناخود آگاه از جا بلند شدم. دردى در خود احساس نكردم ولى هنوز شیرینى همان یك دونه انگور را در دهنم مزه مزه مى كردم. آره جونم! بعد از كلى بهت و حیرت، متوجه شدیم كه آن آقا، آقا امام رضا(ع) بودند كه به دیدار دل شكسته من اومدن و منو شفا دادن.
بعدش هم خودت بهتر مى دونى كه چه احساسى داشتم. از اون سال تا حالا در هر شرایطى به دیدن آقا میام، حالا بیا زیارتنومه برام بخون.
ـ رو چشمم، مادر جان!
السلام علیك ایها الامام الغریب ...!!
تو گرامى ترین مقصود هستى !
اى خداى من!
تقرب مى جویم به سویت به وسیله فرزند دختر پیغمبرت محمد(ص) كه رحمت تو بر او و آلش باد!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:42
دانستنی های علمی

كسى مى آید

ـ زندگى براى ما فقیر بیچاره ها مثل زَهره! نمى دانم چرا خدا ...؟!
ـ حرفش را قطع مى كنى : كفر نگو مرد! اینم مصلحت خداس.
یعقوب به تو مى نگرد. در چشمانش با تمام وجود، شرم را حس مى كنى ، لب مى گشاید: راست مى گى ... اما چكار كنیم ... بگردم خدا رو كه همیشه بنده هاشو امتحان مى كنه. راستى مولود! اونجا رو نیگا! و تو به صفحه تلویزیون خیره مى شوى ، در صفحه تلویزیون حرم مطهر امام رضا(ع) را مى بینى و موجى از مردم، كه به سوى آن منبع نور و رحمت مى شتابند.
هر كس دردى داره ما هم یك درد!
یعقوب خیره خیره به تلویزیون نگاه مى كند. چشمانش پر از اشك شده و با تمنا مى گوید: اى كاش پولى دستم مى اومد و على رو مى بردم مشهد، شاید امام رضا نظرى به ما مى كرد و این پسره رو ... باقى حرفش را فرو مى خورد اما تو باقى كلامش را مى دانى .
حرف تو، حرف یعقوب و حرف یعقوب حرف دل توست.
من كه یك زمین زراعى بیشتر ندارم. پولى رو هم كه هر سال از فروش محصول به دست مى یارم. بخور و نمیره ...
به على مى اندیشى كه با چشمانى لبریز از شادى دستت را در دستش مى فشارد و مى گوید: فارغ التحصیل كه شدم و رفتم سر یك كار نون و آبدار، هم تو و هم بابا رو از این بلاتكلیفى در مى یارم ... لب به اعتراض مى گشاید كه اى بابا! مگه مى شه به این زمین و خونه نقلى قانع بود، اگه یك كاره اى شدم مى برمتون شهر.
مى خواهى بگویى كه هم تو و هم یعقوب در آب و هواى روستا زندگى كرده اید. با شیر تازه دوشیده شده و نان از تنور در آمده ... اما نگاه بر غرور على مانع از آن مى شود كه كاخ آرزوهایش را با یك ضربه نابهنگام ویران كنى جوان است و پر از آرزو، لذا فقط به یك لبخند بى رنگ زمزمه مى كنى . ان شاءالله و على شادمان بوسه اى بر دستت مى زند.
یعقوب به آرامى نم چشمش را مى زداید. یاعلى مى گوید و از جایش بر مى خیزد. نگاهش به آن سوى اتاق، جایى كه على نیمه جان به زمین چنگ زده است، كشیده مى شود. سرى تكان مى دهد و به سوى او مى رود و پتو را با احتیاط كنار مى زند. على جان!! از على صدایى بلند نمى شود، فقط حركتى به خود مى دهد، در حالى كه مهر سكوت بر لب دارد. صورتت پر از اشك شده، تو به یعقوب نگاه مى كنى ، یعقوب به على ، و على ... حسرت نگاه آرام و مغرور على ، حرفهایش و لمس لبانش بر روى دستان آماس زده ات در دلت جوانه مى زند. با بغض به یعقوب مى نگرد ماتش برده و به على زل زده است. لحظه اى نمى گذرد كه از اتاق خارج مى شود، و تو مى مانى و على و تلویزیونى كه دیگر بارگاه امام رضا(ع) را در پهنه سینه اش ندارد. مبهوت از جایت بلند مى شوى .
پاهایت سخت حركت مى كند. شاید اگر مى توانستى به شانه على تكیه كنى این چنین نبود، یاد او در ذهنت جارى مى شود: باید برات یك صندلى چرخدار بخرم. نه ... اصلا چرا صندلى چرخدار ... خودم برات عصا مى شوم، هرجا كه بخواى مى برمت، هر جا ...
تو به على نگاه مى كنى ، و على به تو. شاید در تو آینده را مى بیند شاید هم تو برایش مدینه فاضله اى ! نه مادر، اول خودت سر و سامان بگیر بعد به فكر من باش. نه مادر، اول تو! تبسمى بر لبان رنگ پریده ات جوانه مى زند: این حرف حالا نه پس فردا كه چشمت افتاد به دختر مورد علاقه ات این حرفها یادت مى ره، مى رى پشت اونو مى گیرى . على دلخور مى شود، غم عجیبى بر چهره اش سایه مى افكند. مى گوید: این چه حرفیه كه مى زنى ؟ مگه مى شه فراموش كنم؟ محبت به مادر جاى خودش، عشق به زن جاى خودش. و بعد لبخندى لبانش را از هم مى گشاید.
خوشحال مى شوى نگاهش به تو آرامش مى دهد و حرفهایش برایت بوى صداقت دارد. هر دوتا تونو به آسمونها مى برم ... تو مى خندى و على بر پیشانى ات بوسه مى زند و مى گوید فقط برام دعا كن، فقط دعا چشمانش لبریز از اشك مى شود، به سرعت از كنارت بلند مى شود و از اتاق خارج مى گردد و تو را با دلى مملو از سؤال و یك دنیا اضطراب، تنها مى گذارد.
یعقوب را در تاریكى حیاط، تنها مى یابى ، سكوت كرده، گویى حضور تو را حس نمى كند. شاید او هم مثل تو به على مى اندیشد. به سكوت بیان كلامهاى محبت آمیزش، گرماى دستانش و نگاه ... جلوتر كه مى روى یعقوب لب مى گشاید: باورت مى شه مولود ... على مون ... على ما كه اون قدر سالم بود، یك دفعه این طورى از پا افتاد. با گریه مى گویى : نه! معلومه كه نه ! یعقوب ادامه مى دهد من هم نه، كى فكرش رو مى كرد. هیچ كس. على كه نباشه من هیچم. و یعقوب مى گوید: نمى دونم بدون او چطورى زندگیم رو سر كنم. على جگر گوشه هر دو مونه او صورتش را با دستان خود مى پوشاند. اشك صورتت را پوشانده و یأس قلبت را آتش مى زند، یاد آن روز در ذهنت زنده مى شود.
در آشپزخانه حیاط نان مى پزى كه پسر همسایه فریادكنان خودش را به تو مى رساند: مولود خانمـعلى آقا جاى مغازه مش قاسم با یك ماشین ... بقیه حرفش را نمى شنوى . چادر به سر مى كنى و در یك دقیقه و شاید هم كمتر خودت را به مغازه مش قاسم مى رسانى . مردم جمع شده اند. خودت را به جمعیت مى زنى . على را كه مى بینى مى خواهى فریاد بزنى ، اما شرم آن چنان در تو ریشه دوانده كه یاراى این كار را از تو مى گیرد. زمین از خون على قرمز است و او نیمه جان روى زمین. یعقوب هم مى آید. یعقوب همسر تو.
لحظه اى بعد على روى دستهایى بلند مى شود و در صندلى ماشین جاى مى گیرد. مى خواهى تو هم با على و یعقوب بروى ، اما یعقوب مانع مى شود. به ناچار به خانه بر مى گردى و منتظر مى مانى یك ساعت، دو ساعت ... انتظار به سر نمى آید. شب مى شود شب را تنها مى گذرانى تا صبح مى شود. وضو مى گیرى و نماز مى خوانى ، دعا مى كنى براى على ... ناگهان صداى در خانه مى آید. در را باز مى كنى یعقوب را مى بینى خسته، سلامى مى كند و وارد حیاط مى شود، داخل اتاق مى گردد و تو هم.
به عكس على چشم مى دوزد. بعد نگاهش را به تو معطوف مى كند: على خوب مى شه اما! ... هزاران اما در فكرت ریشه مى دواند:ـ اما چى ... دكترها در مورد سلامتى اش قطع امید كردن، مى گن نُخاش آسیب دیده ـ گفتم مى برمش تهرون، گفتند بى فایده است. به عكس على زل مى زنى ، باز هم مى خندد، تو گریه مى كنى ، اما او همچنان لبخند به لب دارد.
تو و یعقوب در تاریكى حیاط فرو رفته اید، در آن حال، به چشمان یعقوب مى نگرى ، چشمانش نمناك است. فكرى دارى . نمى دانى به یعقوب بگویى یا نه! مدتى با خود كلنجار مى روى ، عاقبت مى گویى : مى خوام قالى ببافم. به نگاه متعجب یعقوب لبخند مى زنى و ادامه مى دهى : از فردا شروع مى كنم ... مى فروشیمش و با پولى كه به دست مى یاریم على رو مى بریم مشهد ... یعقوب نگاهت مى كند. برق تحسین را در چشمانش مى بینى . پشت دار قالى نشسته اى و قالى اى را كه قولش را به یعقوب داده بودى مى بافى . حضور كسى را در پشت سرت حس مى كنى . یعقوب است كه مى گوید: زیاد به خودت فشار نیار! یعقوب كنارت روى دار مى نشیند.
دارى گل یاس روش مى اندازى ؟ آره یاس از همه بهتر یعقوب لبخندى به لب مى آورد: فردا شب تو مسجد دعاى توسله! تو نمى یایى ؟ فكر خود را به زبان مى آورى : نه مى خواهم قالى را تمام كنم. ناگهان ناله على را مى شنوى . هراسان خودت را به او مى رسانى . آب! یعقوب لیوانى آب مى آورد و به على مى دهد على نیمه جان جرعه اى آب مى نوشد و بعد سرش را روى بالش مى نهد.
چشمانش نیمه باز است و صورتش لاغر. بر مى گردى و با دنیایى امید پشت دار مى نشینى . دستانت آخرین رج هاى قالى را بر دار مى بافند و تو خسته جان و امید وار به كارت ادامه مى دهى . حالا دیگر گل یاس بر روى قالى به وضوح نمایان شده است. یاد على كه مى كنى نیروى مضاعف در خویش مى یابى . مى دانى كه امشب شب چهار شنبه است و یعقوب ... ناگهان دستانت بر دار قالى مى لرزاند و تو مى لرزى . وجود كسى را در اتاق حس مى كنى .
با خود مى گویى : جز من و على كه كسى این جا نیست. هر چه بیشتر مى گذرد وجود آن كس برایت محسوس تر مى شود. كسى مى آید، در تنهایى دل تو و على احساسى ناآشنا در وجودت رخنه مى كند و تو به قالى چشم مى دوزى و زیر لب مى گویى : استغفرالله ربى و اتوب الیه. اما باز هم صداى پا را مى شنوى . ناگاه صداى ناله على ، تو را متوجه او مى كند. سر بر مى گردانى و على را مى بینى متحیر، مات ... على به تو مى نگرد. متعجب مى لرزى و على هم ... در مقابل دیدگان متعجب تو، روى بستر نیم خیز مى شود، باز هم حیران و سرگردان. گویى در این دنیا نیست، على در بستر مى نشیند، همان آرزویى كه تو داشتى و به خاطرش چه اشكهایى كه ریختى ... او كه ناى حرف زدن نداشت. اكنون به حرف مى آید: مادر كجا رفت؟ مى ترسى . على مى نشیند و مى ایستد مثل گذشته ها ... چیزى نمانده كه از تعجب قالب تهى كند. على سراسیمه قدمى به پیش مى گذارد، او همچنان راه مى رود. كجا رفت؟ كجا رفت؟ مى پرسى : كى كجا رفت؟ جوابت را نمى دهد.
دوان دوان خودش را به حیاط مى رساند، تو هم به دنبالش مى روى ، در حیاط را مى گشاید و لحظه اى طولانى داخل كوچه را نگاه مى كند. بعد در را آهسته مى بندد، روى كه بر مى گرداند او را مى بینى كه اشك صورتش را خیس كرده، حیران به على مى نگرى .
على ، چون كودكى نا آرام، سرش را به دیوار مى زند و مى گرید. نواى دعاى توسل مسجد از بلندگو به گوش مى رسد ...
یا على بن موسى الرضا!
یابن رسول الله!
یا حجة الله على خلقه ...
یادت مى آید كه یعقوب امشب در مسجد است.
با خود مى گویى : دیگر تا آمدن یعقوب چیزى نمانده ... مى دانى كه باید سجده شكر به جاى آورى . على را به داخل اتاق مى برى ، اشك چشمانت را پاك مى كنى و پشت دار مى نشینى ، وقتى آخرین رج قالى را مى بافى ، یعقوب وارد اتاق مى گردد، على از جایش بلند مى شود و گریان در آغوش یعقوب فرو مى رود.
یعقوب آرام مى گیرد و على پر تپش، گویى عزیزى را از دست داده است. از روى دار به على و یعقوب مى نگرى ، على به سویت مى آید به قالى ِ با گل یاس بافته شده چشم مى دوزد. تو به على نگاه مى كنى و على به قالى بردار. لحظه اى بعد على دستت را در دستش مى گیرد، و لبانش را با دستان تو تماس مى دهد و مى گوید: مادر! دستات بوى یاس مى ده، اما هیچ بویى دل انگیزتر از عطر وجود آقا و مولایى كه بر بالینم آمد و مرا از رنج و مرارت رهانید نیست.
شادمان على را در آغوش مى گیرى ، دل تو و على با هم یكى شده.
السلام علیك یا على بن موسى الرضا(ع)!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:41
دانستنی های علمی

شفا یافته حرم دوست

شفایافته: حمیدرضا ثابتى
تاریخ شفا: هشتم شهریور 1374
بیمارى: سرطان، نارسایى كلیه و لكنت زبان
اگر تنهاترین تنهاها شوم، بازخدا هست. او جانشین همه نداشتنهاست، نفرینها و آفرینها بى ثمر است. اگر تمامى خلق گرگهاى هار شوند و از آسمان هول و كینه و درد و بلا بر سرم ببارد، تو مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستى ، اى پناهگاه! تو مى توانى جانشین همه بى پناهى ما شوى و یار همه مظلومان دردفهمیده دردكشیده درددیده.
تو مى توانى به وفاجانم را بگیرى و به وفا عمر دوباره ام دهى . هستى ام از تواست، اى آن كه هستى ام دادى و آغازیدن را در آغازى نو، بى هیچ تردیدى در پوست و گوشت و استخوانم به ارمغان گذاشتى كه تو مهربانترین مهربانانى ، و اكنون در آغاز عمر دوباره ام عزیزى مهربان خود را همچون صاعقه برجانم زد، و من در برق آنـخود را به چشم دیدم! قلمى به رنگ خورشیدـبه دستم داد و قلمم را كه به رنگ سیاه بود، از دستم گرفت و من امشب را نشستم و ایمانم را نوشتم و ... همین.
درود بر تو اى وارث آدم برگزیده خدا!
درود بر تو اى وارث نوح نبى خدا!
درود بر تو اى وارث نوح ابراهیم خلیل خدا!
درود بر تو اى وارث موسى كلیم خدا!
درود بر تو اى وارث عیسى روح خدا!
درود بر تو اى محمد(ص) حبیب خدا!
درود بر تو اى ضامن آهو!
شمس الشموس!
امام رضا(ع)!
وجودم تنها یك حرف است و زیستم تنها گفتن همین یك حرف.
حرفى شگفت، حرفى بى تاب و طاقت فرسا، همچون زبانه هاى بى قرار آتش است، و كلماتش هر یك انفجارى را به بند مى كشند.
كلماتى كه شالوده روح و مذهب و اندیشه و ادب و زندگى و سرنوشت و سرگذشت من و ماست.
كلماتى كه ساختار یك حرفند،
و حرفى كه یك داستان است،
داستان مستند یك اسیر، اسیرى كه در ازاى عمرش به انتهاى جاده خویش رسیده بود.
اسیرى كه دنیا با همه جاذبه اش در قالب گور سردى ، داستان تكامل خویش را به پایان مى رساند،
اسیرى كه تصورش چهره كریه سرطان بود وارغنونش كوس رحلت.
آرى تنها یك حرف، حرفى به بلنداى همه تاریخ ... اعجاز امام رضا(ع).
در این نوشته تمام كوششم این است كه اعجاز مولایم على بن موسى الرضا(ع) را آن گونه كه بود و بر من گذشت بازگو نمایم، هرچند واقفم كه ادعایى است محال و كوششى است عبث.
شب چنان بر عالم نشسته بود كه گویى هیچ گاه برنخواهد خاست، و از ازل در همین جا نشسته بوده است. هرگز نه دیروزى بوده و نه فردایى خواهد بود. و من همچون شبى كه در كوهستانهاى ساكت، صحراهاى به خواب رفته و پروانه هاى نومید، قبرستانهاى عزادار و شهرهاى آلوده، سراسیمه و هراسان همه جا را بى هدف پرسه زند، زندگى مى كردم. رؤیاى گیج و گنگ و خیال آمیزى بود، به روى همه چیز حریرى از مرگ كشیده شده بود. حریرى سیاه كه روزهاى شومى بود ... آه نمى توانم وصف كنم، همه جا شب بود. نه، همه چیز شب بود.
یادم نمى رود آن اولین روزى را كه با نام سرطان آشنا شدم، بعد از روزها به این دكتر و آن دكتر مراجعه كردم، آن شب به خصوص، پزشك بعد از دیدن آزمایش، در گوش پدرم زمزمه اى كرد كه انعكاس نجوایش از زبان ناباورانه با، كلمه سرطان آقاى دكتر ... به گوش من رسید و از آن شب، دیگر همه چیز برایم شب شد، و افسانه روز با همه جذبه هایش در من به خاموشى گرایید. احساسم را نمى توانم بگویم، چرا كه قلم بیچاره من با آن احساس بیگانه است. آه، آن شب آغازى دیگر بود.
همه چیز رنگ باخت و دنیا و زیبایهایش ذره گشتند و در ظلمت شبهاى من فراموش شدند. آغاز دردهایم بود، شب مرّگى هایم جان گرفتند، هر شب گویى همه سردى اش آغوش مى گشود و به سراغم مى آمد، با نفسهایم مى آمیخت، در بسترم بى خیال مى نشست و سرود مى خواند. گاه گرمم مى كرد و گاه آغوش مى گرفت و از سردى تنها شدن كبودم مى كرد.
مى رفت و مى آمد و حضور خویش را در چشمان ملتهبم به ودیعه مى گذاشت و من هر لحظه از حضور وحشتناك این سایه موهوم، گرمتر مى شدم، داغتر مى شدم، شعله مى گرفتم و مى سوختم. گاه طنین صدایم گریه آلود مى شد و مى گرفت، و از فشار هیجان و درد استخوان، راه نفس بر من بسته مى شد و ناگهان همچون پرنده اى كه تیغ بر گلویش مى فشردند، به شتاب فریادى بر مى آوردم و معصومانه نقش بر زمین مى شدم و لحظه اى از دنیاى شب پرست دور مى گشتم و هیچ كس و هیچ چیز را نمى دیدم حتى مرگ را.
دقایقى متمادى از شب مى گذشت و من پس از گذشت زمانى كه نمى فهمیدم چقدر بودـآه چه زمان خوبى !ـآرام آرام چشم مى گشودم. چشم به جمع عزیزانم در آن چهره هاى نگران. جز قطره هاى شفاف اشك و خوناب هیچ نمى دیدم، شنیدن زمزمه هاى قطره هاى عرق بر پیشانى ام گواه حضور مرگ بود و قطره هاى اشك بر سیماى عزیزانم، اندوه عظیمشان بود بر تكرار رسالت شبهاى من.
سرطان در همه اندامهایم ریشه دوانده بود، هجوم سلولهاى سرطانى به مغز، نشانگر دفن آخرین بقایاى امید از سراى ماتم زده دل خانواده ام بود درد بیداد مى كرد. شبها بر تن بى رمق من بیشتر سنگینى مى كردند، گذشت كند زمان، قرابت مرا با مرگ بیشتر مى كرد، و هر چه خانواده ام سعى مى كردند باور مرا بشكنند، رسالت عمیق شبها نمى گذاشت. دیگر چشم به راه خورشید نبودم، انتظار روز، در درد وحشتناك استخوانهاى تحیفم مدفون شده بود و از او جز گورى بى جان نمانده بود؛ گورى كه در زیر ضربه هاى وحشتناك صدها داروى افیونى و به ظاهر ناجى ، با زمین یكسان شده بود، و چنان هموار كه از زمین قبرستان، همه خواستنهاى دوران بلوغم و جوانى ام نتوان بازش شناخت. درهاى وحشت یكى یكى به رویم گشوده مى شد.
با اولین برق گذاشتن و شیمى درمانى ، خیلى زود یافتم كه این شبها از جسم آراسته و به ظاهر آدم گونه من دل خوشى ندارند. آه! چه نقمتى ! و آن شد كه خواستند، دیگر هیبت آدمیزاد هم نداشتم، چیزى بودم مثل پوست كشیده شب، حس مى كردم مرگ انتقامجو، مرا، كه به آغوش پر از مهر همسرم و اشكهاى بى پناه مادرم و دستهاى پر عاطفه پدرم پناه برده بودم مى جوید، و من دور از چشم هاى وحشتناك مرگ، خفته در آغوش پر آرامش یأس، از یقینى سیاه برخوردار بودم، و من كه روحم هرگز تاب بى قرارى نداشت، دلم طاقت انتظار نداشت، من كه چشمان غم زده ام همواره چون دو كودك گم كرده مادر، سراسیمه و پریشان به هر سو مى دویدند، نمى توانستم به در خیره بمانم كه كسى بیاید.
دلم چنان بر دیواره ناتوان سینه ام به خشم مى كوفت كه هر لحظه گویى خواهد شكست. همواره بیم آن داشتم كه ضربه هاى خطرناك این جانور خشمگین از درون بر دیواره هاى لرزان اندامم چنان فرود آید كه ستونهاى نا استوار استخوانهایم را خرد كند. احساس مى كردم باید با عجز و بیچارگى بر آستانه وحشت شبهاى مقتدر زندگى ام به التماس بیفتم و عاجزانه از او بخواهم رهایم كند. بخواهم شب برود، اما شب نمى رفت. شب نمى رود، كاش برود.
نمى توانم آن شب ها را به یاد آورم و این چنین ساده از كنارشان بگذرم. نمى دانید با جان من چه كردند. آن شبها، جز اندوه ترس، موت و مرگ، خبرى نبود. یادم مى آید كلیه ام را از دست داده بودم. حالا دیگر سرطان تنها حامى شب نبود كه مرا به بازى مى گرفت، جسدى شده بودم كه تنها نفس مى كشید. مرا به آن طرف مرزها بردند، آمریكا، اما آن جا هم همان داستان خیمها بود و شب ها. جنس شب از شب بود، و مرگ همان بى عاطفه شب هاى غربت من.
من تنها اسیر شب بودم، اما بعد از جواب پر ابهام و نومید كننده دكترهاى آمریكایى ، گویى همه عزیزانم چونان من مسافر غم زده كاروان اشباح شب شده اند، و این چیزى نبود كه در آن شب هاى غم زده بتوان تحمل كرد. كوله بارسه سال حسرت و غم و رنج و درد، دیگر بر شانه هاى نحیفم سنگینى میكرد. من از هر چه این كوله بار را به زخم مى كشید و سنگینترش مى كرد هراسان بودم، و این نومیدى بهترین و صبورترین خداوندان بودنم.
كوله بارى را واژگون كرد، آخر راه بود. شب ها دیگر آرام آرام زمزمه لالایى خویش را از پنجره هاى باز خانه مان تجربه مى كردند. همه چیز بوى هجرت مى داد، همه جا ناقوس مرگ پیچیده بود. دیگر مرگ بازى خویش را تمام كرده بود و دست بیعت به سویم مى گشود. باور این حقیقت چهره اى خاص داشت. مادرم با چشمهاى باران زده در آغاز شبى به سراغم آمد.
در چهره اش آرامشى خاص بود. دیدگانش آتش خورشید فراموش شده را تداعى مى كرد و صحبتش بوى سپیده مى داد. مرا مهمان كردـمرا به صبح نوید داد. گفت: به جایى بروم كه آن جا شبهایش چون روز روشن است. گفت به جایى بروم كه شب ندارد. گفت به جایى بروم كه خورشیدى به وسعت همه جهان آن جا مى درخشد و ... حرفهایش قشنگ بود. دلم براى خورشید تنگ شده بود.
گویى دلكش ترین سرودها را در نمایش روز شنیدم و جاذبه سرودها و جادوى غزلها مرا به سوى حرم مى خواند، جایى كه مادر از آن مى گفت: به نیروى عشقى كه در نهان به خدا داشتم و به قدرت پارسایى ها كه درخلوت خویش در آن شب هاى وحشتناك ورزیده بودم و به اعجاز ایمانم، به آن آستان پاك پاى نهادم. سى روز مقیم نور شدم. گلدسته ها به رنگ آفتاب بود. كشیده همچون آرزوى نازك همچون خیال. با قامت بلند دعوت به معراج آسمان گنبد هم رنگ خورشید.
كاشى ها لاجوردى ساده و بى ریا، به رنگ نیایش، به رنگ آسمان، در چشمان اشك آلود همسرم، به رنگ مسجد بلال به روى كوه ابوقبیسـساده لاجوردى متواضع، اما نه از خاك آجر و كاشى ، از اخلاص؛ و رنگش به رنگ نخستین طلوع در نخستین روز آفرینش. رواقهاى بلند و سرستونهاى زیبا و كاشى هاى براق و چلچراغهاى گرانبها و زمینهاى فرش شده تمیز و شسته و نورى كه صحن را در پرتو نرم و روحانى خویش جلوه پر صفاى سپیده داده است، و در كنار دیوارهاى آن « خیال و آرزو و امید، خسته از دویدنهاى بسیار با چهره اى روشن از لبخند توفیق و زیارت به خواب رفته اند. فضایش نزهتى از ارواح بهشتى است.
نیمه هاى شب به خواب رفتم، در عالم رؤیا، صدایى مهربان مرا به خود آورد. صدایى كه دلنواز بود، صدا از جنس نور بود: پسرم، برخیز و برو. تو شفا یافته اى .
باورم نمى شد، به خود آمدم، هیچ دردى در خود احساس نمى كردم و بدون اینكه زبانم بگیرد مدام آقایم را صدا مى كردم و مى گفتم: السلام علیك یا على بن موسى الرضا(ع)!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:40
دعا و زیارت

شكفتن گل دعا

شفایافته: پرستو قره گوزلى (محمدى )
اهل گرگان
تاریخ شفا: شانزدهم آبان 1369
بیمارى: عفونت شدید گوش و حلق
شب از نیمه گذشته بود. ماه از لابلاى ابرها رخ مى نمایاند. سكوت غمگین در همه جاى شهر سایه انداخته بود. در زیر آسمان مهتابى ، چراغ خانه اى محقر روشن بود و صداى لالایى مادرى به گوش رسید كه چشمان بى فروغ و رنگ باخته او به كودك نازش كه پرستو نام داشت خیره مانده بود.
فاطمه مادر غم دیده، با تنها مریضش كه همه زندگى او بود در دل شب به نجوا پرداخته و كودك معصومش را بر روى پاهایش تكان مى دهد تابلكه صدف دیدگانـامید زندگى اشـبراى لحظه اى هم كه شده به خواب برود و از درد و رنجى كه او را فرا گرفته رهایى یابد.
پرستوى كوچولو با صداى گرم لالایى مادرش به خواب مى رود و دقایقى نمى گذارد كه از شدت درد چشمانش باز مى شود.
با گریه پرستو، هوشنگ پدر خسته اى كه تازه چشمانش را خواب فرا گرفته بود بیدار مى شود و به طرف همسرش مى رود! او را دلدارى مى دهد و پرستوى آرزوهایش را در آشیان گرمش جاى مى دهد و او را نوازش مى كند و دور اتاق راه مى رود. به همسرش مى گوید: فاطمه جان! برو كمى استراحت كن، خیلى خسته شده اى . فاطمه طاقتش نمى آید، داروهاى پرستو را مى دهد و او را با آغوش گرم پدر تنها مى گذارد.
این اولین شبى نبود كه بدین منوال مى گذشت. یك ماه و نیم كار این زن و مرد پرستارى و بیدار خوابى در راه عزیز بهتر از جانشان بود.
همه فكر و ذكر فاطمه، پرستو بود؛ پرستویى كه هفت ماه بیشتر از عمر كوتاهش نمى گذشت، اما گویى هفتاد سال سختى و رنج را بر چهره پدر و مادرش به یادگار گذاشته بود. مادر با چشمان اشكبار، روزها به جسم نحیف چشم و چراغ عمرش خیره مى شد، دیگر نه علاقه اى به خوراك داشت و نه میلى به خواب، همه چیز او در پرستو خلاصه مى شد. سرنوشت و آینده پرستو مدام در ذهن فاطمه جاى مى گرفت، و او را به دنیاى تاریك نا امیدى ها رهسپار مى كرد. در افكار غرق شده اش، سالهایى از ازدواجش را به یاد مى آورد، سالهایى كه براى او و شوهرش یادآور خاطرات تلخ و شیرین انتظار بود.
آرى ، سه سال انتظار براى فرزند، كم نبود. چه شبهایى كه دست به دعا بر نداشته بود. چه سرزنشها و طعنه هایى كه از این و آن نشنیده بود، چه نذر و نیازهایى كه نكرده بود. عاقبت انتظار به پایان رسید و خداوند فرزند پسرى به آنان عنایت كرد كه روشنى بخش محفل كوچك خانه شان گردد. اما افسوس كه این گرمى و نشاط عمرى طولانى نداشت.
برخلاف تلاش پزشكان و عمل جراحى كه انجام گردید، متأسفانه دست تقدیر و سرنوشت فرزند نه ماهه را كه دچار عفونت گوش شده بود از آنان گرفت. دوباره كلبه محقر آنان چند سالى بى رونق ماند، تا این كه مجدداً با توسل و دعا خداوند پرستو را به آنان عطا فرمود تا با خاطرات تلخ گذشته وداع گویند. آرى فاطمه حق داشت كه از چنین بیمارى كه فرزند قبلى اش را از او گرفته بود بترسد.
او خود را به آب و آتش مى زد، تا ماجراى قبلى تكرار نشود. پزشكان مختلفى را براى درمان پرستو انتخاب كرده بودند. حتى از تجارب پزشكان قبلى فرزند اولش هم بهره مى برد. پرستوى عزیز هم دچار عفونت شدید گوشها شده بود. به طورى كه خون و ترشحات چركى از دو گوش این طفل معصوم بیرون مى آمد. به قدرى بد بو بود كه تاب تحمل اطرافیان را مى گرفت. مداوا اثرى نبخشید، و اضطراب فاطمه صد چندان شد.
نزد دكتر فرامرز دیلمى در گرگان رفت و او طى معرفى نامه اى ، كودك آنان را به بیمارستان قائم مشهدـبخش كودكان ( گوش و حلق و بینى ) معرفى كرد. تا اقدامات پزشكى صورت پذیرد. سراسیمه خود را به مشهد رساندند.
فاطمه با دیدن گنبد و بارگاه امام رضا(ع) بغضش تركید و سفره دل خویش را بر آشناى غریبان عرضه داشت. پس از اقامت كوتاه در مسافرخانه و كمى استراحت، به حضور طبیب طبیبان، پناه دردمندان، امام على بن موسى الرضا(ع) مشرف مى شود دو بال و پر پرستوى بیمارش را به پنجره مراد مى بندد. پرستوى كوچك مهمان نور است، دو شب از این ماجرا مى گذرد، دیگر تب و تاب و ناله اى از پرستوى كوچك بر نمى خیزد. فاطمه نگاهش به طناب بازشده پرستو مى افتد و پرستو را در فضاى عطرآگین حرم رها شده بر دستهاى شیفتگان والاى امام غریبان مى بیند...

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:38
دانستنی های علمی

پرواز بر حریم عشق

شفایافته: رضا رحیمى
اهل آمل
بیمارى: بزرگى قلب در زمان تولد
آمل ـ بیمارستان امام رضا(ع)، چهارم تیرماه 1374 ـ اسفندیار در راهروى بیمارستان پشت اتاق انتظار قدم مى زد.
زمان در نظر او به كندى مى گذرد گرچه به این گونه انتظار كشیدن عادت داشته و دوبار آن را تجربه كرده است.
اما به هر حال انتظار كشنده است و زمان نیز آبستن حادثه هاست. اضطرابى عجیب سراپایش را فرا مى گیرد. آرام و قرار ندارد. مى نشیند و بلند مى شود. گاهى به گوشه اى مى رود و چشمان خسته اش به سمتى سو مى گیرد. دهها بار مسیر طولانى راهروها را طى مى كند. عاقبت صداى پرستار او را به خود مى آورد. آقاى رحیمى ! مباركه پدر شدید. فرزندتان پسر است. حال مادر هم خوب است.
با شنیدن این خبر، برق شادى در نگاه او فوران مى كند. خنده اى ملیح بر چهره افسرده اش مىنشیند، و مى رود تا این پیام خوش را به فرزندانش كه در خانه منتظرند، بدهد و شادى اش را با آنان قسمت كند.
روز بعد كه براى ترخیص همسر و كودكش به بیمارستان مى رود، پزشك معالج آقاى رحیمى را به اتاق خویش فرا مى خواند و خبر بزرگى قلب كودك و وخیم بودن حال او را به پدر مى دهد.
با شنیدن این خبر زانوان اسفندیار خم مى خورد و چشمانش به سیاهى مى گراید. دكتر او را دلدارى مى دهد و به خونسردى و آرامش دعوتش مى كند. شادى اش به غم تبدیل مى شود، كار بر روى كودك در جهت درمان او سریعا آغاز مى شود. همسر اسفندیار وقتى كه مى فهمد او را مى خواهند مرخص كنند، اما بچه اش باید مدتها تحت نظر پزشكان بسترى باشد، شوكه مى شود.
گویى قلب او هم در این حادثه دردآور، غم انگیز متورم گردیده است. دامن دامن اشك مى ریزد. مادرى كه باید كودك دلبندش را در كنار خود جاى دهد و دست نوازش به سرش بكشد و از شیره جانش شیر به او بدهد، اكنون باید با دست خالى به خانه برود. این تنهایى و جدایى ، چقدر برایش طاقت فرسا و ملال آور است! آن شب زن و مرد به خانه برگشتند و پژمرده شدند. پدر موضوع بسترى شدن كودك را براى فرزندانش بازگو كرد، و آنها را نوید داد كه در آینده اى نه چندان دور، شاهد آوردن نوزاد خواهند بود.
اسفندیار هر روز از حال كودكش باخبر مى شد. پزشكان طى مشورتى كه كردند احتمال دادند كه این بیمارى ژنتیكى و ارثى بوده و از مادر انتقال یافته است. به همین جهت یك سرى آزمایشات روى مادر كودك انجام شد كه نتایج به دست آمده خط بطلان بر این احتمالات كشید.
9 روز از بسترى شدن كودك در بیمارستان مى گذشت. نه روزى كه همچون سالى بر خانواده رحیمى گذشت. شادى و نشاط از آن خانواده رخت بر بسته، و گریه و زارى بر فضاى خانه مستولى شده بود. شب دهم بود اسفندیار از پزشكان جواب ناامید كننده شنیده بود. آنها صریحاً اعتراف نمودند كه كارى از دستشان بر نمى آید. كودكى كه از زمان تولد 4/3 كیلو وزن داشت، اكنون به قدرى ضعیف و لاغر شده بود كه پرستار وزن او را 2/1 كیلو اعلام كرد. اسفندیار شاهد به خاموشى گراییدن شمع وجود فرزند دل بندش بود و كارى هم از دستش بر نمى آمد. به خانه آمد و یكسره به اتاقش رفت. گویى تمام غمهاى عالم را یكجا بر دلش انباشته كرده بودند. سكوت غمبار حاكم بر خانه نیز بر ناآرامى او مى افزود: در خلوت غریبانه اى فرو رفت.
در حالى كه اشك پهناى صورتش را فرا گرفته بود. با قلبى سوزان از خداوند كمك و یارى خواست. دست توسل به سوى كسى دراز كرد كه محبوب خدا بود. دل غریبش با غریب الغربا گره خورد. از همان جا دل ترك خورده اش را به سوى طبیب واقعى دردمندان، پناه همیشه جاودان بى پناهان، روانه كرد.
از ته دل به امام رضا گفت: آقا جان! حال و روزم را مى دانى ، نام فرزندم را همنام شما گذاشتم، این كودك نذر شماست، حاشا به كرمتان، من دیگر كارى با او ندارم، زنده و مرده بودنش بستگى به لطف و كرم شما دارد، اگر مصلحت بود مى ماند و اگر نبود مى رود. شما صاحب اختیار اویید!
با این عقده گشایى ، خودش را سبك كرد، به بستر رفت تا تكرار كارهاى فردا را شاهد باشد. فرداى آن روز به اتفاق همسرش به بیمارستان رفتند. به محض ورود دكتر را ملاقات كرد و حال پسرش را پرسید. دكتر گفت: كدام رضا؟! اسفندیار پاسخ داد: منظورم كودكمان است، دیشب نامش را رضا گذاشتیم. یا امام رضا! اشك در چشمان پزشك معالج حلقه زد. دكتر آنها را به اتاق خود برد و اظهار داشت از دیشب تا به حال كنار بستر فرزندتان بودیم. اتفاق عجیبى رخ داد. این بچه از دیشب 180 درجه تغییر كرده و هم اكنون هیچ علائمى از بزرگى قلب در كودك شما وجود ندارد.
آزمایشات مجدداً سالم بودن قلب او را تأیید مى كند. جاى هیچ نگرانى نیست. مى توانید كودك را به منزل ببرید. این كار جز معجزه حضرت رضا(ع) نمى باشد. گریه، اسفندیار و همسرش را امان نداد. پدر رنج كشیده، ماجراى راز و نیاز شبانه اش را به دكتر گفت: مادر محزون خواب شب گذشته اش را چنین تعریف كرد: پیرمرد محاسن سفیدى ، نوید شفاى فرزندم را توسط حضرت رضا(ع) به من داد و گفت: چون فرزند شما نذر امام رضاست حضرت شفاى فرزندتان را داده، باید نزد آقا بروید. هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند. شفا دهنده، خود امام رضا(ع) بود، و چه خوب بیمار همنامش را معالجه كرده است.
با شنیدن این خبر، فریاد یا امام رضاى بیماران و پرستاران و پزشكان در آسمان طنین انداز شد و عطر صلوات فضاى بیمارستان را معطر كرد. و رضا این زائر چهار ساله، همه ساله در سالروز تولدش، براى تشكر و قدردانى از طبیب اصلى اش همراه با پدر و مادرش، پیشانى بر آستان عطا كننده سلامتى اش مى ساید، و دست ادب بر سینه مى گذارد، و خود را به آقا معرفى مى كند.
آقا جان! من رضایم، من آمدم، آمده ام به پابوست.
جالب این جاست كه یك هفته مانده به لحظه موعود سالروز تولد ( وقت تشرف ) دل كوچك رضا هوایى مى شود، هر شب اسب سفید كوچكى را مى بیند كه بالهایش را مى گستراند و رضا را بر پشت سر خود سوار نموده از لابه لاى ابرها به حرم حضرت رضا(ع) مى آورد و بر اطراف گنبد مطهر مى چرخاند و به خانه اش بر مى گرداند.
به راستى كه میان عشق و معشوق، رمزى است!

پنج شنبه 7/8/1388 - 11:36
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته